واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: زندگینامه وشعر هایی از رهی معیری!
به نام او که نامنش آرامش بخش قلبهاست
دوستان سلام!
مقاله ای که مشاهده میکنین رو روز چهارشنبه18 فروردین 89 من سر کلاس فارسی عمومی(دانشگاه)خواندم!البته بدون حضور عشقمون وبادلی مالامال غصه!این رو هم بگم که کمی هول شدم وبه تپق زدن هم کشید!!!!
امیدوارم مورد رضایت شما قرار بگیره!
یاعلی.
رهي معيري، متخلص به «رهي» فرزند محمدحسن خان مويد در دهم اردبيهشت ماه 1288هجري شمسي در تهران چشم به جهان گشود. پدرش محمدحسن خان چندگاهي قبل از تولد رهي رخت به سراي ديگر کشيده بود.
تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در تهران به پايان برد، آنگاه به استخدام دولت درآمد و در مشاغلي چند انجام وظيفه کرد و از سال ۱۳۲۲ رياست کل انتشارات و تبليغات وزارت پيشه و هنر منصوب گرديد.
رهي از اوان کودکي به شعر و موسيقي و نقاشي علاقه و دلبستگي فراوان داشت و در اين هنر بهره اي به سزا يافت. هفده سال بيش نداشت که اولين رباعي خود را سرود:
کاش امشبم آن شمع طرب مي آمد وين روز مفارقت به شب مي آمد
آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست اي کاش که جانِ ما به لب مي آمد
در آغاز شاعري، در انجمن ادبي حکيم نظامي که به رياست مرحوم وحيد دستگردي تشکيل مي شد شرکت جست و از اعضاي مؤثر و فعال آن بود و نيز در انجمن ادبي فرهنگستان از اعضاي مؤسس و برجسته آن به شما مي رفت. وي همچنين در انجمن موسيقي ايران عضويت داشت. اشعارش در بيشتر روزنامه ها و مجلات ادبي نشر يافت و آثار سياسي، فکاهي و انتقادي او با نام هاي مستعار «شاه پريون»، «زاغچه»، «حقگو»، «گوشه گير» در روزنامه «باباشمل» و مجله «تهران مصور» چاپ مي شد.
رهي علاوه بر شاعري، در ساختن تصنيف نيز مهارت کامل داشت. ترانه هاي: خزان عشق، نواي ني، به کنارم بنشينَ، آتشين لاه، کاروان و ديگر ترانه هاي او مشهور و زبانزد خاص و عام گرديد و هنوز هم خاطره آن آهنگها و ترانه هاي شورانگيز و طرب افزا در يادها مانده است.
رهي در سال هاي آخر عمر در برنامه گل هاي رنگارنگ راديو، در انتخاب شعر با داوود پيرنيا همکاري داشت و پس از او نيز تا پايان زندگي آن برنامه را سرپرستي ميکرد.
رهي در طول حيات خود سفرهايي به خارج از ايران داشت که از جمله است: سفر به ترکيه در سال ۱۳۳۶، سفر به اتحاد جماهير شوروي در سال ۱۳۳۷ براي شرکت در جشن انقلاب کبير، سفر به ايتاليا و فرانسه در سال ۱۳۳۸ و دو بار سفر به افغانستان، يک بار در سال ۱۳۴۱ براي شرکت در مراسم يادبود نهصدمين سال در گذشت خواجه عبدالله انصاري و ديگر در سال ۱۳۴۵، عزيميت به انگلستان در سال ۱۳۴۶ براي عمل جراحي، آخرين سفر رهی بود.
رهي معيري که تا آخر عمر مجرد زيست، در چهارم آبان سال ۱۳۴۷ پس از رنجي طولاني و جانکاه از بيماري سرطان بدرود زندگاني گفت و در مقبره طهيرالاسلام شميران مدفون گرديد.
رهي بدون ترديد يکي از چند چهره ممتاز غزلسراي معاصر است. سخن او تحت تاثير شاعراني چون سعدي، حافظ، مولوي، صائب و گاه مسعودسعد و نظامي است. اما دلبستگي و توجه بيشتر او به زبان سعدي است. اين عشق و شيفتگي به سعدي، سخنش را از رنگ و بوي شیوه ی استاد برخوردار کرده است به گونه اي که همان سادگي و رواني و طراوت غزلها ی سعدي را در بيشتر غزلهاي او ميتوان دريافت.
اگر بخواهيم با موازين کهن - که چندان اعتباري هم ندارد- سبک شعر رهي را تعيين کنيم، بايد او را در مرزي ميان شيوه اصفهاني و عراقي قرار دهيم، زير بسياري از خصوصيات هريک از اين دو سبک را در شعر او ميبينيم، بي آنکه بتوانيم او را به طور مسلم منتسب به يکي از اين دو شيوه بشماريم.
گاه گاه، تخيلات دقيق و انديشه هاي لطيف او شعر صائب و کليم و حزين و ديگر شاعران شيوه اصفهاني را به ياد ما مي آورد و در همان لحظه زبان شسته و يکدست او از شاعري به شيوه عراقي سخن ميگويد.
رنگ عاشقانه غزل رهي، با اين زبان شسته و مضامين لطيف تقريبا عامل اصلي اهميت کار اوست، زيرا جمع ميان سه عنصر اصلي شعر - آن هم غزل- از کارهاي دشوار است.
ياد ايامي
ياد ايامي که در گلشن فغاني داشتم در ميان لاله و گل آشياني داشتم
گرد آن شمع طرب مي سوختم پروانه وار پاي آن سرو روان اشک رواني داشتم
آتشم بر جان ولي از شکوه لب خاموش بود عشق را از اشک حسرت ترجماني داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس در گهي چون غبار از شکر سر بر آستاني داشتم
در خزان با سرو و نسرينم بهاري تازه بود در زمين با ماه و پروين آسماني داشتم
درد بي عشق زجانم برده طاقت ورنه من داشتم آرام تا آرام جاني داشتم
بلبل طبعم «رهي» باشد زتنهايي خموش نغمه ها بودي مرا تا هم زباني داشتمدیدی که رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم
دیدی که من با این دل بی آرزو عاشق شدم
با آن همه آزادگی، بر زلف او عاشق شدم
ای وای اگر صیاد من، غافل شود از یاد من، قدرم نداند
فریاد اگر از کوی خود، وز رشتهی گیسوی خود، بازم رهاند
در پیش بی دردان چرا، فریاد بیحاصل کنم
گر شکوهای دارم ز دل، با یار صاحبدل کنم
خنده مستانه
با عزيزان نياميزد دل ديوانه ام
در ميان آشنايانم ولي بيگانه ام
از سبك روحي گران آيم به طبع روزگار
در سراي اهل ماتم خنده مستانه ام
نيست در اين خاكدانم آبروي شبنمي
گر چه بحر مردمي را گوهر يكدانه ام
از چو من آزاده اي الفت بريدن سهل نيست
مي رود با چشم گريان سيل از ويرانه ام
آفتاب آهسته بگذارد درين غمخانه پاي
تا مبادا چون حباب از هم بريزد خانه ام
بار خاطر نيستم روشندلان را چون غبار
بر بساط سبزه و گل سايه پروانه ام
گرمي دلها بود از ناله جانسوز من
خنده گلها بود از گريه مستانه ام
هم عنانم با صبا سرگشته ام سرگشته ام
همزبانم با پري ديوانه ام دیوانه ام
مشت خاكي چيست تا راه مرا بند رهي ؟
گرد از گردون بر آرد همت مردانه ام
جلوه ساقي
در قدح عكس تو يا گل در گلاب افتاده است ؟
مهر در آيينه يا آتش در آب افتاده است ؟
باده روشن دمي از دست ساقي دور نيست
ماه امشب همنشين با آفتاب افتاده است
خفته از مستي بدامان ترم آن لاله روي
برق از گرمي در آغوش سحاب افتاده است
در هواي مردمي از كيد مردم سوختيم
در دل ما آتش از موج سراب افتاده است
طي نگشته روزگار كودكي پيري رسيد
از كتاب عمر ما فصل شباب افتاده است
آسمان در حيرت از بالا نشيني هاي ماست
بحردر انديشه از كار حباب افتاده است
گوشه عزلت بود سرمنزل عزت رهي
گنج گوهر بين كه در كنج خراب افتاده است
خيال انگيز
خيال انگيز و جان پرور چو بوي گل سراپايي
نداري غير ازين عيبي كه ميداني كه زيبايي
من از دلبستگي هاي تو با آيينه دانستم
كه بر ديدار طاقت سوز خود عاشق تر از مايي
بشمع و ماه حاجت نيست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس افروزي تو ماه مجلس آرايي
منم ابر و تويي گلبن كه مي خندي چو مي گريم
تويي مهر و منم اختر كه ميميرم چو مي آيي
مراد ما نجويي ورنه رندان هوس جو را
بهار شادي انگيزي حريف باده پيمايي
مه روشن ميان اختران پنهان نمي ماند
ميان شاخه هاي گل مشو پنهان كه پيدايي
كسي از داغ و درد من نپرسد تا نپرسي تو
دلي بر حال زار من نبخشد تا نبخشايي
مرا گفتي : كه از پير خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرمايد چه فرمايي
من آزرده دل را كس گره از كار نگشايد
مگر اي اشك غم امشب تو از دل عقده بگشائی
رهي تا وارهي از رنج هستي ترك هستي كن
كه با اين ناتواني ها بترك جان توانايي
ساغر هستي
ساقيا در ساغر هستي شراب ناب نيست
و آنچه در جام شفق بيني بجز خوناب نيست
زندگي خوشتر بود در پرده وهم خيال
صبح روشن را صفاي سايه مهتاب نيست
شب ز آه آتشين یكدم نياسايم چو شمع
در ميان آتش سوزنده جاي خواب نيست
مردم چشم فرومانده است در درياي اشك
مور را پاي رهايي از دل گرداب نيست
خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است
كوه گردون ساي را انديشه از سیلاب نيست
ما به آن گل از وفاي خويشتن دل بسته ايم
ورنه اين صحرا تهي از لاله ی سيراب نيست
آنچه ناياب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه در گلزار هستي سرو و گل ناياب نيست
گر ترا با ما تعلق نيست ما را شوق هست
ور ترا بي ما صبوري هست ما را تاب نيست
گفتي اندر خواب بيني بعد ازين روي مرا
ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نيست
جلوه صبح و شكرخند گل و آواي چنگ
دلگشا باشد ولي چون صحبت احباب نيست
جاي آسايش چه مي جويي رهي در ملك عشق
موج را آسودگي در بحر بي پاياب نيست
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 816]