واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: فقط میزی میان من و ببر است.
کتلتهای ماسیدهء توی بشقاب نظرم را جلب میکند که درست وسط میز است .
می خواستم غذا بخورم که بایک نگاه شروع شد وبعد آرام ازتوی قالی درآمد.اگر بتوانم با وجود هشیاریاش،که همه چیز رامی پاید،کتلتها راجلویش بیندازم، شانس زنده ماندن پیدا میکنم. هر حرکتی ممکن است تحریکش کند. دسترسی به کتلتها آخرین شانسم است.
آرام دستم را روی میز میگذارم . خدا کند لرزش دستم کار را خراب نکند. کتلتهای ماسیده را لمس میکنم. قلبم کمی آرام میگیرد.
ببر می غرد و قدمی جلو می آید. بی اراده کتلتی به سویش پرت می کنم . توی هوا می قاپدش و نگاهم می کند.انگار از مزه اش بدش نیامده. اگر نظرم درست باشد، می شود رامش کرد.
بی دغدغه از توی بشقاب کتلتی دیگر برمی دارم .مکثی می کنم ببینم واکنشش چیست. کتلت را سریع به سویش پرت می کنم.
خدایا ،بی آنکه دندان بزند قورتش داد!.
یکی دیگر پرت می کنم. چون قبلی بایک تکان آرواره قورتش می دهد و چشم می دوزد به دستم.
اگر کتلت ها را پشت سرهم بیندازم، از میز دور می شود.کتلتی پرت می کنم. خرناس کشان سر ودمش را تکان می دهد.بیدرنگ کتلتی جلویش پرت می کنم ودومی را آماده توی دست می گیرم.انگار خیلی هم بد نشد. زود لو رفته و اخلاقش دستم آمده است. زیاد اهل شوخی نیست.یکی دیگر به طرفش پرت می کنم.انگار سیر شده باشد، میلی به قورت دادن کتلت ندارد.شکل خوردن اولین کتلت واین که آسوده می جَودش امیدوارم می کند.شیشه ی شربتم را می بینم که میان پارچ آب و لیوان است و به لبه ء آن طرف میز نزدیکتر است.کاش موقعی که به فکرم رسیدکتلت ها را جلویش بیندازم، شیشه شربتم را می دیدم.دست می برم به طرف شیشه ء شربت. دستم را عقب می کشم.اگر دستم لرزید، پارچ آب یا لیوان افتاد... خدایا، چه خطری !اما چاره چیست! می شود دست روی دست گذاشت! بایداز هر احتمالی نهایت استفاده را برد، وگرنه زنده ماندن غیر ممکن است.
باید با نگاهم خامَش کنم.مرکز هر اقدامم را از چشمانم می داند.آهسته دستم از بشقاب کتلت رد می شود، بی هیچ حرکت اضافه.یک چشمم به ببر است وچشم دیگر به شیشه شربت.لامصب، هر چه دستم جلو می رودشیشه عقب تر می رود.سردی و چسبندگی شیشه را حس می کنم.باکمی مکث دستم را آرام عقب می کشم.درشیشه را آهسته بازمی کنم ومحتوای آن را خالی می کنم روی کتلت ها وبا انگشت فشار می دهم. یکی ار آنها را برمی دارم.چه بوی مشمئز کننده ایی!!. مطمئنم لب به آنها نخواهد زد.
ببر می غرد. خدایا ، خودت کمکم کن! کتلتی به طرفش پرت می کنم.می قاپدش و ملچ ملچ می جَود.انگار زیردندانش مزه کرده که این طور بزاق دهانش را لیس می زند.یکی دیگر پرت میکنم.توانسته ام اعتمادش را جلب کنم.نگاهش مهربان تر شده. حالت تهاجمی اولیه راهم ندارد.
یکی دیگر.باز هم ، باز هم،بازهم.
کاملن آرام وسیر به نظر می آید.شاید اصلن درنده نبوده و آن واکنش ها به خاطرگرسنگی بود؛والا چرا الان که سیر شده این قدر آرام است؟.
اما تاکی می شود بادادن کتلت سیرش کرد؟ اگر هنوز استخوان هایم را خرد نکرده ، علتش سیر شدنش است.کتلت تمام شود یایک اتفاق ناگهانی بیفتد، باید راه دیگری پیدا کرد. به امتحانش
می ارزد.
درمقابل این عضله های نیرومند ، هیچ کاری ازمن ساخته نیست.یاباید به طرفش بروم وکارم رایکسره کنم یا بگریزم.ظاهرش نشان می دهد سیراست.پس انگیزه ای برای حمله ندارد.اگر هم بخواهد حمله کند، حرکتی نکنم ، همین جا که هستم به خاک و خون کشیده می شوم. حرکت کنم چندمتر آن طرف تر .قدمی بردارم معلوم می شود.
کمک، کمک!
" کثافتای خودخواه! فقط بلدین بخندین وبگین مقاومت کنم. مگه نمی بینین می خواد تکه پاره ام کنه!".
خدایا، بشقاب کتلت خالی میان خرده شیشه های پارچ آب و لیوان خرد شده زیر میز.هجومش به خاطر حرکتم بود. اصلن سیر شده. شربت کار خودش راکرد.می غرد وقدمی دیگر جلو می آید.دیگر ازاین انتظار دردناک ،که هر لحظه مرگم رایک جور تصور کنم، خسته شدم.دلم می خواهد فریادبکشم.مگر نمی بینی چطور حقیرو بی دفاع هستم! بیا وتکه پاره ام کن. بیا، بیا،بیا.
با اشتهای سیری ناپذیری به چشمانم زل می زند. می غرد وقدمی دیگر به سویم می آید.دیگر میز واژگون را جای امنی نمی بینم.بی اختیار قدمی به عقب برمی دارم.
" شما روبه خدا کمکم کنین!"
ببر با حالتی کاملن تهاجمی دنبالم می کند. چرا به جای این موش وگربه بازی ، خیز برنمی داری کارم راتمام کنی؟ به اطرافم نگاه می کنم تا پناهگاهی پیدا کنم. قدمی دیگر عقب می روم.
" حداقل دستم رو بگیرین، بکشین بالا".
انگار همه ء طعمه هایش را با این شگرد شکارکرده باشد، میز را دور می زند.
" آشغالای کثیف، حالا وقت این کار است!."
برخلاف حرکت او حرکت می کنم.
" چرا شماها متوجه وضعیت من نیستین؟."
دیگر چیزی میان من وببر نیست.رودروی هم ایستاده ایم.
" اگه کمکم نکنین هر طور شده می کِشمتون پایین...بزنین.هر چقدر دلتون می خواد فحش بدین. دونفرتون رو انداختم پایین و طعمه ء ببر کردم."
خدایا، چطور ممکن است! حالا سه تاببر ازسه جهت به طرفم خیز برداشته اند.
" شما رو به خدا بکِشیدم بالا! بزنین.فحش بدین.آره ، من دیونه ام.حقتونه.شماها باید طعمهء ببرا بشین.بیاین پایین."
خدایا، چه می بینم! دورتادورم ببر است که دهان گشوده اند.فقط بوی خون حس می کنم و صدای نفس های بلندی می شنوم که خیس و رخوت آوراست.
قالی نظرم را جلب می کند.جیغ زنان می روم زیر قالی.چشمانم سیاهی می رود. همه چیزی رنگ خون می شود، سرخ سرخ.اتاق بزرگ تا بی نهایت عقب می رود وبازجمع می شود.مایه ایی لزج همه جا را می گیرد.اتاق، دهان بزرگِ ببری می شود،من وتمامی ببرها درآن هستیم.حس می کنم درجلد ببری می روم و قد راست می کنم میان ببرها.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 270]