تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 20 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):خوشى و آسايش، در رضايت و يقين است و غم و اندوه در شكّ و نارضايتى.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1828180061




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ساندویچ مغز فصل دوم


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: فصل دوم:

تنها صدای زوزه باد شنیده می شد, چند دقیقه به فلش نگاه کردم. دیگر هیچ شانسی نداشتم. هیچ شانسی نه برای زنده ماندن و نه برای رسیدن به شهر متروکه. سرم را روی فرمان گذاشتم. دیگر به خط پایان رسیده بودم. هیچ کاری نمی توانستم بکنم. دیگر آب هم نداشتم. از ماشین پیاده شدم و خود را در ریگ زارها انداختم. چند دقیقه ای به آسمان صاف و آبی نگاه کردم. ناگهان نعره ای سر دادم. انعکاس صدایم را در برخورد با کوه ها شنیدم. آرام گریه کردم و به بلایی که برسرم آمده بود, فکر کردم. مدام زیر لب دعا می کردم که فرشته ای برسد و مرا نجات دهد. به انتهای جاده که میان دو کوه بود, نگاه کردم. حداقل 30 کیلومتر دیگر مانده بود و من هم دیگر هیچ آذوقه ای نداشتم.
به سمت درخت پهناوری رفتم زیر سایه اش نشستم. سرم را به تنه کلفت و زبر درخت تکیه دادم و به برگ های سبز خیره شدم. ناگهان شکوفه ای باز شد. از تعجب خشکم زد. شکوفه رشد کرد و به میوه کوچکی تبدیل شد. سیب نارس هر لحظه سرخ تر می شد. حس کردم که از تعجب قلبم از کار افتاده و خون های کثیف در رگم ایستاده است. ناگهان سیب همراه با باد, از شاخه جدا شد و روی سرم افتاد:" آخ!! "
با دستم سر دردآلودم را فشردم. سیب قرمز را برداشتم و چهار چشمی نگاه کردم" خدای من! اینجا چه خبره؟ "از همه جهت سیب را نگاه کردم. ناگهان داد و فریاد دلم بلند شد. به فکر خوردن آن افتادم. لحظه ای درنگ کردم اما قارو قور دلم امان فکر کردن نمی داد. با ولع, گازهای بزرگی از سیب زدم. خوشمزه بود و فرقی با سیب های دیگر نداشت. هنگامی که تمام شد, با معده ای پر, به فکر فرو رفتم. آیا من نیروی خاصی داشتم؟ آیا من قادر بودم یک شکوفه را کمتر از چند دقیقه به میوه تبدیل کنم؟ تمام سوال ها در ذهنم غوغا می کردند. اما این امکان نداشت که من توانسته باشم این سیب را به وجود بیاورم. ولی وقتی که من به برگ ها خیره شدم, شکوفه به وجود آمد. باقی مانده سیب را به گوشه ای پرتاب کردم و خدا را به خاطر این نعمت شکر کردم. پلک های سنگینم را روی هم گذاشتم و سعی کردم سوالات را از خود دور کنم. ناگهان صدای عجیبی را شنیدم. چشمانم را باز کردم. چندبار پلک زدم تا چشمانم به نور شدید آفتاب عادت کنند. سرم را چرخاندم و به اطرافم نگاه کردم و به دنبال منبع صدا گشتم. ناگهان از تعجب سکته کردم. به درخت تنومندی که هم اکنون روییده بود, نگاه کردم. درست همان جایی سبز شده بود که من هسته های سیب را انداخته بودم. این دیگر واقعاً عجیب بود. یک درخت بدون آب دادن و مراقبت به طور معجزه آسایی رشده کرده بود. همان طور که به درخت تنومند, که اکنون به اندازه دیگر درختان بود, نگاه می کردم, چند شکوفه سبز شدند و پس از آن سیب های قرمز رنگی رشد کردند. بلند شدم و به درخت دست کشیدم تا مطمئن شوم در خواب و خیال نیستم. تنها فکری که به ذهنم رسید فرار از آن دنیای عجیب بود ولی سنگینی پلک هایم و کوفتگی بدنم امان نمی دادند. ملافه ای را که در کامیون بود برداشتم و زیر سایه درختان چرت کوتاهی زدم.


منبع : http://www.gtalk.ir





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 74]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن