تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هرگاه كسى مستحق دوستى خداوند و خوشبختى باشد، مرگ در برابر چشمان او مى‏آيد و آرز...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827716808




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

عشق دروغ نيست


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: عشق دروغ نيست
ساعت 11 صبح، با همكارانم مشغول صحبت بودم كه زنگ گوشي داخلي به صدا در آمد. يكي از پرستارها گوشي را برداشت و با گفتن كلمه (چشم) گوشي را گذاشت. سپس از من خواست ويلچر برداشته و به دم در بروم تا مريض تازه پذيرش شده‌اي را تحويل بگيرم. ويلچر به دست وارد حياط آسايشگاه شدم. مرد ميانسالي را ديدم كه زني را با ويلچر حمل مي‌كرد. به كمك مرد، زن را روي ويلچري كه من آورده بودم گذاشتيم. زن جثه بسيار نحيف و لاغري داشت. او نگاه حسرت‌بارش را از صورت مرد كه گويي همسرش بود، گرفت و با چشمان اشك‌آلود و متحيرش به من خيره شد. چشم‌هاي آبي زن در آن صورت رنگ پريده‌اش مي‌درخشيد. با اين‌كه تا آن لحظه صدها بيمار را به همين شكل از افراد خانواده‌شان تحويل گرفته بودم، هيچگاه به اين اندازه دچار رقت نشده بودم. مرد همراه او سرش را پايين انداخته و مي‌كوشيد گريه‌اش را پنهان كند. انگار هيچ كدام از ما سه نفر قدرت حرف زدن نداشتيم. مرد به سرعت از ما دور شد و آسايشگاه را ترك كرد. با رفتن او گريه زن شدت يافت. در حالي كه او را به طرف ساختمان هل مي‌دادم، پرسيدم: خانم چرا اينقدر بي‌تابي مي‌كني؟

پاسخ داد: بچه‌هام، شوهرم، دلم براي اونا تنگ مي‌شه. بغض راه گلويم را بست. از خودم پرسيدم، آخر اين زن چرا فلج شده است؟ چه بيماري دارد كه با داشتن چند بچه به مركز نگهداري معلوين آورده شده، كنجكاوي‌ رهايم نمي‌كرد به همين دليل پرونده‌اش را مطالعه كردم و فهميدم آن زن بيچاره سيزده ساله كه دچار بيماري MS شده. دلم برايش سوخت و دقايقي به دور از چشم همكارانم به خاطر او اشك ريختم.

انسان بسيار ضعيف و آسيب‌پذير است پس هيچ‌گاه نبايد به زيبايي و سلامتي‌اش مغرور شود. از آنجايي كه خودم مادر بودم بيشتر از ساير همكارانم كه مجرد بودند حال او را مي‌فهميدم. مي‌كوشيدم او را دلداري دهم تا به زندگي اميدوار باشد، اما آن زن كه بعدا فهميدم دريا نام دارد احتياجي به اين كارها نداشت. او مي‌گفت: درسته بيماري من لاعلاجه ولي خدا ارحم الراحمين است و اگه او بخواد من خوب مي‌شم اگه هم نخواد حتما صلاح نبوده، من از مرگ نمي‌ترسم فقط ناراحتيم اينه ‌كه بعد از من شوهر مهربون و بچه‌هاي گلم خيلي غصه مي‌خورن، مي‌ترسم از اونا جدا بشم وگرنه زندگي به پشيزي نمي‌ارزه. دريا عاشق همسر و بچه‌هايش بود. وقتي از آنها مي‌گفت تمام صورتش مي‌خنديد. از او به خاطر قلب پر اميدش و حرف‌هاي زيبايي كه مي‌زد خوشم مي‌آمد.

نمي‌دانم نام آن زن را به دليل داشتن چشم‌هاي آبي دريا گذاشته بودند يا به خاطر قلب پهناور و پرخروشش، فقط مي‌دانم اين نام واقعا به او مي‌آمد. كم‌كم با هم دوست شديم. يك روز از او خواستم ماجراي ازدواجش را برايم تعريف كند تا آن را بنويسم و براي هميشه خاطرات او را با خود داشته باشم، زيرا دريا 18 سال پيش ازدواج كرده و در اين مدت فقط پنج سال را در سلامتي به سر برده بود.

او در حالي كه اشك همچون مرواريدي در صدف، درون چشمان آبي‌اش حلقه بسته بود، داستان عشقش را اين‌گونه تعريف كرد:

كلاس اول راهنمايي بودم. نزديك مدرسه ما يك مغازه مكانيكي وجود داشت. پسري كه شاگرد مكانيكي بود هميشه موقع رفتن و برگشتن از مدرسه به من نگاه مي‌كرد. مدت‌ها گذشت يك روزمتوجه شدم منو تعقيب مي‌كنه. تا نزديك خونمون اومد و برگشت، بدون اين‌كه كلمه‌اي حرف بزنه. بالاخره تابستون از راه رسيد و تعطيل شديم. يك بعدازظهر كه همراه خانواده تو حياط نشسته بوديم و داشتيم هندونه مي‌خورديم، زنگ در به صدا در اومد. گمون كردم برادر بزرگمه. با عجله به طرف در دويدم و در را باز كردم. يه زن و مرد ميانسال، با يه دسته گل و جعبه شيريني روبه‌روم وايستاده بودن. اون طرف‌ترم همون شاگرد مكانيكي با سر و وضعي كه سعي كرده بود مرتب باشد، به من زل زده بود. فورا برگشتم. اونا با راهنمايي مادرم وارد شدند. از گل و شيريني كه در دست داشتند مي‌شد فهميد براي چي اومدن. پدر علي (شاگرد مكانيكي) توضيح داد كه تو يكي از روستاهاي اطراف شهر ما زندگي مي‌كنن. پدرم كه آدم بداخلاق و سخت‌گيري بود به محض اين‌كه اسم روستا رو شنيد، گفت: دختر ما هنوز خيلي بچه است. از طرفي اون توي شهر بزرگ شده و نمي‌تونه تو روستا زندگي كنه. ماشاا... پسر شما هم كه نه سواد درست و حسابي داره، نه شغلي و نه مال و ثروتي كه دختر منو خوشبخت كنه!

آب پاكي رو ريخت روي دستشون، اما نمي‌دونم چرا همون موقع علاقه عجيبي نسبت به علي پيدا كردم. با اين حال جرات ابراز نظر نداشتم. خانواده علي خيلي سمج بودن و بارها به خونه ما اومدند و هر دفعه پدر با عصبانيت جواب رد مي‌داد.

حدود سه سال گذشت. خانواده علي افراد مختلفي رو براي پا درميوني مي‌فرستادن. پدر كه كسر شأنش مي‌اومد دخترشو به يك پسر روستايي بده، اونقدر نه گفت تا خسته شد. خلاصه بعد از دردسرهاي زياد پدرم رضايت داد. من و علي سر از پا نمي‌شناختيم. پدر شرايط سختي براي ازدواج ما در نظر گرفته بود. خانواده علي مقداري از زمين‌ها و گاوهاشونو فروختند تا خرج عروسي ما رو بدن. بعد از يك جشن باشكوه به روستا رفتم. علي عاشقانه منو مي‌پرستيد. هر وقت به شهر مي‌رفتم غريبه و آشنا از سر دلسوزي يا مسخره كردن مي‌گفتن چطور تو روستا زندگي مي‌كني؟ خيلي سخته مگه نه؟! لابد از صبح تا شب كار مي‌كني.

در حالي كه همسرم اجازه نمي‌داد من دست به سياه و سفيد بزنم. حتي از زناي شهر هم كمتر كار مي‌كردم. در واقع تنها كاري كه انجام مي‌دادم اين بود كه هر جا علي مي‌رفت، همراهش برم. من يه گوشه‌اي مي‌نشستم و اون توي دشت و صحرا كار مي‌كرد. زندگي تو دل طبيعت خيلي خوب بود. خوشبختي ما با به دنيا اومدن اولين بچمون يعني صدف كامل‌تر شد. علي خيلي كاري بود. خيلي زود تونستيم يه خونه مستقل بخريم. ثروت زيادي نداشتيم اما عشق عميقي بين ما وجود داشت، عشقي كه همه به اون غبطه مي‌خوردند. بعد از سه سال دختر دومم مرواريد به دنيا اومد.

علي خيلي خوشحال بود. با بچه‌ها مثل گل رفتار مي‌كرد، اما متاسفانه بيماري من بعد از زايمان دومم شروع شد. يك ماه تموم توي بستر بودم. احساس سستي و ضعف داشتم. نمي‌تونستم بلندشم و كاري انجام بدم. اوايل فكر مي‌كرديم اين حالت‌ها در اثر زايمان ايجاد شده. ولي وقتي ديديم با يك ماه استراحت خوب نشدم، رفتيم پيش دكتر. دكتر بيماريمو تشخيص نداد. چند نوع دارو تجويز كرد كه بي‌تاثير بودند. عاقبت رفتيم پيش متخصص. بعد از كلي آزمايش دكتر يه چيزايي به علي گفت.

من هر روز لاغرتر و ضعيف‌تر مي‌‌شدم. علي هم از غصه من ذوب مي‌‌شد. هر چي داشت و نداشت فروخت و خرج مداواي من كرد. ولي بي‌فايده بود. ديگه حتي فرصت نداشت سركار بره. يه روز به عشقمون قسمش دادم بگه بيماري من چيه. با اين‌كه دلش نمي‌اومد، گفت: MS داري. پرسيدم: MS چيه؟ جوابمو نداد. از حال و روزش فهميده بودم مريضي من لاعلاجه. علي گفت: اگه شده تموم دنيا رو زير و رو مي‌كنم تا تو خوب بشي. سيزده سال تمام منو پيش دكتراي زيادي برد، اما به هر دري زد دكترا جوابمون مي‌كردند و بعد از يه مدتي بيماريم شديد شد و پاهام فلج شدن. علي مثل يه مادر از من پرستاري مي‌كرد. وقتي به صورت خسته و رنج كشيدش نگاه مي‌كردم، خجالت مي‌كشيدم. يه بار مادرم اومد تا منو به خونه پدريم ببره. علي راضي نمي‌شد و بچه‌هام گريه مي‌كردن. مادر اينقدر گفت و التماس كرد تا علي اجازه داد. يه روز كه مادرم مي‌خواست منو جابجا كنه هر دوتامون زمين خورديم، خوب مادرم پير بود. به محض اين‌كه علي فهميد زمين خوردم اومد و منو برگردوند خونه. پرستاري از من، نگهداري از بچه‌ها، كار خونه، كار بيرون، همه اين مسئوليت‌ها به دوش شوهرم افتاده بود. از طرفي مخارج من هم فشار زيادي به علي وارد مي‌كرد.

به طوري كه بعضي از اقوام و آشناها گفتند: بهتره دريا رو به مركز نگهداري از معلولين ببري.

علي عصباني شد ولي من ديگه نمي‌تونستم زجر كشيدنشو ببينم. به خاطر همين خودم خواستم منو اينجا بياره. اول قبول نمي‌كرد. تا اين‌كه زار زدم و التماس كردم. اون بيچاره عرق كرده بود، تمام تنش مي‌لرزيد. گفت: چطوري اين كارو بكنم؟ من بهترين روزاي عمرمو با تو گذروندم. چطوري دخترامو با وجود مادر، بي‌مادر كنم. من زندگي بدون تورو نمي‌خوام. به خدا نمي‌خوام! جواب صدف و مرواريد رو چي بدم؟! گفتم: من خجالت مي‌‌كشم به صورت تو و اين بچه‌ها نگاه كنم. بچه‌هاي من سال‌هاست كه با وجود مادر بي‌مادر شدن. سال‌هاست كه آرزوي مادري كردن براي اونا به دلم مونده. وقتي دارن زمين مي‌خورن من نمي‌تونم بگيرمشون، وقتي گرسنه هستن، من نمي‌تونم بهشون غذا بدم، وقتي گريه مي‌كنن و من نمي‌تونم بغلشون كنم، عذاب مي‌كشم. مي‌فهمي؟! عذاب مي‌كشم!

بعد از كلي خواهش تمنا شوهرمو راضي كردم منو به آسايشگاه معلولين بياره. گرچه ته دلم راضي نبودم.

دلم براي علي مي‌سوخت. مي‌خواستم بارشو سبك كنم. وگرنه... دريا به پهناي صورت مي‌گريست. او راست مي‌گفت. وقتي علي به ديدن همسرش مي‌آمد، مي‌ديدم كه چگونه دور تخت او مي‌چرخيد. با اين‌كه آن مرد 38 سال بيشتر نداشت بسيار پير و خسته به نظر مي‌رسيد. عاقبت يك روز علي به مركز آمد و گفت: ديگه نمي‌تونم دوري همسرمو تحمل كنم. مي‌خوام ببرمش خونه.

هر چه پرستارها و پزشك‌ها كوشيدند او را منصرف كنند بي‌اثر بود. حتي يكي از دكترها گفت: خانم شما ديگه خوب شدني نيست. هر روز حالش بدتر و بدتر مي‌شه. علي با بغض جواب داد: باشه! لااقل اين آخر عمري مي‌خوام كنار من و بچه‌هام بمونه. اگه قراره بميره بايد تو خونه خودش بميره، خونه‌اي كه به خاطر اون ساختم. من تا دم مرگ ازش پرستاري مي‌كنم. مي‌خوام مرواريد و صدف وقتي از مدرسه برمي‌گردن مثل بقيه بچه‌ها مادرشونو تو خونه ببينن. هر چند اين مادر نمي‌تونه براشون ناهار درست كنه. نمي‌تونه بغلشون كنه. ولي وجودش براي ما مهمه. ما دو تا روزاي خوبي رو با هم سپري كرديم. حالا كه اون مريضه انصاف نيست رهاش كنم. دلم مي‌خواد دريا بدونه به اندازه‌ همون روزاي اولي كه ديدمش دوستش دارم. اين مدتي‌ام كه اينجا گذاشتمش اشتباه كردم. اشتباه!

بالاخره علي دريا را با خود به خانه برد. وقتي مي‌رفتند آنها را از پشت سر نگاه مي‌كردم. مردي خمود كه ويلچري را به جلو هل مي‌داد.
ياد و خاطره آن چشمان آبي كه آخرين بارقه‌هاي زندگي در آنها سوسو مي‌زد، هرگز از ذهن من بيرون نخواهد رفت. اكنون جز سلامتي دريا هيچ چيز از خداوند نمي‌خواهم.






منبع : http://www.gtalk.ir





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 47]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن