تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):بر زبان مؤمن نورى (الهى) است و درخشان و برزبان منافق شيطانى است كه سخن مى‏گويد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826529817




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

یاس کبود | زهرا ناظمی زاده


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: فصل 1
قسمت 1


از شدت گرما بعدازظهر خوابم نمی برد و کلافه شده بودم. به آهستگی از جا برخاستم و از زیرزمین بیرون آمدم، سر و صورتم را در حوض فرو بردم و چند مشت آب به صورتم زدم و بی درنگ به طرف اتاق خانم بزرگ به راه افتادم. از درز در سرک کشیدم، او هم به خواب عمیقی فرو رفته بود. دست از پا درازتر دوباره به زیرزمین بازگشتم. آهسته قدم برمی داشتم که مبادا کسی بیدار شود.
احمد و محمود در دو طرف خانه کوچک به خواب رفته بودند. آقاجون هم بعد از چند هفته دوری از خانواده تازه از راه رسیده بود و از شدت خستگی این پهلو و آن پهلو می شد تا شاید بتواند لختی بیاساید. از بانو و وگیسو خبری نبود. با تعجب اطرافم را از نظر گذراندم، حتماً به گوشه ی دنجی رفته بودند تا با هم درد دل کنند، آخر بانو یک هفته به همراه عمه خانم به ییلاق رفته بود و حالا حرف های زیادی برای گفتن داشت و چه کسی بهتر از گیسو که فقط یک سال از او کوچک تر بود!
این طوری که بعدها شنیدم مادر به فاصله یازده ماه آن دو را به دنیا آورده بود. مادر سر آنها خیلی سختی کشیده بود به طوری که تا چهار سال بچه دار نمی شد و بعد به امید پسردار شدن باردار می شود و من و برادر دوقلویم محمد، به دنیا می آییم.
تنها پسر خانواده همه را خوشحال می کند. ولیمه می دهند و جشن و پایکوبی به راه می اندازند، اما این شادی دوام چندانی نداشت و هشت ماه بعد برادرم به علت ابتلا به بیماری تب نوبه از دنیا می رود و خانه را غرق اندوه و ماتم می کند. پس از آن مادرم از غم و غصه دچار بیماری روحی می شود و همین باعث خشک شدن شیرش می شود و ناچار می شوند برای من هم دایه ای بگیرند. پدر هم دست کمی از مادر نداشت ولی غرور مردانه اش نمی گذاشت تا ناراحتی خود را بروز دهد، اما از درون خود را می خورد، هرچند که سعی می کرد این بحران را با آرامش پشت سر بگذارد.
حال خانم کوچک کم کم رو به بهبودی می رفت ولی تا مدت ها نسبت به من ابراز بی علاقگی می کرد. شاید در ذهنش می گذشته که ای کاش من به جای محمد رفته بودم.
به علت بی محبتی مادر، روز به روز منزوی تر و تنهاتر می شدم. از بودن با دیگران احساس خوبی نداشتم و در خلوت خود به دنبال گمشده هایم بودم، البته پدر و خانم بزرگ و بانو جبران کم لطفی خانم کوچک را می کردند و از هیپ محبتی روگردان نبودند. کم کم بزرگ و بزرگ تر شدم و از نظر شکل و قیافه شباهت زیادی با مادر پیدا کردم و با این که سه چهار سال از خواهرانم کوچک تر بودم اما جسماً تفاوت چندانی با هم نداشتیم.
گیسو حالت عجیبی داشت و هیچ وقت دوست نداشت با من رابطه برقرار کند و نگاهش همیشه خصمانه بود. او از برخورد بد مادر با من احساس لذت می کرد. ولی بانو با او فرق داشت؛ مهربان و دلسوز بود و سعی می کرد با قلب رئوفش دل همه را به دست آورد. گیسو را نصیحت می کرد و او را از رفتار زشتش منع می کرد. او هم چند روزی عوض می شد اما دوباره همه چیر را فراموش می کرد. ولی من زیاد به اطرافم توجه نمی کردم و بیشتر وقتم را با کتاب می گذراندم؛ با این که نمی توانستم بخوانم دوست داشتم کتاب ها را ورق بزنم و یا از آقاجون می خواستم برایم بخواند. وقتی او به علاقه ام پی برد مرا بسیار تشویق کرد و در کتابخانه ی کوچکش را به رویم باز کرد و قبل از این که به دبستان بروم، خواندن را به من آموخت.
شش ساله بودم که خانم کوچک برای بار چهارم باردار شد. از خانم بزرگ گرفته تا من که کوچک ترین فرد خانواده بودم همه خوشحال بودیم و از خدا می خواستیم که پسری سالم به این خانواده عطا کند. هر کس به فراخور حال خود چیزی نذر کرده بود.
بانو و گیسو همانند پروانه دور مادر می چرخیدند و نمی گذاشتند دست به سیاه و سفید بزند. با همۀ بچگی ام سعی می کردم تا توجه مادر را به خود جلب کنم، آن قدر روحیه ی او عوض شده بود که بی محبتی هایش را پاک فراموش کردم. وقتی دست های مهربانش موهایم را نوازش می کرد مثل این بود که دنیا را به من داده اند. من هم مانند هر بچه ای تشنه محبت بودم و از این که مورد توجه مادر قرار گرفته بودم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.
یک روز از من خواست تا کتابی برایش بخوانم، وقتی مهارت مرا در خواندن دید صورتش روشن شد و با لبخندی گفت: «چه خوب می خوانی» و ناگهان سر و صورتم را غرق بوسه کرد و گفت: «مادر، مرا ببخش اگر در حقت کوتاهی کردم، حلالم کن!» و قطره ای اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد. با انگشتان کوچک صورتش را پاک کردم و او را در آغوش گرفتم و با تمام وجود بوسیدم. با این که چندین سال مورد کم مهری اش قرار گرفته بودم اما همین یک جمله ی مادر حس زندگی را در من که دختر بچه ای بیش نبودم بیدار کرد.
درد زایمان شروع شد. بچه ها را به حیاط فرستادند و خاله و عمه و زن های فامیل دور مادر حلقه زدند. آقا ماشاالله را به دنبال قابله فرستاده بودند اما از آنها خبری نبود. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و چشم به در منتظر بودم. بالاخره از راه رسیدند، قابله آن قدر سنگین قدم برمی داشت که پیش خود فکر می کردم تا رسیدن به اتاق، مادر فارغ می شود. او اتاق را خلوت کرد تا راحت تر بتواند کار خود را انجام دهد.
دقایق به کندی می گذشت. آقاجون در حیاط قدم می زد و صلوات می فرستاد. خانم بزرگ پشت درِ اتاق نشسته و منتظر خبری بود. همه مشوش و دل نگران بودند. من هم به گوشه ی زیرزمین خزیده بودم و دستان کوچکم را به سوی خدا دراز کرده و سلامتی مادرم را از او می خواستم. یک آن از ته دل دعا کردم که یک جفت پسر سالم به خانواده ی ما عطا کند.
غرق در نیایش بودم که صدای هیاهو و جنجال را از طرف حیاط شنیدم. حتماً اتفاقی افتاده! پریشان، پله ها را دو تا یکی کردم و بالا آمدم. از وحشت و ترس داشتم پس می افتادم، اما وقتی چهره ی خندان اطرافیان را دیدم فهمیدم که مادر به سلامتی فارغ شده و هیچ باور نمی کردم که خدا دعای یک دختربچه را به این زودی برآورده کند.
شادی در سیمای پدر موج می زد، مادر شوکه بود و بعد مثل این که تازه متوجه شد که در رویا نیست از خوشحالی گریست و فریاد زد: «خاتون، خاتون کجایی؟ این هدیه از دل پاک توست»
به مناسبت تولد دوقلوها در روز تولد حضرت محمد (ص)، پدرم جشن مفصلی گرفت و نام آنها را به یمن آن روز، احمد و محمود گذاشت.
از نزدیک شدن به نوزادان آن می ترسیدم. آن قدر کوچک بودند که وحشت داشتم مبادا بکشنند! مادر یا بهتر بگویم خانم کوچک، با مهربانی دست آنها را در دستم گذاشت و صورتم را بوسید و گفت: «الهی خدا عاقبت به خیرت کند» همه از این که رابطه ی من و مادر مسالمت آمیز شده بود خشنود و راضی بودند؛ به جز گیسو که سعی می کرد از من دوری کند.
کم کم زندگی به روال عادی خود بازگشت. همه حواسشان به دوقلوها بود و با کوچک ترین صدای آنها حاضر می شدند اما خانم کوچک برعکس آنچه فکر می کردم این قدر که هوای مرا داشت دلش شور آن دو را نمی زد یادم می آید که یک روز به خانم بزرگ گفت: «من در حق این بچه خیلی بد کردم! آنقدر شرمنده اش هستم که نمی توانم به چشمانش نگاه کنم، والله دست خودم نبود. شما بهتر می دانید که مریض بودم و گرنه کدام مادری می تواند جگر گوشه اش را دور بیندازد؟»







این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 459]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن