- علیرضا ذیحق
داستان عامیانه آذربایجان
خواجه عبدالله که رو سجّادهٔ صد نقش، هستی را باغی گلبو میدید و فروغ یزدان را باشکوهتر از هزار تاج خورشید، با دستانی پُر گل از یاد خدا، روح خود را غمگین دید. گلبانگ نیازهایش، بالهای رنگین کمانی شده و تو آسمان خیالاش به پرواز در آمد و از رواق کهکشانها، ندایی در قلباش پیچد و طاق آرزوهایش را چراغان دید.
بعد از آن بود که ستارهٔ اقبالاش در آسمان