تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 27 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):سه چيز است كه اگر مردم آثار آن را مى دانستند، به جهت حريص بودن به خير و بركتى ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806816185




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

چتر


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: وقتي گوشي تلفن را گذاشت ..كف دستش خيس بود. نگاهش به باران كه به پشت شيشه ميخورد و پايين ميامدبود.به فكر رفت كه در اتاق زده شد.
_ مرسي ايران خانم.
ايران خانم يك ليوان آب و قرص آورده بود و روي ميز شيشه اي جلوي كاناپه گذاشته بود."گلاره خانم.ميخوايدزنگ بزنم دكتر بيادسرم بهتون وصل كنه؟حتمي فشارتون اومده پايين.رنگتون شده عين گچ سفيد."
طبق عادت به خال گوشتي مو دار بالاي ابروي راستش نگاه كردو بعدگفت:"نه ايران دكتر لازم نيست.تو هم حاضرشو برو..يه وقت فردا هم بلند نشي بياي.اگر كار داشتم زنگ ميزنم بياي."و بعد خم شدوقرص رابا آب خورد.
لپ هاي سرخ ايران بالا و پايين رفت:"بالاخره چي شد؟خانم جون چيچي گفتن بهتون؟"
_تموم كرده.مرده..
گوشه روسري اش رابا انگشت گرفت وهي تكان داد.لبش را گاز گرفت و بعد ذكر گفت و فاتحه.وفوت كردبه چپ و راست و گفت:"گلاره خانم يه وقت غصه نخوريدها!اتاق را نور به مدت كوتاهي فتح كردو بعد صداي نور كه رعد بود. وشيشه ها چند بار لرزيدند.
"اه خانم جون هر چي ميگم بذاريد براي اين جا پرده بزنم نمي ذاريد نيگاه كنيد اين جوري ميشه ديگه...دور از جون آدم زهره ترك ميشه..اين درختها عينهو ..چي ميگن؟!...انگاري ميخوان بيفتن تو خونه.".....خم شد. ليوان را برداشت و بشقاب زيرش را.به طرف در كه رسيددوباره نگاهش رابه گلاره انداخت و گفت"خانم يه وقت غصه نخوريد ..پير بود جون كه نبود آخه.واللاه به خدا..."در اتاق را بست.
گلاره پاهايش را روي مخمل قرمز مبل دراز كرد.صدا .صداي باران بود.فكر كرد پير بود .جوان كه نبود آخه."آهي كشيد.دستش ميلرزيد و پاهايش.فكر كرد نمي تواند رانندگي كند.شقيقه ها يش ضربان ميزدند.بلند شد.چراغ را روشن كرد.به طرف تلفن رفت:"الووووو...تاكسي تلفني؟......"
*************************

به در چوبي كمدش آينه اي قدي وصل بودۀبازش كرددنبال لباس سياه: همه چيز را به هم ريخت فكر كرد لباسش بايد مناسب شبي با عنوان شب شام غريبان باشد.يك لباس ساده مشكي نه چيزي خيلي رسمي. دامن ماكسي سياه و بليز حرير مشكي اش را بيرون آورد.در كمدش را كه چوبي بود و آينه اي قدي داشت را بست.خودش را در قابي چوبي ديد. ديد ايران راست گفته بود عين گچ بود.سفيد .عين گچ. مثل همان وقت كه پيش شكوه بود.
شكوه گفت" چته عين گچ شدي؟! تو كه هيچ وقت اين جوري پريشون نبودي؟!"
-حالا يه دفعه سرخاب سفيد آب نزديمها:يعني اين قدر وحشتناكم.خيلي بدي شكوه...
شكوه رژگونه را از كنار آينه برداشت و به دست گلاره داد"تا قهوه ات سرد شه اين رو بزن به صورتت."گلاره رژ گونه را به گونه هايش ماليد وبه آيينه نگاه كرد وخودش را در قابي چوبي ديد..گونه هايش سرخ شده بود.از آيينه فاصله گرفت .قاب چوبي بزرگتر شد و او كوچكتر.ديد ايران راست گفته بود عين گچ بود.عين گچ .مثل همان وقت كه....
لباسها را پرت كرد روي تخت وگوشي تلفن كنار تختش را برداشت و شماره گرفت:
-الو سلام پري جان.شكوه هست؟
-هست ولي ميدوني كه موقع كار با هيچ كس حرف نميزنه. تو كه ميدوني.
گلاره اهي كشيد .پيشاني اش كوچك شد و راه راه.پوست لبش راكند وگفت:"كي كارش تموم ميشه؟
-ميدوني كه معلوم نيست.
خداحافظي كرد و گوشي را گذاشت.به ساعت ديوار ي نگاه كرد.پاندولش مي رفت و مي امد . بعد جوراب شلواري نازك نشكيش را بر داشت. روي زمين نشست و اهسته انگشتان پايش را در نازك جوراب شلواري رقصاند و بعد كشيدش بالاتر ناخن هاي پايش بي لاك بود . فكر كرد دفعه آخري كه پيش شكوه بودرنگ لاك ناخن پايش صورتي بود.شكوه پرسيد:از لاك هايي كه از من بردي؟....گلاره جواب داد:"آره حالا وسط اين حرفها به ناخن من چي كار داري تو؟!
شكوه گفت:"بازم كه هولي. عين هر بار. زيادي حرف بزني ابروهات رو بر نمي دارم ها!!!!!.....چشمكي زد و فنجان قهوه را در دستش چرخاند.مكث كرد.نگاهي طولاني.و بعد گفت: با ورت ميشه؟...همين زودي ها....2روز ديگه است...واضحه گلاره...چه قسمتي...بيا نشونت بدم اينجا رو نگا....صداي سشوار بلند شد.گلاره حس كرد چيزي در دلش جوانه ميزند.خنديد.پرسيد:"2روز ديگه چي ميشه؟".صداي سشوار قطع شد.رعد و برق دوباره زد.
گريه اش گرفت.بلند شد و جوراب شلواري را بالا كشيد.بليز ودامنش را پوشيد.برس را بر داشت و موهاي مش شده اش را شانه كرد.در قاب چوبي بود.ديد دختري كه در آينه است.موهايش راشانه ميزند و بعد با كش محكم ميبندتشان...........سرش را تكان داد و گفت:"بد شانس ...لعنت به تو"
مانتو و روسري مشكي اش را پوشيد. كيف چرمي اش را برداشت و چتر سياهش را.به طرف در رفت.باران مثل سيل بود كه مي باريد.منتظر ماند تا تاكسي برسد.دستهايش هنوز مي لرزيد.از كيفش دستكش ها را بيرون آورد.و به بي ام و سبزش نگاه كرد كه زير باران خيس ميشد وپوشيدشان.لاستيك سمت چپ جلو كم باد بود.يادش آمد كه مرد ريش بلند گفته بودكه:"كم باده ها خانم مواظب باش."گلاره چند بار دنده عقب و جلو كردتا توانست ماشين را كه لاستيك سمت چپ جلوش كم باد بود پارك كند. پياده شد . به ساعتش نگاه كرد..1/10 بودو10دقيقه دير كرده بود..سريع رفت و زنگ را زد.شكوه در را باز كرد.مو هاي بنففش فرش باز بود و روي شانه هاش ريخته بود.گفت:"پس قضييه نادر خان زياد هم ببرات مهم نيست كه دير اومدي هان؟؟؟؟؟گلاره پوست لبش را كند و گفت.:"به قرآن شكوه جون بيانگاه كن لاستيك سمت چپ جلوم كم باده..به خدا اين لكنته روبه زور تا همين جا آوردم.شكوه رفت تو وگلاره پشت سرش در را بست.
دستكشها گرمش كرد.باران هنوز مي باريد و بوق تاكسي تلفني را كه شنيدچترش را باز كرد و در را بست راننده مردي بود جوان با موهايي فرفري و سيبيلوپرسيد "نياوران ديگه"
-بله.
و .دنده يك شد.گلاره به ساعتش نگاه كرد9/30 بود صداي شكوه در سرش بود كه گفت:"2 روز بعد طرف ساعت8..8/30...بارون داره مياد.قشنگ افتادهخبرش اين جوري بهت ميرسه.
گلاره با تعجب پرسيد:"آخه چه طور ممكنه؟
-ممكنه.پيره ...جوون كه نيست.....ايناها بعدش هم عقذ ميشيد.
-عقد؟عقد يا عروسي؟
-جشن نميبينم عقب افتاده.
ابروان تاتو كرده اش را بالا انداخت وگفت:"مهم اينه كه كارت راه ميوفته....چه پر توقع واللاه..........زهر مار نخند اين جوري!ببين چه خوب شد رژ زدي.عين گچ بودي اول.
صداي بلند بوق ماشيني شكوه را از ذهن گلاره پراند.
ننده گفت:"همين جور دستش رو گذاشته روبوق..كجا ذاري ويراژ ميدي با اين عجله؟------------------------بعد نواري ذاخل ضبط گذاشت.آهنگ {مادر}معين بود.راننده سرش را تكان داد و زير لب خواندش.گلاره فكر كرد به مادرش كه او را ترك كرده بود وبه پدرش كه مادرش را.
شكوه ميگفت:"عين مامانت ميخندي اصلا همه چيزت عين هونه..خدا رو شكر كه بختت مثل اون نشدو نيست.
گلاره انگشتهايش را به هم قفل كرد وآهي كشيد.شكوه گفت:"مادرت وقتي پيش من اومد 17 سالش بود.
-مامان هميشه ميگفت شكوه خانم ار دفعه اولي كه من رو ديدگفت كه بابات وصله تن من نيست...گفت كه بابات چقدر بلا سر ما مياره......
-ازش خبر داري؟
_چند روز پيش تلفن كرد.خيلي كوتاه حرف زديم.گفت با كارت داره زنگ ميزنه اتفاقا حال شما رو هم خيلي پرسيد...
شكوه عطسه كرد و موهاي فر بنفشش تكان خورد.
راننده گفت:"خانم دستمال كاغذي مي خوايد؟
گلاره گفت:"بله اگه ميشه.
و دستمال كاغذي رابه عقب داد.دنده خلاص شد ماشين ها كنار هم به صف منتظر شدند.چراغ قرمز بود.صدا صداي برف پاك كن.ماشين كناري پيكان سفيدي بود.سوارش .دختر و پسري جوان بودند.با هم مي خنديدند. گلاره رويش را برگرداند.ياد نادر افتاد.
او را سوار كرد.دنده يك شد.بوي ادكلنش در فضا بود.تلخ بود----------هوا گرفته بود اما نمي باريد. نادر اخم نكرده بود اما نمي خنديد.پالتوي سورمه اي بلندش همان بود كه چهادشنبه سوري تنش. ايستاده بود كنار آتش با شعله هاي قرمز كش دار بلند.گلاره پشت شعله ها بود. خنديد.17 نفري بودند.همه هم كلاسي .همه دانشجوي رشته پزشكي. گلاره دوباره خنديد.كوپه آتش را دور زد. نادر همان جا بود.گلاره گفت:"من ديگه نمي خوام درس بخونم.پدرت در مورد من اشتباه كرده.من دانشجوي درس خوني هستم اما هيچ علاقهاي ندارم ديگه ادامه بدم.من يه ممتاز بي هدفم.استاد..پدرت ...فكر مي كرد ميكرد من نابغه ام.. امامي دوني الان اون قدر ذهنم مشغول كه ديگه به درس فكر نمي كنم...به چيزهاي ديگه فكر ميكنم...به آينده...به زندگي. به نظر من تو خيلي بيشتر لياقت تشويقهاي پدرت رو داشتي.تا من...تو خيلي با استعدادي..اما خوب وقتي باباي آدم بشه استاد آدم.......ديگه از تشويق مشويق خبري نيست.نادر گفت:"وقتي هم كه استاد نيست و پدرمه باز هم از تشويق خبري نيست.
دنده خلاص شد.ترمز دستي را بالا كشيد.رويش به سمت چپ بود.گلاره گفت:"نميگي كجا داريم ميريم؟"
نادر گفت:"چرا الن ميرسيم خودت ميبيني..."----------------گلاره گفت:"نادر...:"نادر ترمز دستي را پايين كشيد.چراغ سبز بود..گفت ميريم يه جاي دنج.چيزي در دل گلاره پايين ريخت...گفت:"يه جاي دج؟"-----------------------------و فكر كرد شكوه گفته بود كه ميبرتت يه جاي دنج بهت پيشنهاد ميكنه...قبول كن. تنها كليد تو همينه...توش پيروزي و موفقيت. چه خبر هاييه؟ اين پيشنهاد مربوط ميشه به ازدواج تو...اگر قبول كني راهها باز..كارت تا ارديبهشت حل؟....خوب خوب يك دل و يك اس پيك..1.2.3.4....5.6.7.8. گلاره ببين بيبي كجا افتاده؟ خودت نگاه كن.-گلاره خنديد.شكوه گفت :"عين مادرت ميخندي"
صدا صداي بوق بود گلاره حس كرد پرتاب شد به حال....توي ماشين...كنار نادر...گلاره پرسيد:"اين جاي دنج كجاست؟
نادر گفت:"يه جايي هست ديگه....تو جاده چالوس
شكوه گفته بود:" يه جاي دنج خارج از شهره.."""
جاده پيچيد...ماشين پيچيد...فرمان به راست شد..جاده صاف بود.ماشين صاف مي رفت.و بعد موتورخاموش شدو پياده شدند..گلاره دستكشش را در آورد...ناخن ها صورتي بودند................ثانيه ها در جاي دنج گيج مي خوردند..تا اين كه نادر گفت:"همين..."
گلاره پرسيد:" به چه قيمتي؟
نادر از جيب پالتوي سورمهاي رنگش 2 تا بليط بيرون آوردو با چشمهاي خاكستري نگاه گلاره كرد.گلاره گفت:"چرا 2 تاست؟
_چون منم بايد برم..
گلاره ياد شكوه افتاد كه درست گفته بود عين هر بار.گفته بود----"هواپيما ميبينم...گفت:"ديدي گلاره همه چيز درست ميشه...همه اس برات افتاده ايناهاش.
سرش را تكان داد و گفت:"اما شكوه تو كه ميدوني من ممنوع الخروجم...چه طوري آخه؟چي ميگي شكوه؟
شكوه آدامسش را تركاند و گفت:"بله بله...ميدونم به خاطر پدرسوختگي هاي اون باباي نامردت..فكر ميكني من نميفهمم اون مرتيكه عمدا همه چيز رو به اسم تو كرد.؟اما گلاره فال ميگه كليد مشكل تو دست نادره...همين كه گفتم.
**********************************************
دنده خلاص شد.چراغ قرمز بود. راننده گفت:" جمعه شبي انگار ريختن. همه تو خيابونن! اين همه ماشين من نميدونم از كجا اومده؟
همتن لحظه قرمزي چراغ آمبولانس پرتاب شد داخل تاكسي و روي گلاره افتاد كه گلاره فكر كرد عين شلاق...كف دست گلاره خيس شد و پشت گردنش. گلاره فكر كرد" اين نور غين شلاق هي ميره هي مياد".
نفس نفس زد.مثل آن روز.يادش افتاد......از كنار آمبولانس گذشت و در شيشيه اي بيمارستان را باز كرد و پله ها را كه ميرفت بالا مرد نگهبان گفت:" خانم ساعت ملاقات تموم شده ها؟!-گلاره 2 هزار تومن در جيب نگهبان گذاشت و رفت بالا.
چراغ سبز شد و آمبولانس رد شد.راننده گفت:" خدا الهي شفا بده........."گلاره لرزيد.از كنار گوشش زير روسري قطره هاي عرق سر ميخورد.چشمهايش تار ميديد..قلبش تندتر ميزد.گفت:" نيگه دار آقا....از اين بقاليا ميتونيد يه ليوان آبي چيزي برام بياريد؟حالم......حا...ل..م...خوش نيست....--------راننده گفت:" چي شده خانم؟ يا قمر بني هاشم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پياده شد و رفت. گلاره خم شد سرش را روي زانوهايش گذاشت واز گريه شانه هايش تكان تكان خورد....راننده آمد و آب اورده بود. گلاره آب را خورد. سرش را بالا آورد وبا چشمهاي ملتهب قرمزش نگاه دراننده كرد و گفت:"فوري برو كلانتري.
-كجا؟؟؟؟؟؟؟
_هر كلانتري يا پاسگاهي كه اين نزديكيهاست.
_اما؟
_اما نداره.
راننده سوار شد و به آينه نگاه كرد كه گلاره در آن نشسته بود.دنده يك شد بعد 2 شد و بعد3. گلاره در كيفش را كه چرمي بود باز كرد دفترچه تلفن را بيرون آورد در بين صفحاتش عكسي بود.نگاهش كرد""بيژن دوستت دارم"" و سر و دست بيژن خيس شد.دفترچه تلفن را داخل كيف گذاشت.
دنده 3 بود 2 شد و بعد 1....-خلاص- چترش را برداشت....پياده شدو پولش را داد.راننده نيم نگاهي كردش و زير لب چيزي گفت و رفت.
چترش را باز كرد و آرام وارد كلانتري شد سراغ درجه دار ترين را گرفت.و پله ها را بالا رفت. بوي عفونت پيچيده بود.ديوار ها كثيف و طوسي بود ..راهرو تنگ و دراز و بو بوي عفونت بود. دست مجرم ها دست بند بود.و سرباز كنارشان.. سوت ميزدند و چشمك حواله گلاره. چيزي در ذهن گلاره باعث شد جوابي بهشان ندهد.اتاق درجه دارترين را پيدا كرد و رفت تو. فكر كرد شكوه اين ها را در فال من نديده بود.-درجه دارترين لباسي سبز رنگ داشت. ريش داشت اما تميز بود. از اين اتاق بوي عفونت نمي آمد.عقيقي در انگشتش بود ودرجه هايش در چشمان گلاره و چتر سياه در چشمان او بود.گفت:"بفرماييد"
- اول بايد يه تلفن بزنم.
شماره گرفت و گفت"سلام عمه زيبا.من گلاره ام .نميتونم زياد حرف بزنم اما يه پيغامي دارم.لطفا زنگ بزنيد به بيژن بگيد نره فرودگاه دنبالم. چي؟ بله قرار بود با اير فرانس برم......نه ...نشد...نمي ذارن از مرز رد بشم تا تكليف بدهي هاي بابام معلوم شه..ن ننميتونم حرف بزنم.
و گوشي را گذاشت.
پرسيد:" زيبا خانم كيه؟"
- عمه همسر آينده من.
درجه دارترين سر به زير داشت و چيزي نوشت.گلاره دستكشش را در آورد..لبهايش مي لرزيدند...چيزي در ذهنش بود بگو بگو خوذت رو خلاص كن.. و چشمهايش را بست و گفت:" من يه نفر رو كشتم."
-------------در جواب چرا ها گفت:"استادم رو يا بهتر بگم پدر همكلاسي پسرم رو.. فقط براي اينكه بتونم برم پيش بيژن.
و بعد همه چيز را تعريف كرد و گفت:" نادر از باباش كينه داشت..مي خواست ارث و ميراث بالا بكشه. استاد مريض بود نادر يه جوري تو همون بي حالي و مريضي باباش ازش امضا گرفت به خاطر اينكه گندش بالا نياد......خواست من تقديرش رو 20 روز جلو بندازم.......آخه دكتر ها گفته بودند بيشتر از 20 روز نمي مونه.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 284]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن