تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 15 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام حسین (ع):روزه رجب و شعبان توبه ‏اى از جانب خداى عزيز است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820921275




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

یك شاخه گل سرخ براي غمم | پرویز قاضی سعید


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: قسمت اول

اتومبیل جاگوار قهوه ای روشن زیر ذرات برفی که چرخ زنان بدست تازیانه باد به اطراف پراکنده میشد بسرعت سربالایی جاده دربند را می پیمود و جوانی که خود اتومبیل را میراند غرق در سکوت بود .
مرد مو فری که موهایی سپید، قدی بلند و چشمانی دقیق و پردرخشش داشت و آثار نجابت بزرگ منشانه ای در سیمایش به چشم می خورد سکوت را شکست و گفت :
- امشب خیلی غمگین هستید من هرگز شما را تا این اندازه اندوهگین ندیده بودم .
و مرد جوان بدون اینکه جواب بدهد سمجانه سکوت را حفظ کرد . اتومبیل جاگوار به طرف هتل دربند پیچید و درست مقابل در ورودی هتل توقف کرد ، دربان هتل بلافاصله جلو پرید و در اتومبیل را گشود و چنان تعظیم کرد
که سرش تا نزدیک زانوها رسید .
جوان از اتومبیل جاگوار پیاده شد و بدون اعتنا به او وارد هتل گردید ، مستخدمین با دیدن او فورا به جال تعظیم خم میشدند ، قبل از آنکه مسئول لباس ها که شتابزده شده بود پالتوی تازه وارد را بگیرد مدیر دوان دوان جلو
آمد و پالتوی تازه وارد را گرفت و با صدایی پرهیجان گفت :
- مفتخرم که در خدمتتان هستم .
جوان بی اعتنا به چاپلوسی کاسب منشانه مدیر هتل با قدمهای بلند وارد سالن بزرگ هتل دربند شد . با ورود او برای یک لحظه همهمه ها فرونشست و چشم ها به او دوخته شد .
مرد جوان پشت میزی که در یکی از گوشه های نزدیک به پیست رقص بود نشست و نگاهش مثل پرنده ای غریب و آشیانه گم کرده در سالن به پرواز در آمد ، بدون اینکه واقعا بتواند چیزی را تشخیص دهد یا چیزی
توجهش را جلب کند .
پیر مرد سپید موی که پشت سر جوان وارد سالن شده بود کنار او روی صندلی نشست . تازه وارد با حالتی خسته به بطری مشروبي که در حوله ای بسیار زیبا پیچیده شده و درون سطل آبی رنگ پر درخشش جلویش قرار گرفته بود نگاه کرد . در کنار این مشروب گران قیمت ، خوراکی از سینه کبک و ژیگو لذیذی از گوشت آهو که گرانترین غذاهای هتل را تشکیل میدادند به چشم می خورد . اما تازه وارد هیچ میلی به خوردن نداشت . مرد سپید موی آهسته پرسید :
- اجازه میفرمائید گیلاستان را پر کنم ؟
مرد جوان با دست به او اشاره کرد و مرد سپید موی ناچار مثل مجسمه سنگی سکوت کرد .
هیچکس نمی دانست در دل آن جوان چه میگذرد . همانطور که هیچ کس نمی دانست آن شب سرد زمستانی
آبستن چه حوادثی بود .
یکبار دیگر کبوتر سرگشته نگاهش را روی انبوه جمعیتی که در پیست می رقصیدند و آنهایی که دور میزها نشسته بودند پرواز داد و چون از باز یافتن کسی که برای دیدنش به آنجا آمده بود مایوس شد قوطی سیگار تمام طلایش را بیرون آورد و سیگاری گوشه لبش گذاشت . بلافاصله چند دست با فندک بطرف سیگار او دراز شد . سپس جام بلورین پایه بلندش را پر کرد و جرعه ای از آن نوشید . بعد در موج آرام شامپانی خیره شد و بفکر فرو رفت . خسته بود بطور غریبی خسته بود . قدرت ، ثروت ، چاپلوسی های احمقانه آنهایی که اطرافش را گرفته بودند ،تعظیم های پی در پی خسته اش کرده بود . احساس می کرد بین او و همه انسان های دیگر دیواری رفیع و بلند کشیده اند و او در خلا تنهایی سرگردان است ، دیر زمانی بود که قلبش چون دخمه بسته از یاد روزگار
فراموش شده ای بود . هیچ چیز نمی توانست لبریزش کند . تمام لذات بنظرش مسخره و پیش پا افتاده می آمد ، با وجود اینکه هر وقت اراده کرده بود ، هر کسی را که خواسته بود بدست اورده بود ، اما هرگز قانع نشده بود ، مثل تشنه ای میماند که هرگز سیراب نشده بود ، چون جام بلورین تهی و خالی مینمود که هرگز پر نشده بود . از دختران اشرافی و ثروتمندی که اطرافش را گرفته بودند بیزار بود ، دلش می خواست طعم عشق را مثل یک مرد عادی بچشد ، با همه هجرانها با همه شکستها با همه لحظه ها و لمحه های پر از شور و مستی ، اما هیچوقت این سعادت را بدست نیاورده بود ، هر موقع دلش بخاطر دختری تپیده بود دختر سهل و آسان تسلیمش شده بود و او مردی بود که از تسلیم های بی چون و چرا از تسلیم های چاپلوسانه بیزار بود . آرزو می کرد کاش می گذشت کاش همه چیز سپری می شد و او به انتهای راه میرسید . تنهایی وحشتناک سکوت غمباره ای که خانه دلش را فرا گرفته بود ، بارها او را دچار وحشت و هراس ساخته بود ، چهار ماه قبل برای رهایی از این خلا کشنده ، راه دیارهای دور را در پیش گرفت . جستجوی درازی را بدنبال خوشبختی آغاز کرد اما چه بیهوده ت***** . چون بازگشت ، خسته تر بی زارتر و تنهاتر از پیش بود . اطرافیان ، آنهایی که هر کدام به نحوی سعی می کردند خود را به او نزدیکتر کنند تا بتوانند بهتر و بیشتر مقاصد خود را عملی نمایند ، وقتی اندوه شگرف و سکوت هول انگیزش را می دیدند ، وحشت زده خود را پنهان می کردند . همه یک موضوع را میدانستند و ان اینکه او تنهاست ، تنها و غمگین . می بایست مرغ عشقی پیدا شود و بربام قلبش نشیند می بایست در دنیای سکوت او ، پرنده ای زمزمه آغاز کند و می بایست بهار محبتی تند و پرشور ، زمستان تنهایی اش را از میان بردارد . مرد جوان سیگارش را خاموش کرد و جامش را یک نفس سرکشید . او گیلاس دیگری پر کرد و باز بفکر فرورفت . سه روز پیش بود که یکی از نزدیکان او تقاضای ملاقاتش را کرده بود . با اینکه حوصله گفتگو نداشت او را پذیرفت .
در اعماق قلبش چیزی وسوسه می کرد چیزی که از شناختنش عاجز بود . همانطور که پشت پنجره اتاقش ایستاده بود و به باغ وسیع خانه که زیر پوشش سفیدی از برف بخوابی غم انگیز فرو رفته بود ، مینگریست به
حرفهای او گوش داد :
- دخترک عادی نیست ، آتش است ، یک پارچه آتش است . چشم هایش افسون می کند و خنده اش چون شراب کهنه ای زنگ غم را از دل میزداید . من هرگز دختری چون او ندیده ام . پدرش یکی از تجار معروف شهر است و مرد حرف او را قطع کرده و گفته بود :
- هیچ فایده ای ندارد خسته شده ام . باید دیو درونم را بکشم هر چه هست در درون منست این همه ثروت به
چه درد می خورد .
اما او دل را بدریا زده و با گستاخی سماجت کرده بود :
- فقط یکبار او را ببینید .
خنده تلخی کرده و با کلامی زشت پاسخ داده بود :
- چه فایده دارد ، تسلیم بی قید و شرط ، رضای احمقانه و ساده ، فقط یکشب ، یکشب نه ، یکساعت آرامم میکند ، سرگرمم می کند و دوباره همه چیز مثل اول از نو شروع می شود . بیهودگی ، اندوه عبث و تنهایی شکننده .
آنوقت بطرف او برگشته و در چشمهایش خیره شده و با دندانهای بهم فشرده ، با خشمی که چون توفان او را
می لرزاند فریاد زده بود :
- همه خیال می کنند من خوشبختم . همه حسرت زندگی مرا دارند و چهار چشمی مواظب من هستند ، ولی من از این زندگی بیزارم ، من ترجیح میدهم مثل یک آدم معمولی ، حتی فقیر زندگی کنم ولی دوستم داشته باشند بخاطر خودم نه بخاطر پولهایم .
- ولی ممکن است این همان دختری باشد که ...
- بسیار خوب موافقم . کی ؟ کی می توانم او را ببینم ؟
- سه روز دیگر ، اواخر شب در هتل دربند
یکبار دیگر احساس کرده بود چیزی در درونش میشکفد ، چیزی مثل یک کنجکاوی شدید ، مثل یک کشش نامرئی . آهسته سر تکان داد و مجددا به باغ خاموش خیره شده بود . اینک با التهابی بزرگ که برای خودش
نیز عجیب بود انتظار آن دختر را میکشید ، باورش نمی شد که این دختر بتواند لبریزش کند ، قلبش زورقی بی
بادبان بود و الان نمی توانست باور کند که دختری که در انتظارش بود بادبان این زورق شود . خورشید شود و به او گرمی ببخشد .
ارکستر یک آهنگ پر هیجان و داغ را شروع کرد ، مشتی دختر و پسر ، سرمست و بیخبر در وسط پیست میرقصیدند . دامنهای کوتاه دختران سخاوتمندانه پاهای خوش تراش آنها را در معرض نگاه ها قرار داده بود . آهنگ هر لحظه بیشتر اوج میگرفت و آنهایی که در پیست بودند ، کم کم میدان را برای یک دختر هفده ساله زیبا که با پسری به سن و سال خودش مشغول رقص بود ، خالی می کردند . این دو چنان سریع میرقصیدند و حرکاتشان بقدری جذاب بود که همه از جا برخاسته بودند تا آنها را بهتر ببینند . دختر جوان جون زن سی ساله آموخته ای طناز و دلفریب بود . نرمش بدنش ، پیچ و تابهایی که به اندامش میداد موهای بلند و صافش که با حرکات آهنگ به جلو و عقب ریخته میشد ، همه را مسحور کرده بود .
مرد جوان قلبش می تپید ، پی در پی گیلاس ها را پر و خالی می کرد و یک سوال تنها یک سوال در مغزش
نقش بسته بود :
- این دختر جذاب، این زیبای افسانه ای کیست ؟
دستهای پسر برای یک لحظه روی فرو رفتگی کمر دختر قرار گرفت ، قطرات عرق ، چون شبنم سحر گاهان روی پیشانی مهتابی رنگش نشسته بود و سینه هایش با هر نفس بالا و پایین میرفن ، سرانجام آهنگ تمام شد و دختر در میان غریو شادی جمعیت و کف زدنها بطرف میزشان رفت و در کنار پدرش که با نگاهی تند و تعصب آلود او را نگاه میکرد و مادرش که با نگاهی تحسین آمیز و پر آرزو به او خیره شده بود نشست .
مرد جوان به دختر خیره شده بود ، نمی توانست از او چشم برگیرد در درونش کششی غیر قابل مقاومت احساس می کرد ، دلش می خواست دختر را که چون بلوری ظریف و شکننده بود از آن خود سازد . به مرد سپید
مویی که کنارش نشسته بود اشاره کرد :
- بگویید یک بطري دیگر بیاورند .
بلافاصله پنج شش گارسون برای اجرای دستورش دویدند و مدیر هتل با جوش و خروش دستور داد :
- از دفتر خودم از دفتر خودم بهترینش را بیاورید .
مرد جوان یک لحظه هم نمی توانست چشم از دخترک برگیرد ، تصویر دختر چنان در چشمهای او نقش بسته بود که خیال می کرد تا ابدیت نیز این تصویر پاک نشود . پیرمرد سپید موی پرسید :
- بنظر شما خوشگلترین جذابترین و عشوگرترین دختر این مجلس کیست ؟
مرد جوان با التهابی که نمی توانست آنرا پنهان دارد پرسید :
- منظورت چیست ؟
- منظورم همان دختری است که توجه شما را جلب کرده است .
مرد جوان برگشت ، گرمایی تند و تب آلود زیر پوستش می دوید . دخترک مجددا وارد پیست شده با تانگوی شاعرانه و لطیفی میرقصید .
مرد جوان از جا برخاست همه نگاه ها به او دوخته شد ، با قدمهای سریعی بطرف پیست رفت و دستش را روی شانه پسر جوانی که با دختر مشغول رقص بود گذاشت ، پسر با دیدن او شتابزده عقب رفت و مرد جوان دستهایش را دور کمر دختر حلقه کرد . دختر رنگ به چهره نداشت قلبش بشدت می زد و زبانش بند آمده بود . سرانجام با دیدن لبخند مرد جوان قوت قلب پیدا کرد و گفت :
- شما خوب می رقصید .
مرد جوان او را بیشتر بخود فشرد و با صدایی آرام زمزمه کرد :
- آسوده باشید خواهش می کنم بمن شما هم نگویید ما با هم دوست هستیم .
شادی تندی قلب دختر را فرا گرفت . با خود فکر کرد اگر فردا در دبیرستان به بچه ها بگویم دیشب با کی رقصیده ام هیچکس باور نخواهد کرد هیچکس . این فکر شیطنت او را باز گرداند و با بی پروایی سرش را روی شانه مرد جوان گذاشت و صدای شیرینش را در گوش جان مرد ریخت :
- اسم من بهانه است شما را با چه نامی باید صدا کنم ؟
مرد جوان که بهانه را چون پرنده ای کوچک در آشیانه آغوشش گرفته بود و از رایحه دل انگیز موهای او سرمست بود گفت :
- هر چه دلتان می خواهد هر چه مایلید مثلا نیاز صدایم کنید .
بهانه مغرور از این پیروزی به سالن نگاه کرد . دخترها با حسرت و کینه و حسادت به او چشم دوخته بودند و غیر ارادی با حرکات مسخره ای سعی می کردند توجه نیاز را بخودشان جلب کنند . پدر بهانه از خشم بخود می پیچید و جرات نداشت حرفی بزند . اما مادر که تمام آرزوهای جوانیش را اینک در وجود دخترش مجسم میدید از اینکه دخترش توانسته است مورد توجه یک میلیاردر جوان قرار گیرد از فرط شادی روی پای خود بند نبود . مرد جوان آهسته پرسید :
- دلم می خواهد بیشتر شما را ببینم .
و بهانه سرگردان ماند که چه جوابی به او بدهد .
بیرون از هتل آنسوی خیابان زیر برفی که با تازیانه باد در فضا میچرخید و رقص کنان پایین می آمد مردی در حالیکه پشت یقه بارانیش را بالا زده و از سرما لبها و گونه هایش کبود شده بود قدم می زد و بالا و پایین میرفت . او گاه گاهی می ایستاد و با حسرت به پنجره های روشن هتل و به شیشه های بخار بسته نگاه می کرد و آه میکشید و مجددا بقدم زدن میپرداخت . اینک پاسی از شب گذشته بود دربند در سکوت یخ بسته شب فرو رفته و کوه های بلند عبوس و خاموش زیر برف سرخم کرده بود ، سرما تا اعماق استخوانهای مردی که زیر برف قدم می زد نفوذ کرده بود و طاقت را از او ربوده بود با خود زمزمه کرد :
- خدایا کمکم کن کمکم کن که امشب بتوانم نقشه ام را عملی کنم .
آنوقت دست در جیب بغلش کرد از تماس انگشتانش با چیزی که در جیب داشت سرما را از یاد برد . شانه هایش را بالا انداخت و مثل اینکه با شخص ثالثی صحبت می کند گفت :
- بگذار هر چه می خواهد بشود بالاتر از سیاهی رنگی نیست دیگر بیش از این طاقت ندارم .
دلش بیقراری می کرد سرما چنان ناراحتش کرده بود که چند بار تصمیم گرفت از نقشه اش صرفنظر کند اما خیلی زود از این فکر منصرف میشد و با خود میگفت :
- شاید دیگر فرصتی بدست نیاورم شاید دیگر او را نبینم .......





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 7677]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن