واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: برگرفته از سایت:ایران پردیس
نام كتاب:عشق سرگرد
نويسنده:سونيا ديلمي
انتشارات شقايق-1380
19 فصل -317 صفحه
فصل یک
ساعت پنج بعد ازظهر با صدای زنگ ساعت شماطه دار از خواب بیدار شدم. چند بار در رختخواب غلت زدم که تتمه های خواب نیز از سرم بپرد. سپس برخاستم با چشمهای نیمه گشوده، ضمن رفتن به سوی حمام، کتری را به برق زدم، روبروی آیینه ایستادم و بی آنکه نظری به خود بیندازم مشغول مسواک زدن شدم.
بی اختیار چهره کیوان و رفتار نامتعادل و عجیبش در ذهنم مجسم شد. چون کسی که از داشتن عقل سلیم رنج می برد، میخواست با فریاد و واکنشهای غیر عادی از این مصیبت خلاص شود.
در این خلال نگاهم به تصویرم در آینه افتاد. چشهای خسته با سایه بنفش، موهای ژولیده کلافه و درب و داغون. به صدای بلند با خود گفتم، ( خدای بزرگ، چه قیافه وحشتناکی! از خودم ناامید شدم... اصلا معلوم هست که تو دنبال چه هستی؟ حقیقت؟! نه خودت هم میدانی که هرگز به آن نخواهی رسید. شاید این همه دلایل ظهور نوعی بیماری باشد. باید ببینم دوش آب گرم چه کار میتواند برایم بکند. گرچه با این قیافه نمیشود انتظار معجزه داشت.)
وقتی از حمام بیرون آمدم، احساس بهتری داشتم، چند دقیقه بعد با یک لیوان چای تازه دم پشت میز کارم قرار گرفتم. ضمن مرتب کردن اوراقی که به طور پراکنده و بدون شماره تمام سطح میز را پوشانده بود، نگای اجمالی به نوشته هایم افکندم و پس از فراغت به پشتی صندلی تکیه دادم و به "بعد" فکر کردم. هرچه بیشتر می اندیشیدم کمتر نتیجه میگرفتم. گویی آینده ای وجود نداشت. واهمه ای مرموز سبب ایجاد این حس ناخوشایند نسبت به اقدام تازه ام میشد.
این شغل موقت را توسط دکتر مازیار حکیمی که نامزد و پسرخاله ام بود به دست آورده بودم. نویسنده ای که برای تحقیق و مطالعه بیشتر روی بیماران جنگی و لمس نزدیک حقایق، پرستاریاز شخص بیماری را میپذیرد.
کیوان فرخنده سرگرد خلبانی بود که هویت از دست رفته اش توسط همکار سابقش بطور تصادفی کشف و به این ترتیب ماجرایی حیرت انگیز در زندگی ام آفریده شد.
حرفهایی که سرگرد فرخنده شب گذشته بر زبان آورده بود، بیشتر شبیه اعتراف و نوعی هذیان بود. اغلب اوقات با ناشازگاری و پرخاش همه را از خود می راند و به جای کوتاه کردن فاصله اش با دیگران در تنهایی و سکوت به نقطه ای خیره میشد و در عالم خود فرو می رفت.
آن روز کمی دیر به آسایشگاه رسیدم. سر راهم چند شاخه گل نرگس تهیه کردم تا به بیمار عجیب و خوش قیافه ام هدیه کنم. هنوز به پاگرد پله ها نرسیده بودم که ناگهان با چهره سراسیمه نسترن، یکی از پرستاران مواجه شدم. شتابان خودش را به من رساند و گفت:
ـ عجله کنید خانم معیری! سرگرد باز هم جنجال به راه انداخته و کسی حریف او نیست.
بی درنگ همراه نسترن به سوی بخش روانه شدم. حتی فرصت نکردم مانتو و مقنعه سیاهم را در بیاورم و اونیفورم پرستاری بپوشم. هنگام عبور از سالن، صورت کسانی را که در انتظار گذاشته بودم، مقابل دیدگانم می آمدند. خانوادم، مازیار و اینک نوبت ناشر وقت شناسم بود که باعث می شد لحظه ای دغدغه از وجودم دور نشود. ساعت ده صبح با وی در دفترش قرار داشتم که به خاطر خستگی مفرط ، خلف وعده کرده و خوابیده بودم.
عجب بساطی شده بود. نسترن همین طور یکریز درباره کج خلقیهای دیوانه وار سرگرد در طول روز حرف میزد. به نظرم آن روز نیز مانند دیگر ایام بد زمانه بود که همه اتفاقات بر خلاف میل آدم رقم می خوردند. سرگرد چنان بلوایی به پا کره بود که بیشتر پرستاران و جانبازان به اتاق او سرازیر شده و با ترحم و شگفتی به وی چشم دوخته بود و من از دور صدایش را میشنیدم. با تشنج و هیجان بسیار بانگ زد:
ـ چرا مثل دشمن با من رفتار میکنید؟ مثل دیوانه ها، مثل هیزم کشهای جهنم؟ چرا از این جا نمیروید؟ چرا تنهایم نمیگذارید؟ آمدید که چی را تماشا کنید؟ همه شما یک مشت ترسوی بخت برگشته اید، یک مشت آدم مفلوک مثل خودم...
ناگهان در ادامه، بنای خندیدن گذاشت و با نگاهی حقارت بار گفت:
ـ می ترسید مرضم مسرس باشد؟ لااقل اینجوری شاید اسباب بازیهایتان را پس بدهند، ولی اول من بعد شما...
در این لحظه یکباره التهابش اوج گرفت:
ـ خدایا، چرا من گم شدم؟ س هواپیمایم، خدایا دارد آتش میگیرد، دارم میسوزم، نمیتوانم حرکت کنم، پاهایم گیر کرده، دام سقوط می کنم...
در این اثنا، من از بین جمع راهی باز کردم و از آنها خواستم که هر چه زودتر محل را ترک کنند. به محض ورودم به اتاق، تقلایش شدید تر شد و با دردی عظیم و ناشناخته، در حالیکه رگهای گردن و شقیقه هایش به شدت متورم و برجسته شده بودند، با صدایی شبیه ناله و با لکنت گفت:
ـ باید بپرم بیرون... محض رضای خدا، چرا یکی این وزنه را از پایم باز نمیکند؟... نمیتوانم حرکت کنم... سعید، سعید کمک کیخواهد... بروید کمکش کنید... نه او نباید بمیرد... نه، نه، سعید...
و مانند کسی که در آتش می سوزد، عرق ریزان نگاهش بیفروغ شد و از حال رفت. این بار دیگر نیازی به تزریق مسکن در رگهای برآمده و نیلی رنگش وجود نداشت. خوشبختانه عاقبت بی هوش شده بود.
این سعید واقعا چه کسی بود؟ چه قرابتی با وی داشت که یاداوری خاطره اش این چنین منقلب و نزارش ساخته بود؟ البته تنها سرگرد فرخنده نبود که دردش را فریاد میزد، بلکه تمام انسانها این طور هستند. معمولا در ساعات عصر فضای هر خانه ای را سکوتی سنگین فرا می گیرد. سکوتی که منجر به تفکر و جستجوی ناخودآگاه در ضمیر ناشناخته درون می شود. حالتی که دقیقا نمیتوان تشریحش کرد. شاید همان خاموشی پس از جنگ و فروکش کردن هوای پرالتهاب و مهیج کشمکشها به نوعی تداعی این حس غریب باشد. گلهای نرگس را در گلدان قرار دادم و سپس کنار تختش روی صندلی نشستم. وقتی خوابیده بود خطوط چهره اش حالت معصومانه ای پیدا میکرد، ولی موقعی که پلکهایش گشوده میشدند، اجزای صورتش تغیی حالت میدادند. پوستی گندمگون و موهایی نسبتا روشن داشت که لابه لای انبوه نامرتب آن تارهای سفید، ناملایمات زندگیش را به نمایش می گذاشت. هنگام صحبت، حیای خاصی در چشمان محبوبش مشاهده میشد و با وجود رفتار عجیبش، متین بود و پختگی قابل ملاحظه ای در سخنان پراکنده اش به چشم می خورد.
از زمانی که من پرستارش شده بودم، به طور ویژه ای وی را تحت مراقبت قرار داده بودم. طی گفتگوهایی که گاه حتی ساعتها به درازا کشیده میشد، حالاتش معقول تر به نظر میرسیدند، گرچه گاهی بحران روحی اش مانند عصر امروز به اوج میرسید، اما هربار فاصله بیشتری با مرتبه پیش پیدا می کرد.
سرگرد فرخنده خلبان جنگنده ای بود که در یکی از عملیات اوایل چنگ ضمن حمله و بمباران مخازن سوختی و پایگاه نظامی شهر موصل، پس از ایجاد فضایی مرگبار برای دشمن، در راه بازگشت همراه اسکادران به آشیانه خود مورد هدف موشکی نیروی هوایی بیگانه قرار گرفته و قبل از فشار دادن دکمه صندلی پران، هواپیمایش آتش گرفته و همزمان با پریدن به بیرون، قسمتی از بدنه جلو و دماغه منفجر شده بود. هواپیما در ارتفاع پایین پرواز و با کمی فاصله از او سقوط کرده و بر اثر ضربه شدید و موج انفجار تا مدتهای طولانی که بر همه نامعلوم مانده بود، دچار نسیان و فراموشی شده بود. در خاک دشمن در حالی اسیر شده بود که از ناحیه پای مت***** شده اش درد جانفرسایی را تحمل کرده بود. با وجود التیام نیافتن پای بریده اش و فراموشی به زیر شکنجه برده شد و با وضع وحشیانه اش مورد بازجویی و استنطاق نظامیان بی رحم عراقی قرار گرفت.
با تمام این احوال، حتی به قدر اشاره ای از وی موفق به گرفتن اقرار نشدند، بنابراین وقتی شکنجه روانی و جسمانی را روی او بی فایده دیدند، دست از وی برداشتند و او را به حال خود گذاشتند. البته سرگرد شانس آورده بود که هم پلاکش همراه با هواپیما معدوم شده بود، هم فراموشی و موج انفجار در حفظ اسرار مهم نظامی اش یاری اش داده بودند. او عادت داشت همیشه قبل از پرواز، پلاکش را از گردن خارج کند و روی دسته پرواز قرار دهد. در واقع زمانی که هواپیما در حریق می سوخت، هویت او را نیز با خود می سوزاند. از این روی هیچ گونه نشانی از او به ایران داده نشد و علاوه بر آن خبر انفجار و سقوط هواپیمایش که به رویت تیم پرواز رسیده بود، مزید بر علت شده و بدون هیچگونه تردیدی شهادتش را تایید کردند.
سرانجام پس از گذشت ده سال اسارت و خاموشی قدم بر خاک میهن گذاشت تا با ناباوری چون دیگر هم رزمانش خیل جمعیت را که با دیدگان اشکبار و شادمان در انتظار دیدن و به آغوش کشیدن عزیزانشان، صفوف را می شکستند به کنار زد. ابتدا حس کرد به زودی پس از گذشتن یک دهه از عمرش، با یافتن نگاهی آشنا دوره یاس و تیره روزی به پایان خواهد رسید و شور و شعف دیگران و مردم چون موجی به او منتقل خواهد شد. لذا یک بار دیگر با دقت بیشتر به جمعیت نگاه کرد. دریایی از اشک و رنج و شادی در تلاطم بود، ولی همه نگاهها غریبه بودند. هیچ لبی به او لبخند نمی زد، هیچ قلبی در سینه برای استقبال از او نمی تپید، در حقیقت او رهگذری تنها و بی نام و نشان نزد مردم بود.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 840]