تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 15 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):آنگاه كه روزه مى‏گيرى بايد چشم و گوش و مو و پوست تو هم روزه‏دار باشند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1821082262




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آهِ پدر


واضح آرشیو وب فارسی:مهر: آهِ پدر
[فرناز قلعه دار]
پيرمرد در حالى كه به سختى نفس مى كشيد قامت خميده اش را به آرامى صاف كرد و بعد هم آه بلند و عميقى كشيد. با دستمال پارچه اى رنگ و رو رفته اش قطره هاى اشك را از پهناى صورتش پاك كرد.
اجازه گرفت و روى صندلى نشست، با كلمات بريده بريده و صدايى كه به سختى شنيده مى شد، گفت: «آقاى قاضى امروز به اينجا آمده ام تا اعتراف تلخى در حضور شما به زبان بياورم. امروز سه ماه است كه پسرم را به جرم سرقت و تهديد به قتل دستگير كرده و او را به زندان انداخته ايد. در اين مدت به سراغش نيامدم چون با خودم مى گفتم سزاى افراد نااهل و خلافكار همين است. اما ديشب اتفاقى افتاد كه از ناراحتى و شرمندگى تا صبح خواب به چشمانم نرفت.»
پيرمرد سپس با دست به زن ميانسالى كه همراهش بود و به آرامى اشك مى ريخت اشاره اى كرد و گفت: «آقاى قاضى اين خانم همسرم است. از ديشب كه موضوعى را با او در ميان گذاشته ام تا امروز كه با همديگر نزد شما آمده ايم يك لحظه آرام و قرار نداشته است.» سپس قاضى از مرد سالخورده خواست تا اصل ماجرا را بگويد و حاشيه نرود. مرد كه همچنان عرق سرد بر پيشانى و قطره هاى اشك از گونه هايش جارى بود گفت: «اگر امروز پسرم در بند و گرفتار است تنها يك علت دارد. با آن كه از گفتنش شرمسارم ولى اعتراف مى كنم كه من پسرم را نفرين كردم و او چوب نفرين مرا مى خورد. اين پسر تنها فرزند من است. از چشمانم بيشتر دوستش دارم. خدا شاهد است كه در زندگى از هيچ كوششى براى راحتى و آسايش او دريغ نكرده ام. وقتى اسم او را در ميان نفرات برگزيده كنكور دانشگاه ديدم، سجده شكر به جا آورده و از خدا تشكر كردم كه مزد زحماتم را اينگونه داد.
اما افسوس و هزاران افسوس.‎/‎/
دو سال بعد پسرم از اين رو به آن رو شد. رفتارش حسابى تغيير كرد و زندگى ما را هم به هم ريخت. همه اين ماجراها از آنجا آغاز شد كه پسرم در دانشگاه دلباخته دختر ثروتمندى شد. اوايل به من و مادرش حرفى نمى زد اما يك روز هر دو نفرمان را در اتاق نشاند و خودش روبه رويمان نشست و شروع كرد به تعريف و تمجيد از دختر مورد علاقه اش و خانواده او كه چنين هستند و چنان.‎/‎/
بعد هم از ما خواست بدون هيچ چون و چرا به خواستگارى دختر برويم. من كه چاره اى نداشتم و آرزوى خوشبختى اش را داشتم، با درخواست پسرم به يك شرط موافقت كردم «اول تحقيق مى كنم بعد به خواستگارى مى روم.»
يك هفته بعد به خواستگارى رفتيم اما خيلى زود از رفتار و گفتار خانواده دختر جوان دريافتم پسرم در ميان آنها خوشبخت و راحت نخواهد بود. بعد از سال ها زندگى، سرد و گرم روزگار به من آموخته بود كه چگونه افراد را از نوع نگاه، صحبت و رفتارشان بشناسم. به همين خاطر وظيفه خودم دانستم كه تمام مسائل و مشكلات احتمالى آينده را به پسرم گوشزد كنم. آن هم تنها پسرى كه براى به دنيا آمدنش سال ها انتظار كشيده بوديم و از جانمان هم عزيزتر بود.
اما پسرم نصيحت هاى دلسوزانه من و مادرش را به پاى مخالفت و خودخواهى ما گذاشت. به همين خاطر سر ناسازگارى گذاشت. اوايل با كم محلى، اعتصاب غذا و گوشه گيرى به مقابله با ما پرداخت. بعد هم كم كم با پرخاشگرى و گاه توهين و جنجال سعى كرد به هدفش برسد.
چند ماه بعد هم پسرم مقابلم ايستاد و با صداى بلند در حالى كه كلمات زشت و ناپسندى را نثار من و مادرش مى كرد گفت: «براى رسيدن به «ساناز» هر مانعى را از سر راهم برمى دارم حتى اگر پدر و مادرم باشند.» سپس ضربه محكمى بر سينه ام كوبيد و از خانه رفت. وقتى محكم به ديوار خوردم و بعد هم روى زمين افتادم ناگهان صداى شكستن قلبم را شنيدم. به ياد روزهايى افتادم كه در حسرت داشتن فرزند مى سوختم و جز دعا و نذر و نياز كارى به درگاه خدا نداشتيم. ياد روزى افتادم كه وقتى همسرم پس از سال ها مژده پدر شدنم را داد از خوشحالى به اهل محل شام دادم و تا چند ماه نذرهايمان را ادا مى كرديم. به ياد شب هايى افتادم كه در مواقع بيمارى، با همسرم تا صبح كنار بالين پسرمان بيدار مى نشستيم تا مبادا تب و لرز كند.
اما پسرى كه روزى براى راه رفتن محتاج گرفتن دست هاى من بود امروز با همان دست به سينه پدرش كوبيد تا او را كه به قول خودش مانع حركتش شده از سر راه بردارد. به راستى كه قلبم آنقدر شكست كه همان موقع نفرينش كردم.
من كه حاضر بودم چشمانم كور شود اما خارى به پاى پسرم نرود چنان خشمگين شدم كه در كمال ناباورى از خدا خواستم او را گرفتار كند تا اين غرور و تعصب بى جايش براى هميشه بشكند.
از آن روز به بعد ديگر حتى يك كلمه هم با او صحبت نكردم تا اين كه از مادرش شنيدم با دختر مورد علاقه اش ازدواج كرده است. چند ماه بعد پدرزنش سرمايه اى در اختيارش گذاشت تا با آن كار كند اما به يك سال نكشيد كه ورشكسته شد و دار و ندار زندگى اش را از دست داد. مدتى بعد هم همسرش طلاق گرفت و طلبكارها هم او را به زندان انداختند. يك سالى در زندان بود اما ديگر دلم طاقت نياورد. بنابراين با فروش خانه مان، از طريق همسرم آزادش كرديم. اما او باز هم نفهميد ريشه تمام بدبختى هايش از كجا سرچشمه گرفته است. در اين مدت حتى نخواستم او را يك بار ملاقات كنم. وقتى از زندان آزاد شد براى پيدا كردن كار همه جا را زير و رو كرد اما درهاى خوشبختى به رويش بسته بود. مى خواستم كمكش كنم اما دلم راضى نمى شد. با خودم مى گفتم اگر يك كلمه فقط يك كلمه براى عذرخواهى به زبان بياورد كمكش مى كنم اما پسرم مغرورتر از اين حرف ها بود تا اين كه.‎/.»
پيرمرد به اينجا كه رسيد با چشمانى اشكبار آه عميقى كشيد و گفت: «سه ماه قبل حوالى غروب از خانه خارج شد و ديگر برنگشت.
چند روزى از او بى خبر بوديم تا اين كه از طريق پليس آگاهى خبر دادند پسرمان را به جرم سرقت و تهديد به قتل گرفته اند. باورم نمى شد پسر من، شاگرد ممتاز دانشگاه، جوان مؤدب و فهميده خانواده حالا به اين اتهام ها در بازداشت باشد.
همسرم بارها خواهش كرد به ملاقاتش برويم اما قبول نكردم. به او گفتم اگر مى خواهى خودت برو ولى من كارى با او ندارم.
آقاى قاضى سه ماه از آن روز گذشته تا اين كه ديشب يكى از دوستانش كه تازه از زندان آزاد شده بود به خانه ما آمد و گفت: پسرتان مرا فرستاده تا برايش طلب عفو و بخشش كنم. او گفت برو از طرف من سينه و صورت پدرم را ببوس و بگو بشكند دستى كه بر سينه پدر كوبيده شود. بگو از روزى كه قلب تو را شكستم روى آسايش و خوشبختى نديدم و اينچنين گرفتار شدم. به پدرم بگو با خدا چه گفتى كه اينگونه مرا اسير و دربند كرد
اگر نفرينم كرده اى مرا ببخش و حلالم كن. شايد اگر تو مرا ببخشى خداوند هم از سر تقصيراتم بگذرد و نجات پيدا كنم. سه ماه است كه يك قطره آب و يك لقمه نان از گلويم پائين نرفته است.
با شنيدن اين جملات از دهان مرد جوان، پاهايم لرزيد. به ياد نفرينى كه در حق پسرم كرده بودم افتادم. من از خدا خواسته بودم به حرمت دل شكسته ام.‎/‎/
ديشب صداى شكستن غرور پسرم را از ميان جملاتى كه دوستش به زبان مى آورد شنيدم و همان موقع دستانم را به سوى آسمان بلند كردم و گفتم: «خدايا من او را بخشيدم، تو هم او را ببخش و آزادش كن.»
آقاى قاضى امروز هم آمده ام تا از شما بخواهم او را ببخشيد. من او را حلال كردم. شما هم كمكش كنيد.»
 يکشنبه 17 شهريور 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: مهر]
[مشاهده در: www.mehrnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 125]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن