واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: كمك از مريم رئيس دانا
بوي گند مي آيد , بوي كثافت . بوي چيزي مانند لاشه ي گربه ي مرده .
از پله ها كه پايين رفتم و به پاركينگ رسيدم , اصلا ً فكر نمي كردم كه زياده روي كرده ام و مي بايستي با احتياط جواب مي دادم . هيچ فكر نمي كردم همين طرز حرف زدن من بشود بهانه اي دست او تا حرف هاي خاله زنكي اش را درباره ي خودم از ديگران بشنوم .
مدت ها بود كه مي گفت مي توانم ترجمه ي شعرهايت را منظم كنم . بيا . اصرار مي كرد . دو دل بودم . رفتم . وقتي پشت ميز كارش نشستم ، رفت آشپزخانه چاي بياورد . چشمم افتاد به يك جعبه ي زرورق شده ي كوچك كه عكس زن لختي رويش بود . مانتوام را داشتم مي پوشيدم كه بروم بيرون ، سيني چاي به دست از آشپزخانه بيرون آمد و گفت :
_ چي شده ؟
جعبه را نشانش دادم و گفتم :
ـ خجالت نمي كشي ؟
و در را باز كردم كه برون بروم ، گفت :
_ نرو ، صبر كن . فكر كردم شايد اين طوري زودتر با هم به نتيجه برسيم .
نگاهش كردم . احتمالا ً پوزخند زده بودم , چون گفت :
ـ من عاشقتم . شب عروسي ام عاشقت شدم .
بوي گند مي آيد . بوي كثافت كه با ادوكلن مردانه قاطي شده باشد . بوي چيزي مانند لاشه ي گربه مرده .
به كوچه رسيده بودم . انبوه آشغال و زباله در كنار جوي ها , و بو من را تعقيب مي كرد .
با خودم مرتب تكرار مي كردم : شرمنده ام , شرمنده ام ... ادبيات عزيزم ، من شرمنده ي توام . از روي نفهمي اين كار را كرد . به عمد نبود .
▀
در حين پاكنويس كردن صفحات پاياني كتابم ، فنجان چاي را به لب مي گذارم . لب و دهانم مي سوزند . تلفن زنگ مي زند .
ـ الو !
سكوت
ـ الو !
فوت ... قطع مي كند .
از " جشنواره ي داستاني اصفهان " كه بر مي گردم يكي شان هر شب تلفن مي كند . شعر مي خواند و داستان تعريف مي كند . مي گفت سناريوي فيلم مي نويسد . دعوتم مي كند به خانه اش بروم تا با هم فيلمي ببينيم . مي گويد :
ـ با تو شرط مي بندم .
ـ چه شرطي ؟
ـ اگه از فيلم خوشت نيومد هر چه گفتي انجام مي دم .
ـ متاسفانه كار دارم ، نمي تونم بيايم .
ـ قول مي دم . عاليه. از خنده روده بر مي شي .
طاقتم از دست مي رود . رك گويي ام مي زند بيرون :
ـ حرف آخرت رو بزن , چه مي خواي ؟
مي زند به صحراي كربلا , خداحافظي مي كند . از آن به بعد تلفن مي زند و فوت مي كند . صدايش را تغيير مي دهد و حرف هاي ركيك مي زند .
تلفن زنگ مي زند .
ـ الو !
قطع مي كند . زنگ .
ـ الو !
قطع مي كند . منتظر تلفن ل هستم .
زنگ . گوشي را برمي دارم . قطع مي كنم . زنگ . قطع مي كنم . زنگ ... زنگ ... زنگ ... زنگ ...
بو پخش مي شود . بوي گند ، بوي لجن ، بوي چاه توالت و حمام . در تمام اتاق ها عطر مي پاشم .
تلفن زنگ مي زند .
ـ الو !
ـ چرا قطع مي كني ؟ چرا گوشي رو برنمي داري ؟
بو كم تر مي شود . قرار مي گذاريم .
▄▄
ده دقيقه زودتر مي رسم . تيغ آفتاب روي سرم است . تابستان است . كتاب در دستم عرق كرده . ل سر وقت مي آيد . مانتوي سفيد پوشيده . رژلب صورتي زده . بوي عطرش آرام بخش است . نسبتي دور با ناشر دارد .
وارد كه مي شويم به جز ناشر چهار مرد ديگر نشسته اند . نصفه نيمه جلو پايمان بلند مي شوند . بوي تندي زير دماغم مي آيد .
هوا مانده و تهوع آور است ؛ بوي عرق تن ، بوي پا ، بوي گند .
كتاب را مي دهم به آن كه بايد بخواند و نظر دهد . هم او با ل خوش و بش مي كند . مي پرسد :
ـ چند سال با هم زندگي كرديد ؟
ل با اكراه جواب مي دهد :
ـ چهار سال .
ـ اين آدم چرا سمپاتيك نيست ؟
بقيه چشم به دهان ل دارند و منتظرند بدگويي كند .
ـ روزي هفت – هشت ساعت مي خواند . منتقد بدي نيست .
مي خواهد حرفي بزند كه ل مي گويد ببخشيد جايي كار دارم ، بايد بروم . مي رود . نگاه ها به دنبالش .
دقيقه اي نيست كه ل رفته . مردي مي آيد با موهايي كاملا ً سفيد , پوستي بي طراوت و نگاهي دور و مرده . مردها تمام قد بلند مي شوند . بو مي آيد : بوي مرده ، بوي لاشه ي گربه ي مرده . مي گويم :
ـ ببخشين , ممكنه يكي از پنجره ها رو باز كنين تا هوا عوض بشه ؟
يكي از پنجره ها باز مي شود . منتظرم .
آن كه با ل حرف مي زد , مي گويد :
- جلو پاي شما خانم ل رفت .
سكوت .
ـ واقعا َ بايد هنرمند بود تا بشود با هنرمند باسوادي مانند شما زندگي كرد .
مردي كه موهاي كاملا ً سفيد , پوستي بي طراوت و نگاهي دور و مرده دارد , قرارداد كتابش را كه مي بندد , مي رود . يكي از مردها مي گويد :
ـ چه كتابيه ؟
ناشر مي گويد :
ـ كتاب نامه ها .
مرد ديگري مي گويد :
ـ اي بابا , اين يارو هم دست از سر مرده ها برنمي داره .
ناشر مي گويد :
ـ ما چه كار به اين كارا داريم . ما كاسبيم . كتاب بايد فروش كنه كه مي كنه . مي گويم :
ـ اين بو شما رو هم اين قدر اذيت مي كنه ؟
با تعجب مي پرسند :
ـ كدام بو !
ـ يك بوي بد ، بوي گند ، شايد بوي تن ، بوي عرق .
بهشان برمي خورد . آقايان روشنفكر مبادي آداب ! يواشكي خودشان را بو مي كنند . بابت عذرخواهي مي گويم :
ـ حتما ً از بيرونه . پنجره رو ببنديم ؟
پنجره بسته مي شود .
در مسير برگشت , يكي از آقايان همراه من مي شود . تا ايستگاه تاكسي پياده مي رويم .
ـ شما چشماي شيطون و لبخند زيبايي دارين .
جز سكوت نمي دانم چه عكس العملي مناسب تر است .
ـ مي تونم در معروف شدن شما كمك كنم .
ادامه مي دهد :
ـ مردها موجودات بدي نيستن , دروغ نمي گن . قبول كن , چون تو تنهايي و زيبايي , هورمون مردانه شون اونا رو به طرف تو مي كشه . و تو بايد از اين موقعيت حداكثر استفاده رو بكني .
ـ منظور سوء استفاده ست ؟
ـ اين حق توئه .
ـ پس شرف چي ؟
ـ ببين من نمي دونم شرف يعني چي ؟ من دارم با تو معامله مي كنم .
ـ كه هورمون مردانه بشود پله ي ترقي ؟
به ايستگاه رسيده ايم . انبوه آشغال و زباله كنار جوي ها رها شده است . بوي گند مي آيد , بوي كثافت , بوي لجن , بوي اسپرم .
▄
دوش مي گيرم . پوستم جان مي گيرد . به اتاقم مي آيم . پدر نشسته است پشت ميزم و كاغذ هايم را مي خواند . آغوش مي گشايد . مي پرسم :
ـ كي اومدي ؟
- تو كه بي معرفت شدي . هيچ مي دوني چند وقته به بابا سر نزدي ؟ حتا شب عيد يه شاخه گل براي بابا نياوردي !
بغض مي كنم . خجالت مي كشم , سرم را پايين مي گيرم , مي گويم :
ـ هنوز همان جايي ؟ قطعه ي 111 ؟
موهاي نمدارم را ناز مي كند :
ـ ما كه مثل شما نيستيم هر روز جا عوض كنيم .
دست هايم را مي گيرد و من را به بالكن مي برد . طبقه ي چهلم برج . شب است . خط نگاهش را دنبال مي كنم ، نگاه هراسان , چشم هاي مصيبت ديده , دردناك , در مرز فرياد . شهر تلي است ويرانه , سوخته .
دود خاكستري در دوردست دور سر به آسمان گذاشته .
مي شنوم : كمك .
25/2/83
منبع : http://www.gtalk.ir
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 281]