واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: فرهنگ شهبازی
اسماعیل آمد و نشست توی ایوان. پشتِهم چای خورد و یکریزحرف زد. از بالای دیوار نگاهش میکردم. حرفهایش را درست نمیشنیدم، ولی معلوم بود توپش پر است، از تکان دادن سر و دستهاش معلوم بود. آقاجان نشسته بود بالای ایوان، تکیه داده بود به پشتیِ گلبِهی و چیزی نمیگفت. گوشش به دهان اسماعیل بود. گاهی هم سرش را میانداخت پایین و گلهای قالی را نگاه میکرد.
سر ظهر بود که اسماعیل پا شد تا برود. تا دم در هم حرف زد وخط و نشان کشید. آندفعه هم سر ظهر رفت. در را که باز کرد احمد پشت در بود. من هم بودم. اسماعیل تا ما را دید، براق شد توی چشم احمد. نگاهش یادم نمیرود، آتش میبارید از چشمهاش. بعد لبش را گاز گرفت و توپید به احمد: «ببین، به آقاتم گفتم... اگه بازم اون دور و بر پیدات بشه من میدونم و تو..». احمد هیچ نگفت، کتابش را زد زیر بغل و ایستاد کنار در.
آقاجان چفت در را انداخت و برگشت سمتِ ایوان. سرم را از روی دیوار دزدیدم و قایم شدم پشت آن. آقاجان را دیگر ندیدم، ولی صدای پاش را میشنیدم که میکشید روی سنگفرش.
میدانستم که صدایم میکند. شروع کردم به شمردن، رسیدم به هشت که صدام زد. مثل همیشه خشدار و کشیده:
«کجایی آتیش به جون گرفته؟»
جُم نخوردم از جام تا دوباره صدا زد: «یالا بیا اینجا بینم.. باز چه گُلی به آب دادی؟»
از پسِ دیوار آمدم بالا و سرک کشیدم تویِ حیاط. خانمجان داشت دورِ باغچه را جارو میکشید. از ایوان صدای سرفهٔ آقاجان درآمد وخلط پیچید توی حلقش: «دِ.. گفتم بیا اینجا بچه...»
خودم را کشیدم بالا و جست زدم توی حیاط. شالاپی صدا کرد. آقاجان شعلهٔ کبریت را گرفته بود روی چپق و لپهاش را کشیده بود تو. دود غلیظی بلند شد از چپق و به سرفه افتاد. دودِ جلوی صورتش را پس زد و گفت: «بیا نزدیکتربچه... چرا مردم رو زابهراه میکنی؟.. چرا دست برنمی داری از این کارهات؟»
رفتم جلوتر، ایستادم پای پلهها. آقاجان پکی زد به چپق و دودش را داد بیرون: «دِ میگم بیا بالا...»
چشمم به لنگهٔ گالشش بود که زیر زانوش گذاشته بود، پای پلهها جای خوبی بود. بالا نرفتم. احمد هم اگر بالا نمیرفت، آن اتفاق نمیافتاد. ولی احمد رفت بالا. رفت بالا و ایستاد جلوی آقاجان. بعد صدای سیلی آقاجان پیچید توی حیاط. عینک احمد افتاد پای پلهها، شیشهاش شکست و دستهاش کج شد. کتابهاش هم پخش شد توی حیاط.
وقتی احمد دست برد تا عینکش را بردارد، صورتش را دیدم، سرخ بود؛ چشمهایش هم سرخ بود. گوشهٔ حیاط بودم که احمد از کنارم رد شد و از در خانه زد بیرون. دویدم دنبالش. از کوچه گذشت و دوید سمت کوه. من هم دویدم، وقتی رسیدم پای کوه. احمد از کوه کشیده بود بالا، یکنفس میرفت. داد زدم: «کجا میری؟ وایسا». نمیدانم برگشت به سمتم یا نه ولی صداش را شنیدم که گفت: «دنبالم نیا... برو خونه. برو خودم میآم...».
آقاجان دست کرد به گالش، ولی دستش را نیاورد بالا. یک قدم پس گذاشتم. گالش را ول کرد و دوباره چسبید به چپق و پک زد: «اسماعیل گفت اگه بازم بری، شکایت میکنه... گفت حرمت فامیلی رو زیر پا میذاره و میره پاسگاه...»
با نوکِ کفشم زدم به پلهها و زل زدم به دستش. پک دیگری زد و دود را داد بیرون و گفت: «بنال بینم.. دلت میخواد سرِ پیری پام رو باز کنی پاسگاه؟»
چپق را دست به دست کرد. بعد یکهو دست برد به گالش و نیمخیز شد. گالش را بیهوا پرت کرد به سمتم. خودم را کشیدم کنار. گالش خورد به گلدان لبِ ایوان. گلدان افتاد و خرد و خاکشیر شد.
«ورپریده، کاری نکن بگیرم ببندمتا... زنجیرت میکنم و میاندازمت توی زیرزمیناا»
تکیه دادم به پایهٔ کپرِ وسط حیاط. دست تپاندم توی جیب شلوارم و گفتم: «من که کاریش نداشتم... خودش اوّل فحش داد و سنگ پراند.»
«اولن اون غلط کرد فحش داد. دومن تو هم غلط کردی دعوا کردی... سرت را میانداختی پایین و مثل بچهٔ آدم میرفتی»
نمیشد سرم را بیاندازم پایین و بروم. قاسم سنگ را برده بود بالای سرش، ایستاده بود کنار ماشین و زل زده بود توی چشمهام. من هم کلید را چرخاندم توی دستم و رفتم سمت ماشین. قاسم فحش داد، به آقام فحش داد. به احمد هم فحش داد. گفت اگر نزدیک ماشین بشوم سرم را با سنگ میشکند.
نگاهش کردم. بعد جست زدم سمت ماشین و تیزی کلید را کشیدم روی درِ ماشین. رنگ در وَر آمد و ریخت پایین. قاسم سنگ را پراند. سرم را پس کشیدم. سنگ رد شد و افتاد آنورِ کوچه. دوتا خط دیگر هم کشیدم که قاسم جست زد و با دست کوبید به کمرم. تلوتلو خوردم و افتادم زمین. زود بلند شدم و برگشتم طرفش، معطل نکردم، با مشت زدم توی شکمش، با پا هم کوبیدم توی خایهاش.
قاسم داد کشید، اسماعیل را صدا زد و دست برد لای پاهاش. از کمر تا شد و نشست روی دو زانو. ایستادم روبروش و نفسزنان نگاهش کردم. قاسم افتاد کف کوچه و سرش خورد روی زمین. پریدم سنگ را برداشتم، سنگ را پرت کردم سمتِ ماشین. خورد توی شیشه عقب. صدای شکستن شیشه پیچید توی کوچه، ترک برداشت ولی نریخت.
در خانهشان که باز شد، اسماعیل اوّل پرید توی کوچه و پشت سرش مرد جوانِ کت و شلواری آمد بیرون. من هم پا گذاشتم به فرار و دویدم ته کوچه. هنوز صدای اسماعیل را میشنیدم که از ته کوچه پیچیدم و سرازیر شدم سمتِ کوه.
خانمجان جارو به دست از پلهها رفت بالا. رفت و نشست کنار آقاجان. بعد سینی چای را کشید جلوش و رو به من گفت: «تا کی میخوای دور خونهٔ اسماعیل بچرخی؟»
شانهام را انداختم بالا: «تا وقتی داداش احمد بیاد... تا احمد نیومده من نمیذارم.»
آقاجان سرش را انداخت پایین و دست کشید به سبیل زردش و گفت: «احمد دیگه نمیآد... دو ساله که رفته... خودتم میدونی.. اینقدر خون به دل مردم نکن.. اینقدر همه رو حرص نده»
خانمجان دستمال گلدارش را کشید به چشمهاش و زل زد به استکان چای. آقاجان دوباره نشست سرِجاش وگفت: «گفتن که دیگه برنمی گرده... دیدی که لباس خونیش رو پیدا کردن.. چرا دست برنمیداری دیگه؟.. قبر هم که براش گذاشتیم... بزار مردم زندگی کنن بچه»
راه افتادم سمت در حیاط. در را باز کردم، بعد برگشتم سمت ایوان و داد زدم: «تا احمد نیاد نمیذارم. نمیذارم برای پری خواستگار بیاد.. نمیذارم. فهمیدین؟»
بعد در را بستم و راه افتادم به سمت کوه.
پنج شنبه ۰۹/۰۲/۸۸ ساعت ۱۶: ۴۵
شیراز
http: //delsokhan. persianblog. ir
نسخه قابل چاپ
نظر و امتياز شما به اين متن
شناسه : AS2956
تاريخ ارسال : یکشنبه 29 اسفند 1389
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 203]