واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: فصل دوم:
تنها صدای زوزه باد شنیده می شد, چند دقیقه به فلش نگاه کردم. دیگر هیچ شانسی نداشتم. هیچ شانسی نه برای زنده ماندن و نه برای رسیدن به شهر متروکه. سرم را روی فرمان گذاشتم. دیگر به خط پایان رسیده بودم. هیچ کاری نمی توانستم بکنم. دیگر آب هم نداشتم. از ماشین پیاده شدم و خود را در ریگ زارها انداختم. چند دقیقه ای به آسمان صاف و آبی نگاه کردم. ناگهان نعره ای سر دادم. انعکاس صدایم را در برخورد با کوه ها شنیدم. آرام گریه کردم و به بلایی که برسرم آمده بود, فکر کردم. مدام زیر لب دعا می کردم که فرشته ای برسد و مرا نجات دهد. به انتهای جاده که میان دو کوه بود, نگاه کردم. حداقل 30 کیلومتر دیگر مانده بود و من هم دیگر هیچ آذوقه ای نداشتم.
به سمت درخت پهناوری رفتم زیر سایه اش نشستم. سرم را به تنه کلفت و زبر درخت تکیه دادم و به برگ های سبز خیره شدم. ناگهان شکوفه ای باز شد. از تعجب خشکم زد. شکوفه رشد کرد و به میوه کوچکی تبدیل شد. سیب نارس هر لحظه سرخ تر می شد. حس کردم که از تعجب قلبم از کار افتاده و خون های کثیف در رگم ایستاده است. ناگهان سیب همراه با باد, از شاخه جدا شد و روی سرم افتاد:" آخ!! "
با دستم سر دردآلودم را فشردم. سیب قرمز را برداشتم و چهار چشمی نگاه کردم" خدای من! اینجا چه خبره؟ "از همه جهت سیب را نگاه کردم. ناگهان داد و فریاد دلم بلند شد. به فکر خوردن آن افتادم. لحظه ای درنگ کردم اما قارو قور دلم امان فکر کردن نمی داد. با ولع, گازهای بزرگی از سیب زدم. خوشمزه بود و فرقی با سیب های دیگر نداشت. هنگامی که تمام شد, با معده ای پر, به فکر فرو رفتم. آیا من نیروی خاصی داشتم؟ آیا من قادر بودم یک شکوفه را کمتر از چند دقیقه به میوه تبدیل کنم؟ تمام سوال ها در ذهنم غوغا می کردند. اما این امکان نداشت که من توانسته باشم این سیب را به وجود بیاورم. ولی وقتی که من به برگ ها خیره شدم, شکوفه به وجود آمد. باقی مانده سیب را به گوشه ای پرتاب کردم و خدا را به خاطر این نعمت شکر کردم. پلک های سنگینم را روی هم گذاشتم و سعی کردم سوالات را از خود دور کنم. ناگهان صدای عجیبی را شنیدم. چشمانم را باز کردم. چندبار پلک زدم تا چشمانم به نور شدید آفتاب عادت کنند. سرم را چرخاندم و به اطرافم نگاه کردم و به دنبال منبع صدا گشتم. ناگهان از تعجب سکته کردم. به درخت تنومندی که هم اکنون روییده بود, نگاه کردم. درست همان جایی سبز شده بود که من هسته های سیب را انداخته بودم. این دیگر واقعاً عجیب بود. یک درخت بدون آب دادن و مراقبت به طور معجزه آسایی رشده کرده بود. همان طور که به درخت تنومند, که اکنون به اندازه دیگر درختان بود, نگاه می کردم, چند شکوفه سبز شدند و پس از آن سیب های قرمز رنگی رشد کردند. بلند شدم و به درخت دست کشیدم تا مطمئن شوم در خواب و خیال نیستم. تنها فکری که به ذهنم رسید فرار از آن دنیای عجیب بود ولی سنگینی پلک هایم و کوفتگی بدنم امان نمی دادند. ملافه ای را که در کامیون بود برداشتم و زیر سایه درختان چرت کوتاهی زدم.
منبع : http://www.gtalk.ir
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 78]