واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: بخش اول
(مگی)
روز هشتم دسامبر 1915،مگی کلیری(magie cleary) چهارمین سال زندگی اش را آغاز کرد.پس از آن که ظرف های صبحانه جمع شد، مادرش خاموش و آرام بسته ای را که در کاغذ قهوه ای رنگ پیچیده شده بود به کف دست مگی گذاشت و از آشپزخانه بیرونش کرد.از این رو، مگی در پشت بوته های جگن، کنار در ورودی خانه، چمباتمه زد و با بی قراری شروع به باز کردن بسته کرد.انگشت هایش ناتوان و بسته سنگین بود.رایحه ضعیف فروشگاه واهاین(wahine) به مشامش رسید؛ رایحه ای که به او می گفت هر چه که درون بسته است، از فروشگاه واهاین خریداری شده است.
چیزی ظریف و تقریبا طلایی رنگ از گوشه بسته نمایان شد.مگی این بار با شتاب بیشتر لفاف کاغذی بسته را پاره کرد.وقتی چشم او به عروسکی افتاد که در بستری از کاغذ های مچاله شده به خواب ناز فرو رفته بود، چنان شادمان شد که پلکهایش به حرکت در آمدند و با زمزمه ای عاشقانه گفت:«آگنس! / آگنس!» (agness)
معجزه ای صورت گرفته بود.مگی در همه عمرش فقط یک بار به واهاین رفته بود، در ماه مه بود که مادرش به خاطر رفتار شایسته مگی او را به فروشگاه واهاین برد.پهلو به پهلوی مادرش در یک گاری یک اسبه نشست.تلاش کرد تا دختری شایسته باشد، ولی چنان به هیجان آمده بود که نمی توانست جز آگنس چیز دیگری را ببیند یا به یاد آورد.
عروسک زیبایی که بر پیشخوان فروشگاه تکیه زده بود. لباسش از پارچه ساتن بود و در اطراف آن نوارهایی از تور دوخته شده بود.در همان دم که مگی این عروسک را دید ، بی اختیار نام آگنس(آگنس که ریشه یونانی دارد؛به معنای مقدس و پاکدامن است) را بر آن نهاد؛تنها نام زیبایی که به راستی زیبنده آن موجود سحرانگیز و بی همتا بود.دلبستگی مگی به این عروسک در گذران ماه هایی که آمدند،از مرز امید و آرزو فراتر نرفت.زیرا که او هرگز عروسکی نداشت و برایش قابل تصور نبود که سازگاری یک دختربچه و یک عروسک امکان پذیر باشد.مگی با دستهای کثیف و چکمه های گلی، با سوت سوتک ها،تیر و کمانهاو سربازان له شده که برادرانش روی زمین می انداختند، بازی می کرد.برایش باور نکردنی بود که روزی بتواند با آگنس بازی کند.
اینک مگی سرگرم بازی با عروسکش بود.چین های پیراهن عروسک را که به رنگ صورتی روشن بودنوازش کرد و در آن لحظه چنین به نظرش رسید که لباس عروسک زیباتر از هر لباسی است که یک زن واقعی می تواند به تن کند .سپس عروسک را روی دستش گذاشت و آن را بلند کرد.مفصل های دو بازو و ساق های عروسک تکان می خوردند و مگی می توانست آن را به هر سمتی که می خواهد حرکت بدهد.گردن و کمر باریک عروسک نیز همان گونه بود.مو های طلایی عروسک به طرزی دلنشین ولی قدیمی ساخته شده بودو چند مروارید بدل آن را زینت می داد.سینه سپید عروسک از لابلای یک شال دانتل واقعی که یک سنجاق ته مروارید آن را نگه می داشت دیده می شد.صورت استخوانی و چینی گونه عروسک با ظرافت رنگ شده و زیبا بود. ولی حفظ حالت طبیعی پوست صورت هیچ گونه جلایی به آن نزده بودند،شگفت انگیز تر از آن ، چشم های آبی عروسک بودکه در میان مژگانی از موهای واقعی می درخشیدند.تخم چشم عروسک به رنگ آبی سیر و رگه دار بود مگی پی برد که وقتی عروسک را می خواباند چشم هایش بسته می شود.به آرامی عروسک را روی زانویش گذارد و با دلی آسوده به تماشای آن پرداخت.
در لحظاتی که مگی سرگرم تماشای عروسکش بود ،جک (jeck) و هاگی(hughie) از میان علف های بلند و انبوه کنار نرده خانه آرام آرام به سویش می خزیدند.موهای مگی- همچون سایر اعضای خانواده کلیری به جز فرانک (frank)-حنایی رنگ بود و همگی آنان از این موضوع رنج می بردند.
جک آرنجش را به پهلوی برادرش زد و با خوشحالی مگی را به او نشان داد.آنگاه دو برادر در حالی که شکلک در می آوردند،و همچون سربازانی که در تعقیب یک مائوری(maoryیکی از قبایل بومی زلاند نو است) خائن هستند،در میان علف ها از یکدیگر جدا شدند.
مگی که شیفته آگنس شده و زیر لب آوازی را زمزمه می کرد، نزدیک شدن برادرانش را احساس نکرد.جک در حالی که ناگهان از میان علف ها خیز بر می داشت،فریاد زنان گفت:
-مگی،تو دستت چیه؟ نشونش بده!
هاگی نیز که با نشان دادن اندام بلند خود آرامش را از خواهرش سلب کرده بود گفت:
-نشونش بده!
دخترک عروسک را به سینه اش فشرد و گفت:
-نه مال خودمه،هدیه روز تولدم است.
-مگی ،خواهش می کنم نشونش بده،ما به آن دست نمی زنیم!
مگی با چهره پر غرور و شادمان ،عروسک را روی دستش بلند کرد و گفت:
-ببینید چه خوشگل است اسمش را آگنس گذاشته ام.
جک پوزخند زنان گفت:
-آگنس/ آگنس؟ چه اسم بی مزه ای! راستی چرا اسمش را مارگرت(margart) یا بتی(betty) نمی گذاری؟
-برای این که اسمش آگنس است.
هاگی که تو جهش به مچ دست عروسک جلب شده بود،سوتی کشید و گفت:
جک،ببین دست عروسک تکان می خورد!
-کجا؟بذار ببینم!
مگی با چشمانی اشکبار ،عروسک را به سینه اش فشرد و گفت:
من عروسکم را به شماها نمی دهم،چون آن را پاره می کنید.جک خواهش می کنم به عروسک دست نزن آن را می شکنی.
دست های آفتاب زده و کثیف پسرک مچ های خواهرش را گرفت،آن را فشار داد و گفت:
-اگر عروسک را ندهی، نیشگونت می گیرم! دست از گریه بردار وگرنه به بابا می گویم.
جک دست خواهرش را نیشگون گرفت و آن قدر فشار داد تا خون از آن بیرون زد،و در همان حال هاگی تلاش می کرد تا عروسک را به زور از او بگیرد.جک گفت:
-اگر عروسک را ندهی،بازم نیشگونت می گیرم.
-نه،نه.عروسکرا نمی دهم،چون می دانم که خرابش می کنی :جک خواهش می کنم دست از سر من بردار!خواهش می کنم!
با اینکه مچ های دستش به شدت درد می کرد،اما اشک ریزان عروسک را به سینه اش فشرده بود و با لگد از خودش دفاع می کرد.اما بالاخره هاگی عروسک را از دست او بیرون کشیدو با فریادی پیروزمندانه گفت:
-گرفتمش!
وقتی عروسک به دست جک و هاگی افتاد،تازه به زیبایی آن پی بردند.بی درنگ،پیراهن،زیر پیراهن و شلوار بلند چین دار عروسک را بیرون آوردند و آگنس به حالت برهنه و بی حرکت در دستشان باقی ماند.دو برادر اعضای بدن عروسک را لمس می کردند،یک پای عروسک را به پشت گردنش می بردند،سرش را به عقب و جلو خم می کردند،عروسک را پیچ و تاب می دادند و کم ترین توجهی به مگی نداشتند که همان جا ایستاده بود و به زاری می گریست.دخترک همان طور ایستاده بود و حتی به فکرش هم نمی رسید که از آنجا برودو از کسی کمک بخواهد.در خانواده کلیری،اعضای ضعیف خانواده چشم امیدی به یاری دیگران نداشتند و مگی نیز از این قاعده استثنا نبود.
دیری نپایید که گیسوان طلایی عروسک کنده شد.مرواریدها درخشیدند و در میان علف ها محو شدند.یک کفش کثیف پیراهن زیبای عروسک را لگد مال کرد و پارچه ساتن آن آغشته به روغن کثیف کارگاه آهنگری شد.مگی با حالتی خشمگین روی زانو نشست.با دقت بسیار روی زمین را نگاه می کرد تا لباس های عروسک را پیش از این که آسیب بیشتری ببیند از روی زمین بر دارد.سپس به جستجوی مروارید ها در میان علف ها پرداخت.در آن لحظات،پرده اشکی جلوی چشمهایش را گرفته بود و دردی ناشناخته آزارش می داد.چرا که تا به آن روز مگی هرگز صاحب چیزی نشده بود که به خاطر از دست دادنش اندوهگین شود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 69]