تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835296720
اِشكال
واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: هيچكس باور نمي كند . باور كردني هم نيست كه يك اِشكال روبروي شكارچياش بايستد و نگاهش كند و اصلا نترسد! اما باور كنيد كه يک اِشكال روبروي نعيم ايستاده بود و بر بر نگاهش ميكرد و اصلا نمی ترسيد .
اِشكالی که از يك گاو بزرگتر و چاقتر بود . اِشكالي كه اصلا تكان نمي خورد . نمي ترسيد . انگار در اين گوشهي كوهستان ، جايي كه هيچ كس نيامده و نميآمد ، در كمين نعيم ايستاده بود . انگار منتظرش بود و داد ميزد « بيا منو شكار كن ! »
موقعيت خوبي بود ، به شرط اينكه نعيم به پدرش قول نداده بود كه هيچ وقت دست به تفنگ نشود . كه روزياش را از زمين بگيرد و كاري به كار هيچ پرنده و چرنده اي نداشته باشد . ولی حالا...
اِشكال و نعيم ، محو هم بودند . انگار يكديگر را سبك و سنگين ميكردند . شايد نعيم با خودش فكر ميكرد « اِشکال چشم گيریه » .شايد با ديدن شاخهاي پيچ در پيچ و َتركتَرك شدهاش ، به خودش گفته بود « به خاطر پيريش گوشتش سفت و بويناكه » شايد از عمق چشمهايش ترسيده بود و شايد مثل هميشه كه با خودش خودگويي ميكرد ؛ چشمهاي او را به مرداب عميق و تاريكي تشبيه كرده بود . مردابِ وسوسه گري كه هر کسی را به طرف خودش مي كشاند . و شايد اينهمه باعث شد تا دستش به طرف تفنگ برود و …
بند تفنگ از روی كولش افتاد و تفنگ مثل روغن بين پنجهها و شانهاش استوار ايستاد و انگشتش جلد و سريع به طرف ماشه رفت و قلبش مثل هميشه به تاپ تاپ افتاد و...
« چكار مي كني ؟ مگر تو قول ندادي ؟»
چه صداي نحسي .
او قول داده بود، اما مگر ميشد ؟ پس با آن دست نا مريی كه همهي وجودش را گرفته بود، چكار كند ؟دستي كه بلاي جانش شده بود .طنابی شده بود بر گردنش و او را به طرف كوه مي كشيد . چقدر مقاومت كرده بود . چقدر با اين حس جنگيده بود و چقدر …
هيچ جا آرام نداشت . هيچ جا قرار نمي گرفت . انگار كسي صدايش ميكرد . انگار داد ميزد كه « بيا ، بيا .تو بايد بيايي . بيا ، من منتظرم ، …»
و او آمده بود . خاك تفنگ را گرفته و روغن مرتبي به آن زده بود و بيانكه به كسي بگويد ، تسليم پاهاي بيقرارش شده بود و …
وسط چشمهاي اِشکال را نشانه گرفت. خطي سفيد، صافِ صاف ، بين چشم اشكال و چشم او ايجاد شد . اِشکال حرکت نمی کرد . نمی ترسيد . انگار ميخنديد . ميفهميد و منتظر بود .
« دسوردار ؟ تو ...»
دستهايش لرزيد . فكري توي ذهنش برق زد . انگشتش روي ماشه خشكيد و با ترس گفت « نكنه... »
چشمهايش را بست و بلند گفت «بسم الله ، بسم الله الرحمان رحيم »
و انتظار كشيد . توقع داشت صدايي بشنود . حركتي را حس كند . اما هيچ خبري نبود . حتي نسيمي هم نبود . ميترسيد چشمهايش را بازكند . ميترسيد كوچكترين تكاني بخورد . اما ...
اِشكال هنوز سرجايش بود . انگار مجسمهي بود و خير خير نگاهش ميكرد . نعيم سنگي برداشت و به طرفش پرت كرد « هِخ خ خ ، هِخ خ خ »
اِشکال تكان نخورد! نترسيد ! باور كردني نبود . اِشكال در دو قدمي او بايستاد و نگاهش كند . فقط دو قدم فاصله . باور نمي كرد. باور نكرد و ترسيد .....انگار كلمه ي” نكنه“سحرش كرده بود .به خودش نهيب زد « نكنه چي؟ خودته مسخره كردي !»
دوباره تفنگ را بالا برد و ايندفعه پيشاني بلندش را نشان كرد و فرياد زد «ميخوام بچكونم .اگه جني ، پريي، هر چيز ديگه اي هستي ، دلت به حال خودت بسوزه و گرنه ...»
اِشکال سرش را تكان داد و پوز خند زد . براي اينكه مسخره اش كرده باشد ، صدائي مثل«پو پ پ ش» ازخودش درآورد.
تفنگ از دست نعيم افتاد و پاهايش به سگلرز افتاد - اِشكال به او خنديده بود .- « وختي ِاشكال تو سينهي اشكالچي واسته و تو پوزه ش بخنده ،ديگه كارش تمومه !، بايد بره دنبال كارش ، وگرنه ...»
« يعني خنديد ؟ يعني مسخره ام كرد ؟ يعني...»
اِشكال بزرگ را روي صفه پرت كرد . دست نعيم را گرفت و درحالي كه از دل درد غَلماش ميرفت بادقت و كلمه كلمه گفت « بابا نعيم ، کار، من دگه تمومه . اشكال خنديد و من نفهميده چكوندم . كمر تفنگه بشكن. تُفنگته چالش كن ! نچكوني بابا! . اگر چكوندي ، لاششو تو َمرگونت ميخورن . ميفهمي .!..
نعيم سحر شده بود . اِشكال هم . چشم از هم بر نميداشتند .
:« يعني خنديدي ؟ يعني بايد تفنگه بشكنم . يعني مرگ و زندگي من دست همين صداي مسخرهي ( پوپو ش ) توئه ؟... يعني مرگ پدرم برا انتقامتون بس نبود كه ... ولي من نمي چكونم . كمر تفنگمام نميشكنم . ميبرم بالاي رَف ، همونجا كه بود ، آويزونش مي كنم. ! »
شايد خنديد . شايد هم حسرت خورد اما تفنگ را روي كولش انداخت و پشت به اِشكال كرد و راه افتاد . هنوز قدم اول را بر نداشته بود كه سنگي از زير پايش لغزيد و او ، همراه با سنگهاي بزرگي كه مي غلطيدند و سر راه خودشان همه چيز را خراب ميكردند ، به داخل دره افتاد و در همان حال به نظرش ميرسيد ، كه اِشكال پشت سر او و با همان دو قدم فاصله ، به تاخت پائين ميآيد و با فرياد ، كساني را به كمك ميطلبد .
وقتي چشمانش را باز كرد زير سايه ي تخته سنگي خوابيده بود . تمام بدنش را ماليد ،همهجايش سالم بود و ازهمه مهمتر تفنگ صحيح و سالم زير سرش بود . كسي آن را از ضامن خارج كرده بود .باورش نمي شد فكر ميكرد خواب بوده و همه چيز را در خواب ديده است. از زير تخته سنگ بيرون خزيد و قبل از آنكه بلنداي كوه را ببيند ، هيكل عظيم اِشكال را ديد كه روي خورشيد را پوشانده بود. نفهميد چطور شد . نفهميد چگونه تفنگ را بي هوا و رو به سينهي اشكال شليك كرد
” بنگ گ گ “
صدا همه جا پيچيد ، كوه ترسيد و با لكنت ، صدا را به طرف گوشهاي منگ و بي حس و حال او برگرداند . اِشكال روبروي نعيم َپل َپل مي زد و چشمهايش ميخنديد . تفنگ را رها كرد و بالاي سر اِشكال نشست. بين شاخهايش را بوسيد « آخرش كار خودتو كردي ، اما كار منم تموم كردي»
احساس مي كرد غم عالم روي دلش تلنبار شده . فكر مي كرد همهچيز را از او گرفتهاند و خوش را زندانيي دخمه اي ميديد كه ديگر رنگ هيچ چيز را نخواهد ديد . ناخواسته فرياد كشيد « خداااا...؟ »
صدايش روي ديواره هاي ترك ترك كوه پيچيد . چند برابر شد . مخلوط شد . احساس كرد صداي ديگري در بين پژواك صدايش پيچ ميخورد و رابطهكه مانند به طرفش برمي گردد :« َشهر ر ر ر ر . حاكم كمكمكم كم ، رستگاري ري ري ري … »
از خود بيخود شد و داد زد « هو»
كوه در جوابش گفت :« هو هو هو وو » و همان صدا در بين صداي كوه ميگفت “” حاكم .حاكم . حاكم ،كم، كم ، كم “
انگار صدا به او نيرو ميداد . تسلي ميداد و او را وادار به حركت ميكرد . رفتن ! .
اِشكال خون آلود را به دوش گرفت و از تپه سرازير شد . سايه اش جلو تر از او كج كجكي ميرفت . اما اين سايهي پدرش بود با همان اشكال بزرگ و سنگيني كه كمرش را خورد كرده بود و خودش را ميديد وسط صفه زير نگاه حيران مادرش از درد غلماش ميرود و پدرش به جاي او فرياد مي كشد « آخر عمر منه … يعني من تيرو وسط سينه ي خودم خالي كردم ... »
به دوراهي كه رسيد ايستاد .دلش او را به طرف ده مي كشاند و پاهايش او را به طرف سينهي پهن و وادادهي شهر هول ميداد . لاشه را به زمين انداخت و رو به كوه فرياد كشيد « آخه اين چه سحريه كه دامن منو گرفت ؟ چه جوري ميشه باطلش كرد؟ … كي باطلش ميكنه ؟يعني راهي نيست ؟»
همراه آفتاب از دروازهي خمار و بي حال شهر گذشت و به جايي وارد شد كه تا به حال فقط اسمش را شنيده بود . شهري خلوت ، ساكت ، عبوس . شهري خشك و بي دار و درخت ،شهري كه هيچكس و هيچ چيز مردم آن را كنجكاو نمي كرد .شهر ترسيده و بيمناك !
چندين بار، چندين نفر كه سرشان بالاتر از خاكستري گردآلود كوجه را ميديدند ، با قيمتهاي وسوسه انگيز پاي او را سست كردند و هربار ، صدائي او را وادار به نه گفتن و رفتن مي كرد.
« حاكم ! ،باطل كننده سحرها ! بر هم زنندهي نظمها . حاكم ! اين تحفه خاص او و براي اوست و …»
از ميان خداوندگارههاي خشتي ،از وسط كوچههاي تنگ ، از كنار جوهاي خشك ،مي گذشت و به طرف باغ سبزيي كه در دامنهي كوه بود ميرفت و در روياي صلهي حاكم بود. در گيري با اشكال و مرگ زودرس پدرش را از ياد برده بود و فقط به حاكم فكر ميكرد .
” چطور ميتونه سحر باطل كنه؟چطور ميتونه اينهمه گشتن و پيدانكردنو درمون كنه ؟...اگه نتونه ؟ »
آنقدر مشغول بود كه نگهبانهاي پير و ديلاق دروازهي قلعه را نديد . نگهبانهايي كه از زور پيري نميتوانستند درست راه بروند و حتا گنجشكها هم از آنها نمي ترسيدند . يكي ازنگهبانها با صدائي كه سعي مي كرد ترسناك باشد فرياد كشيد ” اوهوي يابو ،سرتو انداختي پائين و مثل خر بي افسار كجا ميري ؟ “
نعيم نه از صداي كلفت او ترسيد و نه از تفنگ زنگزده اي كه به شكل نگونفنگ به كولش آويزان بود . در آستانهي در ايستاد و به نقش و نگارهاي بيشمار آن خيره شد .
” خر دهاتي مسخره ، نكنه لالي؟ “
” تحفه ي كوچكي براي خداوندگار حاكم آوردم.“
يكي از نگهبانها با صداي بلند خنديد و آن يكي با ترس دست روي دهن او گذاشت و گفت:” سرت زيادي كرده ؟ “ نگهبان اولي نگاهي به دور و برش كرد و گفت :” آخه اين بنده خدا...”
-:” به ماچه !بگذار بره تو ، خودش مي فهمه! »
همه جا خاكستري و ساكت بود .فواره هاي حوض را بسته و روي قفس مرغان خوشخوان را ِ شِله ي سياه كشيده بودند . هيچ كس نبود . هيچ چيز نبود . نعيم به طرف شاه نشين رفت .در نيم’گم بود . وارد شد ،اينجا هم كسي نبود .صندوقي وسط سالن بود . اِشكال را از همان بالا بر روي زمين پرت كرد .صدا روي سنگهاي براق لغزيد و به ديواره ي پر از آينه خورد و پخش شد .نعيم به اِشكال نگاه كرد . اِنگار ميخنديد . نعيم ترسيد . سرش را بالا گرفت و وقتي آنهمه نعيم وحشتزده را ديد كه به يكديگر خيره شده و دور خودشان ميچرخند ؛ پا پس گذاشت . پايش به چيزي خورد ، ترس زده و باسرعت چرخيد. پيرمردي سر تا پا سفيد پوش، با ريش و موي بلند و سفيد ، روبرويش ايستاده بود . نعيم نفس حبس شده اش را با صدا بيرون داد . پيرمرد آهسته روي دماغش زد و خيلي آرام پرسيد : « چه ميخواهي ؟ ا ينجا چه ميكني ؟»
نعيم به اِشكال اشاره كرد و گفت ” پيشكش ناقابلي براي خداوندگار حاكم آورده ام “
پيرمرد با شوق نگاهي به اشكال و نگاهي به نعيم كرد و گفت « خداونگار روحشان با جسم بدرود كرده است .»
و در حاليكه او را با احترام به دنبال خود به سوي صندوق مي كشاند ادامه داد « و جسم جاودانه شان در انتظار وداعِِ بازپسين جانشينشان مي باشد » وقتي حرفش تمام شد رو به نعيم تعظيم كرد و عقب عقب و با سرعت از در بيرون رفت.
درون تابوت ، پيرمرد كوچك و چروكيده اي خوابيده بود . پير مردي كه از بچهي عليل و زجر كشيدهاي هم كوچكتر بود. جسد بي پناه و غريب خوابيده بود.
« يعني خداوندگار اينه ؟ …كسي كه اين همه آدم، حيوون ، زمين، كوه و بيابون رو زير فرمون داشت ؟..اونيكه اونهمه ترسناك بود و همه...»
باورش نمي شد . خداوندگار حاكم مرده و همه چيز خراب شده بود . جايزه ، باطلالسحر ... به جائيكه اشكال را رها كرده بود نگاه كرد . هيچ چيزنبود.«پس اشكال؟..»
دهنش باز مانده بود . مي خواست فرياد بكشد. ميخواست بدود . مي خواست ... اشكال نبود . غيب شده بود . به اطراف نگاه كرد . به آئينهها ، كه جسد را بر مي تاباندند .
شك به جانش افتاد « ...!يعني اينجا شهره؟ قصر حاكمه ؟ شايد...»
دنيائي ترس روي وجودش آوار شد و آئينه ها ، جسد، جسدي كه مي خنديد، جسد بي خون ، بي فرياد ، بي صدا « سحره ، دروغه . جادو … در رو … نمون . برو » مي خواست فرار كند . برگردد كه، چيزي سرد و مرده دور دستش حلقه زد
« مار ؟!»
نفس توي گلويش زمينگير شد . مار همانجا مانده بود . نه پائين ميرفت، نه بالا ميامد . آهسته به دستش نگاه كرد .دستي ، دستش را گرفته بود . دستي فوق العاده ظريف ،نگاهش روي دست بالا رفت و به صورت زني رسيد . باور نمي كرد . باور كردني نبود .اينجا همه چيز به شكل ديگري بود . همه چيز رمز آميز و مبهم بود .زن كفن پوش بود .يك كفن واقعي . زن تعظيم كرد و دست نعيم را كشيد و به راه افتاد .
از دالانهاي پيچ در پيچ سرد و سياه گذشتند و به باغ سر سبزي رسيدند. زن كنار نيمكتي بر لبهي حوض ، زير درختان سر به هم داده ايستاد و با اشاره به نعيم حالي كرد تا همانجا بماند و همانطور كه بي صدا آمده بود ، بي صدا گم شد .
همه جا سبز بود . سبزينگي ’مردهاي كه تا كمركش كوهي كه زير آنهمه سبزي خفه شده بود ، پيش ميرفت . جوي آبي بي صدا ، ازجائي ناپيدا ،با آبي به زلالي شبنم به حوض بزرگ و پر آب مي ريخت .اما نعيم احساس ميكرد كه هيچ چيز نيست و هيچ چيزي هم نبود .هيچ نسيمي شاخه هاي درخت را به رقص در نمي آورد .هيچ چيز آب حوض را به تموج وانميداشت . عجيب اينجا بود كه نعيم فكر مي كرد همهي اينها برايش آشنايند و اين محيط را جاي ديگري ديده است و روزي روزگاري در اينچنين جايي به سر برده است . قيافه ي خداوندگار .پيرمرد ريش سپيد ، نگهبانها …
« اما كجا؟!»
فكر كرد خواب مي بيند . فكر كرد قبلا هم اينجا را در خواب ديده است . به طرف حوض رفت ،لب حوض نشست پاهايش را لخت كرد و توي حوض گذاشت .پاهايش مثل تكه سنگي در فضاي خالي حوض رها شد .
«يعني چي ؟ حوض پر از آب و بي آب؟»
به طرف جو رفت ،جو هم آب نداشت
« تصوير! »
دوباره ترس به جانش افتاد . چشمهايش را ماليد . باورش نميشد . باور كردني هم نبود . دلش مي خواست درختها را هم امتحان كند . اما مي ترسيد . مي ترسيد آنها هم واقعي نباشند و دلش نمي خواست اين طور باشد . اما خار خار دلش را نتوانست كنترل كند و دستش را به طرف تنه ي درخت دراز كرد . دستش از تنهي درخت گذشت و در فضاي خالي رها شد . نعيم به خودش هم شك كرد ، مي ترسيد به خودش هم دست بزند .ميترسيد كه خودش هم نباشد . دستش را بالا آورد تا ...
« سرور من!!»
انگار همه ی ترسهای دنيا روی سرش آوار شد . مثل مارگزيده ها،از جا جهيد . از ترس دندانهايش به هم ميخورد . دورتادورش را زنان كفن پوش پر كرده بودند.
يكي كه جلوتر از بقيه بود ،به طرفش آمد .نعيم هنوز ميلرزيد .ميترسيد، عقب عقب رفت . زن بوي مرگ ميداد ، بوي سرد و يخ زدهي كافور ،بوي مردهشورخداوندگاره . زن جلو تر آمد ، نعيم با ترس و لرز گفت« نه !نه . همون جا واستا »
زن ايستاد و جلويش زانو زد . نعيم پرسيد:«تو كي هستي ؟شما كي هستين ؟»
زن مثل نسيمي آرام زمزمه كرد: «من كوچكترين خاكبوس درگاه خداوندگارم.» و به سجده رفت .بقيهي زنها هم به تبعيت از او به سجده افتادند .نعيم مات و وحشتزده به زنهاي كفن پوشيدهاي كه زمينهي سبز باغ را به سپيدي برف كرده بودند، نگاه كرد و آهسته گفت « اينجا قيامته!...يعني من ’مردم ؟»
و مثل ديوانه ها صورتش را ماليد و فرياد كشيد « نه ! من ’نمردم !، نميخوام بميرم!»
به طرف زن دويد و زير بازوهاي زن را گرفت و از زمين بلندش کرد .بقيهي زنها هم بلند شدند .نعيم ديوانه شده بود . فرياد كشيد :« روتو باز كن .»
زن بي هيچ ابائي ، نخ زير روبنده را کشيد .كفن مثل پرده اي از تن زن پائين لغزيد .زن سفيد بود .سفيد ، سفيد . مثل آئينه ، مثل بلوري كه همه چيز از پس آن پيدا بود . نعيم با وحشت حركت كرمگونه ي رگها را میديد ، قطره های خون را میديد ،كه مثل ساچمههاي تفنگ ، پشتسر هم و در يك رديف ميرفتند .قلب، استخوانها ، امعاء و احشاء زن را كه همه در حركت بودند .
به بقيه نگاه كرد .همه لخت بودند، همه مثل هم بودند و همه آشنا . اما كي ؟ كجا؟
بغض راه نفسش را گرفته بود . چشم از چشمان مشتاق و آماده به فرمان زنها گرفت .باور نمي كرد ،هميشه شنيده بود بهترين بهترينها در اين خداوندگاره است .ديده بود همه با جان و دل تلاش مي كنند، از آنچه كه مي خواهند و در دسترس دارند مي گذرند تا به اين مكان برسند.
« باغ بي خزان ! مرغان خوش الحان ، شط شربت و شراب.»
نگاهي به تفنگ نقره كاريش كرد . به كيسه ي باروت و ساچمههايش ،هنوز همه چيز داشت._ هر چند اِشكال از دستش پريده بود . - دوباره به اطرافش نگاه كرد ؛ به سبزي سنگي و وسوسه گر درختان بيسايه و زنها كه هنوز در حال سجده بودند . نگاهش تا نوك ديوارهاي قلعه كه سر به آسمان مي سائيدند ، رسيد . هيچ كس نبود ، نه نگهباني ، نه توپي ، نه تفنگي ،خورشيد قابسينيي ميخ شده اي در بالاي ديوار قلعه بود . و او نمي دانست چقدر از آمدنش به قلعه گذشته است و نميدانست از چه كسي طلب صله نمايد . فكر كرد « بايد به همان شاه نشين بر گردم »
بدوت توجه به سجدهي زنان ، راه آمده را برگشت و وارد شاهنشين شد . آرام آرام به طرف تابوت رفت . جنازه هنوز آنجا بود . سرش را به طرف خودش چرخداوندگارد ،چشمهايش باز بود
« اين چشمها را كجا ديدم؟.»
كجا ديده بود ؟ او كه غير از كوه و بيابان چيزي نديده بود . و غير از واگويه كردن با خودش، تفنگش ،درختها و سنگها با كس ديگري همنوا نشده بود .پس...؟!!.
چشمهايش را بست و از خو دش پرسيد :« از چي لذت مي برده ؟چي وادا رش كرده تو اين همه سال در اين بدنسار زندگي كنه و دم نزنه ؟چطور اينهمه سال دووم اورده ؟ »
وقتي چشمهايش را باز كرد ، يك لحظه به نظرش رسيد، جسد به شكل اِشكال در آمده است .چشمانش را ماليد و دوباره به جسد نگاه كرد ، نه . جسد ،جسد بود .
« وهمي شدم ،»
جسد بو گرفته بود و از تابوت بوي بدي مي آمد . رو به تابوت گفت «پس اون جانشين بيچارهت كي ميياد؟»
« آمده است قربان »
صداي پيرمرد سالن را پر كرد ،آئينه ها را ليسيد ،روي سنگها لغزيد و در گوشهاي’هدك خوردهي نعيم غوغا كرد .سالن پر از كاهن و كاهنه هاي سفيد پوش بود. همه به او تعظيم كردند و يكي از آنها يا نجوا گفت :« اگر راز و نيازتان به پايان رسيده است ، اجازه ي مراسم را صادر فرماييد .»!
و او با تعجب گفت :« من ؟! ...نه ! يعني ، بفرماييد .»
صداي هلهله سالن را پر كرد . دود بخور و كندر روي آينه ها را پوشاند . كاهنهها به سجده افتادند . كاهنها در حاليكه ورد مي خواندند ، لباسهاي نازك خداوندگار را از تنش بيرون آوردند . زخم عميقي روي سينه ي خداوندگار بود .
« جاي گلولهي تفنگ !؟»
كاهني كه از همه پير تر بود رو به او تعظيم كرد و گفت :« اگر چه بسيار طول كشيد ولي انتخاب شايسته و به جائي بود ...»
« انتخاب؟»
«...خيلي ها بودند . اما هيچكدام تن به آمدن و ماندن ندادند و...»
همانطور كه بي مقدمه شروع كرده بود ، تعظيم كنان بين آنهمه كاهن و كاهنهي سپيد پوش گم شد .
« كي مي با س بيايه و نيومده ؟... چرا نيومده بود ؟و اين كه اومده كيه ؟چرا خداوندگار رو با گلوله كشته بودند؟....»
سؤال پشت سؤال بود كه يك لحظه رهايش نمي كرد .به تابوت نگاه كرد. درون تابوت خالي بود . كاهن ها چارپايهاي را روي دست بلند كردند و تالار پر از نجوا و دعا شد . اشکال خون آلود را روی چارپايهاي گذاشته و دور مي گرداندند . . از جاي زخم گلوله ، خون تازه مي چكيد و اشكال با چشمان زنده به او مي خنديد !
نعيم در ازدحام آنهمه سپيدي و آنهمه سوال بيجواب گم شده بود . باورش نمي شد و باور نمي كرد و يكدفعه … « اشكال و خداوندگار هر دو ....»
اشكال را بيرون بردند . نعيم سرگيجه گرفته بود . خودش را از شاه نشين بيرون انداخت ،به طرف باغ رفت ،لب حوض نشست . نمي توانست بنشيند . سرسام گرفته بود . سرش ، ذهنش ، مثل آيينه ای شده بود که همه ی صداها را بر می گرداند و نمیتوانست هيچکدامشان را قبول کند .
« جانشين ، جانشين، جانشين ،جانشين چي؟، كي ؟من چه كار ميتوانم بكنم ؟ چكار بايد بكنم ؟...»
« ...وقتي اشكال تو سينه ي اشكالچي وايسه و تو پوزش بخنده ، ديگه همه چيز تمومه ....»
«...پس اونا هم انتخاب شده...»
يك دفعه از جا بلند شد . به طرف قفس مرغان رفت ، شله ي سياه را از روي قفس كنار زد . كاهنها هلهله كردند . درون قفس ، پرنده هاي پير و بي زوال ، پرنده هاي هزار رنگ و مات و در مانده ای که معلوم نبود از کي در آن قفس اسير بودند ،از آنهمه نور و ازدحامِ يكباره ديوانه شدند و بي هوا خودشان را به ميله هاي قفس زدند . نعيم در قفس را باز كرد و فرياد کشيد " برين ! بپرين ! شما که ميتونين برین ! برين "
مرغها نميفهميدند . مي ترسيند . فقط بال بال می زدند و خودشان را لت و پار ميکردند .
نعيم مرغها را ول کرد و فرياد كشيد: نه ! من نميخوام ، نميخوام، نميخوام »
و به طرف دروازه ي قلعه دويد .در بسته بود . خودش را به در زد .سرش را به در زد . در باز نميشد . باز نميشد . نعيم روی زمين نشست و به كاهن پيری که شله ي سياه را روي قفس مرغان مي كشيد نگاه کرد .
........
اشكال = شكار
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 121]
-
گوناگون
پربازدیدترینها