واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: تكشاخ در باغ
روزي روزگاري در يك صبح آفتابي، مردي كه سر ميز صبحانه اش نشسته بود، ناگهان چشم از غذاي خود برداشت تا تك شاخي را كه با شاخي طلايي در وسط پيشاني اش به آرامي مشغول خوردن گل سرخ هاي باغ بود، تماشا كند. مرد به اتاق خواب رفت تا همسرش را كه هنوز خواب بود، بيدار كند: "يه تكشاخ تو باغه و داره گل ها رو مي خوره". زن يكي از چشمانش را با بي ميلي باز كرد: "تكشاخ يه موجود افسانه اي يه." زن اين را گفت و پشتش را به مرد كرد. مرد به آرامي از پله ها پايين آمد و به باغ رفت. تكشاخ هنوز آنجا بود و حالا داشت در ميان لاله ها جست و خيز مي كرد. مرد يك شاخه زنبق در دستش گرفت و گفت: "بيا اينجا تكشاخ!" و بعد گل را به او داد. حيوان با اشتها آن را خورد. مرد كه از ديدن يك تكشاخ در باغش به هيجان آمده بود، دوباره از پله ها بالا رفت و همسرش را بيدار كرد: "تكشاخ يه شاخه زنبق خورد." زن روي تخت نشست و با خونسردي به شوهرش خيره شد: "تو يه احمق ساده لوحي و من به همين زودي ها مي سپرمت به يه ديوونه خونه." مرد كه هرگز از واژه هاي "ديوانه" و "ديوانه خانه" خوشش نيامده بود و شنيدن چنين عباراتي در يك صبح زيبا و آفتابي با يك تكشاخ در باغ، بيشتر ناراحتش مي كرد، براي لحظه اي با خود انديشيد و سپس گفت: "خيلي خب، با هم مي ريم و مي بينيم." به طرف در به راه افتاد و در همان حال خطاب به زن گفت: "حيوون يه شاخ طلايي وسط پيشونيش داره." بعد به باغ برگشت تا تكشاخ را تماشا كند. اما اثري از حيوان ديده نمي شد و او رفته بود. مرد همانجا در ميان گل هاي سرخ نشست و به خواب رفت.
به محض اينكه مرد از خانه خارج شد، زن با سرعت هر چه تمامتر لباس هايش را پوشيد. بسيار هيجانزده بود و برقي از كينه و بغض در چشمانش مي درخشيد. با پليس و روانكاو تماس گرفت و به آنان گفت كه هر چه زودتر به خانه او بروند. در ضمن يك لباس مخصوص نگهداري ديوانگان هم همراه خود بياورند. پليس و روانكاو با علاقه هر چه تمامتر منتظر شنيدن صحبت هاي زن بودند كه او گفت: "شوهر من امروز صبح يه تكشاخ تو باغ ديده." پليس و روانكاو به يكديگر خيره شدند. زن ادامه داد: "به من گفت كه اون يه شاخ طلايي وسط پيشونيش داره". با علامتي جدي از جانب روانكاو، پليس فوراً از صندلي خود برخاست و زن را دستگير كرد. زن به شدت تقلا مي كرد و آرام كردن او كار بسيار سختي براي آن دو بود. اما آنها سرانجام زن را مقهور قدرت خود كردند. پليس و روانكاو تازه از پوشاندن لباس مخصوص بيماران رواني به زن خلاص شده بودند كه مرد به خانه بازگشت.
پليس از مرد پرسيد: "شما به همسرتون گفتين كه يه تكشاخ ديدين؟" و او پاسخ داد: "البته كه نه، تكشاخ يه موجود كاملاً خياليه." روانكاو گفت: "اين همه اون چيزي بود كه من مي خواستم بدونم. ببريدش. متأسفم قربان. اما همسر شما درست مثل يك زاغ سياه، ديوونه شده." مأمورين، زن را در حالي كه جيغ مي كشيد و نفرين مي كرد با خود بردند و در مؤسسه زنداني كردند. مرد هم از آن پس در كمال خوشبختي زندگي كرد.
--------------------------------------------------------------------------------------
منبع : http://www.gtalk.ir
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 217]