تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 30 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):علم گنج بزرگی است که با خرج کردن تمام نمی شود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1831374758




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سفيد بخت


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: مرضيه زنبيل را زمين گذاشت. عرق پيشاني را پاك كرد. به انتهاي خيابان نگاهي انداخت و آهسته گفت:«خدايا! بقيه راه رو چطور برم!» گره روسري‌اش را كه شل شده بود باز كرد و دوباره آن را بست. زنبيل را برداشت و به راه افتاد. آسمان گرفته و گرم بود. مرضيه خودش را به انتهاي خيابان رساند. كنار در آهني سبز ايستاد و زنگ خانه را زد و داخل خانه شد.

بابا مراد توي جايش چرخيد. چند مگس با هم از روي پاهاي بابا مراد بلند شد. بابا مراد ناله‌اي كرد و با دست مگس‌هاي اطرافش را تاراند. بوي نم اتاق را پر كرده بود. اتاق، تاريك و خفه بود. بابامراد خود را بيرون از اتاق كشاند. ايوان كوچك با كف سيماني خنك‌تر از اتاق بود. وسايل صبحانه گوشه ايوان مانده بود و تكه‌اي حصير پاره زير آفتاب رنگ باخته بود. روي طنابي كه در عرض حياط بود شلوار راه‌راه بابا مراد افتاده بود. بابا مراد خودش را از ايوان به حياط كشاند. كمي تا شير آب فاصله داشت. نفسي تازه كرد و دوباره به رفتن ادامه داد. به شير آب كه رسيد آن را باز كرد و با ولع شروع به نوشيدن آب كرد. آب روي پاهاي كبود و ورم كرده‌اش پاشيده شد. دست‌هايش را رو به آسمان گرفت و زير لب چيزي گفت. خودش را به سايه ايوان رساند و به ديوار تكيه داد. نمكي، با فريادش كوچه را روي سرش گذاشته بود.

مرضيه باقلاها را دانه كرده و مشغول نصف كردن‌شان بود. مهين با موهاي وز كرده و رژلب سرخ و آدامسي كه توي دهانش به اين طرف و آن طرف فرستاده مي‌شد، دايم دستور مي‌داد و بالاي سر مرضيه مي‌آمد و مي‌گفت:

«زود باش! اتاق‌ها هم مانده!»
مرضيه بدون آنكه سرش را بالا كند تندتند باقلاها را دو نيمه مي‌كرد و در سبد مي‌انداخت. خانم‌بزرگ روي تخت‌ دراز كشيده بود و با چشم‌هاي ريزش كه دودو مي‌زد، گاه‌گاه مهين را صدا مي‌كرد.
- مهين! بيا يه دقه!
مهين در چارچوب درظاهر شد. پيراهن گلدارش توي تنش لق مي‌زد. ناخن‌هاي شست پايش را لاك بنفش زده بود كه با گل‌هاي پيراهن گشادش همخواني داشت.
- چيه؟!
- دواهام! وقتشه!
- اه... پاك يادم رفت!
- اون دختره داره چه كار مي‌كنه؟
- تو آشپزخونه‌اس! باقلاها رو پاك مي‌كنه!
- حواست باشه‌ها... مواظب باش! نكنه دستش كج باشه!
- باشه! حواسم هس!
مهين، مادرش را روي تخت نشاند و دواهايش را داد. بعد خانم بزرگ به ويلچرش اشاره كرد و گفت:
«بذارم روي ويلچر... مي‌خوام برم تو حياط...!»
مرضيه، مهين را صدا كرد. مهين به آشپرخانه رفت.
- چيه!
- مهين خانم! سطل آشغال جا نداره... كيسه زباله كجاست؟!
- كيسه پلاستيك‌ها توكشوست... بردار...

مهين رفت پيش مادرش. مرضيه دسته كيسه زباله‌ها را كه برداشت دستش به چيز سردي خورد. چيزي از جنس فلز. توجهي نكرد. وقتي دسته پلاستيك‌ها را سرجايش جابجا مي‌كرد گوشه آن شي فلزي را ديد. خواست در كشو را ببندد اما تكه فلز را بيرون كشيد و خوب تماشايش كرد. شي فلزي از نقره بود و به اندازه كف دست. چهارگوشه آن تصوير زن و مردي بود كه فقط كله داشتند نه دستي نه بدني! حروفي نامفهوم روي تكه فلز حك شده بود. مرضيه شي را سرجايش گذاشت و دنبال كارش رفت!

غروب بود كه مرضيه به خانه‌شان رسيد. چراغ‌ها مثل شبهايي كه او نبود، خاموش بود و مثل هميشه‌اي كه مادرش نبود، خانه بي‌صدا بود و خاك سكوت را همه جاي خانه پاشانده بودند. «درخت بيد مجنون كه با مرضيه قد كشيده بود حالا براي خودش شاخ و برگي داشت. مرضيه با صداي بغض‌آلودي صدا كرد:
«بابا! بابا... كجايي؟!»
صداي ناله‌اي از توي اتاق آمد. مرضيه لامپ حياط را روشن كرد. بغضش را فرو داد و پا به داخل اتاق گذاشت. لامپ اتاق را هم روشن كرد و لبخندي زد و گفت:
«سلام بابا! ماشين گيرم نيومد!»
«دلم شور افتاد بابا!»
مرضيه، بابا مراد را روي ويلچر كهنه‌اش نشاند و او را به حياط برد. كنار شير آب، دستش را خيس كرد و روي صورت پدرش كشيد.
- الان حال مياي!
مرضيه كاسه لعابي را كه هميشه كنار شير آب بود، برداشت و پر از آب كرد و پاهاي بابا مراد را شست.
-پيرشي بابا... برو به كارت برس.
مرضيه ويلچر را اطراف ايوان راند. بعد مانتوي كهنه سرمه‌اي‌اش را درآورد و روي طناب انداخت. روسري‌اش را توي ايوان انداخت و به آشپزخانه رفت. دوباره بيرون آمد. از توي كيفش يك پلاستيك توت‌فرنگي درآورد. آن‌ها را شست؛ توي بشقاب ريخت و به بابامراد داد.
- بخور! مهين خانم داد. براي‌شان يك صندوق آورده بودن.
بابا مراد بشقاب توت‌فرنگي‌ها را گرفت و آهسته مشغول خوردن شد. مرضيه به آشپزخانه رفت. چند دقيقه بعد بوي پياز داغ فضاي كوچك خانه را پر كرد. بابا مراد با صداي بلند گفت:

-جات خوبه؟!
مرضيه در چارچوب آشپزخانه كه سمت راست ايوان بود ظاهر شد و گفت:
- خوبه، شكر!
- بيا بابا... اين چند تا رو هم تو بخور!
- من خوردم... تو بخور!

صبح، مرضيه صبحانه بابا مراد را داد. بابا مراد گفت: «آب! ديروز برام آب نذاشتي!»
مرضيه بطري آب را كنار دست بابا مراد گذاشت. تلويزيون را برايش روشن كرد و رفت توي حياط. آفتاب لبه ديوار را نورپاشانده بود. مرضيه نگاهي به ساعتش كرد. عقربه‌هاي ساعت قديمي‌اش، ساعت نه را نشان مي‌‌دادند. مرضيه آهسته گفت: «هميشه ساعت نه مياد... خودش گفت... الان پيدايش مي‌شه»
صداي نان‌خشكي از دور شنيده مي‌شد لبخندي زد. نفس عميقي كشيد. روسري‌اش را جلوي آينه درست كرد. كيسه نان‌خشك‌ها را برداشت. صداي نان خشكي نزديك شد... نزديكتر... تندتند نفس مي‌كشيد. خودش را به در خانه رساند. كيف از روي شانه‌اش افتاد. آن را برداشت و روي شانه‌اش جابه‌جا كرد. در خانه را باز كرد. نان خشكي كنار وانت بار سفيدش، بلندگو به دست ايستاده بود. مرضيه سلامي كرد و نكرد! نان خشكي كيسه نان خشك را از دست مرضيه گرفت و جويده جويده گفت: « ديروز هي داد زدم... نبودي!»
مرضيه با خجالت گفت: سركار بودم...
-چه كاري ؟!

مرضيه به كيسه‌هاي نان خشك نگاه كرد و گفت: «‌تو يه خونه كار مي‌كنم ... خوبه!»
نان خشكي شمرده و آهسته گفت: «درست مي‌شه... همين روزا...»
مرضيه به سرفه افتاد. وقتي آرام شد آهسته گفت: «ببخشيد... بايد برم... دير شده!»
مرد جوان لبخند كمرنگي زد و گفت: «خير پيش!»
مرضيه در خم كوچه گم شد.

نيست، غيب شده رفته تو زمين. همه جا را گشت! لابلاي لباس‌هايش... توي كمدهاي ديواري... مهين با عصبانيت گفت:
«لعنت به اين روزگار...!»
خانم بزرگ سرجايش نشست و آهسته پرسيد:
«دنبال چي مي‌گردي؟!»
مهين با عصبانيت جواب داد: «تو چي مي‌دوني! يه چيزي گم كردم ديگه!» خانم بزرگ سرجايش خوابيد و زيرلب غرغر كرد. مهين وارد اتاق مادرش شد. با حرص روسري مادرش را كه به رخت‌آويز بود، گره زد و گفت:« بخت دخترشاه پريون رو گره زدم شايد پيدا بشه!» زنگ زدند. مرضيه بود. با دستپاچگي سلام كرد و مهين جوابي زيرلب داد و رفت. مرضيه مانتو و روسري‌اش را درآورد و توي آشپزخانه رفت و مشغول شستن ظرف‌ها شد. مهين وارد آشپزخانه شد و با صداي ريزش گفت:
« يه چيزي گم كردم... يه چيزي شبيه يه قاب كوچيك! نقره بود... اگه ديديش بگو...!»
مرضيه با التماس گفت: به‌ خدا نديدم! اگه مي‌ديدم مي‌گفتم!» مهين رفت. چند لحظه بعد از رفتن مهين، مرضيه شير آب را بست. به گل‌هاي آبي كاشي‌ها خيره شد و زير لب گفت: «ديدمش... همان ديروزي بود... برم بگم!»

مرضيه به اتاق‌ها سرك كشيد. مهين را ديد كه جلوي آينه موهايش را مدل مي‌داد. با ديدن مرضيه،‌ موهايش را رها كرد و پرسيد: «چيه! كاري داري؟!»
مرضيه موهايش را از روي پيشاني‌اش كنار زد و گفت:
«ديروز توي كشو ديدمش... داشتم پلاستيك براي آشغال‌ها ورمي‌داشتم ديدمش!»
مهين به طرف مرضيه آمد و با طعنه گفت:
« چرا از اول نگفتي؟!»
مرضيه كه لب‌هايش خشك شده بود گفت: «حواسم نبود...!» مهين با عجله به اطراف آشپزخانه رفت. كشو را كشيد. پلاستيك‌ها را برداشت. چيزي نبود. همه‌جا را گشت. فرياد مي‌كشيد و گفت:« نيست! تو همين كشو بود؟!»

مرضيه با التماس گفت:« آره‌، به خدا خودم ديدمش... بذار همه‌جا رو بگردم!»
مرضيه همه وسيله‌ها را بيرون گذاشت. گريه مي‌كرد و لابلاي سفره‌هاي تا شده را مي‌گشت. لابلاي دستمال‌ها... نبود. توي كشوهاي ديگر را هم گشت... نبود! مرضيه با گريه گفت: «به‌خدا بود!» عكس يه زن و يه مرد هم روش بود!»
مهين داد زد: « تو كي اونو ديدي... كي، كه من نفهميدم!»
مرضيه اشك‌هايش را پاك كرد. نفسش به شماره افتاده بود.
- همين‌طوري نگاش كردم!
مهين با حرص گفت:« اونو من تو كمد گذاشته بودم نه تو كشو. دروغ مي‌گي!»
خانم بزرگ، مهين را صدا كرد. مهين رفت. مرضيه دستش را به ديوار گرفت و نشست. شير آب چكه مي‌كرد صداي گريه بچه‌اي از جايي مي‌آمد. صداي حرف زدن مهين و خانم بزرگ مي‌آمد. كسي فرياد زد: «نان خشكي... نمكي...!» مرضيه سرش را بلند كرد!

مرضيه،‌ خانم بزرگ را روي ويلچر نشاند. به نفس نفس افتاد. روسري او را سرش كرد. بعد آينه را گرفت جلوي خانم بزرگ تا خودش آن را درست كند. مهين گفت:
« تا ساعت هفت برگرديد... كار من شش و نيم تمام مي‌شه... اگه زود بياين پشت در مي‌مونين!»
مرضيه و خانم بزرگ كه از خانه بيرون زدند، مهين هم پشت سر آنها از خانه بيرون آمد. مرضيه ويلچر خانم بزرگ را طرف پارك راند. هوا خوب بود و پارك خلوت...
مرضيه ويلچر را به طرف جايي كه سايه بود هل داد. وانت سفيد بوقي زد و از پشت سر مرضيه گذشت. مرضيه برگشت. ديدش! با همان لباس آبي. لبخند زد و به راهش ادامه داد.
عصر كه مرضيه رفت، مهين به مادرش گفت:
« اون دزده... فايده نداره...!»
خانم بزرگ ناليد:«گفتم كه... اصلا نمي‌شه به اينجور آدما اطمينان كرد!»
- مامان يادم نبود فردا جمعه‌اس... برم چند تا نون بگيرم كاش به دختره گفته بودم امروز چند تا نون بگيره!»
مهين رفت. خانم بزرگ خودش را روي زمين كشاند تا به كمد ديواري رسيد.

جمعه نه نان خشكي موقع آمدنش بود و نه كسي در خانه را زد. مرضيه بابا مراد را توي حياط روي تخت نشاند و به جان خانه افتاد. شعر مي‌خواند و جارو مي‌كرد. اتاق را غبار برداشته بود. گنجشك‌ها دسته‌دسته مي‌آمدند لابلاي درخت بيد مجنون و تندي بال مي‌زدند و مي‌رفتند. آفتاب روي پاهاي كبود و ورم كرده بابا نور پاشانده بود. مرضيه لحاف و تشك هميشه پهن شده بابا را توي ايوان انداخت. رويه‌شان را درآورده و بعد گذاشت‌شان توي اتاق. بوي بد، ايوان و حياط را پر كرد. دست و پاي بابا مراد را آبي زد و به اتاق بردش. شلنگ انداخت توي ايوان و آن‌جا را هم شست. تا ظهر ملافه‌ها را شست و ظهر اشكنه‌اي درست كرد و كنار دست بابا شروع كرد به خوردن ناهار. بعدازظهر صداي ماشين آمد. داشت دكمه مانتويش را مي‌دوخت. از جايش بلند شد خودش را به در خانه رساند. چشم‌هايش از شادي مي‌درخشيد. مكثي كرد و آهسته و با ترديد در خانه را باز كرد. از لاي در، وانت‌بار سفيد را ديد كه زير ديوار بلند همسايه ايستاده بود. مرد جوان از توي ماشين به او لبخندي زد. مرضيه آهسته دستش را بلند كرد و در را آهسته بست.
مرضيه كه آمد، نزديك ده بود. مهين در را باز كرد و جواب سلام مرضيه را نداد و از كنار او رد شد. مرضيه همين‌كه خواست دست به كار شود صداي نان خشكي آمد. مرضيه لباسش را زود پوشيد و به مهين كه داشت لاك ناخن‌هايش را پاك مي‌كرد گفت:« نون خشكي اومده ، خيلي نون خشك داريم!» مهين با همان پنبه استوني به حياط اشاره كرد و با بي‌ميلي گفت: «برو ديگه! تو حياطن... اون گوشه... تو كه خوب جاي همه چيزا رو بلدي!» مرضيه خودش را به وانت رساند. وانت سفيد پشت پنجره اتاق خانم بزرگ ايستاده بود. مرضيه سلام كرد. مرد جوان لبخندي زد و گفت:
هر جا باشي پيدات مي‌كنم. مرضيه لبخندي زد و گفت:

«شما آقاييد!»
مرد جوان كيسه نان‌ها را گرفت و سه اسكناس هزار توماني به مرضيه داد. مرضيه دستش را عقب كشيد و با تعجب گفت:«اين همه پول... واسه چي... نه..!»
نان خشكي با صداي خشكي گفت: وظيفه‌مو انجام مي‌دم. اين چند بسته نمك هم مال اونا... بگير...»
مرضيه باخجالت گفت:«تا زن و شوهر نشيم پول نمي‌گيرم!»
مرد چيزي نگفت...كيسه‌هاي نمك را گرفت و دور شد. دو چشم سرمه كشيده از پشت پنجره همه چيز را ديد.


جمعه ديگر بود. مرضيه چارقد را از پشت سر بسته بود و آب و جارو مي‌كرد. بابا مراد را صبح با ويلچر به حمام سركوچه برده بود و او را به رجب دلاك سپرده بود تا بابا را بشويد و تميزش كنند. پرده‌ها را كند و آنها را شست. آب سياه از آنها بيرون مي‌آمد. بعد از چند دست شستن پرده‌ها رنگ و رويشان باز شد. حياط و ايوان را شست و آبي بر سر و روي درخت بيد پاشاند و دست آخر با دو قابلمه آب داغ به حمام كوچك‌شان رفت كه هميشه خدا شير آب داغش خراب بود. بابا مراد را ظهر سرخ و سفيد ‌شده از حمام آوردند. بابا مراد به مرضيه نگاه مي‌كرد و مي‌گفت:
«دختر بايد بره خونه بخت...!»
مرضيه با خجالت مي‌گفت: « بابا تو هم پيش ما مي‌موني!» بابا مراد آهي كشيد و مي‌گفت: «تو فكر من نباش بابا!»
بابا مراد صداي راديو را بلند كرده بود و به پيراهن نويي كه مرضيه از يك حراجي برايش خريده بود دايم نگاه مي‌كرد و ذوق مي‌كرد. دايي حجت هم آمده بود و كنار دست بابا مراد هي حرف مي‌زد. دايي حجت ناهار را پيش آنها ماند تا عصر كه خواستگار مي‌آيد او هم باشد. عصر كه شد، مرضيه دور خودش مي‌چرخيد. توي حياط مي‌رفت و به هر صدايي گوش مي‌داد. عصر كه شد زني آمد و مردي كه مي‌خواست مرد مرضيه شود. جعبه شيريني دست‌شان بود. مرضيه توي آشپزخانه كوچك ايستاد و خودش را پنهان كرد و دايي حجت در خانه را باز كرد. همان روز گفتند كه مرضيه هميشه از بابا مراد مراقبت مي‌كند... گفتند كه داماد هم بايد در همين خانه... گفتند كه... و شيريني خوردند و خنديدند.

مرضيه كه آمد؛ مهين رنگ روي سرش گذاشته بود. كلاه پلاستيكي روي سرش بود. مرضيه را كه ديد گفت: « دير كردي! هر روز يه حرفي داري واسه زدن!»
مرضيه مثل هميشه خجالت نكشيد به جايش لبخندي زد و گفت: «ببخشيد!»
مهين باطعنه گفت: «خوشحالي... چه خبره!»
مرضيه طاقت نياورد و گفت: «ديروز... ديروزي شيريني‌ام را خوردند!»
مهين با تعجب گفت: «با كي؟!»
مرضيه گفت: «يه نفر... وانت داره...!»
خانم بزرگ با صداي بلند گفت: «هموني كه برات گفتم ... هموني كه پول دادش !»
مهين اخم‌هايش را درهم كرد و با صدايي كه مي‌لرزيد گفت: «راستش را بگو! اون قاب نقره‌اي رو تو كجا بردي. اونو من واسه خودم تهيه كرده بودم!»
خنده از روي لب‌هاي مرضيه رفت. به من و من افتاد و گفت: «به‌خدا... گفتم كه... !»
مهين با دست محكم روي شانه مرضيه زد و فرياد زد: «اون قاب مال من بود اون به اسم من نوشته شده بود برداشتي و كارتو راه انداختي... اون قاب نقره‌اي، طلسم كار گشاي من بود. اون وقت تو واسه كار خودت اونو بردي!»
مرضيه به گريه افتاد. مهين فرياد زد: «برو گمشو! از پول هم خبري نيس! دختره دزد بدبخت!»
مرضيه به التماس افتاد.
- نه! تو رو خدا... آبروم ميره! تورو خدا خانم!
- تو خانمي! برو خانمي كن.. گم‌شو!
صداي خانم‌بزرگ از اتاقش مي‌آمد كه فرياد مي‌زد:
- بذار بره، دختره پررو...!
مرضيه از خانه بيرون زد و تا خانه گريه كرد.

مرضيه كه رفت مهين به حمام رفت تا موهايش را بشويد. خانم بزرگ نيم‌خيز شد. خودش را طرف كمد ديواري كشاند. كليد كوچك را از گردنش برداشت و در كشو را باز كرد. طلسم را از توي آن برداشت و آهسته گفت: اگه پيش مهين مي‌موند هي نگاش مي‌كرد تا بختش باز بشه... اون‌وقت من چه‌كار مي‌كردم.. امون از تنهايي!

هفته بعد تنها درخت حياط بابا مراد چراغاني شد و خاك سكوت براي هميشه از آن خانه تكانده شد و مرضيه كنار مردش و بابا مراد به زندگي لبخند زد!


منبع : http://www.gtalk.ir





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 260]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن