تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):اى مؤمن! به تحقيق اين دانش و ادب بهاى جان توست پس در آموختن آن دو بكوش كه هر چه بر...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815577799




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

گمشده در آفريقا


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: بيافتد آفتاب به رديف سوم سيم خاردار سر ديوار، نزديك آمار است و حكومت شام. نيم‌ساعت جلوتر از وقت هواخوري زدم و ملت را ريختم بيرون. گفتم خير سرم دو تا بزنم تو سر خودم چهار تا توي سر اين دندانه‌هاي سين و شين. اسب- سوار، بنشان، بنشين. هميشه يكي اضاف يا يكي كم. مي‌نويسم- اسب، سوار.

هوار هوار از توي هواخوري مي‌آيد. لابد دو سه‌تايي باز پريده‌اند به هم. سر بالا مي‌كنم، هيچ! كرم مي‌ريزند. حواس‌ام دوباره مي‌رود پي‌دندانه‌هاي اسب و سوار.

آفتاب به لب ديوار زير سيمها برسد سيخ مي‌افتد روي تخت «دولت» حمامي. دوباره هوار صلوات هوا مي‌رود. لابد دو تا را آشتي داده‌اند. مخ‌شان چت شده از بس اين تو مانده‌اند. يا دعوا يا آشتي. مي‌نويسم آشتي. در هشتي كليد مي‌افتد و تلقي مي‌كند. حكومت‌ شام است و بعد هم آمار. بر اين شانس، مهلت نمي‌دهند. اما چرا حالا؟ كوتا افتادن آفتاب به تخت دولت! نكند!؟

نه جارچي خبر كرد، نه بلندگو چيزي گفت. شاكي بلند شدم زدم بيرون. كاغذ و مداد به دست. ديدم يا اخي! يك قبيله جديد زير هشت ريختند و التفات دارد مي‌شماردشان. قرار جديد نبود به اين زودي. از شر و پر و تشكيلاتشان هم پيدا بود يك شاهي صنارند. همه هم تابلو تابلو! سوغات التفات دم غروبي. بندگان خدا كاغذ مدادم را ديدند جمع و جور شدند فهميدند خري، كاره‌اي‌ام. مي‌دانستم التفات رُسّ‌شان را توي قرنطينه كشيده، منهم محض كوبيدن ميخ، به‌ التفات كه مثل يابوي برق گرفته با نيش باز «دست خوش» مي‌خواست غُر زدم:

- دم غروبي سوغاتي آوردي؟

التفات با كليدهاي تو جيبش بازي مي‌كرد. گفت:

- اين نمونه‌اس، سر بزرگش زير لحافه!

راست مي‌گفت پاييز توي راه بود. خدا بخير بگذراند! مثل پارسال قيامت مي‌شود. هوا سرد مي‌شد، دسته دسته مي‌آمدند.

التفات بي‌التفات كليد انداخت به در هشت و زد بيرون. داد زدم: عوض شام تُحفه آورد! سالن تا مسترا بشم پره، اينهارو كُجام كُنم!

التفات پشت توري داشت با قفل ور مي‌رفت.

- تو وكيل‌بندي، بده خالي كنن گفتم:

- چاه حموم كه پُر نشده، خالي بشه! سوسك بدشانسي از زير چهارچوب در دويد تو. اگر وقت ديگري بود كارش نداشتم. اما حالا نه! شلپي با دمپايي كوبيدم رويش. التفات گفت: «من كاره‌اي نيستم! گفتم:

- از اولش هم نبودي! پس كي كاره‌ايه؟ دور شد و گفت: «آبجي‌ات» بي‌پدر بعد از بيست و هفت سال تو اين سرزمين هنوز لهجه داشت و كتابي حرف مي‌زد. خدا شانس بدهد. سروكيل‌بند.

منهم از دق دل، ريختم روي بدبخت جديد‌ها. هاج و واج بودند، پتو بدست، گوشة هشت سالن، كليد نقاشي در و ديوار و تلويزيون چسبيده به زير تاق، خاموش.

اين هم از شانس من. فردا امتحان بود. هنوز «سين» را چهار دندان مي‌گذاشتم و شين كه واويلا بود. همين دو حرف پدرم را در آورده.

اينها چند تا بودند.

« نُه تاييم، رئيس!» پر روشان را شناختم. چلغوز مفنگي كه دست‌هايش عين زيلو پُر گل و بتة با يك « به يادتِ» دسته‌دار به گردنش.

هنوز از كوك نوشته جات دست و بال‌اش در نيامده بودم. زرزد.

- تُقس مون كن! زودتر بريم سر زندگي ! با!

اسلامي گفته از « استاد مراد» 2 رد بشوي ديگر مي‌تواني خودت براي عيالت نامه‌ بنويسي. اما من هنوز توي تمرين اسب و سوار مانده بودم. چاخان پاخان زياد مي‌گويد اين اسلامي. اما من « طوطي و بازرگان» هم روان بشوم باز نامه برايش نمي‌نويسم، ابداً. ضعيفه الان سه ماه است يك تك پا نيامده. اسمش هم پر دندانه است. سوسن بَر! توپيدم:

- سالن تميزه عين گُل، به نوبت، اول حموم. شِر و پر عزيز قاسم هاتون هم فردا آفتاب بديد، تو هوا خوري. بعد بتپيد تو اتاقاي مردم، حوصلة شيپيش ندارم.

راستي شيپيش چندتا دندانه دارد؟ خيلي!

يارو گل بته‌اي بي‌بته قارقار كرد: «جوجو نُقل زندانه»

قيافه‌اش داد مي‌زد چهل سابقه رو يك شاخ‌اش است. گفتم:

- لابد تو هم نباتشي نسناس! سابقة چندمته؟

انگار بايد دست‌اش مي‌گرفت، دو كف‌اش را رو كرد:

- آها! جُفت پوچ! سابقه ماكو؟ دفعه اولمه.

خالكوبي‌هاش را سياحت كردم، *****ه‌ي جزيره‌اش كفري‌ام كرد.

- بگو تو بميري!

سنده نه گذاشت نه برداشت، گفت:

- جون هر چي مرده!

شاكي شدم، گفتم: يكي شونو زنده بذار، كار كِس و كارت راه بيفته، شيردون! و زدم تخت سينه‌اش. دلم سوخت. عين تاپاله افتاد روي پير مردي كه پشت سرش روي اثاث‌اش نشسته و با خيال راحت سيگار مي‌كشيد.

گوشي آمد دست‌شان كه مسجد جاي اين كارها نيست. جارچي كاغذشان را داد لاي در و كوبيد به توري:

- به سيني كش بگو شام آبكي!

يكي از نه تا گفت: «آي زكي»

پير مرد سيگاري بود و داشت دوباره روشنش مي‌كرد.

پيراهن سفيدش چرك و چيل و روي ريش‌اش پوست تخمه‌اي چيزي چسبيده بود.

كاغذشان را ورانداختم. انداختم روي ميز گوشه هشت.

روبه راهرو داد زدم: « دولت! جديد آوردن، حموم رو بازكن».

جواب نيامد. سالن خالي صداي آدم را با عشق مي‌كند. خوشم آمد. دوباره عربده كشيدم. خدا بيامرز عموحسن شب قبل از رفتن يك دهن حسن خشتك خواند، اسمي. همين طوري صدا مي‌پيچيد:

- دولت‌، هاي!

توي هوا خوري بود حتمي. چند نفر مزه ريختند: « سرنگون شد!»

از پنجرة روبروي اتاق كله كشيدم. از وسط يك بُر افغاني كنج باغچه سربالا كرد. «ها!؟»

لابد قمار به راه بود: « زهرمار! تو حياط چه مي‌كني؟» بلند شد و چيزي به دور و بري‌ها گفت و دويد ته حياط طرف در هوا خوري.

ملت همه گُله به گلُه جمع بودند و چندتايي بيخ ديواري مي‌زدند. حتمي تيغي. شاكي شدم. پُست ناجور بود امروز. پست مَمسني. چند تا دندانه دارد محمدحسين حسن‌پور، تازه سروانش هيچ؟ عربده كشيدم توي توري پنجره « جمع‌اش كنين!»

يكي از توشان گفت: جَمعه!

نفهميدم كي گفت، «آي بيگيرينش!» و چندتايي هرهر خنديدند.

نگاهم افتاد توي اتاق به دفتر كتابم، باز كفري شدم. بغل ميز زير هشت جديدها دور يارو چلغوز گل‌بته‌اي جمع بودند و پيرمرد سيگاري نشسته بود كنار شر و پراش خودش را مي‌خاراند. آنها داشتند پچ‌پچ مي‌كردند.

پشت سر من بود حتمي حرفهايشان.

ناحق زدم؟ آخر چُسو نيامده تكه مي‌اندازد. بعد هم تو بميري ناحق مي‌زند.

نبايد زدش؟

حساب دستم نيست. تو اين سه سري آخري واسه چند نفر ترش كردم و بالا آوردم. «دولت» رسيد. اصرار دارد كه افغاني نيست. تاجيك است.

انگار فرقي دارد. من هم حرصي‌اش كنم مي‌پرسم: از طالبان چه خبر؟

انگار نشادُرش ماليده‌اند گم و گور مي‌شود. تازگي‌ها ياد گرفته جواب بدهد. مي‌گويد:

- به دُنبالي تو مي‌گردند! گفتم:

سه تا سه تا بفرستشون زير دوش. حواست جمع باشد، يك شاهي صنارند. اينم كاغذشون بنويس تو دفتر.

در عشق آباد به قول خودش ديپلم شده بود. دهانش قرص بود. قربان هفت پشت غريبه! مي‌شد جلوش سر بريد. ابد، اينقدر زبر و زرنگ!

ارث عمو حسن بود. سَرَك نصيحت و دلالتهايش وكيل‌بند بايست تودار باشه. پا داد نديد بگيره. لوطي باشه، چهارتايي نخوره، مي‌گفت اين دولت دستت سپرده هواشو داشته باش، بيشتر هم هواي اداره‌رو – خدا بيامرز مي‌بردن زمين‌اش بزنن باز پشت اداره بود، الله اكبر.

سروصداي جديدها با دولت از توي حمام مي‌آمد. آمار سالن با اين 9 تا چهار صدتا يكي كم بود399 تا. گمانم دولت خيال گوش‌بُري داشت. صداشان درآمده. تا مي‌آيم بفهمم چي به چي است و تكليفم را با دندانه‌ها روشن كنم، باز تلقي از زير هشت مي‌آيد. بشكة آبجوش است. داد مي‌زنم:

- دولت بچه‌هاي خدمات‌رو بگو آبجوش اومده.

بي‌خيال سين و شين. بعد خاموشي، پست كه آمد دورش را زد مي‌نشينم پاي پرونده‌اش. تقصير اين دولت بداجنبي شد قضيه سواد خواندن ما. والا آزار كه نداشتم، بيكار هم نبودم با اين قوم ياجوج و ماجوج. دست به جيب كه نبودند هيچ، پا مي‌داد جيب مامورها را هم مي‌زدند. ناصر اهوازي هم خوب مي‌خواند:

- در آن شهري كه رندانش عصا از كور مي‌دزدند.

من از خوش باوري ...

هاي دولت، چي شد پس اين خدمات چي‌ها؟

ديدم جلوي در سبز شد،‌ « هان؟»

- كوفت! چه خبرته حمومو گذاشتي سرت؟ آبجوشي رفت؟

- ها!

- پيرمرده رو اول بفرست زير دوش!

- پيرمرده خود جلدتر از همه رفت زير دوش، از آن زرنگهاست!

- چقدري پياده‌شون كردي؟

- هيچ دو نخ هم سيگار مهمان شدند. شاخهاشان خيلي تيز است!

- هر چي باشه از تو تيزتر نيست. ببين وضع ملاقاتشون چه طوريه يه درشتشو سوا كن. واسه اتاق خودمون.

نخودي خنديد و جيم شد.

از آن وقتي كه خاطر جمع شده بود پانزده سال بكشد اسمش مي‌رود قاطي عفو و بخشودگي عين تريلي حبس مي‌كشيد. يازده تا ديگ آش مانده بود.

من كه زير همين سه سالش زاييده بودم. برعكس جاده‌هاي بياباني هر چه مي‌رفتي طرف آخرش سنگين‌تر مي‌شد. دوسري ضعيفه را با خودم بردم جاده. دنده چاق مي‌كردم عشق مي‌كرد. توي نامه آخري همين يك ماه پيش برايش نوشتم- يعني اين دولتشاه بي‌همه چيز نوشت. بعد هم نيش حرامزادگي اش باز شد ديگر نگفتم. يعني درز گرفتم والا مي‌خواستم اول كفي جاده شيراز را يادش بياورم. كه گير سه پيچه داد بنشيند پشت‌اش. و نشست و لاكردار چقدر خوشگل پشت سر هم گاز و دنده چاق مي‌كرد. يك تريلي از روبرو آمد. پشت فرمان ديدش يك طوري ميخ شد كه نزديك بود قيچي كند. زديم بغل و مرديم از خنده. خدا رحم كرد. حالا بعد از اين همه روزگار، سه ماه برود حاجي حاجي مكه نگاه پشت‌اش را هم نكند. دريغ از يك خطً كاغذ. من كه غير از او كسي را نداشتم. سوسن بَر! هر چي هم مي‌كردم بخاطر گل رويش بود.

نه كه حالا خبرش را بايد از زن بچه محلمان توي سالن ملاقات بشنوم و نشنوم و يك هفته روزگارم بشود آخرت يزيد. چطور مي‌شود اينها را به اين دولت بگويم. حالا هر چي هم كارش درست و دهانش قرص. چشمهاش كه 4 سال آزگار است زن معنا نديده و مي‌خواهد پيرزن اخبارگو را بخورد چه؟ اين چيزها آدم را دل چركين مي‌كند. اين چيزها را به كي مي‌شود گفت تا بنويسد؟

اين شد آن شد جِد كردم سواد بخوانم. اول خواستم زيرجلكي و كس‌مدان. بعد ديدم شترسواري دولا، دولا نمي‌شود. يعني مي‌شود اما كه چه؟ الان يك ماه است يك روز در ميان مي‌روم پاي درس اين اسلامي، بي‌پيرهمان غروبي كه دم كله‌پزي گفتم، گفت: «وكيل بند بي‌سواد»!

پير مرد زبلي است. دو وجب قدش است. حرف مي‌زند سوت مي‌زند. خودش مي‌گويد في‌سبيل‌الله مي‌آد آنجا درس مي‌دهد، بازنشست است. اما كي باور مي‌كند، ننه به بابا مُفتي ...! استغفرالله.

پرسيد:‌«نماز چي؟» اذان هم مي‌گفت. همه سين‌ها را شين مي‌گفت از پشت بلندگو. پست شعبان‌نژاد بود. كاغذ آمار را گرفتم. پرسيدم: « چي نماز چي؟»

شوتي كرد و ملچي كرد: « خوردني نيست پسرجان، خواندني است!»

گفتم: ها! زياد بلد نيستم، دست و پا شكسته!

شلپي كوبيد پشت دستش : «گردن شكسته! بلد نيستي؟»

جا خوردم. ترش كردم.

- بايست باشم؟

- كله تاس‌اش را تكاني داد:

- وكيل بند! بي‌سواد! بي‌نماز! آدم‌تر از تو نبود؟

حرمت يك قبضه ريش سفيدش نبود به يك چك نسخه عينك مينك ته استكاني‌اش را مي‌پيچيدم. دادم لاسبيل و گفتم: « حسابي شون داداشته، مخلص كلوم!»

ترسيد از دستش بپرم كوتاه آمد. خبرش را داشتم بازارش كساد است. گفت:

- معلومه، مي‌بينم. اسمت‌رو بگو دم كله‌پزي بنويسند. بده دست پُست فردا، نُه صبح مسجد باش. مرخصي!و پيچيد پشت مرمر پيشخوان و رفت تو اتاق صوت و غيب شد.

حلال‌زاده است صداي اذانش از بلندگو در آمد. هنوز آمار نزده‌اند. نه خير اين كتاب دفتر شده آينه دق با اين دندانه‌ها و نقطه‌ها. همه‌اش قاطي هم مي‌شود. كم و زياد مي‌شود. مي‌زنم از اتاق بيرون. دو تا بچه‌هاي خدمات مشغول خالي كردن آبجوش توي منبع هستند و از توي حمام گرمبة آبگرمكن مي‌آيد. دولت پشت ميز زير تلويزيون نشسته و كاغذ جديدها را مي‌نويسد. پيرمرد سيگاري ترگل ورگل عرق كرده هنوز پيراهن چرك‌اش را به بر دارد. خدا بداد برسد. اينها نوبر اين فصل‌اند. مي‌پرسم: «چقدر بريدن پدر!» لبهاش را غنچه مي‌كند:

- بگو خواهر بي‌پدر!

كله‌ كچلش با آن لب و دهان عين كون قاطر چروكيده عشوه هم مي‌آمد! تو خودم پكيدم از خنده. اما به رو نياوردم. دولت فهميد زير جُلي خنديد. مارمولك مي‌دانست طرف اوست. ميمون هرچي ... اما اين يكي نوبر بود. گفتم: «اسمت چيه مادر؟» پشت چشمي نازك كرد گور پدر سوفيا لره پيره سگ! اين ريختي‌اش را نديده بودم. سُلي جميله! جوش آوردم:

دولت اسم اين عتيقه چيه؟

دولت خنده‌اش را خورد. « سليمان عمراني» تك پا به شر پرش زدم. ماندم اين را به كدام اتاق بتپانم. راه نمي‌دادند به اين طور اشخاص. سر و وضع‌اش هم اوراق بود. شلوار چهارخانه درشت سفيدسياه بيرون پاي بچه قرتي‌ها ديده بودم چند سال پيش. زيرپيرهن چرك و چيل! گمانم فهميد. همچنين با ناز دست كرد از تو كيسه‌اي يك پيراهن گل منگل درآورد كه حالم بد شد. چشمكي به دولت پراندم و كاغذشان را گرفتم كوبيدم به توري در. جديدها سه‌تاشان آمدند بيرون. بخار از سر و كله‌شان هوا مي‌رفت. اما هنوز چرك مي‌زدند. معلوم نبود عرب‌اند يا كُرد! هر سه تايي هم با هم حرف مي‌زدند بلند بلند!‌داد زدم « هو چه خبره سالن و گذاشتيد رو سرتون؟» ساكت شدند يكي‌شان با همان زبان عجيب غريب غري زد. سه تايي خنديدند. نديد گرفتم. كليد در را باز كرد. كريدور بزرگ را چهارنفر بغل به بغل تي مي‌كشيدند. بوي كُلر خفه مي‌كرد آدم را. عموحسن مي‌گفت: « از شهر ما بزرگتره اين كريدور» دروغ نمي‌گفت. دم سالن 9 مي‌ايستادي اتاق صوت و پيشخوان كلًه‌پزي معلوم نبود. پارسال آوردنم حيران شدم. رسيدم دم سالن جوانان. بقول بعضي‌ها مرغ‌داني. بقول خدا بيامرز ناصر اهوازي «دبيرستان ملي شهناز» هميشه هم بعد گفتن دماغ‌اش را مي‌كشيد بالا. پارسال كه بعد از پانزده سال رفت بيرون دو ماه بعد مرد. تزريق كرده بود. ريش سفيدها مي‌گفتند: « اول اومده سيگاري هم نبوده» امًا گمان نكنم، چاخان زياد مي‌كنند اين پيرمردها.

ديدم تا از آقايان لاتهاي سالن خودمان دور درَش طواف مي‌كنند و تسبيح مي‌چرخانند. توپيدم:

- اينجا چه غلطي مي‌كنيد؟

جفت‌شان شيك و پيك كرده بودند. عين روزهاي ملاقات شرعي متأهلها. كه هر كاري كردم، ضعيفه نيامد. مي‌گفت: « شرمم مي شه بهم نمي چسبه.» شايد هم راست مي گفت. يكي از آقايون گفت: « ملاقات سالن به سالن داريم!» من ساده باور كردم. گفتم:

- كو برگه‌ات؟

دست كرد اين جيب آن جيب. ديدم آن ته دم هشت اول بقول اينجا كله‌پزي، پُست انگار بو برده‌ ما را مي‌سكيد. آن يكي گفت: بي‌خيال شو،

پرونده‌اش مفصله، گير نده!

صدا بلند كردم: من عشق پرونده‌ام، هر چي مفصل‌تر بهتر!

آن يكي حرف حساب زد: دو طلبت، بي‌‌خيال شو!

اين شد! پرسيدم: كي؟

اين يكي گفت: پولمان را كه انگشت زديم.

گفتم: اوه بُزك نمير! انگشتي ده روز ديگه است! كار داره، راه بيفت دم كلًه‌پزي وايسا! اومدم!

رفيق‌اش گفت: حواله قباله، قبوله؟

گفتم: تا كي باشه!

گفت: دولت شاه! كُمكي‌ات؟

جا خوردم، اما رو نكردم. شنيده بودم پول نزول مي‌دهد، مارمولك!‌اما تو اين سرزمين حرف بسيار است. عموحسن مي‌گفت: اين تو گوش‌ات باشه، شنونده بايد عاقل باشه!» شبهاي آخر، چيزي كه بو كشيده باشد، يك سر نصيحت مي‌كرد و شر و وِر مي‌بافت. خودش بنده خدا سر حرف، يك‌كاره سر زن و بچه‌اش را بُريده بوده بعدها كه فهميده بود حرف مفت بوده رفته مامورها را آورده تو آشپزخانه‌اش بالا سر قبر زبان بسته‌ها. مي‌گفت بوي گند كوچه را برداشته بود. دو سه ماهي طول كشيده بود خب. خدا بيامرز مي‌گفت: « يعني مي شه ‌آدم اينقدر خر؟ تو دلم مي‌گفتم فعلاً كه شده!

به دو تا آقايون لاتها گفتم: « تا ببينيم الان هم ختم‌ش كنيد. پست امروز گيريه. امشب ان بازي موقوف اگر مي‌خواين تلويزيون‌ها رو از زير هشت خاموش نكنن».

امشب فيلم سينمايي‌اش با عشق بود. نمي‌شد نديد. اگر پست حال‌گيري نمي‌كرد البت.

جُفتي گفتند: كارت درست.

پرسيدم: حواله‌ت نام و نشون نداره؟

يكي‌شان گفت: « نه، به دولت بگو به نشوني ساعت سيتي‌زن. دوزاري‌ش مي‌افته. آي مارمولك! مي‌گفت – از جديدها خريده‌ام مفت- عجب! حاكم بي‌خودي ابدش نداده بود. هوا داشت تگري مي‌شد، توي كريدور محض آب‌پاشي و تي. حالا كوتا سرما. خدا بدهد بركت دو اينجا كاسب شديم. اگر نظافت‌چي‌ها زاغ نمي‌زدند بدم نمي‌آمد خودم هم سر و گوشي تو اين مرغ‌داني آب بدهم. حكايت‌ها شنيده بودم از اين مكان. بچه‌هايش را بعد از آمار دور از چشم بقيه سينما مي‌بردند. باز هم رندان كمين مي‌كشيدند. پشت يك كف دست توري در سالن‌ها و با داد و هوار پيغام پسغام و قربان صدقه مي‌پراندند. جوانان هم كم نمي‌آوردند و كرم‌شان را مي‌ريختند و مي‌رفتند سينما. نمي‌شد. ديدم پست راه افتاده سلانه سلانه از آن ته مي‌آيد جلو. كليد را صدا كرد كه از بغلم عين تير رد شد. به آقايون لاتها گفتم:

- گمونم آمار زدن، ما رفتيم، اگر سه شد پاي خودتونه، زت زياد!

و گازش را گرفتم طرف كله‌پزي. پُست و كليد وسط كريدور غيبشان زده بود. حتمي پيچيده بودند تو يكي از سالن‌ها. پشت ميز مرمر كله‌پزي يك وظيفه جاي پست نشسته. غريب بود و داشت تماشاي تلويزيون مي‌كرد. مرا كه پشت ميله‌ها ديد با دست پرسيد: ها؟ گفتم: « كاغذ تحويل اين جديدهاست». فيشي كرد و با گشادي هر چه تمامتر آقادايي را از پشت پيشخوان بلند كرد آمد جلو. دمپايي ابري پايش بود. اتيكت هم نداشت. گفتم شايد بتوانم اسمش را بخوانم. گفتم: « جناب سروان كو؟» گفت:

- رفت سالن يك

آدامس دهانش بود. برگه را نگاه كرد و سر تكان داد. گفت:

- هر ده تارو تحويل گرفتي؟ برق‌م پريد. «نُه تا، سركار!» نگاه برگه كرد و سرتكان داد و خنديد

- آهان اين اعزامي به دادسرا جزو اينها نيست.

خنديد. از من مي‌پرسيد: « پس چرا قاطي‌ اين‌ها نوشتند؟» تو دلم گفتم:

از خر ساعت مي‌پرسه! نزديك بود زهره‌ترك بشوم. كسري مي‌آمد از كجام يك نفر در مي‌آوردم. محكمش كنم گفتم:‌« سركار جون! سيصد و نود و نه تا مُك درسته؟»

هوم، هوم كرد. دوباره برگشت پشت پيشخوان مرمري ول شد روي صندلي. جير و ويرش در آمد.يَلي بود. جان مي‌داد براي شاگردي شوفر سنگين. ولي يك خورده شُل بود. بايد دو تا دسته جك مي‌خورد تا راه مي‌افتاد. اَي روزگار! سر و ته كردم. نم‌نمك كريدور را دادم دمش و مي‌آمدم. درسالن يك باز شد. ممسني آمد بيرون، شاخ به شاخ شديم. سردماغ بود. چاق سلامتي كرد. چه مي‌دانستم كه او مي‌داند. ته لهجه‌اي داشت اما نديدم هيچ وقت حرف بزند به تركي.

- چطوري جناب وكيل بند؟

- به لطف خدا، مي‌گذره.

- سالن در چه حاله؟

گوشه زدم: « توپِ توپ، كيپ تا كيپ. اتاقها هشت نفر، نه نفر!»

انگار نگرفت، خنديد:‌ «كو حالا تا راهروها پُر بشه. پارسال يادت نيست؟ امسال بدتر!

الكي گفتم: « يا قمر بني‌هاشم!»

اما پارسال يادم بود. راست راستي آدم از در و ديوار بالا مي‌رفت. بعد از عيد يك دفعه كلي را بردند. يكي مي‌گفت:«جزيره دوباره راه افتاده مي‌برند اون‌جا». يكي مي‌گفت: « مي‌برن بر و بيابان، كوه بكنند».

ننه مرده‌هايي كه مي‌رفتند هاج و واج بودند. فقط هم يك شاهي صنارها را مي‌بردند. سه و شيش ماه خانه پُرش. بعداً شنيدم بردند يك اردوگاهي دور و بر همدان. شنيدم.

جناب سروان گفت:‌ « جمعيت باشه به صرفه توست كه؟»

گفتم: اَي داد جناب سروان آواز دهله.

با پشت دست زد روي شكمم: « دُهل اينجاست، خودت نمي دوني! خبرش مي‌رسه كاسبي‌ت براهه.»

دلم درد گرفت به رو نياوردم: « خلاف به عرض رسوندن».

برگشت تو رويم، عدل دم سالن جوانان رسيده بوديم. سبيلهايش را عين ميخ آورد جلو صورتم. دهانش بوي سيگار مي‌داد. مي‌دانستم فقط پاشنه طلا مي‌كشد، آنهم چهار خط.

- ميخواهي همين الان برم تو اين سالن دو تا نره خر سالن شما رو بيارم بيرون جناب وكيل‌بند!

بابا دستخوش به اين مخبر ولگرد! از بي‌بي‌سي كارش درست‌تر بود.

عمو حسن روحت شاد مي‌گفت: « بچُسي، خبردار مي‌شن! حواست هست؟»

كم نياوردم، سفت گفتم: « يعني من فرستادمشون؟»

گفت: نه خير! فقط نشون بدم نگي يارولُر بود! بعد هوار كشيد:

- كليد سالن جوانان!

بفرما دوتومان شد وبال گردن. كليد نسناس هم عين برق آمد. قوزي بدكردار عين فرفره تو كريدور مي‌چرخيد. اسمش را كسي نمي‌دانست. كليد سر و تهش بود.

توپ آمدم: اگر نبود چي سركار؟

گفت: اگر بود چي؟ در بدرت كنم؟

رفت تو. ديدم قوزي نرفت تو. سرك كشيدم ديدم عجب سالن ترتميزي است. پر بچه سال. چند تا زير هشت‌شان گُل يا پوچ مي‌كردند، دو تا پينگ پونگ. وضع‌شان روبراه بود. اما قيافه‌ها همه خطري. شنيده بودم كلي‌شان قتلي و سارق مسلح و چاقو‌كش‌اند. دعواهاي ناجوري هم تويشان راه مي‌افتاد. ناصر اهوازي يادش بخير مي‌گفت: «آخ اگر تيغُم كشد، دستش نگيرم!» اما من دل تو دلم نبود. ديدم كليد نيش‌اش باز شد و تو را سُك زد. به من گفت:

- نيستند ردشان كردم تو سالن خودتان آن دوتا را.

روحم شاد شد. يك صدي سراندم تو جيبش، نگرفت. گفت: «لازم نيست».

هيچي، هيچي رفتيم زير منت كليد بندِ قوزي بخاطر دو تا نسناس. اما دماغ پست سوخت. آمد بيرون يك نگاه چپ انداخت به كليد و گردكرد طرف كلًه‌پزي.

بخاطر مرمر پيشخوان و موزائيك در و ديوار مي‌گفتند‌ش كله‌پزي. دو تا ملاقه و يك چندتايي شيشه‌ترشي كم داشت، فقط!

قوزي دم دستم ورجه ورجه مي‌كرد. رفتم تو سالن خودمان. صداي بلند گو در آمد. ممسني شاكي هوار مي‌كشيد:

- كليه آقايون! اعلام آمار شده. برن تو هواخوري. آقايون وكيل بندها، هدايت كنن برادرارو. كسي توسالن‌ها نباشه والا برخورد مي‌شه!‌

تو دلم گفتم، برادرهاي سالن ما كه يك خواهر قاطي داره و خنديدم.

دولت خنديد:

- قاطي كرده‌اي؟

زير تلويزيون پشت ميز نشسته بود. جدول حًل مي‌كرد.

گفتم: عوض جدول حل كردن، دفتر آمار و حساب كتاب خدمات‌رو درست كن.

زير لب غر زد و روزنامه را جمع كرد. عزيز روزنامه‌اي از آن سر راهرو پيدايش شد: چاكر آقا!

گفتم‌:ها، شبنامه آوردي؟

نشست روي ميز و پول خردهايش را شمرد:

- بگو نصف شب‌نامه!

نپرسيده چطور، گفت:‌« از فردا روزنومه ديروز بايد بخونيد تازه جدولش هم تعطيل».

دولت حيران پرسيد: از براي چي؟

گفت: از براي اينكه روزنامه از شهر شب مي‌رسه اينجا آدم ندارن تُقس كنند. جدولشم سوسه اومدن، قمار بازي مي‌شه!

دروغ نمي‌گفتند. با كلاغ آسمان و مگس مستراح تاق ياجفت بازي مي‌كردند. با مشت اول و دوم دعوا قمار مي‌كردند. اين كه ديگر جدول بود. گفتم: الله اكبر!

باز صداي شاكي ممسني درآمد:

آقايون در تمام سالن‌ها اعلام آمار شده هر چه سريع‌تر ...

***

عموحسن هميشه مي گفت:‌«وقت سر و گوش آب دادن يا بعد ازشامه يا بعد از خاموشي» بخشكي! فيلم‌اش هم كه تكراري بود. شصت دفعه داده بود. اسم خر رنگ كني هم داشت. گمشده در آفريقا چهار دفعه ديدم سر و تهش را سر در نياوردم. نه آدم سياه دارد. نه شير و پلنگ و جك و جانور. يك گربه فقط بغل يك ضعيفه است كه شوهرش را كشته ويك يارومامور دنبال قاتل است. همه‌اش هم بريده، بريده. ماموره با ضعيفه تو اتاق است يك دفعه وسط خيابان راه مي‌رود. بعد يك هو تو آسانسور است. ضعيفه هم يك دقيقه گربه زبان بسته را زمين نمي‌گذارد. همين عين گوشتكوب حيوان دستش است. فيلم سينمايي به مدًت 62 دقيقه.

پست هم فهميد فيلم‌اش آشغال است اِف افِ زد: « بي‌سر وصدا فيلم نگاه كنيد بعد هم خاموشي.» امشب همه چيز آشغال است.سُلي جميله با آن سركچل تپاندش. رفت تو نمازخانه جا پهن كرد. دو تا از آشيخ‌ها سالن اعتراض كردند. گفتم: « ببريد اتاق خودتان اگر راست مي‌گوييد؟» بريدند، لال شدند. سه تا كردِ عرب‌ها را دادم اتاق لُرها. اول شب بعد آمار با هم جنگشان شد. سر يكي‌شان شكست. الان كه رد شدم از جلوي اتاق ديدم رفيق شده‌اند و نشسته‌اند با سيني رِنگ كردي مي‌زنند. يكي داد زد:

- سيگار دستت نباشه!

فهميدم پست آمده تو سالن. همه ساكت شدند و زل زدند به تلوزيون زير سقف، ضعيفه داشت توي فيلم الكي براي مامور آبغوره مي‌گرفت، كه داداشش چند سال است توي نقطه‌اي از آفريقاي سياه گُم شده. عكس برادرش بور بود و زاغ. زنك مشكي و سبزه بود. بعد هم آگهي جايي را نشان مي‌داد كه كارشان پيدا كردن گمشده‌ها تو آفريقا بود از توي روزنامه. خارجي نوشته بود و يك قلب تير خورده بالاي آگهي بود. دري وري بي‌سرو ته. نفهميدم هنوز چه دخلي به مردن شوهره داشت اين قضيه‌ها. بعد ماموره رفت دم شركتي كه گمشده تو آفريقاها را مي‌جُست. يك يارو مردني دراز باكت شلوار چسب تن‌پاچه گشاد كه چوب سيگار نيم متري داشت صاحب شركت بود. عكس ضعيفه را ديد به مامور گفت: براي گمشده خانوم سه دفعه رفته آفريقا. هر دفعه هم چهار صد دلار گرفته بي‌انصاف! بعد هم ماموره دست‌بندش مي‌زنه با ضعيفه كه توي ماشين پليس هم گربه بغلش بود مي‌روند زندان و پايان. هزار دفعه ديگر هم ببينم نمي‌فهمم چي به چيه! فكر امتحان فردا، ملاقاتي پس فردا. يعني زنيكه از خر شيطون پياده مي‌شه! بهانه مي‌گرفت اين آخري‌ها. دو سري پشت سر هم اومد. گفتم وكيل‌بند شدم بعد هم خريت كردم، گفتم عموحسن وكيل بندقبلي رو زدن زمين. دهن پاره گفت:

كله‌پز كه بره‌ سگ‌ جاش مي‌شينه! اين مزد دستم بود؟ دار و ندارم سه دنگ اسكانياي نازنين به نامش نكردم؟ چي مي‌خواست؟ دولت زد رو شانه‌ام پُست را نشان داد. ممسني چشمكم زد كه دنبالش بروم! حتمي قضيه غروبي را مي‌خواست پيش بكشد. مي‌دانستم دل چركين شده. عمو حسن خدا بيامرز مي‌گفت:« هر كاري مي‌كني اداره‌رو داشته باش». منهم خداوكيلي داشتم. نداشتم پانصد از دو تومان بي‌زبان بر نمي‌داشتم بدهم به « زرين افعاني» بابت يك بسته پاشنه طلاي چهار خط! جُرم قاچاق فروش كه مناط نيست. آنهم مني كه ميل و دَمبل‌ام ترك نمي‌شد، چه بيرون‌اش چه اين تو. عموحسن محض دودي نبودن خيلي خاطرام را مي‌خواست حالا نباشد. چرا نباشد؟ باشد. ته راهرو دم پيچ آشتي‌كنان رسيدم به ممسني. نم‌نم مي‌رفت تا برسم. كلاهش را دست گرفته به ميله اتاقها مي‌كشيد. جواب سلام هيچ اتاقي را نداد. از پشت معلوم بود شاكي است. بسته سيگار را گرفتم كفم. اصلاً نگاهش هم نكرد. لابد نرخ بالا رفته. انگار به خودش گفت:«كه اين طور.»

وسط كوچه آشتي‌كنان ترمز كرد. منهم گرفتم بغل. تكيه درد به سيمان سرد و پرسيد:

- كجاي كاري عمو رجب؟ سنگين حرف مي‌زد.

دلم شور مي‌زد؟ اما به رونياوردم. گفتم:

- اولهاشم جناب سروان! توي سين و شين موندم!

نفهميده باشد گفت: چي و چي؟

گفتم: كم و زياد مي‌آرم.

پوزخند زد زير سبيلي:

- كم نياري، زياد پيشكش.

دوباره سيگار را رو كردم. گرفت انگار تا حال نديده باشد وراندازش كرد. يك دم تو دلم گفتم كله‌اش گرم است. چشمهاش سرخ كه بود. دولت عين گربه از آن سر آشتي‌كنان سرك كشيد. خواست سر و گوش آب بدهد. با يك چپ چپ ردش كردم. قيل و قال جماعت توي صف مستراح، مثل هر شب، تا اين ته مي‌آمد. ممسني شاكي عربده كشيد:

لال شين! چه خبره؟

عجب تشري! گوشم سوت كشيد. راست راستي هم لال شدند. حالا اگر من بودم يكي دو تا شيشكي و متلك رو شاخش بود. روحت شاد عمو حسن مي‌گفت: « فقط اداره!» سيگار را باز كرد و تقه زد گرفت طرفم. گفتم:

- من كه نيستم.

زير لبي گفت: اِ چرا؟

همچنين با حوصله و سر صبر سيگاري آتش زد كه ديگر داشت كفرم بالا مي‌آمد. هنوز داشت با بسته سيگار ور مي‌رفت. گفت:‌ « پس چرا مي‌خري؟»

از زور پَسي خنده‌ام گرفت گفتم:

- گرفتي مارو آخر شبي جناب سروان؟

پوزخند زد: سيگار چيز خوبي نيست، پول بالاش حروم نكن! گفتي تو چي موندي؟

و بالاخره بسته را گذاشت جيبش.

گفتم: سين و شين جناب سروان. فردا هم امتحانه.

تكًه پراند. تو هم لابد لاشو واز نكردي هنوز؟

و راه افتاد. حالا كه آشتي كرده بود متلكش را گرفتم:

- چرا اتقافاً واز كردم و توش موندم.

سر نبش دم نمازخانه ترمز زد. سُلي جميله انگشت بدهن، كاسه چاي بدست چندك زده بود پاي در. كچلي‌اش از حمام غروب برق مي‌زد.

ممسني توپيد:

اينجا چي‌كار مي‌كني؟ برو تو جات.

با چشم اشاره‌اش كردم خزند تو.

گفتم: « جديده جناب سروان».

- مباركه! گفتي فردا امتحان داري؟

گفتم: « هيچي هم بلد نيستم.»

دست كرد تو جيب‌اش. يك برگه سفيد چهارتا شده در آورد داد دستم.

بازش كردم. يك كاغذ چاپي پر از نوشته‌هاي جوهري كاغذ‌ كپي. مي‌شناختمش، خدا نصيب نكند. دو سه باري براي اين و آن آمد. اما جارچي مي‌آورد، نه افسر نگهبان. ورقة احضار دادسراي خانواده بود. بقول عمو حسن ورقة «زن طلاق- بچه گداخونه» خلاص! خوش نداشتم از اين برگه‌ها به كسي بدهم. از آن سه تا كه آمد. يكي‌شان دارو خورد مرد. دوتا هم قاطي كردند. با شيشه خودزني. همين صبح اسمت را مي‌خواندند. لباس دولتي بَرت مي‌كردند با دو تا مامور، دست‌بند به دست مي‌بردند. غروب فردا مي‌آوردند تحويل مي‌دادن. درب و داغان و از هفت دولت آزاد! گفت:

مشتلق يادت نره، امتحان فردا ماليده. يا حق!

و گازش را گرفت رفت. منِ خر هنوز نفهميدم چي گفت. خيال كردم توي ورقه نوشته فردا تعطيل است! دولت سر رسيد. گفتم:

- هان، فرمايش؟

نگاه ورقه كرد پرسيد: خودش آورد؟

بازنفهميدم دولت مي‌داند گفتم:«چي خودش آورد؟»

نگاه كاغذ كردم. ديدم با جوهر خرچنگ قوربارغه اسم خودم را، دَمش گرم وسط كاغذ هيچ دندانه نداشت. رجب حصاركي اصل. بالايش سوسن‌اش را بزور خواندم و بانويش را بانو سوسن‌بر.

قبلاًها خيال مي‌كردم اگر هم‌چنين روزي را ببينم مي‌ميرم. اما هيچ اين حرفها نبود. فقط دلم ضعف رفت. دولت نفهمي كرد خواست دستم را بگيرد. كوبيدم وسط دو گرده‌اش پنج قدم سكندي رفت. تا حال دست رويش بلند نكرده بودم. حتي دلخور نبودم. اصلاً عين خيالم نبود به جدم. كاغذ را تپاندم تو جيبم. انگار دمبل پنج كيلويي بود، از زور سنگيني. خيال كردم شلوارم را بياورد پايين. توي اتاق هنوز كتاب و دفتر ولو بود. دولت وسط اتاق گرده‌اش را مي‌ماليد. نفس‌اش هنوز جا نيامده بود. با پا كتاب دفتر را سراندم پاي درگاه. پرسيدم:

بشكه‌رو كه هنوز خالي نكردن؟

گفت: « كُجا به نيمه پُر نرسيده.»

گفتم:

جمعش كن اين آشغالارو ببر بريز تو بشكه.

نه آره گفت نه، جمعشان كرد رفت پي‌كارش. نشستم لب تخت دولت، يك چيزي تو گلويم گير كرده بود پايين نمي‌رفت. اما خيالي نبود. سُلي جميله كاسه به دست آن پيراهن گُل منگلي با غمزه از جلوي در رد شد. به پشت افتادم روي تختِ دولت. حالش را نداشتم بروم بالا سر جاي خودم. امًا عيب نداشت. خيالي نبود. هيچ خيالي نبود!

صداي بلندگو در آمد. جناب سروان هنوز شاكي بود:

كليًه آقايون توجًه كنند. از اين لحظه اعلام خاموشي مي‌شه ...





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 428]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن