تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 15 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بپرهيز از كارى كه موجب عذرخواهى می ‏شود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804895461




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سمعك


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: وقتي پيرمرد دومي را ديد كه تنها روي نيمكت نشسته، يك پايش را روي پا انداخته و همانطور كه گيوة پاشنه خوابيده اش را نوك شست پايش بازي مي‌دهد، از پشت عينك كائوچويي ته استكاني‌اش به باغباني نگاه مي‌كند كه در حال هرس شمشادهاست، خوشحال شد. ابتداي نيمكتش نشست، كلاه شاپواش را روي سر و عينك پنسي‌اش را روي چشم جابجا كرد، و تك سرفه كوتاهي زد. اما پيرمرد دوم التفاتي نكرد. پيرمرد اول دو دستش را روي عصاي آبنوسش تكيه داد و سرفه ديگري كرد و آن را به زمين زد. او باز هم اعتنائي نكرد. اولي با خودش گفت:
ـ مگه كري؟
و توي دلش خنديد و سمعكش را پشت گوش چپش لمس كرد. پيرمرد دوم كه به حوض و فواره وسط پارك نگاه مي كرد و نه به هرس شمشادها، براي تنوع سرش را به راست گرداند كه پيرمرد اول را با كت و شلوار سرمه‌اي و كلاه شاپو و كراوات سفيد خال قرمز و عصاي آبنوس و كفش ورني ديده اما بيش از همه نگاهش روي ساعت جيبي او ماند كه زنجير طلايش به دكمه جليقه اش آويزان بود. ابتدا دست و پايش را گم كرد. اما بعد خودش را جمع و جور كرد، عرقچينش را روي سرش بالا برد، لبخندي زد و سلام كرد. اولي گفت:
ـ ما خيلي وقت پيش سلام كرديم.
دومي گفت:
ـ چي ؟ … چي فرمودين؟
ـ گفتم ما خيلي وقت پيش سلام عرض كرديم.
پيرمرد دومي دستش را حايل گوش راستش كرد و سرش را نزديك‌تر برد:
ـ من گوشام سنگينه … نمي‌شنفه … بلندتر بگو !
پيرمرد اولي داد زد:
ـ ميگم عليك سلام.
و توي دلش گفت: « ديدي گفتم كري … !». پيرمرد دومي سرش را تكان داد، عينك دسته لاكي اش را كه آمده بود نوك دماغش به بالا هل داد ، و انگار بخواهد طرز بلند حرف زدن را به اولي ياد بدهد، بلندگفت:
ـ ميگن سن كه رسيد به پنجاه، فشار مياد به چند جا. يكي از اون جاهام گوشه ديگه!
و قاه قاه خنديد. اولي لبخندي زد، به سمعكش دست كشيد و با داد پرسيد:
ـ پس سمعكت كو؟
ـ … چي ؟
ـ سمعكت … ميگم سمعكت كو پس؟
ـ ها… ندارم، يعني نمي‌تونستم بذارم، گوشام سوت مي‌كشيد، حالام كه ديگه وسعم نمي رسه.
ـ گوش منم اولش سوت مي‌كشيد. كم‌كم عادت مي‌كني.
پيرمرد دومي دستش را حايل گوش كرد و سرش را به او نزديك كرد؛ طوري‌ كه برق گيره قلم فرانسه توي جيب كتش را بهتر ديد و بوي ادكلنش را بهتر شنيد. اولي تكرار كرد:
ـ ميگم كم‌كم … عادت … مي‌كني…
ـ ها … ضعيفه هم ميگه. ميگه الهي جوونمرگ بشي. چرا اون روز كه داشتي، يه دونه نخريدي كه حالا واسه فهميدن دو كَلوم حرف جون همه رو به لب نرسوني. ميگه خريت كردي همه رو دادي به او نرّه‌خرها كه برن و پشت سرشون رو هم نگاه نكنن ببينن مرديم يا نه. ميگه حالا واسه صنارسي شاهي هم بايد پيششون دست دراز كني.
آهي كشيد و از جيب پيراهن يقه حسني گشاد و نه چندان سفيدش اشنويي بيرون آورد، روشن كرد و دودش را با ولع فرو داد. پيرمرد اول با حسرت نگاهش كرد و آب دهانش را قورت داد. خواست چيزي بگويد، اما فقط سرش را تكان داد كه يعني مي‌دانم چه مي‌گويي. پيرمرد دوم دود سيگارش را بيرون داد، دستي به ته ريش سفيد و زبرش كشيد و ادامه داد:
ـ مادر بچه‌ها ميگه آخه ناكوم نامراد! فكر نكردي اگه يه بار اجل معلّقه اومد و كپّة مرگت رو گذاشتي و ديگه سر ور نداشتي، منِ پيرزن تك و تنها چه بايد بكنم؟ دستم رو جلوي كي دراز كنم واسه يه لقمه نون؟ خر شدي همه رو دادي به اون خير نديده‌ها؟
خنديد؛‌ عصبي خنديد. پك ديگري به سيگارش زد و سعي كرد بي‌خيال نشان بدهد، كه معلوم بود نيست. پيرمرد اول براي همراهي با او لبخندي بر لب نشاند و محتاط، دو انگشتش را به علامت گرفتن سيگار جلو برد. پيرمرد دوم، دستپاچه پاكت اشنويش را رو به او دراز كرد:
ـ گفتم حتم از اينا نمي‌كشيد… سيگار فقير فقراست، عادت كردم تعارفشون نكنم.
كبريت كشيد و به عادت، شعله را در گودي دستانش پنهان كرد. پيرمرد اول با احتياط نگاهي به دور و برش انداخت، سيگار را بر لب گذاشت، روي حفرة دست‌هاي پيرمرد دوم خم شد و وقتي از روشن شدن سيگارش مطمئن شد به حلقه پير و زمخت دستهاي او ضربه اي زد. كام اول را آرام گرفت تا به مزة دود عادت كند. خوشايندش نبود، اولين بار بود سيگار بدون فيلتر مي‌كشيد. مي‌خواست همين ها را بگويد، بگويد كه سيگاري نيست و در شيطنت هاي گاهگاهي هم ـ دور از چشم بچه‌ها و زنش ـ از اين‌جور سيگارها نمي‌كشد. ولي ديد به اعصاب خردي نشنيدنش نمي‌ارزد. سمعكش را پشت گوش چپش لمس كرد كه پيرمرد اول، انگار حرفش را خوانده باشد، ادامه داد:
ـ منم قبلاَ از اين آشغالها نمي‌كشيدم، وينستون چهارخط مي‌كشيدم. هر كس مي‌كشيد، بغل‌دستي‌هاش حظ مي‌كردن. يه بسته شو مي‌خريدم دوازده زار. مث اين آشغالها نبود كه از گندش همه از دور آدم فرار كنن. مادر بچه‌ها هميشه من رو از اتاق بيرون مي‌كنه. ميگه خاك تو سرت با سيگارت …
هر دو قهقه خنديدند و به سيگارهايشان پك زدند. پيرمرد اول مي خواست حرف بزند، اما منصرف شد. پك ديگري به سيگار زد و باقيمانده را زير پا له كرد. دود را كه بيرون مي داد، فكري به ذهنش رسيد. سمعك را پشت گوش چپش لمس كرد. بعد آرام و با طمأنينه آن را بيرون آورد، نگاهي ـ انگار نگاه آخر ـ به آن انداخت و با ترديد رو به پيرمرد دوم دراز كرد :
ـ حالا من حرف مي زنم، تو گوش كن.
آرام گفت، اما پيرمرد به خوبي شنيد. سيگارش را انداخت زمين، آهسته و ناباور ـ انگار جنس قيمتي‌اي ـ آن را گرفت و خنديد. كمي اين دست و آن دست كرد تا خوب ببيندش و بعد با كمك پيرمرد اول آن را در گوشش جاسازي كرد. خوب گوش داد و گفت:
ـ عجيبه، اين سوت نمي‌كشه. اون موقع كه من مي‌خواستم بخرم همشون سوت مي‌كشيدن.
پيرمرد اول گفت:
ـ چي … چي داري ميگي؟
ـ ميگم … نمي‌دونم چرا … اين يكي … سوت … نمي‌كشه …
پيرمرد اول بي اختيار دستش را برد تا سمعكش را پشت گوشش لمس كند، كه نبود. دستش را حايل گوشش كرد:
ـ چرا اينقدر يواش حرف مي‌زني … بلندتر بگو منم بشنوم…
پيرمرد دوم از خنده ريسه رفت و از زور خنده محكم زد روي زانوي پيرمرد اول. پيرمرد اول از جا جست و با سگرمه هاي درهم، بهت زده به او خيره شد. پيرمرد دوم بي اعتنا دست‌هايش را رو به بالا تكان داد كه يعني چيز مهمي نيست. بعد كم‌كم خنده‌اش را فروخورد و بلند‌بلند گفت:
ـ اختلاط كن، از خودت،‌ زندگي ات … حتم بدون من گوش مي‌كنم …
پيرمرد اول با چشم غرّه نگاهش را از او گرفت و با دو انگشت عينكش را روي بيني بالا برد و گره كراواتش را درست كرد و با دلخوري خيره شد به باغباني كه با قيچي بزرگش شمشادها را هرس مي‌كرد. پيرمرد دوم با داد گفت:
ـ ناراحتي نداره كه … شوخي كردم … پس مادر بچه‌ها هم كه اينقدر به من مي‌خنده و زخم‌زبون مي زنه، بشينم غصه بخورم؟
و آه كشيد. پير مردم اول محل نگذاشت. پيرمرد دوم دو اشنو آتش زد و يكي‌اش را دراز كرد به سمت او. پيرمرد اول نگاهي انداخت به سيگار و بعد پيرمرد دوم، كه با دودوي چشمانش از پشت شيشه هاي ضخيم عينك التماس مي‌كرد. با اينكه هنوز از سيگار اول احساس نفس‌تنگي مي‌كرد، سيگار را گرفت. پيرمرد دوم خنديد:
ـ بسم الله ، من سراپا گوشم.
پيرمرد اول نگاه كرد به نوك فواره ؛ جايي كه قطره هاي آب فرو مي ريختند، پك ضعيفي به سيگار زد و بي اختيار مثل قديم كه صحبت مي كرد، ابروهاي مشكي و پرپشتش را درهم كشيد، سبيل هاي سپيد ولي كلفتش را تاب داد و بادي به غبغب انداخت:
ـ حكايت من يه كمي بهتره از تو. من هنوز خر نشدم، هيچوقت هم نمي‌شم . ارتش و نظام به من ياد داده چطور با زير دستام بايد رفتار كنم. يه سرهنگ مي‌فهمه رو دادن به زيردستاش مساويه با چي. اين جماعت وقتي خرشون از پل گذشت و هر كاري خواستن كردن و مث يه ماده‌گاو اونقدر از طرف بهره كشي كردن و دوشيدنش تا عوض شير، خون از سينه‌هاش بيرون بياد، سرش رو مي‌ذارن رو به قبله و كارش رو مي سازن.
آهي كشيد و ادامه داد:
ـ اونا بچه هاي منن. خوب مي شناسمشون. حاجتشون كه روا شد و دردشون كه دوا شد، خيلي خوب باهام تا بكنن مث كهنة حيض پرتم مي‌كنن كنار و ديگه كاري باهام ندارن. من تخم و تركة خودم رو خوب مي شناسم.
پك دوم را به سيگار زد، اما به شدت به سرفه افتاد. سيگار را با ضرب به سمت سطل آشغال پرت كرد كه نرسيده به آن توي باغچه فرود آمد.
پيرمرد دوم داشت خيلي خوب حرفهاي او را مي شنيد؛ خيلي راحت، و بدون اينكه طرف داد بزند و حنجره اش را پاره كند. ذوق كرده بود. نمي‌توانست خودش را كنترل كند. دلش مي خواست بلند شود و قدم بزند. اما نمي‌توانست، سرهنگ داشت براي او حرف مي زد. احساس كرد صداي فواره و حوض وسط پارك را هم مي‌شنود. باورش نمي‌شد. از دستپاچگي سيگار نيمه اش را زيرپا له ‌كرد و عرقچينش را برداشت و سر طاسش را خاراند. مرتب سرش را تكان مي‌داد ، يعني به حرف‌هاي او گوش مي‌دهد؛ گرچه نگاه سرهنگ به فواره بود:
ـ پدر مرحومم هميشه مي گفت پدر‌ خواهرفلانش كه بعد از من زنده باشه. نور به قبرش بباره. حالا مي‌بينم راست مي‌گفت، مي‌فهميد و مي‌گفت . منم بهشون گفته‌ام، گفته‌ام وقتي من نبودم هر غلطي خواستين بكنين، هر گُهي مي‌خواين بخورين، بپريد و مثل گراز همديگه رو لت و پار كنين … اما تا وقتي من هستم اجازه نميدم حضور من رو ناديده بگيرين و آبرويي رو كه سالها براش تلاش كردم بريزين …
پيرمرد دوم سيگاري گيراند و حين گيراندن خوب دقت كرد تا ببيند آيا واقعاَ صداي فواره را مي‌شنود؟ اشتباه نمي كرد. صداي برخورد قطره‌هاي آب كه تا جايي كه مي توانستند بالا مي‌رفتند و بعد فرود مي‌آمدند، توي گوشش طنين خاصي داشت و او چقدر دوست داشت بلند شود و برود كنار حوض تا همراه اين صدا، سُرخوردن حباب‌ها را روي هم ببيند. صداي قيچي باغبان پارك هم بود. سالها بود كه اين صداها را با اين وضوح نشنيده بود. با تصور ديدن سُرخوردن حباب‌ها روي هم، آنقدر عميق و با اشتياق از سيگار كام گرفت كه دودي از سينه اش بيرون نيامد.
ـ اين زن … اين زنيكة احمق عوض اينكه يار و غمخوار من باشه، شده آينة دق من، و از اونا طرفداري مي‌كنه. مي‌گه بچه‌هام رو اذيت نكن‌، بذار راحت زندگي كنن. ميگم آخه زنيكة بي‌شعور، وقتي من نباشم و تو هم دستت خالي باشه، همين جونورهايي كه داري واسه شون دست و پا مي زني با يه تيپا مي اندازنت كنار كوچه، يا اگه خيلي بزرگواري كنن، بذارنت سالمندان. همين الآنش هم اگه به خاطر ابهت من و ترسي كه ازم دارن نباشه… گوشت با منه؟
پيرمرد چشم از فواره گرفت و سمعك را پشت گوش چپش لمس كرد:
ـ آره … آره … دارم گوش مي كنم … يواش تر صحبت كن يه كم جناب سرهنگ …
ـ نمونه هاي اينجوري زياده. همين خود تو، شانس آوردي يه كلوخ خونه واسة خودت نگه داشتي، دروغ ميگم؟
ـ هان ؟ … بله … درسته…
كلاغي قار قار كرد. سربلند كرد تا پيدايش كند. صداي سرهنگ را هم چقدر راحت، بدون نگاه كردن به لب‌هايش مي شنيد. كلاغ دوباره خواند. جهت صدا را شناخت و كلاغ را روي يكي از بلندترين كاج‌هاي پارك يافت. چه صداي زيبايي داشت. فكر كرد آخرين بار اين صدا را با اينهمه وضوح كي شنيده است؟
ـ تو به من گوش ميدي يا داري واسه خودت كفتر پروني مي‌كني؟
پيرمرد دست كشيد به سمعك پشت گوشش:
ـ آره بابا جناب سرهنگ … بگو … دارم مي‌شنفم …
ـ همين الآن قبل از اينكه بيام بيرون باهاشون اتمام حجّت كردم، گفتم تا من زنده‌ام…
خوب دقت كرد. حتي صداي عبور و مرور و بوق ماشين‌هاي بيرون پارك را هم مي‌شنيد. چند تا بچه با دوچرخه‌هايي كه آنها را با نوارها و شبرنگ هاي رنگارنگ تزئين كرده بودند، بوق زنان و زنگ زنان از جلو آنها گذشتند. زنگ دوچرخه‌ها چه صداي قشنگي داشت.
فكر كر اگر با سمعك به خانه برود و زنش ببيند كه همه صداها را مي شنود، چه عكس العملي نشان خواهد داد؟ ممكن بود از خوشحالي غش كند؛ آنوقت بايد برايش بيدمشك درست مي كرد.
ـ ميونِ كَلومِت … اين سمعك‌ها … الآن … چند شده؟
ـ فندك؟ من فندك ندارم. سيگاري نيستم اصلاَ، همين يه دونه رو هم اگه بفهمن‌ …
ـ فندك نه … ميگم … اين سمعك … الآن … چنده؟ سمعك…
به سمعك پشت گوشش اشاره كرد. سرهنگ برآشفت، برخاست و فرياد كشيد:
ـ بدش به من …
پيرمرد مات نگاهش كرد. سرهنگ دستش را كه رو به او دراز بود با عصبانيت تكان داد و بلندتر فرياد زد.:
ـ گفتم درآر بدش من …
پيرمرد با ترس و لرز و دستپاچگي دست برد پشت گوشش تا سمعك را بيرون بياورد. سرهنگ بي‌صبرانه فرياد زد:
ـ هه! منو ببين داشتم واسه كي درد دل مي كردم. دِيالّا جون بكن …
پيرمرد سمعك را با احتياط گذاشت كف دست سرهنگ. صداي قيچي باغبان قطع شد.
ـ بفرمائيد جناب سرهنگ …
سرهنگ سمعك را با وسواس خاصي در گوش چپش جاسازي كرد و با قدمهاي محكم، غرغركنان و عصا زنان از او دور شد. پيرمرد، مات و مبهوت به رفتن او ـ تا جايي كه پشت شمشادهاي كوتاه نشده پنهان شد ـ نگاه كرد و وقتي يقين كرد رفته، آب دهانش را فرو داد و زير لب غريد:
ـ ديوونه، نوبرش رو آورده انگار …
ياد كلاغي افتاد كه حالا ديگر روي نوك كاج نبود. با خودش گفت: « اگه مي‌دونستم صداش اينقدر قشنگه،‌ قديمها جاي قناري كلاغ نگه مي‌داشتم!» اشنوي ديگري آتش زد و بلند شد. سيگار بر لب، دستها را پشت كمر كماني‌اش در هم قفل كرد و رفت كنار حوض تا سُرخوردن حباب‌ها را روي هم ببيند.
ـ اگه يه سمعك داشتم …
حالا حباب‌ها بي‌صدا روي‌هم مي‌لغزيدند. دلش براي غرولندهاي زنش تنگ شده بود، بايد برايش تعريف مي‌كرد كه يك سرهنگ ارتش با تمام ابهت و عظمتش سمعكش را به او داده است. حتي اگر خلقش به راه بود، مي توانست بخواهد هفته اي چند ليف بيشتر ببافد تا او سمعكي بخرد.
به طرف در پارك به راه افتاد. باغبان حالا داشت باغچه‌ها را آب مي‌داد. نرسيده به در خروجي، يكي ناغافل جلوش پيچيد. حسابي جاخورد.
ـ من يه خرده زود جوش ميارم … گاهي وقت‌ها فكر مي‌كنم هنوز يه كاره اي ام تو ارتش ….
سرهنگ اين را با صداي بلند گفت و سرش را پايين انداخت. پيرمرد شروع كرد به خنديدن.
ـ اي بابا جناب سرهنگ … تقصير منه، از بس خرفت شدم. يه لحظه حواسم رفت به كلاغه! اصلاً همش تقصير اونه …
سرهنگ خنديد و پيرمرد هم. سرهنگ ضمن خنده دست برد تا سمعكش را پشت گوشش لمس كند. اما كمي مكث كرد،‌ دسته عصاي آبنوسش را انداخت دور ساعدش، سمعك را بيرون آورد و دراز كرد به سمت پيرمرد، و دست ديگرش را حايل او كرد به سمت داخل پارك.
ـ بذار تو گوشت بقيه اش رو واست بگم.
ـ چي … ؟
ـ اين رو … بكن … تو گوشت …
پيرمرد سمعك را گرفت و ادامه داد:
ـ مادر بچه‌ها هم ميگه. ميگه آخه پير خرفت، چرا وقتي باهات حرف مي زنم حواست رو جمع نمي‌كني؟ خب راست ميگه، همه اش دست سن و سال بالاست. همينه كه ميگن سن كه رسيد به پنجاه، فشار مياد به چند جا …





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 506]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن