محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1846118738
زن
واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: گرگزادهام برای همین وقتی میبینم کسی کنارم اشک میریزد بیخیال سیگارم را دود میکنم. مردی را میبینم که نشسته و گریه میکند. میگوید گریه نکرده. داد میزند که هیچوقت بهخاطر یک زن گریه نکرده. اصلن عادت ندارد برای یک زن گریه کند. ایستاده روبهروم و دارد داد میزند. از این صداش که گرفته و خش برداشته یک طورهایی خوشم میآید. بهخاطر همین بیشتر داد میزند. عاشق داد زدنم. داد میزند. راست میگوید. زیاد به خودم مطمئن نیستم. چیزهای زیادی میبینم که نمیتوانم باور کنم. عادت شده برام. قاعدهی جدیدی است. نشسته بودیم روبهروی هم، رسم جدید این بود که او بخورد و من نگاهش کنم. بعضی وقتها از نزدیک به صورتش خیره شدهام. خیلی کم پیش میآید از نزدیک صورتش را ببینم.
رفته است تمام چیزهایی را که نوشته، پاره کرده، انداخته تو سطل آشغال. این کار را نکرده. آنها را ریخته، نریخته، گذاشته روی اجاق تا با آن آشی چیزی بپزد. وقتی صورتش اینقدر داغ شود که نداند چقدر داغ شده، میروم سیگار میکشم. بهم میآید سیگار بکشم. دود جلو صورتم بالا میرود. دور خود میچرخد و شک دارد بالا برود یا پایین بیاید. عصبانی است. چیزی را که پخته میاندازد طرف من. آینه میشکند. همیشه خطا میکند. نمیتواند درست تشخیص بدهد کجا ایستادهام. خیلی سعی میکنم وقتهایی که مثل الان دارد پیالهپیاله میخورد، بدانم کجا ایستادهام و کجا دارم میروم، چی جلو پاهام سبز میشود، بفهمم قاعده و رسم در و دیوار اینطور وقتها چی هست. خیلی خوب میفهمند کی گیج میشوم. تندی قاعدهشان را عوض میکنند. میشوند چیزی که قبلن نبودهاند. گیج میشوم نفهمم چی کجاست. عاشق این چیزم که نفهمم چی کجاست. بهخاطر همین هی میخورم. هی میخورم. بعد کشتیهایی را میبینم که از گوشهاش بیرون میزنند با سوتهای مکرر و عوضی و همهچیشان. بهش میگویم برو حمام. لخت میشود میرود تو آفتاب غلت میزند. عادت دارد نیمهشب غلت بزند توی آفتاب. آفتابی که یاد گرفته از سقفف اتاق بتابد. خودمان آن را آن جا گذاشتهایم. به کسی هم نگفتهایم. بهخاطر همین همه فکر میکنند هر روز دارند آفتاب را میبینند، نمیبینند فقط عادت کردهاند دروغ بگویند. همین آفتاب وقتی میخورد به پوستش، تازه میفهمد چی کم بوده که دنیا اینطوری شده. نمیداند. هر چی را میداند تندی از یادم میرود.
میروم چای میخورم.
میروم میخوابم.
نمیدانم چه قاعدهی کثیفی است که وقتی میخواهی بخوابی باید از میان دری عبور کنی بروی یک جا بخوابی. میرود بخوابد، محکم میخورد به دیوار. همیشه وقتهایی که اینطور میشود، که در هم یاد میگیرد دروغ بگوید، سرش را محکم میکوبد به دیوار، از میان دیوار عبور میکند، با کله میافتد تو اتاق، میخورد به چی و چی و تلو میخورد تا سرم کوبیده شود به میز و دمر شوم پشت میز و همینطور که دمر افتاده، دست کنم بطری و لیوان را بردارم و بطری را سر بکشد و بریزد روی سر و پیراهن و کجا و کجام.
وقتی در و دیوار اینطور به آدم دروغ میگویند باید بروم دستشویی، تا بشاشم به این زندگی و خانه و هر چه رسم و هر چی قاعده است. میدانم که نمیتواند دستشویی را پیدا کند. بهخاطر همین دارد لیوان را وارسی میکند. چیز خوبی است. میکشم پایین، هر چی دارد میریزد تو لیوان. کلی کف مینشیند روی لیوان. تا خودم را بکشانم زیر پنجره، یا جایی که فکر میکنم پنجره است، خیلی چیز و کف میریزد روی خودش و اتاق اینها. دستش را میکشد به دیوار تا برسد به پنجره. زل میزند به لیوان. تازه میفهمم که عاشق این چیز خودم بودهام. دوستش دارم. خوشرنگ نیست. رنگ عوضی و کلی هم کف. یک طور خاصی مظلوم است. تنها. هیچ کسی را ندارد. عاشق این چیز خودم شدهام. همینطور نگاهش میکند و هی بیشتر و بیشتر دلم غنج میرود. اینقدر که از این همه، نمیدانم این همه چی، از همین اینهمه نمیداند چی گریهاش میگرید. مینشیند زیر پنجره. گریه میکنم. پرستو. صداش میزند پرستو. دهانش را باز میکند، به خودم فشار میآورم. دستهاش، لیوان و عشق بدبوش، همه با هم دارند میلرزند. شانههام میلرزند. باید کاری کند. فکر میکنم چیزی هست که باید ادا کنم. نمیداند چی. لیوان را خالی میکند بیرون. این کاری نبود که میخواستم. میرود توی پنجره میایستد. میکشم پایین و شب و همهجا را با هم خیس میکنم. دوست دارم همان جا در شبی که خیس شده، غلت بزنم، مثلن از پنجره آویزان بشوم. دستش زخم شده. ممکن است بیفتد. دوست دارم بیفتد روی پرایدی که پایین پارک شده و فرو برود توی سقف پراید و بعد آنوقت راننده نشسته باشد پشت فرمان و بیفتد بغلِ راننده. اما مطمئن نیستم که راننده پشت فرمان باشد. از کجا باید بدانم.
باید مطمئن شوم. بدجوری هوس کرده ببیندش. فکر میکنم همینقدر راننده را دوست دارم که پرستو را. شاید هم کمی بیشتر. مطمئن نیستم. هیچ وقت مطمئن نبودهام.
باید مطمئن شود. بدجوری هوس کرده، ببیندش. فکر میکند همینقدر راننده را دوست دارد که پرستو را. شاید کمی بیشتر. مطمئن نیست. گیج شده. خودش را میاندازد توی اتاق و تلوتلو میخورد تا در و چند بار به چند جا و چند چیز میخورد و بالاخره از درِ کمد میرود تو راهرو. ته راهرو نوری چیزی چشمک میزد. کمی روشن است. به روشنی پرستو نبود. پرستو روشنترین چیزی بود که در تمام عمرش دیده بود. به همان چیز روشن که رسید، برگشت، مابینِ روشنی و در کمد، میبیند که پراید پارک شده. چند بار به شیشهی پراید میکوبد تا راننده در را برایش باز کند یا شیشه را بکشد پایین یا مثلن بوقی بزند یا حتا فقط دستی تکان دهد. همینطور که داشت میکوبید، دید کنار درِ پراید دگمهای است که انگار زنگ در خانهی خودش را یکی کنده، بعد چسبانده اینجا. نمیدانست اگر زنگ را فشار بدهد، خودش میآید در را باز میکند یا راننده. اما خودش که اینطرف در بود یا فکر میکرد هست. از کجا باید بدانست خودش کدام طرف در مانده. داغ شده بود. شبیه داغی عجیبی که وقتی میخواست پرستو را بریزد بیرون، آنجاش حس کرده بود.
بار اول پرستو را توی خیابان دیده بود. داشت راه میرفت. مرد پرستو را دنبال کرد تا رسید به ساختمانی و رفت تو. پشت سر زن رفت توی ساختمان. قصد خاصی نداشت. فقط میخواست زنی را دنبال کند که سرش را زیر انداخته و با خودش حرف میزد و راه میرفت. عاشق اینجور زنها هستم.
برای خودش هم عجیب بود. اگر به یاد داشت تعجب یعنی چه، چون داشت به پرستو فکر میکرد که دید چسبیده به دری که تا همین چند لحظه پیش در پرایدی بود که زنی پشت فرمانش خوابیده بود و عجیبتر این بود که نه تنها به در چسبیده بود بلکه دستش را مالیده بود به دیوار و همینطور که داشت به پستیوبلندی پرستو فکر میکرد، دستش را رسانده بود به دگمهی زنگ. دقیقن اینقدر مکث کرده بود که دود سیگار را بدهد بیرون، و بعد انگار زنگ، شکسنیِ ظریفی باشد، نوک انگشت را روی آن مالیده بود و انگار بخواهد از تمام دنیا جداش کند، چند دایره دور دگمهی زنگ کشیده بود. سیگار هم داشت روی لبش خاکستر میشد و خاکسترش میریخت زیر پاش و میریخت روی پیراهن، روی سینه و کجا و کجاش. سیگار خیلی مزاحم بود. میدانستم همین حالا است که سیگار دروغ گندهای بگوید. همینطور که روی لب بود، نوکش را چسباند به همین در و فشار داد تا له شود و اینقدر له شود تا لبها بچسبند به در و سیگار بیفتد کف راهرو. تازه به یاد آورد که برای این لبش را چسبانده بود به در تا روی چوب در و روی لکههای رنگ، لب را بکشاند و بلغزاند تا برسد به چشمی. هیچی مزهی چشمی نمیدهد که در ساعت سهِ شب، لبها را به آن بمالی و خوب که خیس شد، بین دو لب فشار دهی و مک بزنی. و بیشتر مزه میدهد که خودت را بچسبانی به در. تمام قد چسبید. آنوقت برجستگی دگمهی زنگ را میان دو انگشت بمالی. خوب مالید. اینطوری داغ میشوی اینقدر که خیس شوی و تا از شر پیراهن و چی و کثافت و نکبت رها شوی، دست میکشی به سینه. کشید به سینه و شکم. از بالا تا پایین میآیی. لخت شد. سینه و نرمای شکم میچسبانی به در. خیسیِ عرق شکم روی در که نقش انداخت، زبانش را دور چشمی لوله کرد.
چشمهام جایی را نمیبینند. برای همین با دست، گردیِ سفت دستگیرهی در را چسبید تا گم نشود. حاضر بودم قسم بخورم که اگر دستگیره را رها کند، توی این تاریکی که چشمهام جایی را نمیبینند، گم میشود و دیگر هیچ وقت خودش را پیدا نخواهد کرد. خیلی از گم شدن میترسید. چون آنوقت تمام زنها سرشان را میاندازند زیر و راه میروند و با خود حرف میزنند و میان هزار هزار زن مثل هم، از کجا میدانم که پرستو کدام یکیشان است. واقعن از کجا باید میدانست؟
این را از زنی که پشت فرمان پراید خوابیده بود، پرسید. روبهروش نشسته بود، پشت میزی در آشپزخانه. گفت واقعن بهنظر تو من باید چه کنم؟
گفت تو فکر میکنی چه باید کنم؟
چون واقعن نمیدانست، دستگیره را چسبیده بود. دید این این دستگیره عجب چیزی است. دیدم یک چیز دوستداشتنی است. برای همین دست کشید به دستگیره، نوازش کرد. مالاند. نفسنفس میزد. نفسش قطع شد. پاهاش دور هم پیچیده بودند.
خواست از شر هر چه که بود و هست رها شود. دست کرد سگک کمربند را باز کند که در صدا داد. دست همانجا روی سگک مانده بود، که در باز شد و زن از پشت فرمان ماشین بلند شد و نگاهش کرد. بهنظر میرسید برای زن اتفاقی افتاده بود که خودش را کاملن ملافهپیچ کرده بود. حتم داشتم اتفاق سختی بوده، اینقدر که نمیتوانستم تحمل کند. معمولن زنها وقتی از پشت فرمان بلند میشوند و در را ساعت سهِ شب برای یکی باز میکنند که چسبیده به در و اصلن هم قصد ندارد که در را ول کند و برود پی کارش، ساکت گوشهای میایستند و زل میزنند به این آقایی که اگر دستگیره را ول کند حتمن گم میشود در جایی که اصلن نمیداند کجاست. مرد از آن مردهایی بود که در اینطور وقتها میگویندآمدهام لیوان بزرگی قرض بگیرم.
گفت یا نگفت. زن حرفی نزد. مرد مطمئن نبود که چیزی گفته است. اما واقعن برای لیوان آمده بود. لیوانی برای پرستو. رو کرد به زن و گفت همهی زنها، پشت فرمان پراید، خودشان را ملافهپیچ میکنند؟
احتمالن زن مشکلی چیزی داشت که حرف نمیزد. مرد صدایش را تا جایی که میتوانست بالا برد. رو کرد به زن و همین را گفت. به یاد نداشتم چی گفتم.
نشست روی زمین. عادت داشتم. اینطور وقتها زل میزنم به کسی که یا باید چیزی بگوید یا باید برود لیوان بیاورد یا شاید هم در را ببندد و برود بخوابد.
اما واقعن هیچی مثل زیبایی یک زن نیست وقتی که داری از پایین به او نگاه میکنی.
دوست داشت همیشه همان جا میماند و زل میزد به این زن ملافهپیچ.
دوباره داد زد.
ملافهای دور خودش پیچانده بود و به مرد نگاه میکرد، اینقدر که مرد گیج شد و ندانست که خودش دارد به زن نگاه میکند یا زن دارد به مرد نگاه میکند. همین را از زن پرسید. گفت این جا جای خوبی برای حرف زدن نیست.
زن قصد نداشت حرف بزند یا کاری کند. مرد داشت توی هال دور خود میچرخید و دنبال مبلی چیزی میگشت تا روی آن بنشیند. اگر روی مبل مینشست میتوانست با زن حرف بزند. همینطور داشت وسط هال میچرخید. سرعتش زیاد شده بود. شاید بتواند چیزی ببیند. معمولن در سرعتهای پایین نمیتوانم چیزی ببینم. اما بههرحال مبلی چیزی ندید. این مسئله تازگی داشت. باید از زن میپرسید. رفت آشپزخانه و به زن گفت. خواهش کرد که فکر کند.
دید زن اصلن متوجه نمیشود. چون ملافه از سرش افتاده بود روی شانه. شاید عادت داشت وقتی چیزی را نمیفهمد ملافه را بیندازد روی شانه. موهاش کوتاه بود. خیلی کوتاه. عاشق زنهایی بود که اینقدر موهاشان کوتاه است که میشود آنها را با یک پسربچه اشتباه گرفت. بهترین خاصیتی است که یک زن میتواند داشته باشد. تازه این یکی وقتی ملافه را میانداخت روی شانه، لبانش را هم میگزید. مرد خواست حرف بزند، خواست از پرستو حرف بزند، از وقتی که پرستو نیمهلخت ایستاده بود روی یک صندلی. این مهم نبود. مهم این بود که اگر مرد سیگاری بود، خیلی میچسبید سیگار بکشد و به پرستو نگاه کند. پرستو روی صندلی ایستاده بود و حرف میزد. دستهاش آویزان بود. وقتی روی صندلی ایستاده بود، مرد دید حالش خراب است، دلش میخواست کاری کند. باید یک کاری میکرد. پوست بدن پرستو خشک شده بود و از خشکی ترک خورده بود و پوست ورقهورقه کنده میشد و میافتاد. مثل پولک ماهی یا شورهی سر یا همهی اینها اگر با هم باشند.
وقتی حال مرد خراب باشد میرود از پنجره بیرون را نگاه میکند. بعد میرود در را باز میکند. طوری در را باز میکنم انگار دارم سیگار میکشم. انگار در باز کردن، سیگاری باشد و مرد با باز کردن، سیگار میکشد. میرود توی راهرو. اینطوری سیگار دود میکند. میایستد پشت در آپارتمان همسایه. همانجا میایستد و زل میزند به در. انگار در همسایه، دود سیگاری است که پک زده است و حالا دارد خیره به آن نگاه میکند. وقی زیر بینیش میسوزد میداند که سیگار تمام شده. برمیگردد تو اتاق.
بعضی وقتها سیگار خیلی سنگین میشود. مثل همینالان که روبهروی زن ایستاده. این یکی سیگار برگ است که بعد از آن عرق هم میکند. میخواهد بگوید در زندگی فقط آرزو داشته که وقتی نیمهشب از خواب بیدار میشود، ببیند زنی کنارش خوابیده، آنوقت از روی پاتختی، سیگاری بردارد، روشن کند و زل بزند به نقطهی روشن سر سیگار.
زن بالاخره یک کاری کرد. بلند شد. ملافه از روی شانههاش سر خورد و افتاد زیر پاش. طوری رفت طرف اجاق که فقط کسی که میخواست از روی اجاق کتاب بردارد اینطوری میرود. وقتی زن برگشت و کتاب را روی میز گذاشت مرد گفت امروز یک خبر عجیب شنیدم. گفت اینقدر این خبر عجیب بود که از تعجب بال در آوردم. میخواست بالها را به زن نشان دهد، اما بالها را جمع کرده و گذاشته بود گوشهی اتاق. شاید هم انداخته بود تو سطل آشغال. بعد از اینکه بال در آورده بود، رفته بود کنار پنجره، میخواست پرواز کند. میترسیدم بالهای تعجبیام را باز کنم. اما نمیشد از لذت آویزان شدن از پنجره چشم پوشید. دستهاش را به لبهی پنجره گرفت و خود را آویزان کرد. بالها در شب کار نمیکردند. فقط در روز کار میکردند. اینطوری ساخته شده بودند. اگر بالها در شب هم کار میکردند شیرجه میرفت سمت پراید زیر پاش، پنجههاش را فرو میکرد تو سقف ماشین و خانمی را که پشت فرمان خوابیده بود، میگرفت و میآورد بالا، یا مینشاندش پشت میز، یا اگر خیلی خسته بود، میخواباندش روی تخت و بالها را گوشهی اتاق پارک میکرد و کنار زن میخوابید. طوری به زن دست میکشید انگار بعد از یک مأموریت سخت شبانه، سیگار میکشد. سیگار که تمام میشد، موهای زن را میبافت و میگذاشت زیر سرش و میخوابید.
اما الان زنی روبهروش نشسته بود که که داشت کتابی را هم میزد که از روی اجاق برداشته بود. سرم را میاندازم پایین و حرف میزنم. برای کفشها. گرچه کفش به پا نداشت. احتمالن تا اینجا پرواز کرده بود با همان بالها. پس بالها باید گوشهای پارک شده باشند. نبودند. زن بلند شد برود. وقتی داشت راه میرفت خیلی خمیده راه میرفت. داشت تمرین میکرد وقتی پیر شد چگونه راه برود. چیزی هم در دست نداشت. مرد روی میز خم شد تا کتاب را ببیند. ندید. رفت زن را صدا بزند ببیند زن به صفحهی چندم کتاب رسیده تا مرد از آنجا ادامه دهد. نمیتوانست راه برود. خواست همینطوری که نشسته است روی صندلی و نمیتواند بلند شود، تکیه بدهد به پشتی صندلی. از پشت افتاد. صندلی چمدانی بود که شبیه مرد تنهایی بود که از سر شب تا دمدمهای صبح هی خورده و هی خورده و خورده و آخرش اینقدر حوصلهاش سر رفته که از خانه زده بیرون. نشسته بود کنار چمدان و دوست داشت چمدان برایش حرف بزند. سرش را گذاشته بود روی شانههای چمدان. با دستگیرههاش بازی میکرد. چمدان گفت که اینقدر تنها است که دلش میکشد برود پیش این زنی که الان پشت در خانهاش نشستهاند.
چمدان سرش را گذاشت روی شانههای مرد. گفت خیلی تنهاست.
گفت خیلی وقت پیش ساک کوچولویی زنش بود که با او زندگی میکرد. ساکی پر از ملافه. یک روز حوصلهش سر رفت. یک روز صدایی اینقدر براش حرف زد که بلند شد و رفت آپارتمان کنار آپارتمان خودشان را کرایه کرد. به زنش گفت میخواهد بنشیند برای خودش بنویسد. گفت به اتاقکار و خلوت و چه میداند از این چیزهایی نیاز دارد که همهی چمدانهای نویسنده میگویند نیاز دارند.
مرد دستهاش را دور چمدان حلقه کرد. چمدان را به خود چسباند. چمدان گفت بعد که رفت آپارتمان کناری، دید اصلن به زنش سر نمیزند. فقط گاهی او را در راهرو میدید. گفت خیلی میخواست برگردد دوباره به خانهی خودش، پیش ساک کوچولو. اما برنگشت. میخواست ببیند چقدر تحمل دارد. گفت زنش سکوت کرد. دیگر حرف نزد. گفت خیلی دلش برای صدای زنش تنگ شده بود. چمدان زوارهاش را نشان داد که از هم وا رفته بودند. گفت حالا که پیر شده است نمیداند باید چه کند. هر شب، نیمهشب میآید پشت این در میایستد. انگار دارد آیینی را اجرا میکند یا یک نمایش یا مراسم.
مرد سرش را تکان داد، گفت میدانم. بعد رفتی دیدی تمام نوشتههات فقط از زن بوده، خواسته بودی او را روی کاغذ بنویسی. بلند شد چمدان را گذاشت گوشهی راهرو. روی چمدان نشست تا صبح شود و برگردد خانه. تمام شبهای زندگیاش روی همین چمدان نشسته بود.
بخش آخر مراسم این بود که بنشیند دعا کند که اول او باشد، بعد دیوارها اطراف او بالا رفته باشند تا این ساختمان با تمام آپارتمانهاش دور او یکی یکی ساخته شود. بعد زن بیاید خانه را بخرد و وسایل را اطراف مرد بچیند، طوری که انگار مرد یکی از وسایل خانه است و هرگر مرد را نبیند مگر اینکه اینقدر مرد حرف بزند و بزند و قصه بسازد تا شاید کسی او را ببیند یا صداش را بشنود. شاید بعضی وقتها، مثلن وقتی که زن خیلی خسته است یا بین خوابوبیداری است و دارد رؤیا میبیند، شاید نگاهش به مرد بیفتد و در همان نگاه کوتاه ممکن است لحظهای به مرد فکر کند. حتا اگر یک ثانیه بعد فراموش کند یا خوابی ببیند که هر چه از قبل بوده را از یادش ببرد. حتا اینکه مرد هنوز روی چمدان نشسته و دارد قصه میگوید یا خودش را که خوابیده است.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 272]
-
گوناگون
پربازدیدترینها