واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: نوشته: خودم
به قولی شروعش 1916 و پایانش 1920 بود. اما دادائیست این را نمی پسندد. او مخالفِ گنجاندن و خفه کردنِ دادا در یک بازۀ زمانی است. آغاز و پایان برایِ او بی معنی است، چراکه معتقد است دادا همیشه بوده و هست و خواهد بود. دادا برایِ او تولد یک جنبش هنری-فرهنگی نبود، واژه ای بی معنی بود که اولین بار از دهانِ تریستان تزارا بیرون آمد، یکی از همان جوانانِ یاغیِ که از خشونت و پوچی جنگ جهانی اول به کافه زوریخ پناه آورده بودند، و بعدها" آغازِ یک انزجار شد" (تزارا) همان واژۀ طلایی بود که می توانست همه چیز باشد. همان طور که خودِ تزارا گفته است که :" دادا همه چیز است"
"هیچ دادائیستی خاطراتش رانخواهد نوشت! هرچه را « تاریخ دادا» نامیده اند باورنکنید، ولو مقدار زیادی از آن هم حقیقت داشته باشد، چون مورخی که صلاحیت نوشتن آن را داشته باشدهنوز به دنیا نیامده است." مارسل یانچو
دادا وقتی ظهور کرد که ایمان به مطلق از بین رفته بود. انزجار دادائیست تنها از ماهیت جنگ نبود. او تمامِ نهادهای اجتماعی،سیاسی،فرهنگیِ زمان خود را مسئولِ جنگ جهانی می دانست و معتقد بود که باید تمام این نهادها از هم بپاشند. اما آیا این میسر بود؟ آیا برایِ زمانۀ خودش دادائیست همان کودک ترشرویی نبود که پشت ویترینِ مغازه پا به زمین می کوبد و انگشتش را سمت عروسک دلخواهش نشانه می گیرد در حالیکه خوب می داند که ممکن است هیچ وقت آن را به دست نیاورد؟ غرولند کنان و ناامید،دادائیست در دنیایِ کودکانه خود فرو می رود و هنر زمانه اش را به سخره می گیرد. سرودهای ملی را با ریتمِ شیش و هفت می خواند. حرف هایش پوچ است و سروته ندارد مثلِ وقتی که از فرطِ عصبانیت زبان آدم بند می آید اما همین مهمل گویی را در مقایسه با چرندیاتِ سیاستمداران والاترین هنر می داند. خشمِ و عرف شکنی آنها برای سرگرمی نبود، اگر می خواستند در دنیای سیاست ساختارها را دگرگون کنند، در عالم هنر قصدشان تغییرِ دیدِ مردم عادی بود نسبت به هنر و تصوری که از هنر داشتند.
جنبش هنری دادائیست ضدهنر بود. تابلویِ منالیزا را از مقامِ مقدس خود پایین می کشید و با چند خطِ ساده و یک امضا آن را به یک هنر ضد هنر تبدیل می کرد. قالب های آکادمیکِ تعریف شده برای هنرمند را دور می انداخت و او را بینِ آدم های معمولی قرار می داد. مارسل دوشان، "حاضری" می ساخت، یک دستمال توالت، یک قوطی، یک چرخ دنده، هر چیزی که روزمره با آن سروکار داریم را تبدیل به یک اثر هنری می کرد. هنری که سعی داشت بی معنی باقی بماند و آن چیزی باشد که بیننده از آن برداشت می کند. رسالت آنها این بود که بیشترین عدم ارتباط را بینِ هنرمند و بیننده به وجود بیاورند. آنها معتقد بودند حیات بشر به هم پیوسته و منسجم نیست که از هنرش انتظار انسجام داشته باشیم. هنر اگر می خواهد واقعی باشد باید هرج و مرج و عدم ارتباط و عدم به هم پیوستگی را به تصویر بکشد.
هرج و مرج چه معنایی دارد وقتی حیات انسان دستخوشِ تجارت است؟ وقتی جنگ توجیه می شود؟ آیا این هرج و مرج نیست؟ کدام نظام؟هزینه می کنیم برایِ رفاهِ بشر اما سلاحِ کشتارِ جمعی و بمب هسته ای می سازیم؟
زیبایی طبیعت و گل و درخت و رودخانه برای دادائیست پایی در واقعیت نداشت چراکه آنچه به زندگی انسان مرتبط بود در میدانهای جنگ اتفاق می افتاد،کشتار و توپ و زره و ساچمه و گلوله. برایش خنده دار بود یک اثر هنری تصویر دلگرم کننده ای از نظم ارائه دهد در حالیکه در عالم واقع خبری از آن نیست.
سرنوشتِ دادا، کودکِ زندۀ درونِ سردمدارانش، سرنوشتی نبود که انتظارش را داشت. دادا همیشه قصد داشت آن خویِ سرکش و انتقادگر باقی بماند و بگذارد که تنها "شانس" بر زندگی انسان حکومت کند، اما پس از خوابیدنِ آتشِ جنگ، آتش تیز دادا هم فروخفت و در قالب مکتب هایِ جدید فرو رفت.
سورئالیسم فرزند داداست. مکتب هدفمندی که برخلاف دادا قصد داشت اختلال حواس را سامان ببخشد.شاید سرنوشت دادا همان چیزی بود که از آن اعلام انزجار کرد. شاید این کودکِ شر و شور دیگر بزرگ شده بود.
پ.ن: چقدر دراماتیک شد! دادا همینه دیگه. زیاد گولش رو نخورید! "دادا به همه چیز شک می کند.ولی داداهای واقعی با دادا مخالفند" (تزارا)
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 302]