تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 18 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس به نيازمند كمك مالى كند و با مردم منصفانه رفتار نمايد چنين كسى مؤمن حقيقى اس...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805523623




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

لیلی و مجنون


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: علیرضا ذیحق

[تصویر: tasar.jpg]
داستان عامیانه آذربایجان

خواجه عبدالله که رو سجّادهٔ صد نقش، هستی را باغی گلبو می‌دید و فروغ یزدان را باشکوه‌تر از هزار تاج خورشید، با دستانی پُر گل از یاد خدا، روح خود را غمگین دید. گلبانگ نیاز‌هایش، بالهای رنگین کمانی شده و تو آسمان خیال‌اش به پرواز در آمد و از رواق کهکشان‌ها، ندایی در قلب‌اش پیچد و طاق آرزو‌هایش را چراغان دید.



بعد از آن بود که ستارهٔ اقبال‌اش در آسمان بغداد درخشید و از قعر گمنامی به اوج جلال رسید. «حاجی فیروز» که تاجر بود و بی‌وارث، دار وندارش را دم دمدمه‌های مرگ به حرمت جوانمردی و رفاقتی که از خواجه دیده بود یکجا به او بخشیده و از گیسوی عدم آویخته و رفته بود.
خواجه که همیشه چشم و دل‌اش با نور الهی روشن بود روزی با سرشک چشمان‌اش، طالب فرزندی شد و در طلوع فرداهایی نه چندان دور، مژده باری را شنید در بطن همسرش ریحانه.
در صبحی تابناک، صاحب پسری شد و اسم‌اش را «قیس» نهاد. فرزندی که وجودش انگار در نور پرورده بود و نگاه‌اش دلفروز‌تر از قلب ستارگان. خواجه و ریحانه قیس را همچون غنچهٔ نازی در میان پرنیان و اطلس، به زیر بال و پر خود داشتند و اما این فریبا پسر، یکماهه بود بود که گریه‌اش هفته‌ها پایید و هیچ حکیم و فرزانه‌ای درد او را درمان نیافت. دایه و زنی در بغداد نماند که قیس را به هوای دمی آرام گرفتن در بغل نگیرد و اما هیچ آرام نگرفت. روزی اورا تب دار و آتشناک به پای چشمه‌ای بردند. چشمه‌ای در سایه سار ی از بیدهای مجنون، که لاله رخان در آن تن و گیسو می‌شستند. قیس را پای چشمه برده و خواستند که مشتی آب بر صورتش بپاشند که دیدند گریه‌اش بند آمد و نگاههای خیس او، مبهوت دخترکی دوساله است که فروغ رخ‌اش، بلورین و خندان، در آب چشمه پر می‌زند. اما تا اورا از چشمه دور می‌کنند باز می‌گرید. ریحانه که جان‌اش فدای جانان بود و سحرگاهان از صورتگر هستی، شفای او خواسته بود فوری متوجه شد که تا قیس آن پریدخت خُرد را نمی‌بیند باز می‌زند زیر گریه و در داغی تب می‌سوزد. ریحانه قیس را به آغوش آن دخترک داد ودید تب و زاری‌اش همه رفت و قیس مثل شاپرکی خوشرنگ، بالبخند ی شیرین به خواب رفت.
ریحانه وقتی پرسید و فهمید که آن دخترک، شهزادهٔ بغداد است و نام‌اش لیلی، خیال‌اش تخت شد و برگشت به کاشانه که خواجه را خبر کند.
خواجه عبدالله ار یاقوت و لعل و جواهر، گنجی آراست و به بارگاه سلطان محمود شتافت. از حکایت حال گفت و رازی که در قیل و قال مدرسه هیچ عارف و فرزانه‌ای آن را نیاموخته بود. سلطان محمود که حرمت خواجه را مثل دوچشم خود عزیز می‌داشت هدایای خواجه را نثار مشایخ بغداد کرد تا خرج درد مندان و فقیران کنند.
خواجه در کنار قصر سلطان، عمارتی برافراشت و لیلی و قیس پا به پای هم و نگاه در نگاه هم، خردی و برنایی را در جوار هم سر آوردند.
روزی اما قیس و لیلی که بال به بال هم بسته و پرستوهای محبت بودند، در شور پروازشان، لب‌هایشان همچون گلبرگ لاله‌ها چنان آهسته و نرم برهم خورد که هردو قلبی شعله ور یافتند و شهسواران اُنس همدیگر شدند. بی‌می‌ِ گلگونِ نگاه‌های هم، جوهر روحشان خشک و افسرده بود و باخیال یکدیگر، در کهکشانهای رویا و بیداری گام برمی داشتند. در صحرای دل آن‌ها هیاهویی بود و با رقص باد، گیسوان لیلی تاب می‌خورد و قیس، خوش خرام در پی‌اش روانه می‌شد.
تا که روزی پیرزنی، نازِ این نازنیان دید و به دربار سلطان رفت. پیر زن که عروسِ بخت‌اش هیچ حجله‌ای را مه‌مان نبود، به مادر لیلی گفت:



«قیس و لیلی، از بادهٔ عشق هم سر مستند و اگر قناری ِ مست بیشه‌ات را در قفس نکنی، دختر نازت، آن نار بُنِ هستی‌ات درد روانسوزِ جانت خواهد شد.»
مادر لیلی، چند روزی را دندان روجگر فشرد و و قتی دید که واقعا هم لیلی و قیس، تیز بالان ِ ستیغ عشق گشته‌اند تصمیم گرفت که این عقابان رابال و پر بچیند و با خود گفت:



«لیلی که شایان شهریاران است، کم مانده که در دام قیس گرفتار آید و اگر چنین دوام یابد، بخت او را امواج تیره خواهد بلعید.»
مادر لیلی با سلطان نیز از لهیب شعله‌های عشق آن‌ها گفت و اینکه لیلی، استخوان ترکانده و اکنون که، خمخانهٔ هزار عشق و ناز است، بهتر است که از فردا به مکتب نرود و قیس، اورا نبیند. سلطان که اصرار همسرش را دید گفت:



«ازاین به بعد هرچه آموختنی است در قصر می‌آموزد و اساتید، در باغ گلشن، بساط علم و فضل می‌گشایند که لیلی به تنهایی، گلچین فضیلت گردد.»
فردا که قیس به مکتب می‌رفت لیلی را در راه ندید و محزون و مغموم پا به مکتب نهاد و اما دل‌اش آتشکده‌ای سوزان بود که بی‌رخِ لیلی تاب شعله‌هایش را نداشت. استاد آمد و حدیث لیلی گفت و اینکه از امروز در حلقهٔ زهد و حکمت نخواهد بود. قیس، مرغ دل‌اش را بی‌تاب دید و به حرمت استاد تا فرجام کلاس ماند و هنگام تفرّج از مکتب چنان برفت که گویی بازِ شکاری بودودر صید گاهی بال گشود و مثل صاعقه گم شد. قیس، ملول و پریشان در بستر افتاد و گریه و زاری‌اش تمامی نیافت.
پدر و مادر قیس اورا هر روزی به کنجی از خانه می‌دیدند که در تارهای عنکبوت، مخفی می‌شد و برای رساندن آب و نانی باید که آشیان تار تَنَک‌ها را از هم می‌شکافت. هر چه هم التماس و خواهش کرده بود تا قیس را دمی اِذن دیدار لیلی دهند، او را نا‌امید باز گردانده بودند. خواجه هم در سفر بود و اورا به تنهایی، تحمل این درد، دشوار بود. تا که روزی خواجه برگشت و تن تبدار فرزند دید و فغان‌اش را که فقط «لیلی، لیلی» می‌گفت.



دلِ خواجه دوام نیاوَرد و و نیمه شب بود که به قصر سلطان رفت. مأموران، خبر به اندرون برده و کنیزان حرم، پادشاه را مطلع کردند. سلطان که خواب آلود بود و اما حرمت خواجه در پیش او، عزیز‌تر از گنج‌های دنیا، او را به حضورش خواند.
خواجه گفت:



«زمزمهٔ قیس شده لیلی و چهل روز است که کارش شده زاری. بیا کَرَم کن و مراد دل او بده که هلاک لیلی است و هر لحظه به رویش مِیلی زیاده می‌یابد.»
سلطان گفت:



«تو فخر بغدادی و بهترین رفیق من. قیس نیز، پارهٔ جگرم و این وصال، آرزوی من نیز هست و آزار عاشقان را هیچ روا نمی‌بینم. اما تا می‌ل، مِیلِ سلطان بانو نباشد کاری از دست من ساخته نیست. دل او هم از سنگِ خارا است و من اگر سلطان بغداد هم باشم می‌دانی که در حریم خانه غلامی حلقه به گوشم. فرصتی می‌خواهم که شاید، دل ِ اورا نرم گردانم.»
خواجه و سلطان هر دو در اندیشه، شب را سحر کردند و قیس که همهٔ جان‌اش، دفتر عشق بود و هر ورق‌اش هزار دریای جوشان مهر، هوای کوی دلبر کرد و با کوچه باغ‌های خاطره، تا قصر سلطان رفت و و قتی نگاه مهوش‌اش لیلی را در پشت حصار‌ها به یاد آوَرد، بی‌قرار راه ِ بیابان سپرد.. هرجا هم که قطره اشک‌اش بر زمین ریخت آن سرشک، گوهری تابناک شد. مهر ورزان و خوبرویان را پیام گوهران رسید و به رسم وفا، به دشت و دمن شتافتند و در پای هر گل و خاری، مرواریدی یافتند. جمیل‌ها و جمیله‌ها در شب‌های هجران، هر مرواریدی را گوهر شب چراغی دیدند که در نور آن، تاب و تحمل عشق را برآن‌ها آسان می‌نمود. خنیاگران نیز با با ساز و نوا، گلبانگ مهر سر داده و قیس و لیلی را سلاطین عشق نامیدند.
قیس که مجنون گشته و سرگشته و اسیر کوه‌ها و دشت‌ها بود، گویای اسرار نهان شده بود و هر پرنده‌ای را پر ِ پرواز بود بر گِرد‌اش در سماع بود. آهو و گوزن و مرالی نیز در کوهساران نمانده بود و همه دورش جمع می‌شدند. نسیم نیز همدمی می‌کرد و عطر لیلی را به مشام جان ِ مجنون می‌رساند و هستی را در هجر و فراق، تاب می‌آورد.
لیلی که آیینه دار خوبی‌های دنیا بود و در خوبرویی، ماه ِ شب آرایِ عاشقان، روزی عنان ِ دل از دست داد و گفت:



«دلتنگم و و دوست دارم که چند روزی در سراپرده‌های نخجیر‌گاه باشم تا ملال دل از خاطر بشویم.»
سلطان بانو، زیبا رخان را همراه لیلی کرد تاکه دخترش، آب و رنگی از طبیعت بگبرد و چند روزی را به گشت و گذار بپردازد. در دامن دلکش چمنزاران بود که روزی لیلی به زیبارخان و نوعروسان گفت:



«دستمال فاخرو ابریشمین خود را که پرنیانی از زر و زیور می‌باشد را هدیهٔ کسی خواهم کرد که تاغروب، زیبا‌ترین دسته گل را از دشت چیده و همراه بیاوَرَد!»
دختر‌ها همچون طاوویس‌های خوشرنگ، دشت را رنگین کمانی ساختند و لیلی در خفا، با بال نسیمی آمیخت که عطر مجنون را داشت. به فراز کوهی رسید و وقتی نیک نظر کرد قیس رادید و آهو‌ها ومارهایی که در اطراف او چنبر زده و پرنده‌ها با چرخ پروازشان، سایه بر سرش انداخته‌اند.
لیلی که سوگلی ِ مجنون‌اش را در خاک و غبار گم می‌دید، و قتی به نزدیک‌اش رفت پرندگان نغمه ساز کردند و مار‌ها و آهوان از سر راه‌اش کنار رفتند.
مجنون که در بستری از گل غنوده بود تا طنین گام‌های لیلی را بر بالین‌اش شنید، چشمان گوهر ریز‌اش را باز کرد و سر به زانوان لیلی نهاد. هر دو شیدای دیدار هم، در نوازش‌ها غرق شدند و دُرنا‌ها رقص کنان از آسمان به زیر آمده و چتری از بالهای نقره افراختند.
زیبا رخان که هر کدام با دسته گلی بر می‌گشتند، هرچه گشتند خبری از لیلی نیافتند و فقط رد ِ شبنم‌های اشک ِ اورا، بررخ ِگل‌ها دیدند که سخت می‌درخشید. با نور‌های سرشکِ اوراه افتاده و رسیدند به جایی که هیاهوی پرندگان بود و چادری از بال ِ درنا‌ها. لاله رخان نزدیک شده و دیدند که دو دلداده، چنان پیچیده در هم و مدهوش‌اند که با رویای محبت غرق خواب‌اند. زیبا یان به ناچار، مثل بوته گلی که بخواهند از ریشه برکشند، لیلی را از تَن وارهٔ مجنون به زور کَندَند و خواب آلود بر دوش گرفته و بردند.
لیلی در سرا پرده‌اش از خواب پرید و گلرخان را دید و از آن‌ها پرسید:



«در عالم ِ مهر، شیرین‌تر از هرچیز، چه می‌تواند باشَد؟»



مهوشان یکصدا گفتند:



«راز داری و همرازی.»
لیلی تا در گلستان و نخجیر‌گاه بود، با عشقِ مجنون‌اش همخانه بود و مستانه از عطر یار. وقتی هم که اورا برگرداندند، خبر به خواجه برد و نشان ِ مجنون را داد.
خواجه عبدالله، به جویای قیس‌اش پا در راه گذاشت و ودر کوهساران، پژواکِ صدایی شنید و شتابان به هر سو شتافت و آخر سر، اورا در پناهِ مهرِ جانوران و پرندگان، خفته یافت. او خفته بود و اما از استخوان‌هایش مثل سازی که خنیاگری زخمه بر آن بزند، آهنگ «لیلی» ازبند – بند و جودش
طنین اندازِِ کبودِ چرخ بود. مجنون که بیدار شد، پدر را در آغوش گرفت وشانه بر شانهٔ هم قدم می‌زدند که انگشت مجنون را خاری چنان از هم شکافت که خون‌اش جهید و نقش و نگار آن برزمین، نام لیلی را تصویر کرد. خواجه عبدالله مجنون را با خویش به کاشانه آورد و مادرش ریحانه از دیدن حالِ زارِ او چنان زلف و گیسو بکند که هر تارِ مویش رنگ خون گرفت.
خواجه به پیشگاه سلطان رفت و با بوسه بردست و پا‌هایش گفت:



«قیسِ من از عشقِ لیلی شهرهٔ آفاق است و علاجِ آن وصال است و این رنج را با رضای ِ خودفرجامی بده!»
سلطان محمود، مهربانانه خواجه را در بغل گرفت و گفت:



«ای کاش که قیس تو مجنون نمی‌شد. اکنون که در بغداد و شام و حلب و مصر و تبریز، جنون قیس، حدیث عاشقان شده است، مرا ببخش که دختر به مجنون دادن، کاریست که نمی‌توانم.»
مشایخ شهر هم پیش سلطان واسطه شدند و باز چاره‌ای نکرد. قیس، سرگشته و آواره، دوباره راه بیابان در پیش گرفت و همچنا ن می‌رفت که لوطیِ معرکه گیری دید و انتری که زنجیر به گردن‌اش بود و خونابه از پوست‌اش بیرون می‌زد. مجنون گفت:



«زنجیر از گُردهٔ این ان‌تر واکن که روح و جانش از رنج بیاساید!»
لوطی گفت:



«روزیِ من بسته به این ان‌تر است و با شیرین کاری‌های اوست که مردم را دور خود جمع کرده و چند درهمی کاسب می‌شوم.»
مجنون، چنگ بر زنجیر برد و دانه‌های آن را برزمین ریخت و ان‌تر را ر‌هایش کرد. لوطی بر آشفت و اما چون زورِبازوی آن بیگانه دید که زنجیر را چون طوطیا نرم کرد، حرفی نزد و مغموم به کنجی خزید.
مجنون پیش رفت و گفت:



«زنجیری به گردنم افکن که با هم به بغداد برویم. به می‌دانگاه قصر که رسیدیم، مثل ان‌تر به بازی‌ام بگیر و قول می‌دهم که در آن معرکه، آنقدر نقره و طلا گیرت بیاید که سرای زرگران بغداد بخری.»
لوطی از بساط‌اش زنجیری در آورد و طوق به گردن قیس انداخت و تا می‌دانگاه قصر رفتند. ازدحام جمعیت و مجنون که همچون انتری می‌رقصید و بازی و شکلک در می‌آورد، در زبان‌ها پیچید و وقتی لیلی از بلندای قصر چشم‌اش به قیس افتاد، اشکِ لغزان‌اش با پای لرزان، او را به سراغ گنجه‌ای پُرزر برد. لیلی با دامنی پر از سکه‌های طلا به میدان رفت و همه را بر قدم‌های مجنون که پاشید، رندان و کودکان از سنگ اندازی به مجنون دست کشیدند و مجنون، درحال زنجیر هارا پاره – پاره بر زمین افشان کرد و بانگاهی به لیلی، به پای چشمهٔ پرآبِ زلزله گریخت و در حوض ِ آن خون از تن شست و به زیر بید مجنون، مدهوش و بیهوش به خواب رفت.
لیلی که چشمان‌اش شبنم عشق بود و صحرای جان‌اش با رفتن قیس، رنجور و ملول بود ازبوی نسیم، سراغِ مجنون را گرفت و خراب و ویران، خود را به شمیم یار سپرد و وقتی به چشمهٔ زلزله رسید، مجنون را بر دارِ تن، خونین و زخمی دید و باحریر گرم نفس‌هایش، زخم‌های اورا مرهم نهاد.
تنِ تبدارمجنون، مه‌مان سبز ِترانه‌ها ی لیلی شد و در رویایی نشاط آور،‌‌ رها در عطر پاک گیسوان لیلی، پَر باز کرد و تا دیده گشود، لیلی را در کنارش دید که راز آگین و خیال انگیز، در خواب شیرینی فرو رفته است. مجنون، پنجه بر زلف لیلی لغزاند و آن رهوارِ مفتونِ عشق را لاله‌ای در بوستانِ نجابت دید. در این دم بود که دریای عشق‌اش به جوش آمد و امواج دمادم‌اش اورا به کوه‌ها راند تا با آوای پرندگان، دردش را تحمل کند.
اما بشنویم از لیلی که وقتی از خواب پرید، مجنون را ندید و از عطر گیسوان‌اش فهمید که قیس، تاب خورشید جمال‌اش را نیاورده و به دشت آهوان رفته است.
لیلی که ملول هجر مجنون بود، ناگهان آهویی دید که در گریز از تیر جفا به آغوش او می‌آید. آهو را دربغل داشت که سواری آمد و تا لیلی را دید، گویی که نگاه او، صاعقه‌ای بود که او را خشک و بیجان، از وجود بیگانه کرد. لیلی با پویه‌های نرم آهو تا داخل قصر رفت و اما آن صیاد که خود، صید شده بود و شاهزاده‌ای از سلاطین عرب بود، به زادگاه‌اش برگشت و خسته و زار بر بستر افتاد. تیر مژگان لیلی، قلب‌اش را چنان شکافته بود که هیچ طبیبی ازدرمان آن بر نیامد.
شاهزاده که اسم‌اش «ابن سلام» بود به کرانه‌های متروک تنهایی پناه آورد و وقتی که سلطان، رنجورِ دلِ ناشاد فرزندش شد، وزیر دربارش از گرداب عشق گفت:



«دلدادهٔ گلرخی شده در بغداد. نامش لیلی است و دختر سلطان محمود و عاشقی مجنون دارد.»
سلطان که تحمل مویه‌ها و ناله‌های ابن سلام را نداشت قافله‌ای از زر و زیور تدارک دید و بزرگان و مشایخ تباررا به خواستگاری لیلی فرستاد.
سلطان محمود و همسرش از اینکه شهریاری صاحب نام طالب لیلی است خوشحال شده و طبق رسومات خود، وعده و وعید عروسی گذاشتند.
دل لیلی شورستانی شد و دوست قیس، «زید» را خبر کرد تا این فاجعه را به گوش مجنون برساند.
زید که از دردرفیق مثل سمندری در آتش خود می‌سوخت به دنبال مجنون، رو به برّو بیابان نهاد و از دور آتشی فروزان دید. جبین‌اش پراندوه و پرچین شد و با نگرانی، سوی شعله‌ها رفت. رفیق‌اش قیس را دید و دیدگان‌اش موج خون شد. هر آهی که در خواب از سینهٔ مجنون می‌جهید، زبانهٔ آتش شده و هوا را شعله ور می‌کرد. زید، آبی به رخ دوست پاشید و مجنون که بیدار شد و زید را دید گفت:



«سراغ این دوزخی ِ نفرین شده آمدی که چی؟ نمی‌بینی که شررهای جگرش، هوا را نیز می‌آزارَد؟ خونین جگرم و بی‌تماشای یار، باغساری سوخته هستم. اما زید من، حال که مخمل خیالت تنپوش رفیق شده، با من از پگاه چشمان ِ لیلی بگو و جنگل مژگانش. آیا دیدگانش، باز ابربهاران است؟»
زید به نجوا در آمد و خواست سخن بگوید که دید جزبه ترانه و زخمهٔ ساز، ازبیان هر کلامی عاجزاست:



«تو که در موج خیز هر حادثه، ناخدای بی‌باک دریا‌ها بودی، ازچه رو بی‌زورق و پارو برآب زده‌ای؟ به لحظه‌ای که در تن وارهٔ لیلی چو پیچکی غنوده بودی، ازچه رو شهد وصالی نچشیدی و فقط محو تمایش شدی؟ در قحط و ناداری ِ وفا، چرا رگباری از صفا و وفا شدی و صاعقه از دشت عشق
برچیدی؟»
مجنون که با نغمه‌های ساز رفیق، در جوش و خروش بود نرم و آهسته گفت:



«گِلِ من از عشق سرشته‌اند و تو نیز نیک می‌دانی. آوای من هم عیارِ خالص ِ نجابت است و عشق، فقط ریشه در مرزهای پیکر ِ لیلی ندارد و غوغای درون است! قیل و قال مدرسه همه پوچ است و هرچه هست عشق است و هنوز سرّ آن پنهان!»
زید مجنون را عاقلی فرزانه دیدو آنچه در دل داشت عیان گفت:



«مونس جانت لیلی را، در بازار نقد و دینار، به کابین شاهزاده‌ای در می‌آورند و تا صدای ساربانان و بانگ جَرَس برنخاسته با من بیا تا در مشک و عنبر و قبای فاخر بیامیزی و همچون شهسواری، لیلی را بر ترک اسبت بنشانی و راه غربت بپویی. خواجه را آن قدر، مال و منال هست که هرجابروی شهریار ِ مُلکِ خود باشی.»
مجنون که این آوا را شنید، در سکوتی پر از راز، آهی از دل کشید و دریک آن، هرچه آهو وغزال بر کوه و دمن بود به طواف‌اش شتافتند و مرغان هوا، بال افشان و نغمه گو، همپای مجنون به دشت شقایق‌ها رفتند.
زید، که از این همه صراحت در گفتار، نادم و پریشان بود به دیدار لیلی، آن لو لی وش مغموم رفت و حدیث سفر، باز گفت.
لیلی به خلوت‌اش رفت و در اطراف شمعی که به یاد قیس روشن کرده بود، خاکستران پروانه‌ها دید و در ماتم آن شاپرک‌ها، چند تارمویی ازطرّهٔ گیسویش گرفت و بازخمه‌های دل‌اش، تا نیمه‌های شب، به نواخوانی نشست.
روزی پهلوانی به نام «روشن» با رزم آوران‌اش، از تنگه‌ای پُرخوف و خطر می‌گذشتند که در ته دره‌ای، جای باصفایی دیده و همگی از کوه و کمر گذشته و و قتی رسیدند به آنجا، حیوانات وحشی را رام دیدند و ببر و گرگ و آهو را غمگسار ِ جوانی یل و ستبر بازو.
پهلوان روشن از احوال آن جوان پرسید و او گفت:



«آیا شما چیزی از جنون می‌دانید؟»



«غیر از جنون مجنون، که آوازهٔ عشقش در دنیا پیچیده، چیزی از جنون نمی‌دانم.»



«آن مجنون منم و عشق لیلی، توان و هوشم ربوده است!»
پهلوان روشن متأثر شد و گفت:



«با من بیا که دلیرانم غرق آهن و فولاد، باج و خراج از مصر و ایران و توران می‌گیرند و ما به خواستگاری لیلی می‌رویم تا بوران ِ اشکِ تو را از زمستان دلت برانیم.»
پهلوان روشن به دلیران‌اش گفت:



«با عطرو عنبر حمامش کنید و قبای زر به تنش کرده و زلفانش را بپیرایید و با رقص و آواز، شوری در دلش اندازید.»
به بغداد که رسیدند پهلوان روشن با صندوقچه‌های طلا و نقره، به دیدار سلطان رفت و خواستار لیلی شد برای مجنون که همهٔ جانش، فریاد لیلی بود.
سلطان محمود گفت:



«من قول لیلی را به شاهزاده ابن سلام داده‌ام و مرا معذور بدار!»
روشن گفت:



«حالا که چنین شد بگو سپاهیان میدان آرایند که فردا طبل جنگ خواهیم زد. گفتم شاید زبان ِ دل حالی‌ات شود و اما نشد.»
سحرگاهانِ فردا بود که شیپور رزم زده شد و تا اسبان سرکش دو پهلوان به میدان آمدند و به جدال برخاستند، تیری به پای اسبی خورد و مجنون که در حلقهٔ پدر ومادرش و یارانی چون زید بود، ناگهان چنان از جا برخاست و به میدان رفت که در کشاکش نبرد، تیر از شکاف پای اسب بیرون کشیده و با چاک قبای اطلس‌اش، زخم رابست و پیش پهلوان روشن رفت:



«اگر مرا تابِ رنج کسی بود و قصد خون جانداری، پنجه‌هایم آنقدر ظریف نبودند که نتوانم لیلی را بر زین اسبم بگیرم و ببرم. این رزمگاه را برچینید که وقتی زبان مهر کارساز نشد، ستیز با تقدیر را هیچ نمی‌پسندم.»
پهلوان روشن که مبهوت این همه راد مردی و انسانیت شده بود به یاران‌اش که هفتصد و هفتاد و هفت مرد و زن جنگی بودند گفت:



«هرچند که روحم همه حریق است و می‌تواند بغداد را به آتش بکشد، اما همه بخاطر دل مجنون بود وبس. حالا که او خود نمی‌خواهد از این سودا می‌گذریم.»
پهلوان روشن و سپاه‌اش اگر هم رفتند اماشرح این واقعه را در هر کوی و خاکی ترانه کردند و حدیث لیلی و مجنون زمزمهٔ سینه‌ها شد.
روزی که قرار بودفردایش، لیلی عروس شود و کجاوه‌ها صف بسته و قافله‌ها آمادهٔ حرکت بودند لیلی از پدر خواست که فقط ساعتی را در دشت شقایق‌ها بیاساید و بعد، راهی تقدیر و غربت شود.
سلطان محمود که غمناک دخترش بود، حرف او را پذیرفت و گلچهره‌های خاندان شاهی را به دور ِ لیلی جمع کرد و باهم به دشت شقایق‌ها رفتند. در دشت بود که زیبا رویان، با چنگ و ساز و دف و نی، آواز عشق سر دادند و به لیلی که دنبال مجنون بود هیچ نگفتند. فقط از پی‌اش راهی بودند که اگر مدهوش افتاد اورا با خود برگردانند.
لیلی که می‌رفت دسته‌ای کبک بر فراز سرش حلقه بسته و بال زنان اورا به طرف مجنون بردند. در چمنگاهی سوگلی‌اش قیس را دید و دست بردست او با پویهٔ آهوان به رقص شد و برای لحظه‌هایی هردو کودکان بازیگوشی شدند وبه بازی پرداختند. قهقههٔ کبک‌ها بانغمهٔ مرغان در آمیخت و نازنینانی که به دنبال لیلی بودند، در حسرت آن همه مهر، نشسته و در خیال شدند.
مجنون گفت:



«وقتی به دشت شقایق رسیدی، عطرت در بال نسیم پیچید و اما پایم را توان آمدن نبود. کاش در مکتب عشق، به قاموس فضیلت سوگند نخورده بودیم و آن وقت، کارمان چنین دشوار نمی‌شد. حالا نیز باهم می‌رویم زیبای من. دوست دارم که وقتی در کجاوهٔ زرین می‌نشینی با زیبا‌ترین جامه‌هایم، من نیز به دیدار تو بشتابم. مجنون بودن، چنین تاوانی هم دارد‌ای نازنین دُردانهٔ دل.»
قیس، پا به منزل گذاشت و خواجه و ریحانه، چرک و زخم از تن او شستند و به خواهش او، لباسهای دامادی‌اش را که به موسم حج، از مکه گرفته بود ندو غبار کعبه داشت، برایش آماده کردند.
ریحانه فرزندش را عاقل و فرزانه دید و با شادمانی او، آرامش به دل‌اش برگشت واما نیک می‌دانست که لحظه‌ها آبستن توفان‌اند و دل نگران، از طلوع فردا بود.
مجنون، شب را با پدر ومادر، گفت و خندید و غم از دل ِآن‌ها زدود و شب را آرام، در کنار آن‌ها خفت و هیچ بی‌قرارشان نساخت. سحرگاهان که شهر را آیین بسته و همه جا جشن و سرور بود و آوای شادی تا فلک اوج می‌گرفت، پدر ومادرش را در آغوش فشرد و بر پای آن‌ها بوسهٔ مهر، داد.



ساربانان آمادهٔ حرکت بودند که لیلی، تامجنون را دید سر از پا نشناخت و با پریدن از کجاوه، از او آویخت و تا شاهزاده ابن سلام و دیگران به خود جنبند، هردو در آغوش هم مدهوش و مستانه بر زمین افتادند و وقتی سلطان محمود و خواجه به بالین آن‌ها رفتند، نبض آن‌ها را خاموش دیدند و در ماتم این عشق، پرندگان در آسمان بال و پر ریختند و بغداد، همه یکسر ه اشک شد و عاشقان، بیرقهای سیاه برداشته و به‌‌ همان جایگاهی رسیدند که روح لیلی و مجنون، از جسمشان جداشده بود. به فتوای مشایخ، آن‌ها را در گوری یگانه نهادند و آرامگاه آن‌ها، بوستانی شد و تفرجگاهی که جوانان در پای آن سوگند عشق می‌خوردند.


نسخه قابل چاپ
شناسه : AM2951
تاريخ ارسال : یکشنبه 29 اسفند 1389
دیباچه






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 596]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن