تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):مؤمن به ميل و رغبت خانواده اش غذا مى خورد ولى منافق ميل و رغبت خود را به خانواده ا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827772509




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مدرسه‌ای برای احمق‌ها از نویسنده روس


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: ماشا (الکساندر) ساکالوف، نویسنده و شاعر روس، در 1943 در اتاوا به دنیا آمد. پدرش در آن زمان معاون وابسته نظامی ‌سفارت شوروی در کانادا بود. در پژوهشکده نظامی ‌زبان‌های خارجی و سپس در دانشکده خبرنگاری دانشگاه مسکو تحصیل کرد. مدتی به روزنامه‌نگاری مشغول شد و سپس جنگلبان ناحیه ای در کنار رود ولگا شد. در 1975 با تلاش‌های نامزد اتریشی خود و پا درمیانی صدر اعظم اتریش، توانست از شوروی مهاجرت کند. یک سال بعد نخستین رمانش به نام مدرسه‌ای برای احمق‌ها (که در زمان جنگلبانی آن را نوشته بود) به چاپ رسید و شهرت فراوانی برای او به همراه داشت. ولادیمیر ناباکوف آن را «کتابی مجذوب کننده، تراژیک و تاثیرگذار» توصیف کرد. ماجرای رمان از زبان یکی از شاگردان مدرسه ای مخصوص کودکان عقب‌افتاده در یکی از شهرستان‌های شوروی نقل می‌شود و به همین دلیل شکل خاصی از روایت‌های مبتنی بر«جریان سیال ذهن» را به خود می‌گیرد.
رمان‌های دیگر ساکالوف به نام‌های «بین گرگ و میش» (1980) و پالیساندریا (1985) نیز با استقبال فراوان خوانندگان رو به رو شدند. او که اینک تابعیت کانادایی دارد، در سال 1966 جایزه ادبی پوشکین را از فرهنگستان هنر آلمان دریافت کرد.
***** پاول پتروویچ نوروگوف وسط سكو ایستاده بود. ساعت ایستگاه دو و پانزده دقیقه را نشان می‌داد. او یک کلاه معمولی روشن بر سر داشت که تماما پوشیده از سوراخ‌های کوچک بود. انگار موریانه آن را خورده یا آن که بلیت فروش بار‌ها و بار‌ها آن را به جای بلیت سوراخ کرده باشد. ولی واقعیت‌ آن بود که سوراخ‌ها را در کارخانه ایجاد کرده بودند تا سر مشتری، و در این مورد خاص، سر پاول پتروویچ، در روزهای گرم سال عرق نکند. از آن گذشته، در کارخانه به این نتیجه رسیده بودند که سوراخ‌های تیره روی زمینه روشن به هر حال معنایی دارد و می‌ارزد آن‌ها را ایجاد کنند. فکر می‌کردند این از هیچی بهتر است، یعنی بهتر است کلاه سوراخ داشته باشد تا نداشته باشد. خوب، ولی معلم ما در آن تابستان، دیگر چه لباسی به تن داشت و کلا در بهترین ماه‌های آن سال‌های فراموش نشدنی، آن هنگام که ما و او در حوزه یک ایستگاه قطار زندگی می‌کردیم و البته باغ او در آبادی آن سوی رودخانه بود و باغ ما در یکی از آبادی‌هایی که در همان سمت ایستگاه واقع بودند؟ پاسخ دادن به این سوال بسیار مشکل است. دقیق به یاد ندارم پاول پتروویچ چه لباسی می‌پوشید. ‌آسان‌تر آن است که بگویم او چه لباسی نمی‌پوشید. نوروگوف هیچ وقت کفش نمی‌پوشید. دست کم در تابستان، در آن روز گرم روی سکو، روی آن سکوی چوبی قدیمی، او خیلی راحت ممکن بود پایش را زخمی ‌کند، یا حتی هر دو پایش را با هم. بله، این اتفاق ممکن بود برای هر کسی رخ بدهد، فقط نه برای معلم ما، متوجهی، او آنقدر کوچک و نحیف بود که وقتی او را درحال دویدن در کوره راه‌های ییلاق یا راهرو مدرسه می‌دیدی، به نظرت می‌رسید که پاهای برهنه او اصلا با کف راهرو یا زمین تماس پیدا نمی‌کند. وقتی هم که در آن روز وسط سکوی چوبی ایستاده بود، به نظر می‌رسید اصلا نایستاده است، بلکه انگار بر فراز آن معلق است، بر فراز تخته‌های ناهموار آن،‌ بر فراز همه ته سیگار‌های آن، کبریت‌های سوخته آن، چوب بستنی‌هایی که با وسواس لیسیده شده بودند. بلیت‌های مصرف شده، و آب دهان مسافرانی با شان و منزلت‌های مختلف که دیگر خشک شده بودند و به همین علت به چشم نمی‌آمدند. اجازه بده حرفت را قطع کنم، مثل این که خوب متوجه نشدم. مگر پاول پتروویچ حتی در مدرسه هم پا برهنه راه می‌رفت؟ نه، ظاهرا من اشتباه کردم، می‌خواستم بگویم که در ییلاق پا برهنه راه می‌رفت، کفش نمی‌پوشید و ما هم متوجه نمی‌شدیم. شاید هم متوجه می‌شدیم ولی این زیاد توی چشم نمی‌زد. بله، معلوم نیست چرا خیلی توی چشم نمی‌زد. حالا فصل مدرسه هیچ، ولی تو کاملا مطمئنی که نوروگوف تابستان را بدون کفش می‌گذراند؟ دقیقا. پدرمان یک بار، وقتی روزنامه به دست توی ننو دراز کشیده بود گفت که آخر کفش به چه درد این یارو، پاول، می‌خورد، آن هم در چنین گرمایی! و ادامه داد این فقط ما پشت میز نشین‌های بیچاره هستیم که به هیچ شکل به پاهایمان استراحت نمی‌دهیم: هی چکمه و گالش – گالش و چکمه. تمام عمر همین طور خودت را عذاب می‌دهیم. باران بگیرد باید پوتین‌ها را خشک کنی، آفتاب باشد باید مراقب باشی از خشکی ترک نخورند. مهم‌تر از همه از سر صبح باید با واکس سر و کله بزنی. ولی پاول یک آدمی ‌است یله و رویایی. موقع مردن هم با پای برهنه خواهد مرد. پدر به ما گفت این پاول تو بیکاره است، برای همین هم پا برهنه می‌گردد. تمام پولش را خرج باغش کرد، تا گلو در قرض است و باز کار خودش را می‌کند، ماهی می‌گیرد و کنار رودخانه هوا می‌خورد، باغدار بی‌خاصیت به من هم مقروض است. وضع خانه اش از انباری ما هم بدتر است، آن وقت روی سقفش بادنما کار می‌گذارد. فکرش را بکن: باد نما! از احمق می‌پرسم آخر باد نما برای چه، فقط بی‌خودی سر و صدا می‌کند. از آن جا، از روی سقف به من می‌گوید: جناب دادستان، از کجا معلوم که چه اتفاقی قرار است بیفتد. مثلا باد دارد از یک جهت می‌وزد و بعد ناگهان جهتش تغییر می‌کند. شما که مشکلی ندارید، چون می‌بینم که روزنامه می‌خوانید و آن جا حتما درباره این می‌نویسند، منظورم درباره هواست. ولی متوجهید، برای من وسیله ای کاملا ضروری است. اگر چیزی بر وفق مراد نباشد، شما بلافاصله متوجه می‌شوید، من کار‌هایم را با باد نما تنظیم می‌کنم، خیلی دقیق‌تر است، دقیق‌تر از این ممکن نیست. پدرمان همان‌طور که روزنامه به دست در ننو دراز کشیده بود این‌ها را تعریف کرد. بعد از ننو بیرون آمد و قدم زنان، در حالی که دست‌ها را از پشت به هم قلاب کرده بود از میان صنوبر‌هایی که پر از صمغ داغ و شیره‌های خاکی بودند گذشت، از بوته ای چند توت فرنگی چید و خورد، به آسمان که در آن لحظه نه ابر در آن دیده می‌شد، نه هواپیما، نه پرنده،‌ نگاه کرد، خمیازه کشید، سری جنباند و گفت – منظورش به نوروگوف بود – خوب، برود خدا را شکر کند که من مدیرش نیستم، به جست و خیز درش می‌آوردم، باد و ماد را یادش می‌دادم. کله پوک بی‌مصرف، پا برهنه، بادنمای بدبخت، طفلک جغرافی‌دان، پدر ما کوچک‌ترین احترامی‌ برای او قائل نبود. کفش نپوشیدن یعنی همین. البته در آن هنگام که ما روی سکو به نوروگوف برخوردیم، بنا به تمام شواهد، برای او، یعنی پاول پتروویچ، دیگر مهم نبود که پدر ما برایش احترام قائل هست یا قائل نیست، چرا که در آن هنگام، او، یعنی مربی ما، دیگر وجود نداشت بهار سال فلان مرده بود، یعنی دو سال و اندی پیش از دیدار ما روی سکو. من مرتب می‌گویم که زمان‌های ما درست جور در نمی‌آید، بیا درست فکر کنیم. او مدتی طولانی مریض بود، بیماری‌های طولانی و سختی داشت و خوب می‌دانست که به زودی خواهد مرد، ولی به روی خود نمی‌آورد. او شادترین، یا دقیق‌تر بگویم، تنها آدم شاد مدرسه باقی ماند و بی‌وقفه شوخی می‌کرد. می‌گفت خود را آن قدر لاغر حس می‌کند که می‌ترسد یک وقت باد ناغافلی او را با خود ببرد، نوروگوف می‌خندید که پزشکان قدغن کرده اند از فاصله یک کیلومتر به آسیاب‌های بادی نزدیک‌تر نشود، ولی انسان را از هرچه منع کنی، بیشتر به سوی آن کشیده می‌شود: من هم به شکل وحشتناکی به سوی آن‌ها کشیده می‌شوم، آن‌ها کنار خانه من واقع شده‌اند، روی تپه‌های افسنطین. یک زمانی تاب نخواهم آورد. در آن آبادی که من زندگی می‌کنم مرا بادنما و بادشناس می‌نامند، ولی شما بگویید، مگر بادشناس بودن بد است به خصوص اگر جغرافی‌دان هم باشی. جغرافیدان حتی باید بادشناس باشد، این تخصص اوست، نظر شما چیست دوستان جوان من؟ در حالی که دستانش را تکان می‌داد سرخوشانه فریاد می‌کشید: مگر این طور نیست، دل به غم ندادن، زندگی کردن با حداکثر سرعت دوچرخه، آفتاب گرفتن و شنا کردن، شکار پروانه و سنجاقک، رنگارنگ‌ترینشان، به خصوص آن سیاه پوش‌ها و زرد رنگ‌هایی که در باغ من آن قدر فراوانند! دیگر چه؟ معلم در حالی که با کف دست به جیب شلوارش می‌زد تا کبریت و سیگار پیدا کند و سیگار بکشد، از ما می‌پرسید: دیگر چه؟ بدانید دوستان من، در جهان خوشبختی وجود ندارد، به هیچ شکل، به هیچ وجه، ولی در عوض، خدایا، در نهایت، آسایش هست و رهایی. یک جغرافی‌دان امروزی هم، مثل برق کار و لوله کش و ژنرال، یک بار بیشتر زندگی نمی‌کند. پس جوانان، در جهت باد زندگی کنید، بیشتر جلو خانم‌ها از زیباییشان تعریف کنید، موسیقی بیشتر، لبخند بیشتر، گردش با قایق، استراحتگاه، مسابقات پهلوانی، دوئل، بازی‌های شطرنج، نرمش صبح گاهی و از این قبیل چرندیات. نوروگوف در حالی که قوطی کبریتی را که پیدا کرده بود، در تمام مدرسه به غرش در می‌آورد می‌‌گفت: و اگر کسی شما را بادشناس نامید دلخور نشوید. آن قدر هم بد نیست. چرا که پیش روی ابدیت من چه ترسی از آن دارم که امروز باد موهای مرا پریشان کند، صورتم را خنک کند، پشت یقه پیراهنم بوزد، درون جیب‌هایم بگردد و دگمه‌های کتم را بکند و فردا بنا‌های کهنه به درد نخور را در هم بشکند، بلوط‌ها را از ریشه درآورد، منابع آب را متلاطم کند و به طغیان کشد و تخم‌های باغ مرا در سراسر جهان پراکنده سازد. چه ترسی دارم، من پاول نوروگوف جغرافی دان، انسان آفتاب سوخته شریف از ناحیه شماره پنج حومه، معلمی‌ ساده ولی کاردان، که دست لاغر، ولی شکوهمندش از صبح تا غروب، سیاره ای تو خالی را می‌چرخاند که از کاغذ رنگی گول زننده ای درست شده است! به من زمان بدهید، به شما ثابت خواهم کرد حق با کدام یک از ماست. من بالاخره این استوانه غژ غژو و تنبل شما را چنان خواهم چرخاند که رودخانه‌هایتان به سرچشمه بریزند، شما کتابچه و روزنامچه‌هایتان را از یاد خواهید برد، از صدا‌های خودتان، از نام‌های خانوادگی و عنوان‌هایتان به تهوع خواهید افتاد،‌ خواندن و نوشتن را ترک خواهید کرد،‌ دلتان خواهد خواست مثل درخت بید در تابستان چیز‌های بی ربط بلغور کنید. باد پرسوز خشماگینی نام خیابان‌ها و پس کوچه‌ها و تابلو‌های دل به هم زن شما را پاک خواهد کرد. دلتان حقیقت خواهد خواست. طایفه شپش زده سوسک وار! گله گوسفندان بی مغز که مگس‌ها و ساس‌ها خدمتتان رسیده اند! دلتان حقیقتی عظیم خواهد خواست! و آن گاه من خواهم آمد. می‌آیم و آنان را که شما زده بودید و خوار کرده بودید می‌آورم و می‌گویم: بگیرید، این حقیقت شما و جزایتان. و آن عفونت برده واری که به جای خون در رگ‌های شما جاری است، از هراس و اندوه تبدیل به یخ خواهد شد. آقایان شهر‌ها و ییلاق‌ها. از فرستنده بادها بترسید،‌ از نسیم‌ها و سوز‌ها بیم داشته باشید. آن‌ها توفان و گرد باد می‌آفرینند. این را من به شما می‌گویم، جغرافی‌دان ناحیه شماره پنج حومه، کسی که کره مقوایی تو خالی را می‌چرخاند. و در همان حال که این را می‌گویم، ابدیت را به شهادت فرا می‌خوانم. مگر این طور نیست یاوران جوان من، همکاران عزیز امروز من، مگر این طور نیست؟

گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ www.seemorgh.com/culture منبع: ماهنامه نسیم هراز/ شماره 43/ ترجمه آبتین گلکار
بازنشر اختصاصی سیمرغ





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 390]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن