تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 7 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هر كس بخواهد دعايش مستجاب شود، بايد كسب خود را حلال كند و حق مردم را بپردازد. دعاى ه...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1818759681




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

جايزه


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: پيش از يكماه از آن روز مي گذرد. ساعت پنج و نيم بعد از ظهر روزي مانند تمام روزهاي ديگر زندگي من در آمريكا ، تازه از سركار خسته و مانده برگشته و خودم را در مبل ولو كرده بودم و تمام هوش و حواسم متوجه اخبار تلويزيون شده بود. نه حوصله فكر كردن به تعميرات جزيي اطراف خانه را داشتم و نه حال نگران شدن براي كارم را. وضع شركت خراب بود. يك ماه قبل اعلام كرده بودند كه 15 درصد كارمندان را از كار بيكار خواهند كرد و طبق حساب هاي من تا حالا تعداد اخراجي ها به 10 درصد هم نرسيده بود. هرروز خبر بيكار شدن چند نفر به گوش مي رسيد و لرزه به اندام همه مي انداخت. هيچكس از فردايش مطمئن نبود. همين روز قبلش در بخش حسابداري كارمندي را پس از 16 سال سابقه خدمت بيكار كرده بودند. كارمند از همه جا بي خبر صبح روز دوشنبه با پاكت حاوي ساندويچ ناهارش وارد دفترش مي شود، فنجان قهوه اش را طبق عادت بر مي دارد و به طرف قهوه جوش مي رود تا اولين فنجان را از قهوه تازه دم پر كند و ساندويچ را در يخچال بگذارد، كه منشي قسمت كارگزيني مودبانه او را از انجام اين كار باز مي دارد و به اطلاعش مي رساند كه كارش تمام است و شركت ديگر نيازي به خدمات ايشان ندارد. آخرين چك حقوقش را هم از طريق پست دريافت خواهد كرد و او را تا در خروجي بدرقه مي كند! و آقاي كارمند پرسابقه ي شركت با پاكت حاوي ساندويج دست از پا درازتر به خانه باز مي گردد. و اين سرنوشتي بود كه هر روز صبح ممكن بود براي من نوشته شده باشد. نمي خواستم به كارم فكر كنم يا به بيكاري كه هر آن ممكن بود اتفاق بيفتد و نتيجه آن، كه عقب افتادن قسط خانه و يا حتي از دست دادنش. و يا به تمام مشاجراتي كه با زنم در پيش بود. حتي فكر كردن به آن هم مو بر اندامم راست مي كرد. نمي خواستم به فردا فكر كنم، همين قدر كه امروز بخير گذشته بود غنيمت بود.
محو تصوير تلويزيون شده بودم و خودم را به امواج فرستنده هاي ماهواره اي سپرده بودم كه ناگهان زنگ كشدار تلفن مرا از جا پراند. به سختي آن را ناشنيده گرفتم و هنوز چند ثانيه سپري نشده بود كه زنگ دوم كشدارتر و به مراتب آزار دهنده تر از اولي در هوا پخش شده، مقاومتم را براي ناديده گرفتن آن، زنگهاي سوم و چهارم درهم شكست. معلوم بود تلفن كننده از آن سمج هاست كه تا جواب نگيرد دست بردار نيست. خودم را كش آوردم و با نوك دو انگشت گوشي را برداشتم و با اكراه گفتم: الو.
"روز شما بخير! از طرف د نياي آرامش با شما تماس مي گيرم. شما به حكم قرعه برنده شده ايد."
همين جمله اول كافي بود. باز يك فروشنده تلفني مي خواست با زبان بازي و دروغ و كلك يك جنس بنجل ديگر را به ما بفروشد. چشم و گوشم پس از سالها زندگي كردن در اين مملكت از اين چيزها پر بود. كاري را كردم كه هميشه مي كردم. قبل از اينكه فرصت روده درازي به طرف داده باشم جواب دادم: علاقمند نيستم. روز شما هم بخير. و گوشي را كوبيدم رو تلفن. امان از دست اين فروشندگان تلفني. جانورهاي غريبي هستند. تا چيزي به آدم قالب نكنند دست بردار نيستند. براي هر نوع جواب ردي كه مي دهيد يك راه حل شسته و رفته دارند و هر چه بيشتر ابراز بي علاقگي كنيد آنها را انگار جري تر كرده ايد بخصوص وقتي از لهجه ي شما مي فهمند خارجي، و يا احيانا خجالتي هستيد. آن وقت ديگر حتما كالا را به هر طريقي شده به شما مي فروشند. پس از نيمساعت كلنجار رفتن با فروشنده صاحب كالايي مي شويد كه هرگز نخواسته ايد و تاوان حماقت خودتان را در آخر هر ماه با پرداخت صورت حساب خواهيد پرداخت. من و زنم هر دو چندين بار قرباني بي زباني و حجب و حياي شرقي خودمان شده بوديم. و از آن پس با يكديگر عهد كرده بوديم كه هرگز از طريق تلفن چيزي نخريم. و آنروز هم كاري را كردم كه به همسرم قول داده بودم در موارد مشابه انجام دهم. گوشي را گذاشتم و دوباره محو تماشاي تصاوير روبرو شدم. هنوز آرامش خود را بازنيافته بودم كه دوباره تلفن زنگ زد. ناچارا گوشي را با بي ميلي برداشتم و گفتم: الو.
"روز شما بخير از طرف دنياي آرامش با شما تماس مي گيرم. شما به حكم قرعه برنده شده ايد."
باور نكردني بود. اين اولين بار بود كه فروشنده اي با وقاحت تمام پس از آنكه جواب رد شنيده بود دوباره زنگ ميزد. با عصبانيت حرفش را قطع كردم: آقاي عزيز يك بار كه گفتم علاقمند نيستم. حتي حوصله شنيدن نطق تبليغاتي شما را هم ندارم. بار اول كه زنگ زديد وظيفه شغلي تان را انجام داديد. ولي بار دوم داريد مزاحمت ايجاد مي كنيد. دوست من! بنده اهل خريدن نيستم. توان مالي اش را هم ندارم.
صداي پشت خط جواب داد:" ولي من قصد فروش چيزي را ندارم. شما به راستي برنده شده ايد."
با بي ميلي جواب دادم: جايزه پيشكش خود شما. عاقل تر از آنم كه باور كنم كه شما دوبار زنگ مي زنيد تا بنده حتما جايزه ام را دريافت كنم. آقا جان شما حتي لحن تان با فروشنده هاي ديگر هم تفاوتي ندارد. اين سناريوهاي قديمي را براي من تكرار نكنيد. فراموش نكنيد كه براي مزاحمت تلفني مي توانيد تحت تعقيب قانوني قرار بگيريد. يا شما خيلي تازه كار هستيد كه اين را نمي دانيد و يا خيلي وقيح تشريف داريد كه براي زندگي و آرامش ديگران احترام قائل نيستيد؟ كداميك؟
صدا با مهرباني پاسخ داد:" هيچكدام. از اينكه شما را عصباني كردم مرا ببخشيد. ولي شما به راستي برنده جايزه شده ايد. همانطور كه گفتم قصد فروش هيچ كالايي را به شما ندارم نه حالا و نه در آينده . شما به حكم قرعه برنده شده ايد و من مسئول رساندن خبر به شما هستم."
حالت صداي او تا حدودي مرا آرام ساخت. به خود مسلط شدم، صدايم را پايين آوردم ولي مودبانه و با ترديد و سو ظن فراوان پرسيدم: بسيار خوب بفرماييد برنده چه چيزي شده ام؟ بنده در عمرم خوش شانس نبوده ام. زندگي زناشويي ام، شغلم و دو حادثه رانندگي كه تقريبا داشت منجر به مرگم مي شد گواه خوبي بر اين مدعاست. پس لطفا بدون حاشيه رفتن جايزه را اعلام كنيد.
تلفن كننده با اشتياق ادامه داد:" شما برنده يك تابوت بسيار اشرافي شده ايد. ساخته شده از چوب ماهاگوني با تودوزي اطلس قرمز و يا هر رنگي كه خودتان انتخاب خواهيد كرد."
باور نمي كردم كه درست شنيده باشم با حيرت فراوان فرياد كردم: جايزه ؟ تابوت ؟ آنهم با تودوزي اطلس قرمز ؟ شما فكر مي كنيد براي مرده فرق مي كند تودوزي تابوت آبي باشد يا قرمز و يا سبز ؟ خجالت نمي كشيد اينطور آرامش مردم را مختل مي كنيد. برويد اين دلقك بازي را براي يك احمق ديگر تكرار كنيد. شايد هم فكر مي كنيد چون خارجي هستم هر ياوه اي را هم باور مي كنم ؟
لحن صدا آرام تر شد و خيلي مودبانه ادامه داد:" نه آقاي عزيز. شوخي در كار نيست و قصد فروش تابوت را هم ندارم. شما برنده تابوت شده ايد و جالبتر اينكه برنده يك قطعه ي بسيار زيبا در گورستان دنياي آرامش هم شده ايد. قطعه شما در بهترين نقطه ي گورستان قرار دارد. چشم انداز درياچه از پشت درختان به راستي حيرت انگيز است. سنگ قبر شما هم مجاني است. از جنس مرمر اصل. شما حتي تا چهار خط نوشته را هم مي توانيد بطور مجاني بر روي آن حك كنيد. و همانطور كه گفتم شما و يا بازماندگان شما بابت هيچكدام از اينها پولي پرداخت نخواهيد كرد."
هر چه او در گفته هايش جدي تر و صادق تر به نظر مي آمد كل قضيه از نظر من بيشتر و بيشتر به شوخي تبديل مي شد. مكالمه اي از اين دست هر چند بسيار عجيب و غيرمنتظره بود ولي مرا سرحال آورده بود. عصبانيتم فروكش كرده و جاي آن را شيطنت و شوخ طبعي مفرطي فرا گرفته بود. گفتم: متاسفانه من كه حالا حالاها قصد مردن ندارم. لطف كنيد 40 سال ديگر تماس بگيريد آنوقت به طور جدي قبول چنين جايزه اي را مورد بررسي قرار خواهم داد. باور كنيد در پيري از دريافت چنين جايزه اي بسيار خوشحال تر خواهم شد.
صدا ادامه داد:" بنده قصد ناراحت كردن شما را ابدا ندارم. فقط كافي است ورقه هاي مربوطه را امضا كنيد همين و بس. هر وقت فرصت استفاده آنها براي شما فرا رسيد ترتيب كارها داده خواهد شد. هزينه كفن و دفن و مراسم تدفين و مجلس عزاداري همه را ما به عهده خواهيم گرفت. شما هيچ نگراني نخواهيد داشت."
حرفهاي او مرا به فكر واداشت. واقعيت اين بود كه خرج تابوت و مكان دفن مناسب در يك گورستان آبرومند و برگزاري مجلس عزاداري به راستي هزينه هنگفتي بود كه از عهده بازماندگان آدمي مثل من برنمي آمد. در ضمن با امضا كردن ورقه هاي مربوطه چيزي را از دست نمي دادم. ولي حتي فكر كردن به مرگ و تشريفات پس از آن مو بر اندامم راست مي كرد. اولين بار بود به مرگ خودم فكر مي كردم آنهم اينطور جدي. فكر كردن به چنين مسئله اي به تنهايي رعشه به وجود آدم مي اندازد تا چه رسد به اينكه قرار باشد ورقه ها را هم امضا كني. انگار حكم مرگ خود را صادر كرده باشم. نه نه امكان پذير نبود. هرچند آدمي نبودم كه از جايزه اي چندين هزار دلاري چشم بپوشم ولي اين يكي برايم قابل قبول و درك نبود. آخر اين چه شانس لعنتي بود كه در خانه مرا زده بود؟ من كه هر هفته بدون استثنا بليت لاتاري مي خريدم. نمي شد همين چند هزار دلار را لااقل آنجا برنده مي شدم ؟ تابوت هم شد جايزه ؟ واقعا كه فقط در اين كشور از اين جايزه ها مي تواند وجود داشته باشد و بس.
با اكراه جواب دادم: آقاي عزيز! اين ديگر چه شوخي بي مزه اي است؟ بنده در هيچ قرعه كشي شركت نكرده ام. شما از طرف كدام موسسه زنگ مي زنيد؟
صداي پشت تلفن جدي تر پاسخ داد:" براي برنده شدن لازم نيست در قرعه كشي شركت كرده باشيد. مادام كه در آمريكا زندگي مي كنيد واجد شرايط هستيد. كامپيوترهاي ما شما را از بين ميليونها نفر انتخاب كرده اند. مركز ما در ايالت نيويورك است. اسم موسسه ما پايان خوشايند است."
براي هرسئوالي جوابي آماده داشت. بايد به هر كلكي شده از شرش خلاص مي شدم، گفتم: آهان. متوجه شدم. حتما شرط دريافت جايزه آمريكايي بودن است. متاسفانه بنده هنوز آمريكايي نيستم يعني كار تابعيتم درست نشده. چند ماه است مدارك را به اداره مهاجرت فرستاده ام ولي هنوز جوابي نداده اند مي گويند سرشان خيلي شلو‏‎غ است. لعنت به اين اداره مهاجرت. باور كنيد چند صد دلار چك برايشان فرستاديم، انگشت نگاري كرديم و انواع و اقسام فرمها را پر كرده ايم, عكس فرستاديم ولي هيچ به هيچ. پس مي بينيد كه شرايط دريافت جايزه را ندارم. از اين بابت واقعا متاسفم كه ناچارم چنين جايزه اي را رد كنم. به شما پيشنهاد مي كنم به ديگران كه تلفن مي كنيد قبل از آنكه جايزه را اعلام كنيد مطمئن شويد برنده حتما آمريكايي باشد. بعد جايزه را بدهيد. آخر مي دانيد اين كشور پر است از خارجي. خدا لعنت كند اين خارجيهاي غيرقانوني را. ميليونها آدم غيرقانوني از چهار گوشه ي جهان ريخته اند تو اين مملكت و ول مي چرخند و با پول ماليات ما بيچاره ها كيف مي كنند. حيف است بخدا. مواظب باشيد گول لهجه ي آنها را هم نخوريد براي اثبات اقامت قانوني بودن آنها حتما مدرك عكس دار از آنها بخواهيد. باور كنيد اين خارجيها جانورهاي غريبي هستند. بعضي هايشان انگليسي را آنقدر خوب تكلم مي كنند كه اصلا قابل تشخيص نيستند. بهر حال از حسن انتخاب شما متشكرم.
هنوز گوشي را نگذاشته بودم كه صدا با لحني خشك و سرد ادامه داد:" جايزه مال شماست و وضعيت اقامت شما در اين كشور هيچ ارتباطي به صلاحيت شما براي دريافت آن ندارد. خارجي يا آمريكايي، سياه يا سفيد، زن يا مرد، هيچ فرقي نمي كند. تابوت مال شماست و محل دفن شما هم در همان نقطه اي از گورستان دنياي آرامش كه قبلا گفتم انتظار شما را مي كشد. اشتباهي هم در كار نيست. فقط بايد خود شما ورقه ها را امضا كنيد همين و بس. اين از آن جايزة هايي نيست كه بتوانيد از قبول آن امتناع كنيد. بخصوص آنكه بالاخره همه به آن احتياج خواهند داشت."
دلهره سراسر وجودم را چنگ انداخته بود و بدنم مور مور مي شد. قدرت فكر كردن را از دست داده بودم. بدترين كار اين بود كه طرف ترس را در صدايم حس كند. تمام نيروي خود را جمع كرده و قاطعانه ادامه دادم: ببخشيد آقاي عزيز . من از پذيرفتن جايزه ي شما معذورم. ولي رئيس من در اداره، آقاي هوارد از پذيرفتن آن بسيار خشنود خواهد شد. مردك جوالق، تمام موهايش سفيد است ولي هنوز كت مخمل سبز و شلوار چرمي مي پوشد و مثل جوانك ها در كلوپ هاي شبانه مي رقصد و خانمهاي جوان را تور مي كند. خجالت هم نمي كشد يك پايش لب گور است. اميدوارم همين روزها سر بخورد و بيفتد تو ..... او بهترين كانديد اين جايزه است. حتما از قبول آن مسرور خواهد شد. به شما اطمينان مي دهم كه او مال مفت را رد نمي كند.
صدا با لحني به سردي مرگ پاسخ داد: " شما انگار متوجه نيستيد. اين جايزه ي شماست. راهي هم جز قبول آن نداريد. ولي اجازه بدهيد موضوعي را با شما در ميان بگذارم تا شما اهميت دريافت اين جايزه را بهتر درك كنيد. ببينيد خانه ي شما نزديك فرودگاه است. فرض كنيد يكي از همين شبها كه مشغول تماشاي تلويزيون هستيد، خلبان هواپيماي جمبوجتي كه قصد فرود دارد به علت بارندگي شديد و عدم ديد كافي و يا سهل انگاري كارمند برج مراقبت به جاي آنكه در باند فرودگاه به زمين بنشيند، چند مايل جلوتر درست روي سقف خانه ي شما فرود آيد. آيا شما فكر مي كنيد مي توانيد از چنين حادثه اي جان سالم بدر ببريد؟ اتفاق است ديگر. قبلا افتاده و باز هم ممكن است بيفتد."
لحظه اي سكوت كرد. انگار مي دانست حرفهايش مرا به فكر انداخته است. خودم كارمند بودم و سهل انگاري و بي دقتي در انجام وظيفه برايم مقولاتي كاملا ملموس و قابل درك بودند. في الواقع خيلي بيراه هم نمي گفت.
پس از چند لحظه ادامه داد:" اجازه بدهيد احتمال ديگري را بررسي كنيم. فرض كنيم دقايقي قبل از آنكه هواپيماي جمبوجت در خانه ي شما سقوط كند شما كه چشم همسرتان را دور ديده بوديد فرصت را مناسب يافته به همراه ايزابلا خدمتكار خانه روبرويي به زيرزمين خانه تان رفته و مشغول ماچ و بوسه بوده ايد. وقتي انفجار خانه ي شما را نابود مي كند، شما دو دلداده پنهاني در زيرزمين به طرز معجزه آسايي از مرگ حتمي رهايي يافته ولي به علت شدت انفجار هر دو در آغوش هم زير آوار بيهوش مي شويد. ساعاتي بعد كه همسر شما به همراه مامورين آتش نشاني و گروه امداد به جستجوي جسد شما در زير آوار آمده، پيكر عريان شماو ايزابلا خدمتكار مكزيكي را در آغوش يكديگر خواهد يافت. در اين صورت يقينا احتمال رهايي شما از مرگ حتمي توسط زن خشمگين شما از احتمال نجات در سقوط هواپيما هم كمتر خواهد بود. شما بهتر مي دانيد كه حتي شانس به هوش آمدن و توضيح دادن را هم نخواهيد داشت. پس مي بينيد كه آدم بايد عاقبت انديش باشد."
حرفهايش به راستي مرا منجمد كرد. زانوانم سست شد و نفسم را به سختي بيرون مي دادم. اينكه او مي دانست خانه ي ما نزديك فرودگاه است هرچند عجيب ولي قابل فهم بود ولي او چگونه از رابطه ي ايزابلا ومن باخبر بود. به خدا قسم رابطه اي بين من و ايزابلا وجود نداشت كه كسي بتواند از آن باخبر شود. هوس هماغوشي با خدمتكار مكزيكي همسايه روبرو فقط در تخيل من واقعيت داشت. اين نقشه اي بود كه در سر پرورانده بودم همين. آدمي هم نبودم كه چنين رازي را با كسي در ميان بگذارم. آه خداي من او چگونه مي توانست از رابطه اي كه وجود ندارد با خبر باشد؟ خودم را كاملا باخته بودم.
صداي پشت خط مرموزتر از گذشته ولي كاملا مودبانه ادامه داد:" پس مي بينيد كه جلوي اتفاق را نمي توان گرفت. پس همان بهتر كه آدم براي آن آمادگي كامل داشته باشد. بخصوص وقتي كه براي شما خرجي نداشته باشد."
وحشت تمام وجودم را فرا گرفت. صداي ضربان قلبم را مي شنيدم. به طرز جنون آميزي فرياد زدم:" ترا به خدا دست از سرم برداريد. شما حتما مامور دولت هستيد. بله مامور اداره مهاجرت, سيا و اف بي آي و گرنه چگونه مي توانيد تا اين حد از خصوصي ترين مسائل مردم باخبر باشيد. شما از اين تاكتيك ها براي شكنجه ي روحي مخالفان خود استفاده مي كنيد تا آنها را يا تسليم خود كنيد يا ديوانه كرده و روانه ي تيمارستان نماييد و به اين وسيله از شرشان آسوده شويد. محض اطلاع شما گفته باشم كه من هرگز تسليم نخواهم شد. من مردانه تا پاي جان بر اصول و آرمانهاي مقدس خود خواهم ايستاد. من مرگ شرافتمندانه را به زندگي در ذلت ترجيح مي دهم... جنون گرفته بودم. ترس آنچنان بر وجودم چنگ انداخته بود كه هذيان مي گفتم. در عمرم از چنين كلماتي استفاده نكرده بودم. هرگز آرمان و عقيده سياسي نداشتم. من از مخالفت با رئيسم در اداره واهمه داشتم تا چه رسد به مبارزه با حكومت. به راستي تا آن زمان معناي آرمان مقدس را هم نمي دانستم. چكه چكه عرق مي ريختم. ته دل مي دانستم كه تلفن كننده نه مامور اف بي آي است و نه كارمند اداره مهاجرت. اجل من رسيده بود. اين خود حضرت عزرائيل بود كه در اين تماس تلفني پايان كار مرا به اطلاع مي رساند. هرگز فكر نمي كردم پايان كار آدمها اينطوري است. نشنيده بودم فرشته مرگ اخطاريه صادر كند و بعد جان آدم را بگيرد. صداي تلفن كننده جوان به نظر مي رسيد. شايد هم او مامور دون پايه دستگاه بود. شايد هم مقامات بالاتر را مامور گرفتن جان سياستمداران و يا هنرپيشه هاي هاليوود مي كردند و در اين صورت طبيعي بود كه يك پادو كم تجربه را براي گرفتن جان خارجي هايي مثل من اعزام كنند. ولي اين مسخره بازي جايزه و گورستان و سنگ قبر ديگر از چه صيغه اي بود؟ شايد اين ها هم تشريفات قبل از مرگ بود. من كه تا بحال با هيچ مرده اي صحبت نكرده بودم و اطلاعات زيادي راجع به اين مسائل نداشتم. بهرحال حالا كه به آخر خط رسيده بودم پس بهتر بود كه از موقعيت به نحو احسن استفاده كنم. چرا نه ؟ اگر واقعا قرار بود جايزه اي قبل از رفتنم دريافت كنم چرا آن را پس بزنم. اين كه هزينه كفن و دفن و مراسم آبرومند عزاداري و قطعه اي مناسب در گورستان و بخصوص تابوت خرج زيادي بر مي داشت، غير قابل انكار بود. واقعيت اين بود كه اجل سراغ من آمده بود. همين و بس. راهي هم غير از تسليم شدن به سرنوشت نداشتم. به فكرم رسيد تحت چنين شرايطي حداقل بيشترين بهره برداري را از موقعيت كرده باشم. در حاليكه داشتم از ترس پس مي افتادم گفتم: خوب آقاي محترم فرموديد جنس تابوت از چيست ؟ آيا فكري هم براي جلوگيري از نفوذ رطوبت و حشرات به درون تابوت كرده ايد؟ فراموش نكنيد كه من مدت طولاني در آنجا خواهم بود. من از شما درخواست مي كنم يك لايه آستري چرمي هم زير تودوزي اطلس بكار برده شود. اينطوري خيالم راحت تر است. در ضمن رنگ قرمز را نمي پسندم. از مد افتاده و تو چشم هم مي زند. آبي آسماني مناسبتر است. اوه، درباره محيط گورستان بيشتر توضيح بدهيد. گفتيد كه نزديك درياچه است و منظره زيبايي دارد كه البته حسن سليقه ي شما را نشان مي دهد. ولي اميدوارم خيلي نزديك آب نباشد. وقتي آب درياچه براثر بارندگي هاي شديد بهاري بالا بيايد خداي ناكرده ممكن است بنده را از جاي بشويد و با خود ببرد. آه چه افتضاحي برپا خواهد شد. حتما اين مسئله را در نظر بگيريد. در ضمن فراموش نكنيد كه قول پرداخت تمام هزينه هاي كفن و دفن را هم داده ايد. اميدوارم فكر نكنيد آدم دندان خشك و بد معامله اي هستم ولي محض محكم كاري هم كه شده من بايد قبل از امضاي هر سندي با يك وكيل مجرب تماس بگيرم. حتما نگراني مرا درك مي كنيد. اگر فكر مي كنيد به صرف اينكه خارجي هستم هر قراردادي را با چشم بسته امضا مي كنم اشتباه مي كنيد. در ضمن فراموش نشود كه من مرگ بدون درد را جدا به شيوه هاي ديگر مردن ترجيح مي دهم. و اين بايد در قرارداد قيد شده باشد. بخصوص در اين مورد كوتاه نخواهم آمد.
و فرشته ي مرگ جواب داد:" ما موقعيت شما را درك مي كنيم ولي فراموش نكنيد كه شما با دستگاه عدل الهي سر و كار داريد و بي اعتمادي شما به آفريدگار نكته ي بسيار قابل تاملي است. و اين را حتما مي دانيد كه تماس ما با شما كاملا محرمانه است و هيچكس نبايد از آن باخبر باشد. مطمئنا حساسيت ما را در مورد حفظ اسرار درك مي كنيد."
بلافاصله جواب دادم: اوه بله قربان صددرصد درك مي كنم من آدم بسيار رازداري هستم و از اين نظر هيچ مشكلي نخواهيد داشت.
برخورد متين و منطقي او مرا تا حدودي شگفت زده كرده بود. هرگز فكر نمي كردم بتوانم با مرگ گفتگو و معامله كنم. شنيده بودم بعضي ها با مرگ دست و پنجه نرم مي كنند ولي گفت و شنود با مرگ پديده اي نو و جالب بود. ايجاد چنين موقعيتي براي ديالوگ مستقيم با مرگ را به فال نيك گرفتم. به راستي اين حتما از بخت خوب من بود كه مي توانستم خواسته هاي خود را بي واسطه به گوش نماينده خالق خود برسانم و بلافاصله جواب آنها را هم دريافت كنم. شرايط بسيار حساسي بود. مي بايست با زرنگي كامل مانند سياستمداري كار كشته تا حد ممكن شرايط خود را به او تحميل مي كردم و از او امتياز مي گرفتم و در عين حال روشن بود كه طرح خواسته هاي بيش از حد او را رنجيده خاطر ساخته و ممكن بود به هر عملي دست بزند. منجمله گذاشتن گوشي تلفن. و اين كاري بود كه به شدت از آن پرهيز مي كردم. نمي بايست ارتباط ما قطع شود. روشن بود حرف آخر را او خواهد زد و برگ هاي برنده همه در دست اوست. بخصوص در مورد پرونده من كه در عمرم هرگز آدم مذهبي نبوده و وجود خدا را همواره انكار كرده بودم. هرچند به خاطر ترس از مقامات دولتي و از دست دادن كار در كشور خودمان و طرد شدن در بين دوستان و آشنايان هميشه اعتقادات خود را پنهان كرده بودم ولي آن روز دريافته بودم كه نه تنها خدايي وجود دارد بلكه در كار خود هم بسيار دقيق بوده و از تمام زير و بم زندگي بندگان مفلوك خود هم باخبر است و از لحن تلفن كننده هم آشكار بود كه آينده خوبي هم در انتظارم نخواهد بود. در نتيجه دريافت اين اخطاريه مرگ هم به راستي از خوش شانسي من سرچشمه گرفته بود. موقعيت عجيبي بود. در طي لحظات كوتاهي كه براي فكر كردن و طرح خواسته هاي خود داشتم فرصتي براي نقشه ريختن و فرار از مرگ حتمي و يا لااقل تخفيف مجازات پس از مرگ را نداشتم هرچند شايد جواني و كم تجربگي فرشته ي مرگ مي توانست بهترين شانس براي انجام اين كار باشد. در نتيجه با لحني كاملا ساده لوحانه پرسيدم: اين درست است كه آدمهاي گناهكار را زنده زنده مي سوزانند و خاكستر مي كنند و بعد آنها را زنده مي كنند تا دوباره سوزانده شوند و اين بازي تا ابديت ادامه پيدا مي كند؟
فرشته ي مرگ از شنيدن كلمه بازي به خنده افتاد و گفت :" حتما داريد شوخي مي كنيد، اين مجازات از ابتدايي ترين و قديمي ترين روشهاي شكنجه در جهنم است. ما حتي آن را براي ترساندن مردم در كتب مقدس نوشته ايم. اين روش تنبيه آنقدر پيش پا افتاده و روزمره است كه ما آن را اتوماتيك كرده ايم. براي صرفه جويي در وقت مامورين، تمام پروسه ي سوختن و خاكستر شدن و دوباره زنده شدن به طور خودكار و با فشار يك تكمه آنهم به وسيله خود شخص گناهكار انجام مي شود. در حقيقت اين يك نوع دستگرمي و تمرين قبل از مجازات به حساب مي آيد. جديدا روشهايي ابداع كرده ايم كه سوختن و خاكستر شدن در مقابل آنها به قول خودتان يك بازي بچگانه محسوب مي شود ولي من قصد ندارم شما را دچار وحشت كنم. اين كار منطقي و منصفانه نيست. و حالت سورپريز بودن مجازات را براي شما از دست مي دهد و اين هم لطفي ندارد. بخصوص اينكه جزو وظيفه ي شغلي من هم نيست. پس بهتر است موضوع را عوض كنيم."
با شنيدن حرفهاي او طعم مرگ و مجازات را با تمام وجود چشيدم. تمام نيروي فكري خود را جمع كرده با جرات و جسارتي كه هرگز در خود سراغ نداشتم، پرسيدم: مي بخشيد! ولي اين نظريه مرگ ناگهاني و غافلگير كردن مردم به نظر خيلي غيرعادلانه مي آيد. چه لزومي دارد مردم را سورپريز كنيد. شما كه هزاران سال اين كار را كرده ايد و جان ميلياردها انسان را هم هر طور دلتان خواسته گرفته ايد. و بعد هم آنها را روانه كوره هاي آدم سوزي كرده ايد. شما با اينكارتان براي ما دنياي بهتري نساخته ايد و مسلما اين شكنجه هاي شما كسي را هم تا به حال نترسانده است. بياييد كار جديد و ابتكاري انجام دهيد. چرا قبل از مرگ اخطاريه صادر نمي كنيد و به مردم فرصت هر چند كوتاهي نمي دهيد تا به منظور جبران خطاهاي خود كارهاي نيك انجام دهند.
فرشته ي مرگ گفت:" اتفاقا اين نقطه نظر ما هم هست ولي نظر مخالف اين عقيده مي گويد كه اين به نوعي تقلب محسوب مي شود. البته به نظر من استدلال بي پايه اي است چرا كه اصولا ما سعي بر اين داريم به خاطر ترس از مجازات مردم را وادار به انجام كارهاي نيك كنيم. و تمام وعده و وعيدها را هم هزاران سال است در كتب مقدس به مردم داده ايم و به قول شما تاثير زيادي هم نداشته است. اخطاريه هم دقيقا به همين دليل كارگر خواهد بود. و مردم را ناچار خواهد كرد هرچه سريعتر درصدد جبران گناهان خود برآيند. كار نيك، كار نيك است. حرف شما به نظر من كاملا منطقي است. ما نسل جوان فرشتگان مرگ جديدا لايحه اي را تقديم بارگاه الهي كرده ايم كه همين نكته شما را عنوان كرده است. در اين لايحه پيشنهاد كرده ايم كه مدت معيني قبل از فرا رسيدن موعد مرگ با قربانيان تماس گرفته شود و اولتيماتوم رسما به آنها داده شود. ولي باور كنيد مخالفين اين لايحه يك مشت پير و پاتال هاي دست راستي و سنتي گرا هستند كه سرسختانه با هر تغييري مخالفت مي كنند و همين ها هستند كه تقريبا تمام ارگانهاي قدرت را در دست دارند. حاضر هم نيستند در نظرات و روشهاي عقب مانده ي خود حتي ذره اي تجديد نظر كنند. باور كنيد كار زيادي از دست من ساخته نيست. من فقط مامور تماس هستم و گرفتن جان جزو وظايف من نيست. كار من فقط رساندن پيغام مرگ به شماست. گروه ترور كار خود را مستقلا انجام خواهد داد و من از فعاليت هاي آنها كاملا بي خبر هستم. همين كه ما با شما تماس گرفته ايم و شما را ا ز مرگ قريب الوقوع تان آگاه كرده ايم و حتي براي جلب رضايت شما برايتان جايزه اي هم در نظر گرفته ايم خود قدم بسيار بزرگي در روشهاي دستگاه است. و اين اقدامي بسيار بي سابقه است. در پرونده شما قيد شده است كه شما قرار بود يك شب بسيار دل انگيز كه براي قدم زدن در زير نم نم باران به خيابان مي رويد، درست در لحظه اي كه شديدا احساس خوشبختي مي كنيد و دستهايتان را از هم گشوده و نفس عميقي مي كشيد و لبخندي بر چهره داريد صاعقه اي فرود آمده و به ملاج شما اصابت كند و شما را دود كرده و به هوا بفرستد و پرونده ي زندگي شما را ببندد. همانطوري كه ملاحظه مي كنيد سرنوشت شما طور ديگري رقم خورد و مرگ شما بسيار دلپذيرتر خواهد بود ولي از تاريخ مرگ شما خبر ندارم. در ضمن خواهش مي كنم سعي نكنيد از زير زبان من حرف بكشيد چون براي هر دوي ما عواقب وخيمي خواهد داشت. بهر حال من در مقامي نيستم كه بتوانم كار زيادي براي شما انجام دهم و دستهاي من به راستي بسته است."
و من كه شيفته ي خلوص ويكرنگي فرشته ي مرگ شده بودم، با لحني سرشار از قدرداني ادامه دادم: وضعيت شما را درك مي كنم و از حسن نيت شما متشكرم. از اينكه مرگ دلپذيري در انتظار من است بسيار خوشحالم. همين كه امروز شما مدت زيادي را پاي تلفن با من گذرانديد و كوشش مي كنيد قبل از گرفتن جان من دل مرا هم به دست آوريد حسن نيت شما را نشان مي دهد. به راستي راهي براي نجات از مكافات الهي نيست. ولي حتما بايد راهي براي تخفيف مجازات وجود داشته باشد. اقرار مي كنم كه در طول عمرم نابينا بوده ام و نور الهي را نديده ام و اين مايه ي شرمساري است. ولي حالا كه پايان كار است لااقل اجازه بدهيد حاصل زندگي نكبت بار خود را براي امري نيك و خدا پسندانه مصرف كنم. استدعا مي كنم لطفي بفرماييد و اجازه دهيد تا تمام پس انداز زندگيم را به يكي از موسسات خيريه ببخشم تا شايد روح گناهكار من آرامش يابد. من آدم متمولي نيستم ولي در فرصت كوتاهي مي توانم دار و ندارم را فروخته وآن را يكجا صرف امور خيريه نمايم. پول زيادي نخواهد شد ولي فراموش نكنيد با يك كارمند آن هم كارمندي خارجي طرف هستيد.
تلفن كننده كه ناخشنودي در صدايش موج مي زد حرف مرا بلافاصله قطع كرد :" ما از دخالت در امور دنيوي اكيدا بر حذر شده ايم. براي اينكار مورد توبيخ شديد اداري قرار خواهيم گرفت."
و من ادامه دادم: ولي شما كه كار خلافي انجام نداده ايد. من شخصا تمام مسئوليت را به عهده مي گيرم. من آزادانه و بدون هيچ چشمداشتي تصميم گرفته ام تمام پس انداز خود را صرف امور خيريه كنم. همين و بس. شما فقط بگوييد كدام موسسه در انجام كمك به مردم محروم از ديگران بيشتر و بهتر فعاليت مي كند و چگونه پول را به آنها برسانم. هيچ مسئوليتي به عهده شما نخواهد بود، قول مي دهم.
تلفن كننده مكثي طولاني كرد. دلش به رحم آمده بود و نمي توانست تقاضاي عاجزانه مرا رد كند. آخرين تقاضاي مردي كه به زودي تا ابديت مي سوخت. مردي كه براي رستگاري خود خالصانه تلاش مي كرد. لحظات سكوت او طولاني ترين انتظار من در زندگي بود. هرگز براي خرج كردن پول آنقدر بي صبرانه انتظار نكشيده بودم. ضربان قلبم تندتر شده بود. و آن گاه صداي مهربان او مرا به خود آورد.
"شايد بشود كاري كرد. ولي من هيچ قولي به شما نمي دهم. شما با راي آزاد خود و داوطلبانه مي خواهيد مقداري پول صرف امور خيريه نماييد و به نظر من اين عملي است انساندوستانه و موجب خشنودي پروردگار. پس فردا صبح شما پول را در كيسه اي مي گذاريد. روي كيسه مي نويسيد لباس كهنه براي كودكان عقب مانده و آن را صبح زود راس ساعت 7 سر چهار راه خيابان خودتان در كنار بقيه اعانات مي گذاريد. چهارشنبه صبح ماشين جمع آوري اعانات از آنجا رد خواهد شد و آن را خواهد برد. البته اگر تا پس فردا زنده باشيد. بهر حال اين كار نيك شما بي نتيجه نخواهد بود. شايد آخرين فرصت شما براي رستگاري باشد. ولي فراموش نكنيد كه من هيچ قولي به شما نداده ام."
و بلافاصله گوشي را گذاشت.
نفس راحتي كشيدم. بار ديگر با زيركي خاصي توانستم خود را از مخمصه اي هولناك نجات دهم. آنهم چه مهلكه اي. هر چند نتوانسته بودم قول مساعدي از او بگيرم ولي يقينا كار نيك من نمي توانست تاثير منفي در سرنوشت من داشته باشد.
فورا بايد دست به كار مي شدم تا وظيفه ي خود را به عنوان انساني خيرخواه و نيكوكار انجام دهم. در همان لحظه انگار دوباره تولد يافته بودم. تولد انساني پاك سرشت كه حاضر بود همه هستي خود را بدون هيچ چشمداشتي وقف همنوعان خود نمايد. بلافاصله تمام پس انداز خود را از بانك بيرون كشيدم و تا جايي كه ممكن بود از كارتهاي اعتباري خود پول نقد دريافت كردم. روز بعد اتوموبيل خود را به اولين فروشنده ي زالو صفت ماشين تقريبا به نصف قيمت بازار فروختم. براي خشنودي خداي خود حلقه ازدواج، گردنبند طلا و ساعت خود را به پول نقد بدل كرده و در كيسه گذاشتم. براي اولين بار در زندگي طعم رهايي از مالكيت شخصي و بي نيازي از ارزش هاي مادي را تجربه كردم. با خلوص نيت، صداقت و از خودگذشتگي كامل به چند تا از دوستان هم مراجعه كردم و با بافتن داستانهاي عجيب و غريب و بهانه هاي مختلف حدود 6 هزار دلار ديگر قرض گرفتم. دور از چشم همسرم و به طوريكه او به هيچ چيز مشكوك نشود تمام دار و ندار خود را به پول بدل كردم. هر چند در طول زندگي مشتركمان مشاجرات طولاني و دوران تلخ بسياري را با هم گذرانده بوديم ولي حالا نمي توانستم با در ميان گذاشتن مسئله با او، جانش را هم به مخاطره بيفكنم. در عرض كمتر از يك روز مجموعا 26 هزار دلار پول نقد و حدود 6 هزار دلار جواهرات و اشيا قيمتي را يكجا در كيسه اي گذاشته و بر روي آن با خط خوش نوشتم "لباسهاي كهنه براي كودكان عقب مانده" و صبح روز بعد سرساعت مقرر كيسه را با اطمينان خاطر سر چهار راه خيابان در كنار بقيه اعانات گذاشتم. ولي دلم آرام و قرار نداشت. خود را در گوشه اي پنهان كرده و به انتظار ماندم. دقايقي بعد درست سر ساعت 7 شورلت سفيد رنگ قراضه اي كه مرد جواني آن را هدايت مي كرد با سرعت نمايان شد و از خيابان اصلي به طرف چهاراه آمد و ترمز كشداري نمود. همان لحظه دختر جواني سراسيمه از ماشين پياده شد و در ميان آنهمه خرت و پرت فقط كيسه اي را كه "لباسهاي كهنه براي كودكان عقب مانده" را با خط خوش بر آن نوشته بودند را برداشت و در اتوموبيل نشست و چند لحظه بعد اتوموبيل در تاريك و روشن خلوت خيابان ناپديد شد.
نگاهي هر چند گذرا براي شناخت ايزابلا مستخدم مكزيكي همسايه روبرو و نامزدش فرناندو كافي بود.
دو هفته بعد كارت پستال زيبايي از هاوايي به دستم رسيد كه فرشته مرگ و تازه عروسش ايزابلا بدين وسيله به خاطر هديه بسيار سخاوتمندانه ازدواج از من قدرداني كرده بودند





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 570]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن