واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: عليرضا ذيحق
داستان عامیانه آذربایجان
اگر از ديدگانات آب بپاشي و با مژگانات خاك بروبي و بخواهي پيشاني نوشت خود را عوض كني، باز در زمانه تاب خواهي خورد و قسمت تو هماني خواهد بود كه در روز ازل، آن تقدير را نقش کرده اند. جواني در تبريز بود به نام بابا لِيسان كه در شجاعت، رستم دستان بود و در زيبايي رخسار، يوسف ثاني. پدرش تاجر باشي بود و ناماش سليمان وثروت اش سرشار. پيك اجل آمد و او را امان نداد و بابا لِيسان ماند و يك ميراث هنگفت. اما روز و شباش به عشرت گذشت و دوستاناش ديدند كه ديگر، آهي در بساط اش نيست و همه به بهانهاي جيم شدند و او ماند و يك پاره حصير. گريبان چاك كرد و قصد مرگ. اما دل اش پيش از مرگ، هواي مسجد كرد و نيايش پرورگار. در راز و نياز بود كه خواب اش برد و در رويايش مولاي مردان علي را ديد كه به او بشارتي نيك داد و اينكه تا از خواب برخيزد، از هر انگشت اش هزار هنر خواهد ريخت.
بابا لِيسان كه از خواب پريد حالاش را دگر گون ديد و سينهاش را چشمهاي جوشان كه از آن،ترانه و شعر ميتراويد.
بابالِسان از مسجد در آمد و رفت سراغ سازبندي استاد. سازبند كه ارمني بود و به كيش خود متعصب، او را چنان پرذوق ديد كه گفت
:
" زخمه برساز كه میزني،نغمه ها پرواز میكنند و هيچ سازي تاب انگشتان تور ا نمیآوَرَد. اما من سازي در خفا دارم و سوگندم آن است كه جز به همكيش خود، آن را به كسي نفروشم.
"
بابا لِيسان ديد كه جز با نغمه و موسيقي، دل او را نرم كردن مشكل است و به آهنگ و ترانه گفت
:
" عيسي و مريم نور خدايند و من نيز اگر درتباري از شمايان زاده بودم، حتما كه به آن كيش ،مهردار و پابند بودم. آنچه اصل است خداي است كه كائنات و ما را آفريده و حالا كه من دلداده ي مولا عليام، مرا از هفتاد و دو شهيد كربلا، جداي مساز
!"
سازبند لحظه اي انديشيد و ديد كه با نصيب و قسمت، هيچ كارزاري شايسته نيست و حالا كه ساز در دستان بابا لِيسان است، مبارك اش باد. بابا لئيسان كه رضايت آن پير ارمني را ديد، بر دستان او بوسه نهاد و از او سراغ استادي را گرفت كه در ساز و موسيقي، شاگردي اش كند. سازبند كه در كلام اش مهر و محبت بود گفت
:
" تو خود استادي و بي همتا و از هيچ خنياگر ي، هراسي به دل راه نده. اما تا با " عاشقْ اسماعيل " در نيفتي و او را در مباحثه نشكني، كارت سخت خواهد بود و كسي به اين همه هنر، با ديده ي حرمت نخواهد نگريست.
"
بابا لئيسان باوداع از سازبند، رفت سراغ " عاشقْ اسماعيل " كه در قهوهخانهاي مجلس داشت و خلايق مات و مبهوت ساز و نوايش بودند. مجلس كه تمام شد بابا لئيسان رخصتي خواست و زانوي شاگردي بر زمين زد. اما عاشق اسماعيل به او هيچ محلي نگذاشت و گفت
:
" راهت را بگير و برو كه هوايي بياد و نفس تازه كنيم.
"
اين سخن در قلب بابالئيسان زخمیدردبار شد و رفت خانه پيش مادرش. با حالي زار،سفرهي دل برمادر گشود و در حالي كه ساز را بر سينه فشرده بود به ناي و نغمه چنين گفت
:
" تمناي اجل كردم و غافل كه اجل از من قهر است. شاه مردان مولا علي آمد به خوابم و بشارتم داد بر طالعي نيك. به فردايي كه ستاره ها خواهند درخشيد و باآواي من، رقصي ميانهي ميدان خواهند كرد."
مادرش ديد كه اين نغمه ي سحر انگيز، بي سببي نيست و اشارتي از غيب است و گفت
:
" با اين اوصافي كه من ديدم،فردا بايد به ميدان عاشق اسماعيل بروي كه او پيش تو، جوجه اي نورس است و جز جيك جيكي هيچ حالي اش نيست. پرو بالي كه اين نغمه هادارند، كار شاهين است و عقابان تيز پر."
سحرگاهان كه عروس حجله نشين آفتاب، زمين و آسمان را زرافشان میكرد، بابالئيسان دل به لطف خدا بست و با عطر و گلاب بر جامه و جمال، سيلاب حكمت شد و پا به قهوه خانه ي عاشق اسماعيل گذاشت.
عاشق اسماعيل ديد كه همان حوان ديروزيست و پنداري كه نه براي شاگردي، بلكه يه ميدان جنگ میآيد.
با اشاره ي او، نوچه ها خواستند كه ساز از دست اش برگيرند كه بابا لئيسان گفت
:
" اگر مرد ميداني، با من به مباحثه برخيز و به هماوردي پنجه هامان بر ساز انديشه كن. اگر شكستم دادي سازم را خود خواهم شكست و اگر نه، بايد كه از اين شهر بروي.
"
عاشق اسماعيل و بابا لئيسان پاي در معركه ي كارزار نهادند و ساز و نوا، چنان در گوش فلك پيچيد كه مردم آفرين گويان جمع شدند و منتظر فرجام ماندند. پرده ي آخر بود و نوبت بابا لئيسان كه اگر عاشق اسماعيل جواب معمايش را میيافت بايد كه سر افكنده از ميدان میرفت. بابا لئيسان سازش را كوك كرد و به آواز پرسيد
:
" از آدم تا خاتم ،هزاره ها كوو كجايند واز زمين تا خورشيد چند ستاره بايد شمرد ؟ به من از مرادم علي بگو و شمشير ذوالفقارش كه در ازل آن را دركدام كوره گداخت و به كدام چشمه ي روشن، آبديده اش كرد ؟
"
رنگ از رخسار عاشق اسماعيل پريد و چون از جواب عاجز شد، سر به زير انداخته واز ميدان بيرون رفت. چندي بعد نيز از تيريزراهي شيروان شد و اما نگو كه آنجا حوروَشي است كه در فن خنياگري، شاگرد ْ اوّل است و نام اش پريزاد ودُردانه دختر ِحاكم. هر خنياگري كه راه اش به آنجا میافتاد، يا بايد او را در ساز و سخن شكست میدادو يا كه آنقدر در حبس میماند كه بالأخره حريفي قَدَر میآمد و پريزاد را از سكه میانداخت. عاشقْ اسماعيل هم در دام وي افتاد و چاره آن ديد كه از هنروري ِ بابا لئيسان سخن گويد كه شايد او وي وديگران را از دامِ محبس برهاند.
پريزاد قاصدي بادپا خواست و نامه اي به بابالئيسان نوشت
:
" مرحبا بر چامه سراي ايل كه میگويند، بخت و اقبالت عالم گير است و در ساز و ترانه، يگانه درآذربايجاني و اما بدان كه اگر افراسياب ترك هم باشي، صف مژگانم چون تير بر دلت خواهد نشست. اگر مردي و هراست نيست به شيروان بيا كه من پريزادم و چشم جهان بين فلك، خنياگري مثل من هرگز نديده است.
"
آفتاب، سر به چاهسار مغرب میكشيد كه روزي قاصد، نامه را تحويل بابا لئيسان داد وتا خواند موهاي سبيل اش از خشم، چون خنجر راست شدند و در جواب نامه چنين نوشت
:
" مرحبا بر رجز خوان ايل كه میگويي شير افكني و اما بدان كه ليلي وَشي و و تير غمزه بر ابرو داري وطلسم ديدگانت اگر نبود، اين همه مجنون در زنجير نداشتي. نه چون شير خشم الود بلكه مثل يك آدم خواهم امد و تا تو را با شمشير سخن، قلم نكنم آرام نخواهم يافت.
"
بابالئيسان با بوس و وداعي از مادر، بر خانه ي زين نشست و با سازي بر دوش، به قصر امير ِ شيروان پانها د و گفت
:
" ميهمان پريزاد م و مرا به ضيافت خوانده است.
"
پريزاد از واقعه خبردار شد و در حالي كه دستور میداد ميدان شهر را آب و جارو كنند و امشب را، بزمیبرافروزند كه فردايش رزمیسخت خواهد بود، ناگهان چشم اش به بابالئسان افتاد وديد، نه كه برعكس اسم اش بابا نيست بلكه جواني سخت برازنده است و تا با او سخن گفت دل و جان و هوش و خردش، به يكباره تاراج شد. چشم اش بر جمالي خيره ماند كه آفتاب برجِ تنومندي بود و هزار يوسف مصري در قد و قامت و كمال به پاي او نمیرسيدند. بابا لئيسان هم محو فصاحت و بلاغت آن گلرخ ِ شيروان شده بود و میديد كه در چشم و ابرو و لب و دهن و چاه زنخدان، و بياض گردن و كمند گيسوان و باريكي كمر، لنگه و شبيهي به زير فلك ندارد و او نيز، بي آن كه بروز دهد دل و جان باخته است.
سحرگاهان مردم از خُرد و برنا و هنروران، دسته – دسته به تماشا ايستادند و آوازآنها به سپهر آبنوس رسيد.
پريزاد كه پنجه بر ساز داشت ، با نواي مخملين چنين گفت
:
" به صيد گوهر مقصود، غواص ِ ژرفاها خواهم بود و دريغا كه در چنين گرداب هايلي، تو مغروقي بيش نخواهي بود. ساز و كلامم، روح و روانت را خواهد سوخت و آب حيات هم اگر باشي در سياهي ها نهان خواهي بود.
"
بابا لئيسان هم در جواب گفت
:
" من غرق آن چشمانم و نيازي به گرداب نيست. عشق تو چنان هوايي ام كرده كه هم اكنون نيز خرمني سياهم و سوخته و اگر چاره اي هم باشد وصال توست كه آب حياتم میدهد.
"
پريزاد كه ديد زنبور عشق نيش بر قلب اش زد به طنازي بابا لئسان رل بهخشم اورد و گفت
:
" مثل ماري زخم خورده بر خود میپيچي و داري هذيان میگويي و اما بدان كه ارزوي وصل من، چنان نگيني نيست كه حتي بخواهد در آسمان خيالت بدرخشد.
"
بابا لئيسان كه با نغمه هاي ساز، شهد بر دل خلايق میريخت گفت
:
" حالا كه تو اي ماه طلعت، چنين قصد جانم كرده اي، از حكمت و معما هرچه خواهي بپرس. هر تقديري كه در انتظار من باشد بدتر از اين حال و روز ويرانم نخواهد بود.
"
پري كه بيش از پيش آشفته تر میشد با ساز و آواز چنين گفت
:
" گستاخانه لاف عشق میزني و از اين كه آن زبان، در سياهچال زمان خواهد پوسيد غافلی ! امابگو آن که در ازل جامه ی سیاه پوشید که بود و کدامین قدیس در کام دریا بود و ناجی اش کی بود ؟
"
بابا لئسان که سینه اش جوشان از الهام و کلام بود با نای و نوا چنین گفت
:
" آن سیه جامه، آدم بود و آن قدیس، مولا علی بود و ناجی اش قله نشین عرش، جیرئیل.
"
در دوام کارزار، سوالها و جوابها چون نغمه ی بلبلان در آوازهای پریزاد و بابا لئیسان اوج میگرفت که نوبت به اخرین س<ال پریزاد رسید
:
" کی بود که ایمانش خلل یافت و کدام کس، دست به آفتاب داد و کدام دلاور، همیشه فاتح بود وغالب ؟ و آن کدامین مرد بود که هردرمانی ازدستش برآمدو اما چاره برای مرگ نیافت ؟
"
بابا لئیسان گفت
:
" شیطان بود که در کلامش ثابت نماند و حضرت محمد بود که در معراج به آسمان، خورشید را درجوارش دید. آن دلاور فاتح نیز مولاعلی بود که کوه سپاه از جای میکَند وآن مرد شفا نیز، لقمان حکیم بود که چاره ای برای مرگ نیافت.
"
پریزاد هرچه در انبان سینه ازمعماهای حکمت و معرفت داشت، پرسید و فرجام سخن با بابالئیسان بود که رنگ از رخسار پریزاد پرید و زانوانش سست شد.
بابالِیسان گفت
:
" ای زیبا رخ رویاهای من، ای دخت ِشرمگین آفتاب، عشقت در دل و جان چنان شعله میکشد که حاضرم هیچ نپرسم و اسیر سیاهچال تو گردم.
"
پریزاد که خودرا گرفتار عشق او میدید خواست فریادی بکشد و بگوید بلایت به جانم بیا و دست از این سودا بردارو میان خلق رسوایم نکن که غرورش مانع شد و فقط طبق قرار، پشت چشمیبه دایه اش نازک کرد و او خود را به سلطان بانوی شیروان رساند و گفت
:
" پریزاد دل به بابالئسان سپرده و حالا بهترین وقت است که این ورپریده ی مشکین موی رااز سر واکنی که بابالئسان هم در حُسن و جمال و معرفت، سرآمد خوبان است و با زلف و کاکل و گردن کشیده، ستبر بازویی با کمال است. نگذارید که پریزاد میان جمعیت کنفت شود و قضیه را جوری تمام کنید که شادمانی، در میان خلق بپیچد و بندیان خنیاگر آزاد شوند.
"
سلطان بانو این پیشنهاد را پسندید و دید که وقت شوهر کردن پریزاد هم گذشته و همان بهتر که قال قضیه را بکَنَد. او هم اشاره به امیر شیروان کرد و وی در میان ساز و آواز بابالئسان، مطربان خوش الحان را امر به غزلخوانی نمود و کنیزان و خادمان، طبق – طبق لعل و جواهر آورده و بر سر وپای پریزاد و بابالِسان ریختند و جارچیان بردهل کوبیده و خبر عروسی آن دو را در کوی و برزن و میدان اعلام کردند.
چهل روز و شب صدای شادمانی بر فلک رسید و وقتی دو دلداده به وصال هم رسیدند، خبر به تبریز رسید واز طرف امیر شیروان، کالسکه ای زرین هم فرستاده شد تا که مادر بابا لیسان را با عزتی تمام، به پیش فرزندش بیاورند.
1384
نسخه قابل چاپ
شناسه : AM2792
تاريخ ارسال : جمعه 29 مرداد 1389
دیباچه
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 399]