واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: سهیلا باقری
فصل اول
قسمت 1
_ ... الو دفتر هفته نامه؟
_ بله بفرمائید.
_ من کیانی هستم، سپیده کیانی. با سرکار خانم دادفر کار داشتم، ممکنه با ایشون صحبت کنم؟
_ بله چند لحظه گوشی لطفا...
_ الو سپیده جون؟
_ پروین جون سلام، امیدوار نبودم منو به خاطر بیارید!
_ چطور همچین فکری کردی عزیزم؟ امکان نداره فراموشت کرده باشم. باور کن از همون شب عروسی ماندانا که برای اولین بار دیدمت هنوز حالت چشمای قشنگت از یادم نرفته. ای کاش به غیر از افشین برادر دیگه ای هم داشتم و تو رو براش خواستگاری می کردم.
_ نظر لطفتونه پروین جون.
_ نه سپیده باور کن تعارف نمی کنم واقعیت رو می گم. خب عزیزم، امری باشه در خدمتم.
_ اختیار دارید. راستش من کار نوشتن داستانی که قولش رو بهتون داده بودم تموم کردم. خواستم ببینم کی می تونم شما رو ببینم و داستانم رو تقدیمتون کنم؟
_ هر وقت خودت وقتش رو داشته باشی. فردا خوبه؟
_ اوه عالیه.
_ پس قرارمون باشه برای فردا حوالی ظهر. آدرس اینجا رو بلدی؟
_ نه. اگه لطف کنید و آدرس رو بهم بدید واقعا ممنون می شم.
_ خب پس بنویس...
پروین، خواهر شوهر دوست صمیمی ام ماندانا بود. و ماندانا که خوب می دانست من علاقه ی زیادی به کار نویسندگی دارم در جشن عروسی اش مرا به پروین معرفی کرد چون او سرپرست امور اجرایی یک هفته نامه ی معروف بود.
صبح روز بعد داستان و همین طور هدیه ای را که برای پروین خریده بودم در کیفم جای دادم و پس ار خداحافظی با مادر راهی دفتر هفته نامه شدم.
پروین به گرمی از من استقبال کرد و ضمن روبوسی گفت: " سپیده جون ماشاءالله روز به روز خوشگل تر می شی، بزنم به تخته! "
با تبسمی به او گفتم: " تو رو خدا اینقدر منو شرمنده نکنید، به خدا من اونقدرهام تعریفی نیستم. "
_ نه سپیده، بهتره بدونی من آدم مشکل پسندی ام و بی خودی از کسی تعریف نمی کنم. خب، تعریف کن ببینم چه کارها کردی، گفتی داستانت رو تموم کردی؟
_ آره اولی رو تموم کردم، روی دومی هم دارم کار می کنم.
_ خیلی خوبه، خوشحالم که می بینم انقدر جدی کار نویسندگی رو دنبال می کنی.
_ بله. راستش خیلی دوست دارم تو این کار جا بیفتم و یه نویسنده ی حرفه ای بشم.
_ انشاءالله که همین طورم می شه. راستی سپیده در مورد همین کار نویسندگی یه پیشنهاد دیگه هم برات دارم.
_ چه پیشنهادی؟
_ یکی از دوستهای من تازگی ها یه کلاس آزاد فیلمنامه نویسی دایر کرده، گفتم این خبر رو بهت بدم شاید دوست داشته باشی توی این کلاس ثبت نام کنی. آخه از ماندانا شنیدم که تو خیلی به بازیگری و رشته ی سینما علاقه داری. به خاطر همین فکر کردم خوبه حالا که هم نویسندگی رو دوست داری و هم به بازیگری علاقه مندی، اصول فیلمنامه نویسی رو یاد بگیری.
_ البته. چه پیشنهاد جالبی! اگه لطف کنی و آدرس اون آموزشگاه رو بهم بدی همین امروز یه سری به اونجا می زنم و تو اون کلاس ثبت نام می کنم.
_ بیا عزیزم، این کارت اون آموزشگاهه. اسم مدیرشم آقای اصلانیه. مرد خیلی خوب وبا شخصیتیه. وقتی رفتی ثبت نام کنی بهش بگو پروین منو فرستاده. خودش منو می شناسه.
کارت آموزشگاه را گرفتم و در همان حال هدیه ای را که خریده بودم به دستش دادم و گفتم: " قابل شما رو نداره پروین جون. "
پروین گفت: " سپیده این چه کاریه؟ چرا شرمندم می کنی؟ "
گفتم: " نه پروین جون تو رو خدا قبول کنید. یادگاریه. چیز قابل داری نیست. "
خندید و گفت: " مرسی عزیزم. چی از این بهتر که از تو یادگاری بگیرم. " بسته کادو شده را از دستم گرفت و ادامه داد: " سپیده جون من امروز داستانت رو می خونم و قول می دم تو شماره ی بعد هفته نامه چاپش کنم. اگه مایل بودی داستان بعدیت رو هم آماده کن بلکه هر هفته یه داستان ازت چاپ کنم. البته من هنوز با سردبیر هفته نامه صحبت نکردم اما مطمئنم اون با چاپ داستانهای کوتاه مخالفتی نداره و کار منو تایید می کنه. "
_ حتما این کار رو انجام میدم. خب، اگه اجازه بدید من کم کم مرخص بشم و بیشتر از این مزاحم وقت تون نشم.
_ اختیار داری عزیزم، چه مزاحمتی.
_ به ماندانا جون سلام برسونید، فعلا با اجازه.
_ برو عزیزم، خدا به همرات...
از دفتر هفته نامه یکراست به آموزشگاه رفتم و در کلاس فیلمنامه نویسی ثبت نام کردم. بعد یک جعبه شیرینی خریدم و به خانه برگشتم. به محض ورود با صدای بلند مادر را صدا زدم . گفتم: " مادر جون کجایی؟ مژده بده که من بالاخره موفق شدم. "
وقتی به سالن پذیرایی سر کشیدم متوجه شدم خاله مهری و دختر خاله ام مهشید مهمان ما هستند. از دیدن آنها به وجد آمدم و با خوشحالی گفتم: " خاله جون سلام. دلم خیلی براتون تنگ شده بود. شما کی اومدین؟ "
مادر گفت: " خاله مهری و مهشید جون نیم ساعت پیش از اصفهان رسیدن."
با خوشحالی مهشید را در آغوش کشیدم و گفتم: " مهشید نمی دونی چقدر از دیدنت خوشحالم آخه تو این تابستونی خیلی تنها و بی حوصله بودم. راستی چقدر خوشگل شدی. بگو ببینم چه خبر شده؟ "
مهشید از حرفم خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. به جای او مادر گفت: " مهشید جون دیشب نامزد کرده. حالا هم با خاله اومدن تهران تا ما رو برای جشن عروسی دعوت کنن. "
با خوشحالی گفتم: " مبارکه مهشید جون. انشاءالله به سلامتی. "
مهشید با همان حالت خجالت زده گفت: " مرسی سپیده. انشاءالله قسمت خودت بشه. "
با خنده گفتم: " وا... مهشید تو چقدر خجالتی شدی. عروس شدن که خجالت نداره! "
بعد گفتم: " مادر بی زحمت اون جعبه شیرینی رو باز کنید تا به مناسبت عروسی مهشید شیرینی بخوریم. خاله که بهمون شیرینی نمی ده. "
خاله مهری با خنده گفت: " سپیده از کجا می دونی که من شیرینی نمی دم؟ تو که مهلت نمی دی. "
صورت خاله را بوسیدم و گفتم: " راستی خاله شما تنها اومدید؟ پس مسعود خان و فرشاد و محسن کجان؟ "
خاله گفت: " والا مسعود خان و فرشاد که سرگرم کار و کاسبی شون بودن. محسن هم درگیر کنکور و درس و مشقش بود. به خاطر همین اونها نتونستن همراه ما بیان. البته مسعود و بچه ها قراره چند هفته دیگه بیان تهران و همگی با هم برگردیم اصفهان. راستش من اومدم تهران که هم کارت عروس مهشید رو بهتون بدم، هم زحمت کارهای دوخت و دوز جهیزیه رو به مادرت بدم. "
مادر پرسید: " سپیده نگفتی این شیرینی به چه مناسبته؟ نکنه تو هم نامزد کردی؟ "
گفتم: " نه مادر جون نامزد کدومه؟! این شیرینی به مناسبت اینه که من از امروز رسما نویسنده شدم و داستانهام به زودی تو یه هفته نامه ی معروف چاپ می شه. "
مادر صورتم را بوسید و با خوشحالی گفت: " مبارکه دخترم به سلامتی. "
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 285]