تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):سنگین ترین چیزی که روز قیامت در ترازوی اعمال قرار داده می شود صلوات بر محمد و اهل...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827598769




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

كار يك روزه‌ي بازيل كشيش


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: كار يك روزه‌ي بازيل كشيش
لئون تولستوي

پاییز بود. پیش از سحر، یک گاری که به واسطه‌ي ناهمواری‌های راه تکان می‌خورد، بر در خانه‌ي «بازيل داويدوويچ» کشیش ایستاد. دهقانی که بالاپوش کوتاهی پوشیده و یقه‌ي آن را بالا کشیده بود به زمین جست و اسب‌ها را برگرداند. نزدیک پنجره‌ای شد که می‌دانست پنجره‌ي اتاقی است که زن آشپز و کلفت در آن می‌خوابند. پس دسته‌ي شلاقش را به آن زد.
‏- کی آن جا است؟
- برای «پدرک» است.
- چه خبر است؟
‏- برای کسی که دم مرگ است:
- و تو، که هستی؟
‏- از واسدرن می‌آیم.
‏خدمتکار چراغ را روشن کرد، از دالان و حیاط گذشت و در را بازکرد. در همان هنگام زنی بالای پلکان پيدا شد. زن کشیش بود، فربه، کوتاه قد، سرش پوشیده از دستمال؛ با صدای بم و خصمانه‌یی فریاد کرد:
‏- باز شیطان که را به جان ما انداخته است؟
‏خدمتکار جواب داد:
‏- آمده است «پدرک» را ببرد.
‏- و شما، چه‌تان می‌شود که همه‌تان خوابیده‌اید؟ و بخاری که هنوز روشن نشده!
‏- هنوز وقتش نیست.
- اگر وقتش نبود حرفش را نمی‌زدم!
‏دهقان واسدرن وارد خانه‌ي چوبی شد، در مقابل تمثال‌ها، علامت چليپا ‏کشید، به زن کشیش سلام کرد و روی نیمکتی پهلوی در نشست. زنش با دردهای جان‌کاه، تازه بچه مرده‌ای زاییده بود و خودش هم در حال مردن بود. و دهقان ساکت به اطراف می‌نگریست و به فکر راهی بود که برای بردن ‏کشیش پیش خواهد گرفت: یک راست، یا از راه کوسویه ، این سبب می‌شود که پيچ بزرگی بزند: «نزدیک ده راه خيلی بد است، جوی یخ بسته است، اما تحمل گاری را ندارد؛ به هزار زحمت بیرون آمدم.»
‏خدمتکار دوباره وارد شد و یک دسته هیزم درخت تيس نزدیک بخاری گذاشت. از آن مرد خواست که لطف کرده و چند تا کنده را اره بکند: او هم بالاپوشش را کند و دست به کار شد.
‏کشیش به عادت خود، تر و تازه و چابک، بیدار شد. باز چندی روی تخت‌خوابش لم داد، علامت چلیپا کشید و دعای مطلوبش را خواند: «پادشاه آسمان‌ها...» سپس برخاست، چکمه‌هایش را پوشید، خود را شست، موهای بلندش را شانه کرد، لباده‌ي کهنه‌اش را پوشید، آمد پای تمثال‌ها و برای دعا ایستاد.
‏درست در وسط دعای «پاتر» سر این کلمات ایستاد:
‏«همان‌طور که ما کسا نی که ما را رنجانده‌اند می‌بخشيم رنجش از ما را هم ببخشید». یادش آمد که شب گذشته شاگرد کشیش، در حال مستی، در موقع عبور، این کلمات را زير لب گفته بود: ‏«فریسیان، دوروها». بازيل داويدوويچ عیوب فراوان در خود می‌دید، ولی از این تهمت دورويی مخصوصاً در خشم شد. بر شاگرد کشیش خشم گرفته بود. اکنون لبانش زمزمه می‌کرد: «همان‌طور که ما می‌بخشيم...» و پیش خود افزود: «خدا با او باشد». و در گفتن این کلمات «نگذارید وسوسه ما را از پا درآورد» به یادش آمد که یکشنبه‌ي پیش، پس از نمازی که در خانه‌ي ملاک پول‌دارمالچانوو خوانده بود بسیار لذت برده و چایی خوشمزه و معطری را نوشیده بود...
... پس از این دعاها، در آیينه‌ی قدي که شکلش را تغییر می‌داد نگاه کرد و با ‏خشنودی چهره‌ي مهربان و پهنش را دید که ريش کوچک تنگی آن را زینت ‏می‌داد. با آن‌که از چهل و دو سالش هم گذشته بود جوان به نظر می‌آمد. در اتاق پذیرایی زنش تازه سماور را که جوش می‌زد آورده بود.
‏- چرا این کار را خودت می‌کنی؟ تکلا کجا است؟
- همسرش در حال خشم تکرار کرد:
‏- چرا این کار را خودت می‌کنی؟ پس که این کار را خواهد کرد؟
- چرا به این زودي؟
‏- یک دهاتی از واسدرن آمده است که تو را ببرد، زنش در حال مردن است.
‏- خيلی وقت است؟
- همین الآن.
‏- چرا من را بیدار نکردید؟
‏بابا بازيل چایش را بی‌شیر خورد، زيرا که روز جمعه بود، روغن متبرک را برداشت، بالاپوشش را پوشيد، شب کلاهش را بر سر گذاشت و با قدم مطمئن از دالان بیرون رفت. دهقان در آنجا منتظرش بود.
‏کشیش گفت:
‏- روز به خیر میتری.
‏بعد آستین گشادش را بالا زد، روی پیشانی دهقان علامت چلیپا را کشید و او هم دستش را که ناخن‌هایی کوتاه داشت بوسید. بعد با هم از پلکان بیرون ‏رفتند. آفتاب برخاسته بود، اما نمی‌توانست از پشت ابرهای کوتاه بگذرد.
‏دهقان گاری را جلو آستانه آورد، بازيل داويدوويچ بالا رفت و روی نشیمنی که از علوفه و لحاف‌های تا کرده درست کرده بودند نشست. میتری پهلوی او جا گرفت، ضربه‌ شلاقی به مادیان پیر که استخوان‌هایش نمایان بود زد و گاری راه افتاد و در جاده، بنای تکان خوردن گذاشت.
‏دانه‌های برف در هوا حرکت می‌کردند ...
... خانواده‌ي بازيل داويدوويچ ماژائیسکی عبارت از زنش، ‏مادر زنش، زن بیوه‌ي کشیش سابق، و سه بچه بود: دو پسر و یک دختر. بزرگترشان تحصیلات خود را در مدرسه‌ي کشیش‌ها تمام کرده و خود را برای دانشگاه حاضر می‌کرد. دومی، آلیوشا، سوگلی مادر، هنوز در مدرسه‌ي کشیش‌ها بود، دختر لنا، شانزده ساله، ‏در خانه بود، ‏بیش و کم مادرش را کمک می‌کرد و زندگی او را سخت می‌دید.
‏ماژائیسکی خودش تحصیلات خيلی خوب در مدرسه‌ي کشیش‌ها کرده بود؛ چون تحصیلات خود را در 1840 به پایان رساند خود را برای ورود به فرهنگستان آماده کرد و حتی در فکر این بود که تارک دنیا بشود. اما مادرش که زن بیوه‌ي شاگرد کشیشی بود و یک پسر یک چشم و سه دختر روی دستش مانده بود، بسیار تنگ دست بود و تصمیمی که آن وقت ناگزیر شد بگیرد فداکاری تلخی بود، ‏از خود گذشتگی واقعی. رؤياهای فرهنگستان را از یاد برد و کشيش ده شد. جايی خالی بود، ‏به شرط این‌که دختر کشیش سابق را بگیرد. این شغل از متوسط هم پایین‌تر بود؛ کشیش سابق تنگ دست بود؛ زن بیوه و دو دخترش هم تهی‌دست بودند. آنا، ‏آن زنی که این شغل وابسته به او بود، از خوشگلی دور بود، اما خیلی دست و پا داشت، زود بازيل داويدوويچ ‏را فریفت. بی‌آنکه فکر بکند او را گرفت و بابا بازيل شد، ‏موی سرش را گذاشت، اول کوتاه بود و بعد بلند شد. مدت بیست و دو سال با آنای زنش به خوشی زندگی کرد، هرچند که در یک ماجرای افسانه‌آمیز کوتاهی با دانشجویی کشیده شده بود، ‏درباره‌ي آن زن هم‌چنان مهربان بود و شاید هم بیشتر دوستش می‌داشت، برای جبران این‌که در موقع خیانتش تن به احساسات بسیار بد داده بود. این غفلتِ از خود، این زیر بار رفتن، همان حسی بود که سابقاً وادارش کرده بود از فرهنگستان چشم بپوشد و یک شادی گوارای درونی از این کار حس می‌کرد ...
... کشیش و دهقان راه خود را ساکت دنبال کردند. در راه پست و بلند، با وجود کندی حرکت مادیان، گاری از این دست‌انداز به دست‌انداز دیگر می‌جست. کشیش پی در پی از نشیمن خود می‌لغزید، دوباره به جای خود می‌نشست و بالاپوش خود را جمع می‌کرد.
‏وقتی که از ده بیرون آمدند و از گودال گذشتند، دهقان از وسط کشت‌زارها ‏به راه افتاد و کشيش پرسید:
‏- راست است که زن ارباب حالش به همین بدی است؟
دهقان با قدری اکراه جواب داد:
‏- امیدوار نیستم زنده ببینمش.
‏- خواست خدا ممکن نیست عقب بیفتد. کشیس تکرار کرد:
‏- خواست خدا! چه می‌توان کرد؟ باید تحمل کرد.
‏دهقان نگاه خود را به طرف کشیش گرداند. قطعاً می‌رفت چیز زننده‌اي ‏بگوید، اما در برابر وضع ملایم چشمانی که به او دوخته شده بود، نرم شد، ‏سر را تکان داد و زير لب گفت:
‏- خواست خدا، خواست... اما پدرک من، این کار خيلی سخت است. من تنها هستم. با بچه‌ها چه خواهم کرد؟
‏- نگذار هوا برداردت. خدا زیر بغلت را خواهد گرفت.
‏دهقان جوابی نداد و خطاب به مادیان که رفتارش کندتر می‌شد چند فحش زیر لبی داد. سپس به شدت مهاری‌ها را تکان داد.
‏وارد جنگل می‌شدند و در آنجا راه که همه‌اش دست‌انداز بود همه جا بد بود. مدت‌ها به همین گونه ساکت رفتند و با نگاه خود بهترین معبرها را در نظر گرفتند. تنها در موقع بازگشت به جلگه، کشیش دوباره حرف زد و گفت:
- سبزه قشنگی است.
‏دهقان جواب داد:
- بد نيست.
دیگر حرف نزدند. نزدیک ساعت ده به خانه رسیدند:
‏زن نمرده بود. دردهایش ساکت شده بود. قوت نداشت که برگردد، همان‌طور دراز روی تخت خواب افتاده بود و تنها حرکت چشمانش نشان می‌داد که هنوز زنده است. کشیش را نگاه کرد، مثل این‌که می‌خواهد او را صدا بزند، و تنها به او نگاه کرد. زن پيری پهلوی او نشسته بود. بچه‌ها بالای بخاری خوابیده بودند. بزرگترشان، دخترک ده ساله‌ای که تنها یک پیراهن دربرداشت، آرنج راست را در دست چپ گرفته بود و مانند دختر بزرگی مادرش را نگاه می‌کرد.
‏کشیش نزدیک زن بیمار رفت، ‏دعایش را خواند، روغن متبرک را مالید و در برابر تمثال‌ها دعا خواند.
‏پيرزن باز بار دیگر بر زن مشرف به مرگ نگریست، چهره‌اش را از پارچه‌ي سفیدی پوشاند و به طرف کشیش رفت و سکه‌یی در دستش گذاشت. آن را گرفت و می‌دانست که پنج کپک است.
‏شوهر وارد خانه‌ي چوبی شد. پرسید:
‏- تمام شد؟
‏پيرزن جواب داد:
‏- آخرش است.
‏دخترک با شنیدن این سخنان بنای زاری را گذاشت. چند سخن نامفهوم گفت و بچه‌ها همه دسته‌جمعی با صداهای مختلف زوزه کشیدند.
‏دهقان علامت چلیپا كشيد، پارچه را بلند کرد که چهره‌ي بی‌خون، آرام بی‌حرکت زنش را ببیند. بعد با احتیاط دوباره رويش را پوشاند و پس از چندین علامت چلیپا به طرف کشیش برگشت.
- مي‌رويم؟
- برويم.
‏بسیار خوب، به مادیان آب می‌دهم.
‏از خانه‌ي چوبی بیرون رفت.
‏پيرزن بنای خواندن دعا را گذاشت. از یتیمانی حرف می‌زد که بی‌مادر مانده‌اند و می‌گفت هیچ‌کس نخواهد آمد آن‌ها را غذا بدهد، لباس بپوشاند و مانند پرندگانی که از آشیانه افتاده‌اند بی‌کس خواهند ماند. با هر جمله‌ای نفس بلند می‌کشید و چون خود به نفس خود گوش می‌داد، باز بیش از پيش بلندتر زمزمه می‌کرد. کشیش همه‌ي این‌ها را می‌شنید و حس می‌کرد که حزن سراپایش را فرا می‌گیرد. دلش برای بچه‌ها می‌سوخت و می‌خواست کاری برای آنها بکند. دست به جیب لباده‌اش زد، در آنجا کیفش را حس کرد که یک نیم مناتی در آن بود و دیروز در خانه‌ي مالچونانوها عایدش شده بود. چنان‌که عادتش بود وقت نکرده بود آن را به زنش بدهد و بی‌آنکه متوجه نتیجه‌ي آن باشد آن را در دست پيرزن گذاشت.
‏مرد بیوه برگشت و خبر داد که همسایه خواسته است که کشیش را برگرداند، زيرا خودش باید آنجا بماند و سقف خانه را تعمیر کند...
... همسایه دهقان مو حنایی بود، خوش‌رو و خوش صحبت. در ضمن خداحافظی‌ها که تازه با پسرش کرده بود کمی مشروب خورده و کاملاً سردماغ بود.
‏گفت:
‏- مادیان میتری خيلی خسته است. می‌بایست کمکش بکنم. باید همیشه ‏به هم کمک کرد. مگر آنچه می‌گویم راست نیست!؟
خطاب به اسب اَخته‌اش فریاد کرد:
‏- آهای! تو! یارو، راه بیفت.
‏بازيل داويدوويچ که به واسطه‌ي تکان‌های راه در نشیمن خود جست و خیز ‏می‌کرد گفت:
‏- این قدر تند نرو.
‏- بسیار خوب، این کار شدنی است. خوب، مُرد؟
کشيش گفت: بلی.
‏آن مرد موحنایی دلش می‌خواست هم زاری بکند و هم بخندد.
به خوشحالی قناعت کرد و گفت:
‏- پس چه! زن را از او گرفت، یک دختر به او داد.
کشیش گفت:
‏- دلم برای آن بیچاره می‌سوزد.
‏- البته باید دل بسوزد. به کلی دست تنها است؛ فلاکت است. آمد و به من گفت: «پس کشیش را تو ببر، زیرا که مادیان من دیگر نمی‌تواند». باید رعایت کرد. هان، پدرک، مگر درست نمی‌گویم؟
‏- تو، تو باز هم به گمانم الان مشروب خورده‌ای. فدور، این کار بدی است. امروز یکشنبه نیست.
‏- با پول خودم مشروب خورده‌ام. من پسرم را بدرقه می‌کردم... پدرک، مرا ببخش.
‏- من نباید ببخشم. تنها برای این است که مشروب خوردن بد است.
‏- البته، بهتر است نکنیم. اما باید با مردم روبه‌رو شد... می‌شد دل آدم برایش نسوزد؟ این تابستان هم اسبش را دزدیده‌اند.
‏و فدور به نقل داستان درازی درباره‌ي دزدی اسب‌ها در هفته بازار شروع کرد. دزدها یکی را کشته بودند که پوستش را بفروشند و یکی از آن‌ها را دهقان‌ها گرفتند.
‏- و او را زدند، ‏به قدرت خدا، خوب زدندش!
- چرا بزنندش؟
‏- پس چه، می‌بایست نازش بکنند؟
‏در ضمن این گفتگوها بود که به خانه‌ي بازيل داويدوويچ رسیدند.
‏او امیدوار بود که استراحت بکند. اما بدبختانه دو کاغذ رسیده بود. پاکت اول که کاغذ خلیفه بود اهمیت بسیار نداشت. اما دومی کاغذ پسرش، طوفانی در خانه به راه انداخت، زن کشیش خواستار نیم مناتی شده بود.
‏از دست رفتن این پول باز بر خشم او افزود. راستی هم که پسرش در کاغذ خود پول می‌خواست و ممکن نبود پول برایش بفرستند. و این همه به واسطه‌ي «بی‌قیدی» شوهرش بود.

برگرفته از كتاب:
تولستوي، لئون؛ داستان‌هاي برگزيده يا شاهكارهاي كوتاه تولستوي؛





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 157]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن