واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: مدتی است حقیقت از میان دستانم لیز می خورد. همواره می نویسم، اما مگر نباید در این هجوم كلمه و كلام، به انفجارنور در پشت تنها یك كلمه ایمان داشت؟ نمی خواهم از شعاع مبهم یك واقعه، نظامی فلسفی استنتاج كنم. از همیشه همیشه ترم. این نوشتن به جهان امنی بدل شده كه من و تو بی هیچ وقفه ای در مدارهم قرار می گیریم. در مدار آب و آسمان، تو چنان در درون من خزیده ای كه نفرین شده ترین كوچه پس كوچه های دلم، رنگی از روشنی گرفته اند. اما با این حال، انگار قرار نیست از پس این همه پرسه زدنها در حوالی مرگ، حقیقی نهفته یا واقعیتی نهان، آشكارو بر ملا گردد.
***
با دستهایی بر روی گوش و آرنجی در دو طرف صورت، خوابیده ام. نمی خواهم آشفته بازار مبهم قطرات، مرا به اشكال غریب ببرد. تمام شب بی وقفه باران باریده. در گوشم طنینی بیهوده و بی نهایت دور از زمزمه ای گاه و بیگاه است. "تو بزرگی مثل اون لحظه كه بارون می زنه." هست و نیست خودم را درون همین جمله می ریزم و زیر سر می گذارم.
***
تو پرآزرم با همان دو گیسوی نازك دراز به هم بافته ات، مهری از خاموشی بر لب زده ای و پیچیده در شال بلند سفید، مرا به تماشا نشسته ای. هنوز می توانم از ورای این حجم سیمان و سنگ، تو را ببینم كه خطی از خاك بر پشت چشم كشیده ای و آرام و متبسم سرت را برمی گردانی تا معنای آنچه را می بینی از من بپرسی. اما من، با عدم یقینی ژرف، به آهستگی می گویم: به آنچه می بینی ایمان بیاور. تو رفته ای.
***
از جایم نیم خیز می شوم. برای لحظه ای، خواب آلودگوش می كنم و بعد دوباره به جهان آشفته اوهام فرو می غلتم. با چهره ای فشرده بر آرنجها خمیده، تو را می بینم كه قصه ات را خوانده ای و حالا به نقطه ای دوراندیشی. صدایی مرا به پس پسله های نگاهت می كشاند. بر می گردم و چشم می گشایم. قطره های بارانند كه به شیشه می خورند و تلفن كه در این وقت صبح می نالد. نگاه می كنم، شماره تو بر تلفن حك شده. آهی ملایم و صبور می كشم كه نشانه رؤیای پریشانم است. تو زنگ می زنی، آن قدر كه حوصله ات سر می رود. اما لحظاتی بعد، دوباره آغاز می كنی. كاش طاقت بیاوری. دلم می خواهد كسی تا ابد انتظارم را بكشد.
***
گردنبندت را مشت می كنم. می دانم به خانه كه برسم، باز خواهم گفت:سلام... و تو سر بلند خواهی كرد و در حالی كه همه انتظارت را یكجا هویدا می كنی، می پرسی:آمدی؟....
بله، آمدم. اما افكارم به اندازه غربالی سوراخ دارند. انگار آماده نیستم. اما میل دارم توضیح دهم. می خواهم كسی بفهمد. دست كم یك نفر. می دانم كه تو میدانی. تو بر فراز جمع خفتگان، گاه و بیگاه آهی ملایم و صبور می كشی و مرا مواظبی كه چون شبحی سرگردان، درون گور اتاق، در حوالی تو پرسه می زنم. وسوسه می شوم شانه ات را بگیرم و تكان دهم. اما چنین نمی كنم. از این حالت اضطرار می ترسم. خوابت عمیق است. آن قدر عمیق كه انگار به مرگ رضا داده است.
***
بیرون باران می بارد. مهدی از رفتن تو به سرزمین دوتار برای تدریس می گوید. به گمانم قبل از رفتن حرفی برای گفتن داشتی. پشت میز می نشینم. چیزی عمیق تراز تنهایی، یا غم، یا غصه، بر دلم سنگینی می كند. حجمی از كلمه و كلام. یه یك اندازه غریب، به یك اندازه درك ناشدنی. ورقه ای سفید پیش می كشم. ا
ای گره كور بخت من
در امتداد كلمات،
به جانب من نگاه كن
تو مكرری
ومكرر یعنی همیشه
و مگر خوشبختی چیزی جز تمایل به تكرار است؟
***
جملاتم با حفظ فاصله ای معین از تو می گویند. در عمق عاطفه ام، دست نخورده ترین واژه ها را برایت كنار گذاشته ام. ببین... ببین نوشته هایی كه برایت نخوانده ام چه حجمی پیدا كرده اند. دلم پر از آوازهای نخوانده است. نشانت ورای همه نشانه ها بر سینه من است.آوخ... باورش دشوار است. دیگر هیچ وقت صدایت را نخواهم شنید، چهره ات را نخواهم دید؛ آن چهره خندان را كه با خطی سفید بر پیشانی و دو گیسوی نازك بافته، از انتهای چارقد بلندت بیرون زده است. تو مانند نور از من دور می شوی. آن قدر كه نمی توانم به سایه ها شكل بدهم.
***
بی آنكه به لزوم حضور كلمه بیاندیشم، می نویسم و هیچ گاه فراتر نمی روم. از این همه شستشوی زندگی و صیقل افكار خسته ام، اما نمی توانم باز گردم. چیزی خودش را به ذهن و دلم تحمیل می كند؛ جستجوی بینشی بی ابهام؛ پیچش آشنای اندیشه؛ تمایل به تكرار. خلاصه كنم؛ رفتن همیشه تلخ است. بیرون باران می بارد. چترم را جایی فراموش می كنم. زیر باران می روم. اما حقیقت مدام از میان دستانم لیز می خورد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 149]