تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 20 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):عبادت را نزد خويش ناپسند مگردانيد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827992897




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مقاله ای از مرحوم سید جعفر شهیدی/ ستایشگران خاندان پیامبر در دوره خلفا چقدر آزادى داشتند؟


واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: اندیشه  - مقاله ای از مرحوم سید جعفر شهیدى به نقل از کتاب زندگانی فاطمه زهرا سلام الله علیها ص 211 از نیمه دوم سده نخستین هجرت،برغم تمایل حکومت دمشق،در شعر عربى نشانه‏هائى از گرایش به خاندان پیغمبر پدید گشت. (1) بحق دانستن آنان، سوگوارى در مصیبت این خاندان،ناخشنودى نمودن از ستمهائى که بر ایشان رفت.و گاه نکوهشى از آن مردم که موجب چنین ستم شدند.از میان آن شعرها نمونه‏هائى انتخاب گردید که با زندگانى دختر پیغمبر (ص) ارتباطى داشت.اما آنچه درباره امیر المؤمنین على علیه السلام و فاجعه کربلا سروده شده فراوانست،چندانکه در چند مجلد بزرگ جاى خواهد گرفت. با بر افتادن امویان بسال یکصد و سى و دو هجرى این دسته از شاعران مجال فراخ‏ترى یافتند. و با آنکه عباسیان از آل على دلى خوش نداشتند،براى ریشه‏کن ساختن مانده خاندان اموى ستایندگان بنى هاشم را آزاد مى‏گذاشتند،و اگر ضمن ستایش آل پیغمبر از آل عباس هم مدحى مى‏کردند،ستاینده بى‏جایزه وصلت نمى‏ماند.اما بهر حال آزادى آنان تا آنجا بود که مدح علویان با نکوهش عباسیان توام نباشد و گرنه شاعر بجان خود امان نمى‏یافت-چنانکه درباره منصور نمرى خواندید-گاهى هم زمامدارانى چون متوکل و معتصم کم‏ترین گرایشى را بآل على (ع) بر نمى‏تافتند و از آزار شاعران ثناگوى آنان دریغ نمى‏کردند. با گسترش تسلط دیلمیان بر بغداد،در این شهر که از سالها پیش مرکز اجتماعى شاعران شیعى شده بود،انجمن‏ها تشکیل گردید که در آن فضیلت‏هاى اهل بیت را مى‏خواندند و بر مظلومیت آنان اشک مى‏ریختند.نمونه‏اى از آن مجلس‏ها در فصلى که با عنوان‏«براى عبرت تاریخ‏»گشودیم از نظر خواننده گذشت. اما در شعر فارسى چنانکه در این فصل خواهید دید،ستایش آل پیغمبر و گرایش به على (ع) و خاندان او از سده چهارم هجرى آغاز شده،و شمار این شعرها (آنچه در دست ماست) در سراسر حکومت‏سامانیان غزنویان،سلجوقیان و خوارزمشاهیان بسیار اندک است. در آن دسته از شعرها که بعنوان نخستین شعرهاى درى معرفى شده جز وصف طبیعت و ستایش حکومت چیزى نمى‏بینیم. آیا مى‏توان گفت همه شعرهاى فارسى ایران اسلامى که تا سده چهارم هجرى بزبان درى یا دیگر لهجه‏هاى ایرانى سروده شده از این نوع بوده است؟هر چند نمى‏توان بدین پرسش پاسخ مثبت داد،اما گمان نمى‏رود شعرهاى در موضوع مورد بحث ما سروده شده باشد.در اینصورت علت آن چیست؟فشار سخت‏حکومت؟جاى چنین احتمالى هست.و ما مى‏دانیم از سال چهل و سوم هجرى تا پایان حکومت ولید بن عبد الملک بن مروان،ایران و منطقه شرقى زیر فشار حاکمانى چون زیاد،عبید الله،حجاج بن یوسف،پسر اشعث.و کسانى از این دست مردم،روزگار مى‏گذرانده است.اما چرا در مدینه که مستقیما زیر نظر خاندان اموى بود،کمیت‏به ستایش هاشمیان بر مى‏خیزد ولى در نیشابور،طوس،غزنه و هرات نظیر چنین شاعرى را نمى‏بینیم؟  آیا مى‏توان گفت در سده نخستین هجرت مردم ایران از خاندان پیغمبر (ص) و آنچه بر سر آنان رفت اطلاعى نداشتند؟هرگز جاى چنین احتمالى نیست.از این گذشته در فاصله تقریبا نیم قرن از حکومت ولید بن عبد الملک تا پایان کار مروان بن محمد که گروههاى مقاومت در شرق ایران مخفیانه سرگرم کار بودند و بنام حکومت‏خاندان پیغمبر«الرضا من آل محمد»شعار مى‏دادند،مى‏توان گفت هیچگونه شعرى که بازگوینده این تمایل باشد سروده نشده؟مى‏دانیم شعر عامل مهمى براى تحریک عاطفه و احساس عمومى است.آیا مى‏توان گفت‏حکومت‏ها و یا عاملان آنان چنین شعرها را از میان برده‏اند؟اگر چنین است چرا با شعر عربى چنین معامله‏اى نشده است؟مضمون شعرهاى عربى مذمت مستقیم از خلفاى اموى و عباسى بود،در صورتیکه اگر در زبان فارسى چنین شعرهایى سروده شده باشد،تعریض به حاکمان صفارى،سامانى و یا غزنوى نبوده،چه آنان دخالتى در آن ستمکارى‏ها نداشته‏اند. درست است که بحث ما درباره شعر درى است و این لهجه از سده سوم رسمیت‏یافت،اما در شعر تازى هم که ایرانیان عربى‏گو سروده‏اند چنان نمونه‏هائى دیده نمى‏شود.از سده چهارم هجرى یعنى همزمان با تاسیس دولت‏هاى شیعى در ایران مرکزى است که گاهگاه نظیر این مضمون‏ها در شعر فارسى دیده مى‏شود: مدحت کن و بستاى کسى را که پیمبر بستود و ثنا کرد و بدو داد همه کار (2) و یا این نمونه: چنین زادم و هم بدین بگذرم همین دان که خاک ره حیدرم (3) و یا این بیت‏ها: مرا شفاعت این پنج تن بسنده بود که روز حشر بدین پنج تن رسانم تن بهین خلق و برادرش و دختر و دو پسر محمد و على و فاطمه حسین و حسن (4) در اواخر سده چهارم که فاطمیان بر مصر دست‏یافتند و حکومتى مقتدر را پى افکندند وصیت‏شهرت آنان بدیگر کشورهاى اسلامى رسید و در شرق ایران طرفدارانى پیدا کردند، شاعران فارسى گوى آن سامان بمدح اهل بیت زبان گشودند و نمونه برجسته آنان ناصر خسرو علوى است.لیکن باز هم در سراسر قرن پنجم و ششم.شمار شعرهائى که در مدح آل پیغمبر بفارسى سروده‏اند،فراوان نیست.شگفت اینکه در سده پنجم شیعیان در بغداد و مرکز خلافت عباسى انجمن‏ها تشکیل مى‏دادند و بر مصیبت اهل بیت مى‏گریستند و نمونه‏اى از این مجلس‏ها در فصلى که با عنوان‏«براى عبرت تاریخ‏»گشودیم از نظر خواننده گذشت،اما در شرق ایران دور افتاده‏ترین نقطه بمرکز خلافت،ناصر خسرو باید از بیم جان از بیغوله‏اى به بیغوله دیگر پناه برد. این چنین سختگیرى را باید بحساب عباسیان گذاشت و یا بحساب خوش خدمتى حکومت‏هاى محلى که براى پایدارى خود،خشنودى خاطر آنان را از هر راهى مى‏جستند،و یا بحساب پاى‏بندى سخت مردم این منطقه بمذهب سنت و جماعت و یا پذیرش وضع (پس از مقاومتى اندک) ،بحثى است که پس از گذشت هزار سال آنچه پیرامون آن نوشته شود حدس و گمانى است که منشا آن نیز تمایل و عاطفه و یا طرز تفکر بحث کننده است.بهر حال چنانکه نوشتیم از نشات زبان درى در شرق ایران تا دهه نخستین سده هفتم،از شعر فارسى آنچه در ستایش خاندان پیغمبر سروده شده نمونه‏هائى اندک است.و نام دختر پیغمبر به تلویح یا ضمنى در بعض این بیت‏ها دیده مى‏شود.با هجوم مغولان بایران براى مدتى بیش از یکصد سال همه چیز درهم ریخت و در سده هشتم هجرى است که شاعران شیعى در نقاط مختلف کشور ایران بمدح اهل بیت زبان مى‏گشایند. در پایان این فصل این نمونه شعرهاى از نظر خواننده مى‏گذرد و چنانکه مى‏بینیم طولانى‏ترین مدیحه از خواجوى کرمانى و ابن حسام خوسفى است. آنچه در این فصل فراهم آمده،به پایان قرن نهم خاتمه مى‏یابد.چه قرن دهم آغاز سمیت‏یافتن مذهب شیعه در ایران است و در این دوره است که قسمت مهمى از شعر فارسى را مدیحه‏ها و مرثیه‏هاى اهل بیت تشکیل مى‏دهد. ناصر خسرو ابو معین ناصر بن خسرو بن حارث قبادیانى بلخى متولد به سال 394 و متوفى بسال 481 هجرى قمرى از شیعیان اسماعیلى و مداح خلفاى فاطمى مصر و حجت از سوى ایشان،در جزیره خراسان. آنروز در آن هول و فزع بر سر آن جمع پیش شهدا دست من و دامن زهرا تا داد من از دشمن اولاد پیمبر بدهد بتمام ایزد داد ارتعالى دیوان.تقوى ص 4 شمس وجود احمد و خود زهرا ماه ولایتست ز اطوارش دخت ظهور غیب احد احمد ناموس حق و صندق اسرارش هم مطلع جمال خداوندى هم مشرق طلیعه انوارش صد چون مسیح زنده ز انفاسش روح الامین تجلى پندارش هم از دمش مسیح شود پران هم مریم دسیه ز گفتارش هم ماه بارد از لب خندانش هم مهر ریزد از کف مهیارش این گوهر از جناب رسول الله پاکست و داور است‏خریدارش کفوى نداشت‏حضرت صدیقه گرمى نبود حیدر کرارش جنات عدن خاک در زهرا رضوان ز هشت‏خلد بود عارش رضوان بهشت‏خلد نیارد سر صدیقه گر بحشر بود یارش باکش ز هفت دوزخ سوزان نى زهرا چو هست‏یار و مدد کارش دیوان ص 209 گفتا که منم امام و میراث بستد ز نبیرگان و دختر صعبى تو و منکرى گر این کار نزدیک تو صعب نیست و منکر ورمى بر وى تو با امامى کاین فعل شده است زو مشهر من با تو نیم که شرم دارم از فاطمه و شبیر و شبر (ناصر خسرو.دیوان.مینوى و محقق ص 94) سنائى ابو المجد مجدود بن آدم.از شاعران قرن پنجم و ششم هجرى.متوفاى اوائل قرن ششم (518 هجرى) . نشوى غافل از بنى هاشم وز ید الله فوق ایدیهم داد حق شیر این جهان همه را جز فطامش نداد فاطمه را (حدیقه.مدرس رضوى ص 261) در صفت کربلا و نسیم مشهد معظم آل یاسین بداده یکسر جان عاجز و خوار و بى کس و عطشان کرده آل زیاد و شمر لعین ابتداى چنین تبه در دین مصطفى جامه جمله بدریده على از دیده خون بباریده فاطمه روى را خراشیده خون بباریده بى حد از دیده (حدیقه.ص 270) قوامى رازى بدر الدین قوامى از شاعران معروف نیمه اول قرن ششم.متوفى در نیمه دوم قرن ششم هجرى. در مرثیه سید الشهداء زهرا و مصطفى و على سوخته ز درد ماتم سراى ساخته بر سدره منتها در پیش مصطفى شده زهراى تنگدل گریان که چیست درد حسین مرا دوا ایشان درین که کرد حسین على سلام جدش جواب داد و پدر گفت مرحبا زهرا ز جاى جست و به رویش در اوفتاد گفت اى عزیز ما تو کجائى و ما کجا چون رستى از مصاف و چه کردند با تو قوم مادر در انتظار تو دیر آمدى چرا حب یاران پیمبر فرض باشد بى خلاف لیکن از بهر قرابت هست‏حیدر مقتدا بود با زهرا و حیدر حجت پیغمبرى لاجرم بنشاند پیغمبر سزائى با سزا (دیوان.ص 1206-127) اثیر اخسیکتى از شاعران سده ششم هجرى و متوفى بسال 577 یا 579 هجرى قمرى. سبزه فکنده بساط بر طرف آبگیر لاله حقه نماى شعبده بو العجب پیش نسیم ارغوان قرطه خونین بکف خون حسینیان باغ کرده چو زهرا طلب (دیوان رکن الدین همایون فرخ ص 27) خواجوى کرمانى ابو العطا کمال الدین محمود مرشدى متولد به سال 689 و متوفى بسال 753 هجرى قمرى. روشنان قصر کحلى گرد خاک پاى او سرمه چشم جهان بین ثریا کرده‏اند با وجود شمسه گردون عصمت فاطمه زهره را این تیره روزان نام زهرا کرده‏اند خون او را تحفه سوى باغ رضوان برده‏اند تا از آن گلگونه رخسار حورا کرده‏اند باز دیگر بر عروس چرخ زیور بسته‏اند پرده زر بفت‏بر ایوان اخضر بسته‏اند چرخ کحلى پوش را بند قبا بگشوده‏اند کوه آهن چنگ را زرین کمر در بسته‏اند اطلس گلریز این سیما بگون خرگاه را نقش پردازان چینى نقش ششتر بسته‏اند مهد خاتون قیامت مى‏برند از بهر آن دیده بانان فلک را دیده‏ها بر بسته‏اند دانه ریزان کبوتر خانه روحانیان نام اهل بیت‏بر بال کبوتر بسته‏اند دل در آن تازى غازى بند کاندر غزو روم تازیانش شیهه اندر قصر قیصر بسته‏اند (دیوان.ص 133-134) منظومه محبت زهر او آل او بر خاطر کواکب از هر نوشته‏اند دوشیزگان پرده‏نشین حریم قدس نام بتول بر سر معجز نوشته‏اند. (دیوان.ص 584) از آن بوصلت او زهره شد بدلالى که از شرف قمرش در سراچه دربان بود چون شمع مشرقى از چشم سایر انجم ز بس اشعه انوار خویش پنهان بود نگشت عمر وى از حى (6) فزون ز روى حساب چرا که زندگى او بحى حنان بود وراى ذروه افلاک آستانه اوست زمرغزار فردایس آب و دانه اوست بدسته بند ریاحین باغ پیغمبر که بود نیره برج قدس را خاور عروس نه تتق (7) لاله برگ هفت چمن (8) تذرو هشت گلستان (9) و شمع شش منظر ز نام او شده نامى سه فرع (10) و چار اصول (11) بیمن او شده سامى دو کاخ و پنج قمر (12) کهینه سورى (13) بیت العروس او ساره (14) کمینه جاریه خانه دار او هاجر (15) بمطبخش فلک دود خورده را در پیش زمه طبقچه سیم و ز مهر هاون زر ز سفره انا املح (16) طعام او نمکین ز شکر انا افصح (17) کلام او شیرین (دیوان ص 615) ابن یمین محمود بن یمین الدین فریومدى.از شاعران سده هشتم هجرى و از ستایشگران خاندان سربدارى و وابسته بدین خاندان.بسال هفتصد و شصت و نه هجرى درگذشته است. شنیدم ز گفتار کارآگهان بزرگان گیتى کهان و مهان که پیغمبر پاک والا نسب محمد سر سروران عرب چنین گفت روزى باصحاب خود بخاصان درگاه و احباب خود که چون روز محشر در آید همى خلایق سوى محشر آید همى منادى بر آید بهفت آسمان که اى اهل محشر کران تا کران زن و مرد چشمان بهم بر نهید دل از رنج گیتى بهم بر نهید که خاتون محشر گذر مى‏کند ز آب مژه خاک تر مى‏کند یکى گفت کاى پاک بى کین و خشم زنان از که پوشند بارى دو چشم جوابش چنین داد داراى دین که بر جان پاکش هزار آفرین ندارد کسى طاقت دیدنش ز بس گریه و سوز و نالیدنش بیک دوش او بر،یکى پیرهن بزهر آب آلوده بهر حسن ز خون حسینش بدوش دگر فرو هشته آغشته دستار سر بدینسان رود خسته تا پاى عرش بنالد بدرگاه داراى عرش بگوید که خون دو والا گهر از ین ظالمان هم تو خواهى مگر ستم کس ندیدست از این بیشتر بده داد من چون توئى دادگر کند یاد سوگند یزدان چنان بدوزخ کنم بندشان جاودان چه بد طالع آنظالم زشتخوى که خصمان شوندش شفیعان او (دیوان.حسینعلى باستانى راد ص 589-590) ابن حسام محمد بن حسام الدین خوسفى از شاعران مشهور قرن نهم.شاعر مقتدر طبع و عالم بلند همت که عمر خود را به مدح خانواده پیغمبر گذراند،و مردمان را براى نواله ستایش نگفت چنانکه گوید: شکم چون به یک نان توان کرد سیر مکش منت‏سفره اردشیر سراینده خاوران نامه و دیوان او مرکب از قصیده‏ها و ترجیع‏بندها و مخمس‏ها و دیگر انواع شعر است.متوفى بسال هشتصد و هفتاد و پنج هجرى قمرى. قصیده در مدح فاطمه زهرا چنین گفت آدم علیه السلام که شد باغ رضوان مقیمش مقام که با روى صافى و با راى صاف زهر جانبى مى‏نمودم طواف یکى خانه در چشمم آمد ز دور برونش منور ز خوبى و نور زتابش گرفته رخ مه نقاب ز نورش منور رخ آفتاب کسى خواستم تا بپرسم بسى بسى بنگریدم ندیدم کسى سوى آسمان کردم آنگه نگاه که اى آفریننده مهر و ماه ضمیر صفى از تو دارد صفا صفا بخشم از صفوت مصطفى! دلم صافى از صفوت ماه کن ز اسرار این خانه آگاه کن ز بالا صدائى رسیدم بگوش که یا اى صفى آنچه بتوان بگوش! دعایى ز دانش بیاموزمت چراغى ز صفوت برافروزمت بگو اى صفى با صفاى تمام بحق محمد علیه السلام بحق على صاحب ذوالفقار سپهدار دین شاه دلدل سوار بحق حسین و بحق حسن که هستند شایسته ذو المنن بخاتون صحراى روز قیام سلام علیهم علیهم سلام کز اسرار این نکته دلگشاى صفى را ز صفوت صفایى نماى صفى چون بکرد این دعا از صفا درودى فرستاد بر مصطفى در خانه هم در زمان باز شد صفى از صفایش سر انداز شد یکى تخت در چشمش آمد ز دور سرا پاى آن تخت روشن ز نور نشسته بر آن تخت مر دخترى چو خورشید تابان بلند اخترى یکى تاج بر سر منور ز نور ز انوار او حوریان را سرور یکى طوق دیگر بگردن درش بخوبى چنان چون بود در خورش دو گوهر بگوش اندر آویخته ز هر گوهرى نورى انگیخته صفى گفت‏یا رب نمى‏دانمش عنایت‏بخطى که بر خوانمش خطاب آمد او را که از وى سؤال بکن تا بدانى تو بر حسب و حال بدو گفت من دخت پیغمبرم باین فر فرخندگى در خورم همان تاج بر فرق من باب من دو دانه جواهر حسین و حسن همان طوق در گردن من على است ولى خدا و خدایش ولى است چنین گفت آدم که اى کردگار درین بار گه بنده راهست‏بار مرا هیچ از اینها نصیبى دهند ازین خستگیها طبیبى دهند خطابى بگوش آمدش کاى صفى دلت در وفاهاى عالم و فى‏که اینها به پاکى چو ظاهر شوند بعالم به پشت تو ظاهر شوند صفى گفت‏با حرمت این احترام مرا تا قیام قیامت تمام مهمانى کردن فاطمه جناب پیغمبر را باز بر اطراف باغ از چمن گل عذار مجمره پر عود کرد بوى خوش نو بهار مقنعه بر بود باد از سر خاتون گل برقع خضرا گشود از رخ گل پرده‏دار مریم دوشیزه بود غنچه ز آبستنى در پس پرده ز دلتنگى خود شرمسار سر و سهى ناز کرد سرکشى آغاز کرد سنبل تر باز کرد نافه مشک تتار گل چه رخ نیکوان تازه و تر و جوان مرغ بزارى نوان بر طرف مرغزار بر صفت‏حسب حال گشته قوافى سگال بلبل وامق عذار بر گل عذرا عذار ناله کنان فاخته تیغ زبان آخته سرو سرافراخته چون قد دلجوى یار باد ریاحین فروش خاک زمین حله پوش لاله شده جرعه نوش در سر نرگس خمار برق ثواقب فروغ تیغ کشان از سحاب ز آتش دل میغ را چشم سیه اشکبار از پى زینت گرى لعبت ایام را لاله شده سرمه‏دان گل شده آیینه دار از دل خاراى سنگ آمده بیرون عقیق لاله رخ افروخته بر کمر کوهسار بوى بنفشه بباغ کرده معطر دماغ لاله خور زین چراغ در دل شبهاى تار یا قلم من فشاند بر ورق گل عبیر یا در جنت گشاد خازن دار القرار یا مگر از تربت دختر خیر البشر باد سحرگه فشاند بر دل صحرا غبار مطلعة الکوکبین نیرة النیرین سیدة العالمین بضعه صدر الکبار ماه مشاعل فروز شمع شبستان او ترک فلک پیش او جاریه پیش کار ریشه کش معجرش مفتخرات الخیام رایحه چادرش نفحه عود و قمار کسوت استبرقش اطلس نه توى چرخ سندس والاى او شعرى شعرى شعار بردگى عصمتش پرده نشینان قدس کرده بخاک درش خلد برین افتخار رفته بجاروب زلف خاک درش حور عین طره خوشبوى را کرده از آن مشکبار آنچه ز گرد رهش داده برضوان نسیم روشنى چشم را برده حوارى بکار در حرم لایزال از پى کسب کمال خدمت او خالدات کرده بجان اختیار مطبخیان سپهر هر سحرى مى‏نهند بر فلک از خان او قرصه گاور سه دار با شرف شرفه طارم تعظیم او کنگره نه فلک کم ز یکى کو کنار در حرم عرش او از پى زینتگرى هندوى شب و سمه کوب صبح سپیداب کار زهره جادو فریب از سر دست آمده پیش کش آورد پیش هدیه او را سوار معجر سر فرقدین تحفه فرستاده پیش مشترى انگشترى داده و مه گوشوار زهره بسوى او رفت‏بدار السرور بست‏بمشاطگى در کف حوران نگار در شب تزویج او چرخ جواهر فروش کرد بساط فلک پر درر آبدار پرده نشینان غیب پرده بیاراستند گلشن فردوس شد طارم نیلى حصار بس که جواهر فشاند کوکبه در موکبش پرده گلریز گشت پر گهر شاهوار مشعله داران شام بر سر بام آمدند مشعله افروز شد هندوى شب زنده‏دار گشت مزین فلک سدره نشین شد ملک تا همه روحانیان یافت‏بیکجا قرار جل تعالى بخواند خطبه تزویج او با ولى الله على بر سر جمع آشکار روح مقدس گواه با همه روحانیان مجمع کروبیان صف زده بر هر کنار خازن دار الخلود خلد جنان در گشود تا بتوانند کرد زمره حوران نظار همچو نسیم بهشت‏خواست نسیمى ز عرش کز اثر عطر او گشت هوا مشکبار باد چو در سدره زد بر سر حوراى عین لؤلؤ و مرجان بریخت از سر هر شاخسار خیمه نشینان خلد بسکه بچیدند در مر همه را گشت پر معجر و جیب و کنار اینت عروسى و سور اینت‏سراى سرور اینت‏خطیب و گواه اینت طبق با نثار اى بطهارت بتول لاله باغ رسول کوکب تو بى فضول عصمت تو بى عوار بابک بدر الدجا زوجک خیر التقى انک فخر النسا چشم و چراغ تبار مقصد عالم توئى زینت آدم توئى عفت مریم توئى اخیر خیر الخیار مام حسین و حسن فخر زمین و زمن همسر تو بو الحسن تازى دلدار سوار اى که ندارى خبر از شرف و قدر او یک ورق از فضل او فهم کن و گوش دار بر ورقى یافتم از خط باباى خویش راست چو بر برگ گل ریخته مشک تتار بود که روزى رسول بعد نماز صباح روى بسوى على کرد که اى شهسوار هیچ ط‏عامیت هست تا بضیافت رویم نام تکلف مبر عذر توقف میار گفت که فرماى تا جانب خانه رویم خواجه روان گشت و شاه بر اثرش اشکبار زانکه بخانه طعام هیچ نبودش گمان تا بدر خانه رفت جان و دل از غم فکار پیش درون شد على رفت‏بر فاطمه گفت پدر بر در است تا کند اینجا نهار فاطمه دلتنگ شد زانکه طعامى نبود کرد اشارت بشاه گفت پدر را درار با حسن و با حسین هر دو به پیش پدر باش که من بنگرم تا چه گشاید ز کار خواند انس را و داد چادر عصمت‏بدو گفت‏ببازار بر بى جهت انتظار تا بفروشم بزرو ز ثمن آن برم طرفه طعامى لطیف پیش خداوندگار شد پدرم میهمان چادر من بیع کن از ثمن آن برم زود طعامى بیار چادر پشم شتر بافته و تافته از عمل دست‏خود رشته و را پود و تار چادر زهرا انس برد و بدلال داد بر سر بازار شهر تا که شود خواستار مرد فروشنده چون جامه ز هم باز کرد یافت از و شعله نور چو رخشنده نار جمله بازار از آن گشت پر از مشغله زرد شد از تاب او بالش خور برمدار یکدو خریدار خواست و آن سه درم خواستند وان سه درهم را نکرد هیچکس آنجا چهار بود جهودى مگر بر در دکان خویش مهتر بعضى یهود محتشم و مالدار چادر و دلال را بر در دکان بدید نور گرفته از و شهر یمین و یسار خواجه بدو بنگریست گفت که این جامکک راست‏بگو آن کیست راست‏بود رستگار گفت که چادر انس داده بمن زو بپرس واقف این چادر اوست من نیم آگه ز کار گفت انس را جهود قصه چادر بگوى گفت تو گر میخرى دست ز پرسش بدار گفت‏بجان رسول آنکه تو یارویى کین خبر از من مپوش راز نهفته مدار سر بسوى گوش او برد بآهستگى گفت‏بگویم ترا گر تو شوى راز دار چادر زهراست این دختر خیر الورى فاطمه خیر النساء دختر خیر الخیار شد پدرش میهمان هیچ نبودش طعام داد بمن چادرش از جهة اضطرار تا بفروشم بزر و ز ثمن آن برم طرفه طعامى لطیف پیش خداوندگار خواجه دکان نشین عالم توریة بود دید بسوى کتاب دیده چو ابر بهار از صحف موسوى چند ورق باز کرد تا که بمقصد رسید مرد صحایف شمار رو بسوى انس کرد که این جامه من از تو خریدم بچار پاره درم یکهزار قصه این چادر پرده نشین رسول گفته بموسى بطور حضرت پروردگار گفته که پیغمبر دور پسین را بود پرده نشین دخترى فاطمه با وقار روزى از آنجا که هست مقدم مهمان عزیز مر پدرش را فتد بر در حجره گذار فاطمه را در سرا هیچ نباشد طعام تا بنهد پیش باب خواجه روز شمار چادر عصمت‏برند تا که طعامى خرند وز سه درم بیش و کم کس نبود خواستار مخلص من دوستى چار هزارش درم بدهد و در وجه آن نقره بوزن عیار ذکر قسم میکنم من بخدائى خویش از قسمى کان بود ثابت و سخت استوار عزت آن چادر از طاعت کروبیان پیش من افزون بود از جهت اقتدار خاصه ترا یکهزار درهم دیگر دهم لیک مرا حاجتیست گر بتوانى برآر من چو نبى را بسى کرده‏ام ایذا کنون هست‏سیاه از حیا روى من خاکسار روى بدو کردنم،روى ندارد و لیک در حرم فاطمه خواهش من عرضه دار گر بغلامى خویش فاطمه بپذیردم عمر بمولائیش صرف کنم بنده وار رفت انس باز پس تا بحریم حرم بر عقب او جهود با دل امیدوار گفت انس را یهود چون برسى در حرم خدمت او عرضه کن تا که مرا هست‏بار؟ رفت انس در حرم قصه به زهرا بگفت گفت که تا من پدر را کنم آگه زکار فاطمه پیش پدر حال یهودى بگفت گفت پذیرفتمش گو انس او را درآر شد انس آواز داد تا که در آید یهود یافته اندر دلش نور محمد قرار سر بنهاد آن جهود بر قدم عرش سا کرد ز خاک درش فرق سرش تا جدار لفظ شهادت بگفت‏باز برون شد ز کو طوف کنان بر زبان نام خداوندگار چون بغلامى تو معتقد و مخلصم در حرمت زان یهود حرمت من کم مدار تا که بود نور و نار روشن و سوزنده باد قسم محب تو نور قسط عدوى تو نار مى‏شد و میگفت کیست همچو من اندر جهان از عرب و از عجم دولتى و بختیار فاطمه مولاى من دختر خیر البشر من بغلامى او یافته این اعتبار بر سر بازار و کوى بود در این گفت و گوى تا که بگسترده شد ظله نصف النهار چار هزار از یهود هشتصد و افزون برو مؤمن و دین ور شدند عابد و پرهیزگار روح قدس در رسید پیش رسول خدا گفت هزاران سلام بر تو ز پروردگار موجب و مستوجب خشم خدا گشته بود چند هزار از یهود چند هزار از نصار برکت مهمانى دختر تو فاطمه داد زنار سموم این همه را زینهار اى که بعصمت توئى مطلع انوار قدس از زلل و معصیت دامن تو بى غبار ورد زبان ساخته نعمت تو ابن حسام تا بودش در بدن مرغ روان را قرار پى‏نوشتها: 1.مقصود از این شعرها شعرهائى است که نشان دهنده مظلومیت آل پیغمبر باشد و گرنه شعرهاى مدحى از آغاز تاسیس حکومت اسلامى در مدینه سروده شد. 2.کسائى مروزى. 3.فردوسى. 4.غضائرى رازى. 5.قصیده‏اى که این بیت‏ها جزء آن آمده در چاپ مینوى.محقق دیده نمى‏شود. 6.اشارت است‏به سالیان عمر دختر پیغمبر،حى بحساب جمل هیجده است. 7.نه افلاک. 8.هفت‏سیاره. 9.هشت‏بهشت. 10.موالید سه گانه:حیوان.نبات.معادن. 11.چهار آخشج:آب.باد.خاک.آتش. 12.هفت افلاک. 13.میهمان. 14.زن ابراهیم (ع) و مادر اسحاق. 15.مادر اسماعیل (ع) . 16.ماخوذ از حدیث‏«کان یوسف حسننا و لکنین املح‏» (سفینة البحار ج 2 ص 546) . 17.ماخوذ از حدیث‏«انا افصح العرب بیدانى من قریش (سفینة البحار ج 2 ص 361) . /62




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 526]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن