تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 30 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):بركت در مال كسى است كه زكات بپردازد، به مؤمنان مدد و يارى رساند و به خويشاوندان كمك نما...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816889332




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تابوتي بر آب


واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: تابوتي بر آبمحمد بهارلو

جاشوی سياه‌سوخته‌ای كه‌ روی سينۀ‌ لنج‌ ايستاده‌ بود به‌ آسمان‌ نگاه‌كرد و گفت‌:
ــ هوا دارد باز مي‌شود.
ناخدا بال‌ِ چفيه‌ را از روی پيشانيش‌ كنار زد و گفت‌:
ــ تو قبله‌ هنوز لكه‌های ابر هست‌. اما راه‌ مي‌افتيم‌. صلوات‌ بفرستيد.
مسافرهای روی عرشه‌ صلوات‌ فرستادند. يك‌ ساعت‌ بود كه‌ سوارِلنج‌ شده‌ بوديم‌ و منتظرِ حركت‌، و اجازۀ‌ ژاندارم‌های ساحلي‌، بوديم‌.مسافرهايي‌ كه‌ توی لنج‌ جاشان‌ نشده‌ بود هنوز روی اسكلۀ‌ چوبي‌ ايستاده ‌بودند و چشم‌ْچشم‌ْ مي‌كردند تا كسي‌ از رفتن‌ منصرف‌ شود و جای اوسوار شوند. از كلۀ‌ سحر، در صفي‌ بلند، از جلوِ عمارت‌ِ گمرك‌ تا دَم‌ِاتاقك‌ِ نگهباني‌، كه‌ ابتدای اسكله‌ بود، ايستاده‌ بوديم‌ تا سوار شويم‌. لنج‌ِاول‌، كه‌ بزرگ‌تر بود، با صدوبيست‌ مسافر به‌ طرف‌ِ جزيره‌ راه‌ افتاده‌ بود.بعد از ما لنج‌ِ ديگری حركت‌ نمي‌كرد، و مسافرها تا صبح‌ِ روزِ بعد بايدانتظار مي‌كشيدند.
سربازی كه‌ سرش‌ را با تنزيب‌ بسته‌ بود به‌ جاشوی ديلاقي‌ كه‌ جلوِاتاقك‌ِ ناخدا ايستاده‌ بود گفت‌:
ــ چُس‌مثقال‌ راه‌ كه‌ اين‌همه‌ دَنگ‌وفنگ‌ ندارد.
جاشو گفت‌: پدر بيامرز، هيچ‌كس‌، غيراز خودِ خدا، نمي‌داند كه‌ عمرِاين‌ سفر چه‌قدر است‌.
سرباز گفت‌: سفرِ قندهار كه‌ نيست‌.
جاشو محلش‌ نگذاشت‌ رفت‌ توی اتاقك‌ِ ناخدا. جاشوی سياه‌سوخته‌از روی سينۀ‌ لنج‌، از ميان‌ِ مسافرها، گذشت‌ و رو به‌ من‌ گفت‌:
ــ چمدان‌تان‌ را گذاشتم‌ تو خَن‌.
گفتم‌: من‌ كه‌ چمداني‌ نداشتم‌.
ــ چمداني‌ نداشتي‌؟
مردِ ميان‌سالي‌ كه‌ پشت‌ِ سرم‌ به‌ تيرك‌ِ زمخت‌ و بلندِ دگل‌ تكيه‌ داده‌ بودگفت‌:
ــ قربان‌ِ حواس‌ِ جمع‌! چمدان‌ِ مرا بُردی تا بگذاری تو خَن‌ عموجان‌.نكند تو راه‌ لوطي‌خور شود؟
جاشو گفت‌: مگر هوش‌ و حواس‌ برامان‌ مي‌گذارند اين‌ قوم‌ِ بوربور!
مردِ ميان‌سال‌ كه‌ به‌ دگل‌ تكيه‌ داده‌ بود عينكي‌ دسته‌سيمي‌، مثل‌ِ عينك‌ِمن‌، به‌ چشم‌ داشت‌. پاكت‌ِ سيگارش‌ را درآورد گرفت‌ رو به‌ من‌.
گفتم‌: ممنون‌ نمي‌كشم‌.
گفت‌: شما كجا بنده‌ كجا؟ اين‌ بابا انگار چشمش‌ آلبالو گيلاس‌مي‌چيند. شما جوان‌ِ رعنا مثل‌ِ شاخ‌ِ شمشاد مي‌مانيد.
گفتم‌: چوب‌كاری مي‌فرماييد. انگار فقط‌ من‌ و شما عينك‌ِ دسته‌سيمي‌به‌ چشم‌ داريم‌.
به‌ سيگارش‌ پُك‌ زد و گفت‌:
ــ اميدوارم‌ كس‌ِ ديگری عينك‌ِ دسته‌سيمي‌ نداشته‌ باشد!
خنديدم‌: خاطرتان‌ جمع‌ باشد. هيچ‌كس‌ تو يك‌ هم‌چو سفری چمدان‌با خودش‌ نمي‌بَرد.
نگاهي‌ به‌ مسافرهای روی عرشه‌ انداخت‌.
ــ حق‌ با شماست‌.
ــ وقت‌ِ برگشتن‌ هر مسافري‌، دست‌كم‌، دو تا چمدان‌، يك‌ عالمه‌ بار وبنديل‌ و آل‌ و آشغال‌ دنبال‌ِ خودش‌ ريسه‌ مي‌كند.
ــ انگار اين‌ اولين‌ سفرتان‌ نيست‌؟
ــ نه‌. اما اميدوارم‌ آخريش‌ باشد.
رويم‌ را برگرداندم‌ به‌ مرغ‌های ماهي‌خوار، كه‌ بالای سرمان‌ و روی اسكلۀ‌ چوبي‌ پرواز مي‌كردند، نگاه‌ كردم‌. مرد دهنش‌ را باز كرده‌ بود تاچيزی بگويد، اما وقتي‌ ديد دارم‌ به‌ پسرك‌ِ موبوری كه‌ كنارِ زن‌ِ سياه‌پوشي ‌ايستاده‌ است نگاه‌ مي‌كنم‌ به‌ سيگارش‌ پُك‌ زد. پسرك‌، همان‌طور كه‌ به‌ من‌نگاه‌ مي‌كرد، دورِ خودش‌ مي‌چرخيد و به‌ چادرِ وال‌ِ سياه‌ِ مادرش‌ چنگ‌مي‌زد. زن‌ صورتش‌ را پوشانده‌ بود. يك‌ لحظه‌ لای چادر را باز كرد باچشم‌های درشت‌ِ سياهش‌ به‌ پسرك‌ نگاه‌ كرد. زن‌، در همان‌ لحظۀ‌ كوتاه‌،چشمش‌ به‌ من‌ افتاد. پسرك‌، كه‌ انگشت‌ِ سبابه‌اش‌ را مي‌مكيد، به‌ پرنده‌اي‌كه‌ از روی دماغۀ‌ لنج‌ گذشت‌ نگاه‌ كرد.
جاشوی سياه‌سوخته‌ فرياد زد:
ــ هيچ‌كس‌ سرپا وانايستد داريم‌ حركت‌ مي‌كنيم‌. هر كس‌ هر جا هست‌همان‌ جا بنشيند.
صدای موتورِ لنج‌ از توی خَن‌ بلند شد و از دودكشي‌ كه‌ بغل‌ِ دگل‌ بودبوی گازوييل‌ توی هوا پخش‌ شد. ژاندارم‌های مسلح‌ مسافرها را از روي‌ِاسكله‌ دور مي‌كردند. جواني‌ كه‌ لبۀ‌ اسكله‌ ايستاده‌ بود خواست‌ خودش‌را توی لنج‌ بيندازد، اما يكي‌ از ژاندارم‌ها يقه‌اش‌ را چسبيد و كشان‌كشان‌بُردش‌ طرف‌ِ اتاقك‌ِ نگهباني‌. وقتي‌ لنج‌ از اسكله‌ جدا شد زن‌ِ سياه‌پوش‌ بازلای چادرش‌ را باز كرد و به‌ آدم‌های روی عرشه‌، كه‌ گُله‌به‌گُله‌ تنگ‌ هم‌نشسته‌ بودند، نگاه‌ كرد. چشمم‌ به‌ حلقۀ‌ نگين‌داری افتاد كه‌ از پرۀ‌ بيني‌اش‌گذشته‌ بود. پسرك‌ سرش‌ را روی شانۀ‌ زن‌ گذاشته‌ بود و به‌ آسمان‌ نگاه‌مي‌كرد. روی يك‌ بشكۀ‌ حلبي‌، كه‌ كنارِ دگل‌ بود، نشستم‌. دستمالم‌ را ازجيب‌ درآوردم‌ لك‌ِ روی شيشۀ‌ عينكم‌ را پاك‌ كردم‌. عينكم‌ را كه‌ به‌ چشم‌گذاشتم‌ نگاهم‌ به‌ يك‌ جفت‌ پوتين‌ِ واكس‌خورده‌ افتاد.
ــ سيگار خدمت‌تان‌ هست‌؟
ــ ببخشيد، سيگاری نيستم‌.
كلاه‌ِ پارچه‌ای سرش‌ بود و نوك‌ِ فولادی تفنگش‌ از نقاب‌ِ كلاه‌ بالاتربود. هيچ‌ درجه‌ای روی بازو و شانه‌اش‌ نبود. مردِ ميان‌سال‌ كه‌ به‌ دگل‌ تكيه‌داده‌ بود پاكت‌ِ سيگارش‌ را جلوِ مردِ نظامي‌ گرفت‌.
ــ بفرماييد سركار!
سيگاری از پاكت‌ درآورد و به‌ لب‌ گذاشت‌ و مرد برايش‌ كبريت‌ كشيد.
ــ ممنونم‌.
رو كرد به‌ من‌: به‌ مأموريت‌ مي‌رويد؟
ــ مأموريت‌؟
ــ شركت‌ِ نفت‌، اسكله‌، بيمارستان‌ يا جبهه‌؟
ــ هيچ‌كدام‌.
ــ پس‌ سری است‌. ببخشيد فضولي‌ كردم‌.
به‌ سيگارش‌ پُك‌ زد و رو كرد به‌ مردِ ميان‌سال‌.
ــ شما چي‌؟
ــ قبرستان‌.
ــ قبرستان‌؟
ــ سرِ خاك‌ِ پسرم‌.
ــ خدا بهتان‌ صبر بدهد. تو جبهه‌ شهيد شد؟
ــ نه‌، آن‌ موقع‌ هنوز جبهه‌ای در كار نبود. همان‌ روزِ اول‌ِ جنگ‌، توبمباران‌ِ آموزش‌ و پرورش‌، ماند زيرِ آوار.
ــ هر چه‌ خاك‌ِ اوست‌ عمرِ شما باشد. خدا بيامرزدش‌.
ــ خدا رفتگان‌ِ شما را هم‌ بيامرزد.
خوب‌ كه‌ نگاه‌ كردم‌ ديدم‌ چشم‌ِ راست‌ِ مردِ نظامي‌ تاب‌ دارد؛ انگاررنگش‌ هم‌ با رنگ‌ِ چشم‌ِ ديگرش‌ فرق‌ داشت‌. چشم‌ِ چپش‌ كبودتر ازچشم‌ِ راستش‌ بود. برگشتم‌ ديدم‌ زن‌ از لای چادرش‌ دارد به‌ ما نگاه‌مي‌كند. مردِ نظامي‌ برگشت‌ از روی شانه‌ به‌ زن‌ نگاه‌ كرد. زن‌ چادرش‌ را به‌هم‌ آورد.
گفت‌: تنها سفر مي‌كنيد؟
گفتم‌: بله‌.
از روی موج‌ِ بلندی گذشتيم‌. پشنگۀ‌ آب‌ِ شورِ دريا روی عرشه‌ پاشيد.برگشتم‌ به‌ ساحل‌ و به‌ مرغ‌های ماهي‌خوار نگاه‌ كردم‌. مردِ ميان‌سال‌ به‌آسمان‌ نگاه‌ كرد و گفت‌:
ــ اگر ببارد چي‌؟
گفتم‌: نمي‌بارد.
مردِ نظامي‌ گفت‌: اگر مي‌باريد ناخدا لنگر را نمي‌كشيد.
مرد گفت‌: اما تو قبله‌ هنوز لكه‌های ابر هست‌.
گفتم‌: اما كيپ‌ِ هم‌ و سياه‌ نيستند.
مرد گفت‌: پس‌ يعني‌ نمي‌بارد؟
مردِ نظامي‌ گفت‌: اگر هم‌ ببارد هيچ‌طوری نمي‌شود.
مرد گفت‌: خدا كند نبارد. كاش‌ زودتر راه‌ مي‌افتاديم‌.
گفتم‌: قبل‌ از آن‌ كه‌ هوا تاريك‌ شود مي‌رسيم‌.
مرد گفت‌: اگر هواپيماها سر برسند چي‌؟
مردِ نظامي‌ گفت‌: مردش‌ نيستند. اين‌ منطقه‌ قُرُق‌ِ هلي‌كوپترهای كُبراي‌ِماست‌.
مرد گفت‌: راست‌ مي‌گوييد؟
مردِ نظامي‌ گفت‌: پس‌ خيال‌ كرده‌ايد همين‌طوری‌، الابختكي‌، به‌ لنج‌هااجازۀ‌ حركت‌ مي‌دهند؟
مرد زيرِ لب‌ گفت‌: حق‌ با شماست‌. اما چرا اين‌قدر آرام‌ مي‌رود؟
مردِ نظامي‌ گفت‌: بايد از كناره‌ برود، چون‌ امن‌تر است‌. اين‌جا درياعمقي‌ ندارد.
در سمت‌ِ راست‌مان‌ ساحل‌ِ لُخت‌ با تپه‌های كم‌پشت‌ِ شني‌ تا افق‌ِمه‌آلود ادامه‌ داشت‌ كه‌ گاهي‌ فقط‌ بوتۀ‌ خاری روی آن‌ ديده‌ مي‌شد. سمت‌ِچپ‌ و جلوِ روي‌ِمان‌ دريا، سبز و آبي‌، گسترده‌ بود و تا چشم‌ كار مي‌كردفقط‌ آب‌ بود. برگشتم‌. پشت‌ِ سرمان‌ اثری از اسكله‌ نبود. خورشيد، مايل‌ وبي‌رمق‌، مي‌تابيد. صدای گلولۀ‌ توپي‌ در دوردست‌ بلند شد. چند مسافر پاشدند. ديدم‌ كه‌ زن‌ِ سياه‌پوش‌ لای چادرش‌ را باز كرد.
مرد گفت‌: پناه‌ بر خدا!
مردِ نظامي‌ گفت‌: توپ‌خانۀ‌ خودمان‌ است‌.
ــ از كجا معلوم‌ كه‌ توپ‌خانۀ‌ خودمان‌ باشد؟
ــ پشت‌ِ آن‌ تپه‌های شني‌، نرسيده‌ به‌ جاده‌، سرتاسر سنگرهای ما است. آن‌طرف‌ِ جاده‌، روبه‌روی نخلستان‌، دست‌ِ دشمن‌ است‌.
ــ وقتي‌، چند هفتۀ‌ پيش‌، جاده‌ آزاد بود با موتورسيكلت‌ راه‌ افتادم‌ تاخودم‌ را به‌ شهر برسانم‌، اما تو شصت‌ كيلومتری‌، درست‌ وسط‌ِ جاده‌،ژاندارم‌ها راه‌ را بسته‌ بودند. هر چه‌ قربان‌صدقه‌شان‌ رفتم‌ و زبان‌ريختم‌نگذاشتند بروم‌.
ــ اگر مي‌رفتيد شايد الا´ن‌ تو اردوگاه‌ِ اُسرا بوديد؛ البته‌ اگر جان‌به‌درمي‌برديد.
ــ ژاندارم‌ها از همين‌ ترساندندم‌. اما خيلي‌ها از آن‌ طرف‌ِ جاده‌، دور ازچشم‌ِ ژاندارم‌ها، پای پياده‌ مي‌زدند به‌ صحرا.
گفتم‌: پای پياده‌ ده‌ ساعت‌ راه‌ است‌. خيلي‌ها تلف‌ شدند تو آن‌ راه‌. ياراه‌ را گُم‌ كردند يا از تشنگي‌ مُردند، يا گيرِ سربازهای عراقي‌ افتادند.
مرد گفت‌: حالا خيال‌ مي‌كنيد با اين‌ تخته‌پاره‌ به‌ سلامت‌ برسيم‌؟
من‌ هيچ‌ نگفتم‌. زن‌ لای چادرش‌ را باز كرده‌ بود خودش‌ را باد مي‌زد.مردِ نظامي‌ نوك‌ِ لولۀ‌ فولادی تفنگش‌ را نوازش‌ مي‌كرد. جاشوي‌ِسياه‌سوخته‌ با سطل‌ِ آبي‌ به‌ طرف‌مان‌ آمد. آب‌ از توی سطل‌ لب‌پَر مي‌زد.
ــ كي‌ آب‌ ميل‌ دارد؟
جاشو ليواني‌ را كه‌ تا نيمه‌ آب‌ داشت‌ به‌ دستم‌ داد. پسرك‌ِ موبور تاچشمش‌ به‌ سطل‌ِ آب‌ افتاد گفت‌:
ــ مامان‌ آب‌، آب‌.
ليوان‌ را به‌ پسرك‌ دادم‌. جاشو از مردِ ميان‌سال‌ سيگاری گرفته‌ بود وداشت‌ سيگار را روشن‌ مي‌كرد. سطل‌ِ آب‌ را جلوِ پايم‌ گذاشته‌ بود.
به‌ زن‌ گفتم‌: شما آب‌ ميل‌ داريد؟
زن‌ خواست‌ پا شود، ليوان‌ را آب‌ كردم‌ به‌ دستش‌ دادم‌. يك‌ النگوي‌ِپهن‌ِ نگين‌دار به‌ مچش‌ بسته‌ بود. تا نيمه‌ آب‌ِ ليوان‌ را خورد و تشكر كرد.
به‌ جاشو گفتم‌: چمدان‌ِ من‌ كه‌ جاش‌ امن‌ است‌؟
جاشو خنديد: ما را گرفته‌ايد آقای مهندس‌؟
صدای گلولۀ‌ ديگری بلند شد. مسافرهايي‌ كه‌ ايستاده‌ بودند به‌دوردست‌های ساحل‌ نگاه‌ مي‌كردند. جاشو كه‌ سيگار گوشۀ‌ لبش‌ دودمي‌كرد گفت‌:
ــ خمسه‌ خمسه‌ است‌.
گفتم‌: از كجا مي‌داني‌؟
ــ صدای كوفتي‌اش‌ را مي‌شناسم‌. پنج‌تا پنج‌تا مي‌اندازد.
گفتم‌: سركار استوار مي‌گويد توپ‌خانۀ‌ خودمان‌ است‌.
جاشو نگاهي‌ به‌ مردِ نظامي‌ انداخت‌ و گفت‌:
ــ چاكرِ سركار استوارِ خودمان‌ هم‌ هستيم‌.
مردِ ميان‌سال‌، كه‌ به‌ دگل‌ تكيه‌ داده‌ بود، گفت‌:
ــ هيچ‌ وقت‌ گلولۀ‌ توپ‌ِ دشمن‌ به‌ لنجي‌ هم‌ اصابت‌ كرده‌؟
به‌ مردِ نظامي‌ و جاشو نگاه‌ مي‌كرد. جاشو ذرۀ‌ توتوني‌ را كه‌ روی لبش‌بود تُف‌ كرد و گفت‌:
ــ نه‌. تا حالا كه‌ نه‌. دل‌واپس‌ نباشيد. ناخداعبود اين‌ لنج‌ را طلسم‌بندكرده‌. هيچ‌ گلوله‌ای روش‌ كارگر نيست‌.
مرد گفت‌: هلي‌كوپترهاشان‌ چي‌؟
جاشو گفت‌: دعا كن‌ اين‌ طرف‌ها آفتابي‌ نشوند.
مردِ نظامي‌ گفت‌: از ترس‌ِ كُبري‌های ما اين‌ طرف‌ها آفتابي‌ نمي‌شوند.
جاشو گفت‌: چند باری سروكله‌شان‌ پيدا شده‌. اما از بالا، خيلي‌ بالا.
مردِ نظامي‌ گفت‌: نتوانسته‌اند غلطي‌ بكنند.
جاشو كه‌ از گوشۀ‌ چشم‌ به‌ مردِ نظامي‌ نگاه‌ مي‌كرد گفت‌:
ــ فقط‌ ماه‌ِ پيش‌ به‌ لنج‌ِ حاج‌عيسي‌ حمله‌ كردند. مثل‌ِ نامردها، از بالا،بمب‌هاشان‌ را ريختند. لنجش‌ تو گِل‌ ماند. با يدك‌كش‌ آوردندش‌ به‌ بندر.
مرد گفت‌: كسي‌ هم‌ تلف‌ شد؟
جاشو به‌ سيگارش‌ پُك‌ زد و نگاهي‌ به‌ مردِ نظامي‌ انداخت‌ و گفت‌:
ــ به‌خير گذشت‌. فقط‌ چند تا مسافر، يواش‌، زخم‌ برداشته‌ بودند.قُمارۀ‌ لنج‌ هم‌، بفهمي‌نفهمي‌، چپه‌ شده‌ بود.
مرد گفت‌: كجای لنج‌؟
جاشو گفت‌: اتاقك‌ِ لنج‌، همين‌طور قربيلك‌ِ سكان‌ كمي‌ از جا در رفته‌بود. يك‌ تركش‌ هم‌ به‌ نامردی خورده‌ بود به‌ قوزِ حاج‌عيسي‌، همين‌.
مردِ نظامي‌ گفت‌: مي‌دانيد كه‌ دشمن‌ هيچ‌ وقت‌ وانمي‌ماند. ستون‌ِپنجم‌ِ او يكي‌ از كارهاش‌ پخش‌ِ شايعه‌ است‌. نبايد عمليات‌ِ تخريب‌ِ رواني‌ِستون‌ِ پنجم‌ را دست‌ كم‌ گرفت‌.
سيگار از گوشۀ‌ لب‌ِ جاشو زمين‌ افتاد. خم‌ شد سطل‌ِ آب‌ را از جلوِ پايم‌برداشت‌. خورشيد پشت‌ِ لكۀ‌ ابرِ كبودرنگي‌ پنهان‌ شد. جاشو،شلنگ‌انداز، به‌ طرف‌ِ سينۀ‌ لنج‌ راه‌ افتاد.
مرد گفت‌: چرا هوا يك‌باره‌ تاريك‌ شد؟ اين‌ غبار است‌ يا مه‌؟
مردِ نظامي‌ كه‌ با نگاهش‌ جاشو را دنبال‌ مي‌كرد گفت‌:
ــ مه‌ است‌.
مرد گفت‌: سرِ شما هم‌ گيج‌ مي‌رود؟
گفتم‌: بي‌خودی دل‌تان‌ شور مي‌زند.
مرد گفت‌: دلم‌ شور نمي‌زند، حالم‌ دارد به‌ هم‌ مي‌خورد.
گفتم‌: بنشينيد. سرپا وانايستيد.
مردِ نظامي‌ گفت‌: اگر مي‌توانيد دراز بكشيد؛ به‌ طرف‌ِ دماغه‌، در جهت‌ِحركت‌ِ لنج‌.
مرد نشست‌. عينك‌ را از روی چشمانش‌ برداشت‌. رگ‌ِ بنفشي‌ روي‌ِگردنش‌ مي‌تپيد. رعدی در آسمان‌ غريد. مرد سرش‌ را بلند كرد. رنگش‌پريده‌ بود.
مردِ نظامي‌ گفت‌: گاومان‌ زاييد.
پيرمردي‌، كه‌ ميان‌ِ لب‌ِ بالايي‌اش‌ فاق‌ داشت‌، آمد روبه‌رويم‌ ايستاد.يك‌ كلاه‌ِ حصيری نقاب‌دارِ پاره‌پوره‌ دستش‌ بود. دهنش‌ را باز كرد و چيزي‌گفت‌ كه‌ نشنيدم‌. سرش‌ را آورد جلو، طوری كه‌ چانه‌اش‌ به‌ شانه‌ام‌ خورد،گفت‌:
ــ اين‌جا كسي‌ هست‌ كه‌ احكام‌ِ غُسل‌ بداند؟
ــ چي‌؟
ــ بايد مسلمان‌ِ دوازده‌ امامي‌ باشد.
ــ مگر خدای نكرده‌...
مچم‌ را گرفت‌ و پلك‌هايش‌ را روی هم‌ گذاشت‌ سرش‌ را تكان‌ داد.دلم‌ هُری ريخت‌ پايين‌. لابد كسي‌ توی لنج‌ مرده‌ بود. اما نمي‌دانستم‌ چرابه‌ سراغ‌ِ من‌ آمده‌. بايد به‌ اتاقك‌ِ ناخدا مي‌رفت‌.
ــ غسل‌ِ ميت‌ را به‌ قصدِ قربت‌، برای اجرای فرمان‌ِ خدا، به‌جامي‌آورند. ميت‌ را سه‌ بار غسل‌ مي‌دهند، با آب‌ِ سدر اول‌، با آب‌ِ كافوردوم‌، با آب‌ِ كُر سوم‌.
نمي‌دانستم‌ چه‌ بگويم‌. چانۀ‌ استخواني‌ِ پيرمرد، با ريش‌ِ نتراشيده‌اش‌كه‌ سفيد مي‌زد، به‌ شانه‌ام‌ فشار مي‌آورد.
ــ حنوط‌ مستحب‌ است‌. تربت‌ِ سيدالشهدا عليه‌السلام‌ را با كافورمخلوط‌ مي‌كنند به‌ تن‌ِ ميت‌ مي‌مالند. نماز مي‌خوانم‌ برای ميت‌قربۀ‌الي‌اللّه‌.
جاشوی ديلاق‌ آمد دست‌ِ پيرمرد را گرفت‌ و گفت‌:
ــ آزارِ مراق‌ گرفته‌، آمده‌ای اين‌جا تنگ‌ِ گوش‌ِ آقای مهندس‌ چه‌مي‌گويي‌؟
پيرمرد گفت‌: حساب‌ِ تو يكي‌ با كرام‌الكاتبين‌ است‌.
جاشو گفت‌: يك‌ شكم‌ سير انار خورده‌ای حالا نفست‌ چاق‌ شده‌ براي‌ِوراجي‌؟
او را كشيد همراه‌ِ خودش‌ به‌ اتاقك‌ِ ناخدا برد. عرق‌ِ روی پيشانيم‌ راپاك‌ كردم‌. در دوردست‌ مه‌ِ رقيقي‌ روی آب‌ را پوشانده‌ بود.
مردِ نظامي‌ گفت‌: بي‌چاره‌ يك‌ تخته‌اش‌ كم‌ است‌. روی اسكله‌ ديدم‌ كه‌بازوی ژاندارمي‌ را چسبيده‌ بود و مي‌گفت‌ درست‌ است‌ كه‌ برای شماجنگيدن‌ مثل‌ِ آب‌ خوردن‌ است‌؟
گفتم‌: داشت‌ راستي‌راستي‌ باورم‌ مي‌شد.
رعد و برق‌ زد و مه‌ روی عرشه‌ شناور شد. هوا بوی زُهم‌ِ ماهي‌ مي‌داد.باران‌ نم‌نم‌ شروع‌ به‌ باريدن‌ كرد.
مردِ نظامي‌ گفت‌: پاييز فصل‌ِ ديوانه‌ای است‌.
گفتم‌: تا از كناره‌ مي‌رويم‌ هيچ‌ خطری تهديدمان‌ نمي‌كند.
مردِ ميان‌سال‌ كه‌ رنگش‌ مهتابي‌ شده‌ بود سرش‌ را بلند كرد و گفت‌:
ــ نبايد تو يك‌ هم‌چو وضعي‌ راه‌ مي‌افتاديم‌.
گفتم‌: اين‌ ناخدايي‌ كه‌ من‌ ديدم‌ كسي‌ نيست‌ كه‌ بي‌گُدار به‌ آب‌ زده‌باشد.
مردِ نظامي‌ گفت‌: اين‌ مسيری كه‌ داريم‌ مي‌رويم‌ خور است‌، يك‌ مرتبه‌آب‌ كم‌ و زياد مي‌شود.
سرمای قطرۀ‌ باراني‌ را پشت‌ِ گردنم‌ حس‌ كردم‌. پسرك‌ِ موبور زيرِ چادرِمادرش‌، روی زانوان‌ِ او، نشسته‌ بود. در آسمان‌ِ خاكستری مشرق‌ لكه‌هاي‌ِابرِ سياه‌ روی هم‌ تلنبار مي‌شدند. لنج‌، انگار به‌ صخره‌ای خورده‌ باشد،تكان‌ِ سختي‌ خورد و به‌ بالا كشيده‌ شد. داشتم‌ روی بشكۀ‌ حلبي‌ مي‌افتادم‌كه‌ مردِ نظامي‌ بازويم‌ را چسبيد. زني‌، كه‌ كنارِ اتاقك‌ِ ناخدا روی پاشنۀ‌ لنج‌نشسته‌ بود، جيغ‌ كشيد.
مردِ ميان‌سال‌ پا شد:
ــ چي‌ شد؟
ــ مردِ نظامي‌ گفت‌: خدا كند به‌ گِل‌ نزده‌ باشيم‌.
لنج‌ از حركت‌ ايستاده‌ بود. زن‌ كه‌ جيغ‌ مي‌كشيد صدايش‌ بريد و شروع‌كرد به‌ ناله‌ كردن‌. مسافرها سرِ پا ايستاده‌ بودند و همهمه‌ مي‌كردند.جاشوی ديلاق‌ از اتاقك‌ِ ناخدا آمد بيرون‌ رفت‌ به‌ طرف‌ِ سينۀ‌ لنج‌ وخودش‌ را كشيد روی دماغه‌ و خم‌ شد تا به‌ آب‌ نگاه‌ كند.
ــ چي‌ شده‌. چرا وايستاد؟
جاشو گفت‌: رفتيم‌ تو گِل‌.
ــ حالا بايد چه‌ كار كنيم‌؟
جاشو گفت‌: فقط‌ شلوغ‌ نكنيد! ناخداعبود خودش‌ مي‌داند كه‌ چه‌ كاربايد بكند. كسي‌ طرف‌ِ قُماره‌ نيايد.
جواني‌ كه‌ كنارِ جاشو ايستاده‌ بود گفت‌:
ــ وقتي‌ به‌ گِل‌ زديم‌ ناخدا چه‌ كاری از دستش‌ برمي‌آيد؟
جاشو هيچ‌ نگفت‌. رفت‌ به‌ طرف‌ِ اتاقك‌ِ ناخدا. زن‌ هنوز ناله‌ مي‌كرد.سربازی كه‌ سرش‌ را با تنزيب‌ بسته‌ بود گفت‌:
ــ اين‌ خواهر چرا ناله‌ مي‌كند؟
شوهرش‌ كه‌ كلاه‌ِ لبه‌داری سرش‌ بود گفت‌:
ــ خدايا! اين‌ كه‌ حالا وقتش‌ نبود.
سرباز گفت‌: وقت‌ِ چي‌اش‌ نبود عمو؟
شوهرِ زن‌ گفت‌: هنوز نُه‌ ماهش‌ تمام‌ نشده‌.
سرباز گفت‌: چي‌؟ آخر مردِ حسابي‌ كسي‌ هم‌ زن‌ِ پابه‌ماه‌ را به‌ هم‌چين‌سفری مي‌آورد؟
شوهرِ زن‌ كه‌ دست‌هايش‌ را به‌ طرف‌ِ آسمان‌ بلند كرده‌ بود گفت‌:
ــ خدايا خودت‌ كمكش‌ كن‌!
بعد رو كرد به‌ سرباز: هر چه‌ كُشتيارش‌ شدم‌ سفت‌ وايستاد كه‌ بايد من‌هم‌ همراهت‌ بيايم‌. خيال‌ مي‌كند زيرِ سرم‌ بلند شده‌.
سرباز زد زير خنده‌:
ــ خدا تو را برايش‌ نگه‌ دارد. لابد شلوارت‌ دو تا شده‌ ترسيده‌.
جاشوی سياه‌سوخته‌ درپوش‌ِ چوبي‌ِ خَن‌ را بلند كرد و از پله‌هاي‌ِچوبي‌ِ خَن‌ رفت‌ پايين‌. موتورِ لنج‌ خاموش‌ شده‌ بود.
مردِ نظامي‌ گفت‌: اين‌ خور باتلاقي‌ است‌. اگر موتور هم‌ عيب‌ كرده‌باشد كارمان‌ درآمده‌.
مه‌ روی عرشه‌ غليظ‌تر شده‌ بود. زن‌ بريده‌بريده‌ ناله‌ مي‌كرد. زن‌ِسياه‌پوش‌ بلند شد. از ميان‌ِ مسافرها خودش‌ را به‌ زن‌ رساند. مچ‌ِ پسرك‌توی دستش‌ بود. خودم‌ را به‌ اتاقك‌ِ ناخدا رساندم‌. ناخدا پشت‌ِ سكان‌ايستاده‌ بود و اخمش‌ توی هم‌ بود. به‌ قطب‌نمايي‌ كه‌ بالای سكان‌ بود نگاه‌مي‌كرد.
گفتم‌: ناخدا كُمكي‌ از دست‌ِ من‌ برمي‌آيد؟
ناخدا از زيرِ ابروان‌ِ پُرپشتش‌ نگاهم‌ كرد. پوست‌ِ صورتش‌ تاسيده‌ وورچروكيده‌ بود.
گفتم‌: من‌ كَمكي‌ از موتورهای ديزلي‌ سر درمي‌آورم‌.
ناخدا گفت‌: موتور عيبي‌ ندارد. اين‌ راه‌ِ هميشگي‌ِ ما نيست‌. تو گِل‌مانده‌ايم‌.
گفتم‌: چرا از همان‌ راه‌ِ هميشگي‌تان‌ نرفتيد؟
ناخدا گفت‌: اگر از وسط‌ آب‌ مي‌رفتيم‌ حالا جامان‌ ته‌ِ دريا بود. روي‌ِآب‌ پُر از مين‌ است‌.
زن‌ِ سياه‌پوش‌ آمد دَم‌ِ درِ اتاقك‌. با چشم‌های سياهش‌، از لای چادر، به‌ناخدا نگاه‌ مي‌كرد، گفت‌:
ــ اين‌جا يك‌ پتو پيدا مي‌شود؟
ناخدا سر بلند كرد:
ــ پتو؟
زن‌ِ سياه‌پوش‌ گفت‌: زن‌ِ بي‌چاره‌ دارد مي‌لرزد.
ناخدا گفت‌: چرا نمي‌آوريدش‌ اين‌ تو؟ ما هم‌ برادرِ دنيا و آخرتش‌هستيم‌.
پردۀ‌ قهوه‌ای رنگ‌ِ ضخيمي‌ را كه‌ از سقف‌ِ اتاقك‌ آويزان‌ بود كنار زد:
ــ مي‌توانيد بخوابانيدش‌ روی اين‌ تخت‌. اما يك‌ كاريش‌ بكنيد كه‌ زيادنك‌ونال‌ نكند.
زن‌ِ سياه‌پوش‌ به‌ كمك‌ِ شوهرِ زن‌، كه‌ كلاه‌ِ لبه‌دار روی سرش‌ كج‌ شده‌بود، زن‌ را آوردند تو اتاقك‌ِ ناخدا و خواباندندش‌ روی تخت‌. زن‌ِسياه‌پوش‌ پرده‌ را كشيد.
ناخدا گفت‌: دل‌ِ گُنده‌ای داری مرد!
شوهرِ زن‌ گفت‌: دل‌ِ گنجشك‌ هم‌ ندارم‌ من‌.
صورت‌ِ مرد عرق‌ كرده‌ بود. پسرك‌ِ موبور پرده‌ را كنار زده‌ بود و به‌ مانگاه‌ مي‌كرد. جاشوی سياه‌سوخته‌ واردِ اتاقك‌ شد، گفت‌:
ــ دورِ موتور را زياد كردم‌.
ناخدا گفت‌: بايد صبر كنيم‌ تا آب‌ بيايد بالا.
باران‌ نم‌نم‌ مي‌باريد. مسافرها روی عرشه‌ به‌ جنب‌ وجوش‌ افتاده‌بودند. سربازی كه‌ سرش‌ را با تنزيب‌ بسته‌ بود آمد دَم‌ِ درِ اتاقك‌. سيگاري‌را كه‌ گوشۀ‌ لبش‌ بود برداشت‌ و رو به‌ ناخدا گفت‌:
ــ مي‌خواهي‌ همين‌طور دست‌ روی دست‌ بگذاری ناخدا؟
ناخدا كه‌ سكان‌ را مي‌چرخاند گفت‌:
ــ تو جای من‌ بودی چه‌ كاری مي‌كردي‌؟
ــ من‌ سربازم‌، ناسلامتي‌ تو ناخدايي‌! وقتي‌ خرت‌ تو گِل‌ مي‌مانَد بايدبداني‌ چه‌طور درش‌ بياري‌.
ــ تو ديگر چه‌جور سربازی هستي‌! تو سنگر هم‌ با فرمانده‌ات‌همين‌جوری ليچار مي‌بافي‌؟
ــ اگر تو جبهه‌ هم‌ فرمانده‌ای مثل‌ِ تو داشتم‌ الا´ن‌ كارم‌ تمام‌ بود. ريق‌ِرحمت‌ را سر كشيده‌ بودم‌.
ــ چرا آيۀ‌ ياس‌ مي‌خواني‌؟ دل‌ به‌ كرم‌ِ خدا ببند جوان‌.
زن‌ ناله‌ كرد. سرباز پشت‌ كرد به‌ اتاقك‌ و سيگارش‌ را توی آب‌انداخت‌. زن‌ِ سياه‌پوش‌ سرش‌ را از پشت‌ِ پرده‌ بيرون‌ آورد و گفت‌:
ــ اگر مي‌شود يك‌ ليوان‌ آب‌ بياريد.
جاشو از بشكۀ‌ حلبي‌، كه‌ گوشۀ‌ اتاقك‌ بود، يك‌ ليوان‌ آب‌ برداشت‌ وبه‌ دست‌ِ زن‌ داد. شوهرِ زن‌ كه‌ دست‌هايش‌ را به‌ هم‌ مي‌ماليد رو به‌ ناخداگفت‌:
ــ ناخدا اگر آب‌ بالا نيامد چي‌؟
ناخدا گفت‌: به‌ زودی مَد مي‌شود. آب‌ مي‌آيد بالا.
مرد گفت‌: اگر نيامد چي‌؟
ناخدا گفت‌: بايد دست‌ به‌ دعا برداريم‌ تا نحوست‌ از طالع‌مان‌ برودبيرون‌.
جاشو گفت‌: اگر شيخ‌ ابويحيي‌ بگذارد.
مرد گفت‌: شيخ‌ ابويحيي‌؟
ناخدا گفت‌: عزراييل‌ را مي‌گويد.
مرد گفت‌: اگر چند نفری برويم‌ پايين‌ شايد بتوانيم‌ از تو گِل‌ بكشانيمش‌بيرون‌.
ناخدا گفت‌: خدا پدرت‌ را بيامرزد، ده‌ تُن‌ وزن‌ دارد اين‌ لنج‌.
گفتم‌: مگر اين‌ كه‌ بخت‌مان‌ بزند و لنج‌ِ ديگری پيداش‌ شود. آن‌وقت‌مي‌توانيم‌ با طناب‌ بُكسِل‌اش‌ كنيم‌.
ناخدا گفت‌: تا فردا هيچ‌ لنجي‌ نمي‌زند به‌ آب‌. دعا كنيم‌ كه‌ باران‌ نبارد.
گفتم‌: شايد به‌ يكي‌ از لنج‌هايي‌ كه‌ از جزيره‌ مي‌آيد بربخوريم‌.
ناخدا گفت‌: روزی دو لنج‌ از جزيره‌ مي‌آيد، كه‌ هر دوتاشان‌ قبل‌ از ظهررسيدند.
شوهرِ زن‌ گفت‌: تو را به‌ خدا يك‌ چيزی هم‌ بگوييد كه‌ دل‌ِ آتش‌گرفتۀ‌من‌ آرام‌ بگيرد. خريت‌ كردم‌. واسۀ‌ چندرغاز اسباب‌ اثاث‌ِ بي‌صاحب‌مانده‌خودم‌ را تو چه‌ هچلي‌ انداختم‌. بخت‌ِ ما بخت‌ نيست‌.
ناخدا گفت‌: توكل‌ داشته‌ باش‌ مرد.
زن‌ آرام‌ ناله‌ مي‌كرد. از اتاقك‌ آمدم‌ بيرون‌. خم‌ شدم‌ روی حصارِ عرشه‌به‌ آب‌ نگاه‌ كردم‌ كه‌ دانه‌های باران‌ بر سطح‌ِ آرام‌ِ آن‌ حباب‌ مي‌ساخت‌.وقتي‌ برگشتم‌ سرباز را كه‌ سرش‌ را با تنزيب‌ بسته‌ بود كنارم‌ ديدم‌. رگ‌هاي‌ِگردنش‌ سيخ‌ شده‌ بود.
ــ خيلي‌ زور دارد كه‌ آدم‌ تو يك‌ هم‌چين‌ جايي‌ كلكش‌ كنده‌ شود.
گفتم‌: ما كه‌ هنوز باكي‌مان‌ نيست‌ مردِ جنگي‌.
ــ دلم‌ مي‌خواهد تو سنگر، تو خط‌ِ مقدم‌، بميرم‌ نه‌ روی اين‌ تخته‌پاره‌.
ــ به‌ يك‌ هم‌چو جهازی مي‌گويي‌ تخته‌پاره‌؟
ــ خيلي‌ خنده‌دار است‌. آدم‌ بماند توی گل‌ و بشود فراموش‌ شدۀ‌دنيای زنده‌ها. هيچ‌كس‌، غير از خودمان‌، نمي‌داند كه‌ كجا هستيم‌، زنده‌ايم‌يا مرده‌!
ــ تو كه‌ پاك‌ خودت‌ را باخته‌ای مرد.
دست‌هايش‌ را كه‌ مي‌لرزيد پشت‌ِ سرش‌ قايم‌ كرد. پيرمردی كه‌ كنارمان‌ايستاده‌ بود و شيشۀ‌ عينكش‌ از باران‌ خيس‌ شده‌ بود گفت‌:
ــ اين‌ امتحان‌ِ الهي‌ است‌. حق‌ با اين‌ جوان‌ است‌. داريم‌ به‌ عالم‌ِ آخرت‌نزديك‌ مي‌شويم‌.
زدم‌ زير خنده‌: ای بابا! شما كه‌ بايد زهرۀ‌ شيرِ نر داشته‌ باشيد پدر.

2

پيرمرد كه‌ به‌ آب‌ نگاه‌ مي‌كرد، و انگار صدای مرا نشنيده‌ باشد، گفت‌:
ــ تو يك‌ هم‌چين‌ وضعي‌ بايد نمازِ آيات‌ خواند. خواندنش‌ واجب‌است‌.
برقي‌ مثل‌ِ جرقه‌ لای ابرهای بالای سرمان‌ را روشن‌ كرد. پيرمردزيرِلب‌، انگار، ورد مي‌خوانْد.
سرباز گفت‌: آن‌ ساحل‌ِ روبه‌رو...
ساكت‌ ماند. كنارِ حصارِ عرشه‌ ايستاده‌ بود. به‌ ساحل‌، كه‌ از پشت‌ِ پردۀ‌مواج‌ِ مه‌ و نخ‌های باران‌ محو ديده‌ مي‌شد، نگاه‌ مي‌كرد.
گفتم‌: امن‌ است‌ اين‌ ساحل‌.
سرباز گفت‌: اگر توی مه‌، از روی جاده‌، بگذرند مي‌توانند خودشان‌ رابه‌ اين‌جا برسانند.
خنديدم‌: اگر بگذرند.
سرباز گفت‌: يعني‌ مي‌گويي‌ نمي‌توانند بگذرند؟
گفتم‌: مگر از روی نعش‌ِ سربازهای ما بگذرند.
پيرمرد گفت‌: پناه‌ بر خدا! سرانجام‌ِ مردم‌ به‌ جز خاك‌ نيست‌.
سرباز هنوز نگاهش‌ به‌ ساحل‌ بود. هوا تاريك‌ و مه‌ غليظ‌تر شده‌ بود.بوی چوب‌ِ خيس‌خورده‌ و بوی ماهي‌ در هوا شناور بود. خم‌ شدم‌ به‌ آب‌كه‌ آرام‌ به‌ بدنۀ‌ لنج‌ مي‌خورد نگاه‌ كردم‌.
سرباز گفت‌: شما هم‌ مي‌شنويد؟
پيرمرد گفت‌: صدايي‌ مي‌شنوي‌؟
سرباز گفت‌: بو را مي‌گويم‌. بوي‌ِ...
پيرمرد گفت‌: بو؟
سرباز گفت‌: بوی مُردار است‌.
پيرمرد سر بلند كرد:
ــ پناه‌ بر خدا!
گفتم‌: سِل‌.
پيرمرد گفت‌: چي‌؟
گفتم‌: روغن‌ِ جگرِ كوسه‌.
پيرمرد خنديد، اما خنده‌اش‌ از سرِ ترس‌ بود. سرباز رويش‌ رابرگردانده‌ بود و نگاهم‌ مي‌كرد. عضلۀ‌ فكش‌ مي‌پريد.
گفتم‌: مي‌مالند به‌ بدنۀ‌ لنج‌ تا چوب‌ در آب‌ نپوسد.
پيرمرد با دهن‌ِ باز نگاهم‌ مي‌كرد. عينك‌ روی قوزك‌ِ بيني‌اش‌ پايين‌آمده‌ بود.
گفتم‌: يك‌ جور موريانۀ‌ موذي‌ تو آب‌ هست‌ كه‌ قاتلش‌ فقط‌ روغن‌ِ جگرِكوسه‌ است‌. وقتي‌ جگرِ كوسه‌ را در ديگ‌ِ مسي‌ روی هيزم‌ بار مي‌گذارند تاهفت‌ فرسنگي‌اش‌ نمي‌شود ايستاد. از بوی آن‌ دل‌ و رودۀ‌ آدم‌ مي‌آيد توحلقش‌.
جاشوی سياه‌سوخته‌ كه‌ از كنارمان‌ مي‌گذشت‌ به‌ پيرمرد تنه‌ زد. مچش‌را گرفتم‌. چفيه‌ دورِ سرش‌ باز شده‌ بود.
گفتم‌: به‌ اين‌ آقايان‌ بگو كه‌ سِل‌ چيست‌.
جاشو، انگار چيز تُرشي‌ خورده‌ باشد، رويش‌ را درهم‌ كشيد، گفت‌:
ــ اسمش‌ را نيار تو را به‌ مولا.
گفتم‌: آدم‌ِ دنياديده‌ای مثل‌ِ تو كه‌ نبايد طبع‌ِ زن‌های پابه‌ماه‌ را داشته‌باشد.
جاشو گفت‌: شوخي‌ نكنيد آقای مهندس‌. نمازم‌ دارد قضا مي‌شود.
پيرمرد كه‌ سر تكان‌ مي‌داد زيرِ لب‌ گفت‌:
ــ قضا كارِ خودش‌ را مي‌كند.
سرباز گفت‌: پس‌ ناخدا چه‌ كاره‌ است‌؟
پيرمرد گفت‌: چشم‌ِ اميدمان‌ اول‌ به‌ خداست‌ بعد به‌ ناخدا.
سرباز گفت‌: ناخدا چه‌ آشي‌ برامان‌ پخته‌؟
جاشو گفت‌: كشتي‌ِ حضرت‌ِ نوح‌ چهل‌ روز گرفتارِ توفان‌ شد. ما كه‌ فقط‌چند ساعت‌ است‌ تو گِل‌ مانده‌ايم‌.
سرباز گفت‌: نكند خوابي‌ برامان‌ ديده‌ باشد؟
جاشو با سگرمه‌های توهم‌رفته‌ رو كرد به‌ من‌ و گفت‌:
ــ چه‌ مي‌گويد اين‌ جوان‌؟
گفتم‌: اگر هم‌ خوابي‌ برامان‌ ديده‌ باشد خودش‌ كه‌ تو اين‌ خواب‌شريك‌ است‌.
جاشو، هاج‌ و واج‌، نگاهم‌ مي‌كرد.
سرباز گفت‌: از سرِ قصد زد تو گِل‌.
جاشو گفت‌: كه‌ چي‌؟
سرباز گفت‌: كه‌ ما را گير بيندازد. دودستي‌ تحويل‌مان‌ بدهد به‌ دشمن‌.
جاشو يقۀ‌ سرباز را چسبيد و پشت‌ِ او را كوبيد به‌ حصارِ خيس‌ِ عرشه‌.
ــ زبان‌دراز! معلوم‌ هست‌ كه‌ تو چه‌ مي‌گويي‌؟
سرباز با كف‌ِ دست‌ زد تخت‌ِ سينۀ‌ جاشو. جاشو پس‌پس‌ رفت‌ خوردبه‌ مردِ لَنگي‌ كه‌ به‌ عصايش‌ تكيه‌ داده‌ بود و افتاد زمين‌. مرد لَنگ‌ هم‌ افتاد.جاشو پا شد و خيز برداشت‌ طرف‌ِ سرباز. ايستادم‌ جلوِ سرباز و مشت‌ِجاشو را تو هوا گرفتم‌.
ــ بچه‌ شده‌ايد؟
جاشو تقلا كرد تا خودش‌ را خلاص‌ كند. آب‌ِ دهنش‌ مي‌پريد:
ــ مردكۀ‌ دَبوری بدپوز.
رنگ‌ِ سرباز پريده‌ بود و چانه‌اش‌ مي‌لرزيد:
ــ خيال‌ كرده‌ايد با بچه‌ طرفيد؟
گفتم‌: چه‌ مي‌گويي‌ تو پسر؟ جنغولك‌بازی را بگذار كنار.
سرباز گفت‌: اين‌ كاكاسياه‌ هم‌ وردست‌ِ همان‌ خائن‌ است‌.
جاشو گفت‌: خائن‌ جدوآبادت‌ است‌.
جاشو را به‌ طرف‌ِ اتاقك‌ِ ناخدا كشاندم‌. پيرمرد مچ‌ِ سرباز را گرفته‌ بودو مي‌كشيد. زائو از توی اتاقك‌، از پشت‌ِ پرده‌، ناله‌ مي‌كرد. ناخدا كه‌ پشت‌ِسكان‌ ايستاده‌ بود گفت‌:
ــ چه‌ خبر شده‌؟
جاشو گفت‌: كله‌اش‌ عيب‌ دارد به‌ خدا. شما كه‌ ديديد آقای مهندس‌،توهين‌ كرد به‌ ناخداعبود.
ناخدا گفت‌: كي‌؟
گفتم‌: حالش‌ خوش‌ نيست‌.
با انگشت‌ به‌ شقيقه‌ام‌ اشاره‌ كردم‌. جاشو گردن‌ كشيد نگاهي‌ به‌ سربازانداخت‌. زن‌ِ سياه‌پوش‌ سرش‌ را از پشت‌ِ پرده‌ بيرون‌ آورد، گفت‌:
ــ من‌ به‌ يك‌ زن‌ احتياج‌ دارم‌.
بعد رو كرد به‌ من‌: لطفاً مراقب‌ِ پسرم‌ باشيد.
مچ‌ِ پسرك‌ را گرفتم‌ از كنار پرده‌ كشيدمش‌ دَم‌ِ درِ اتاقك‌. ناخدا به‌ جاشوگفت‌:
ــ مگر نشنيدی خانم‌ چي‌ گفت‌؟
جاشو از اتاقك‌ رفت‌ بيرون‌. چفيه‌ را روی سرش‌ محكم‌ بست‌.
به‌ پسرك‌ گفتم‌: اسمت‌ چيست‌؟
پسرك‌ گفت‌: سعدون‌.
ــ چند سال‌ داري‌؟
ــ شش‌ سال‌.
ناخدا سيگاری از جعبۀ‌ توتونش‌ درآورد و رو كرد به‌ پسرك‌:
ــ مگر پدرت‌ همراه‌تان‌ نيست‌؟
پسرك‌ سرش‌ را انداخت‌ پايين‌. در نورِ شعلۀ‌ كبريت‌ ديدم‌ كه‌ زيرِ چشم‌چپ‌ِ ناخدا مي‌پرد.
گفتم‌: با مادرت‌ مي‌روی تا بابات‌ را ببيني‌؟
پسرك‌ سرش‌ را تكان‌ داد، و تخت‌ِ لاستيكي‌ِ كفش‌اش‌ را روی عرشه‌كشيد. دست‌ كشيدم‌ روی موهای بورِ پسرك‌. سرش‌ داغ‌ بود و مرطوب‌.ناخدا با دودِ سيگاری كه‌ از دهنش‌ بيرون‌ داد آه‌ِ بلندی كشيد. زن‌ پشت‌ِپرده‌ ناله‌ كرد. ناخدا سرش‌ را از اتاقك‌ آورد بيرون‌.
پسرك‌ گفت‌: بابام‌ گُم‌ شده‌.
گفتم‌: گُم‌ شده‌؟
ناخدا گفت‌: ها! پس‌ مفقود شده‌.
پسرك‌ گفت‌: داريم‌ مي‌رويم‌ تا پيداش‌ كنيم‌.
گفتم‌: مگر مي‌دانيد كجاست‌؟
پسرك‌ گفت‌: آره‌.
گفتم‌: پس‌ اگر مي‌دانيد كجاست‌ چرا مي‌گويي‌ گُم‌ شده‌؟
پسرك‌ آرام‌، انگار نخواهد مادرش‌ بشنود، گفت‌:
ــ من‌ مي‌دانم‌ كجاست‌.
نگاهي‌ به‌ ناخدا كردم‌. زن‌ِ جواني‌ واردِ اتاقك‌ شد. جاشوي‌ِسياه‌سوخته‌ پشت‌ِ سرش‌ بود. ناخدا كه‌ سيگاری به‌ لب‌ مي‌گذاشت‌ به‌ زن‌گفت‌:
ــ بفرماييد داخل‌.
زن‌ نگاهي‌ به‌ من‌ و ناخدا كرد و گفت‌:
ــ پس‌ كو زائو؟
جاشو رويش‌ را برگرداند و لبۀ‌ پرده‌ را كنار زد. زائو ناله‌ كرد. زن‌ِ جوان‌رفت‌ پشت‌ِ پرده‌. دست‌ِ پسرك‌ را گرفتم‌ رفتيم‌ به‌ طرف‌ِ حصارِ عرشه‌. باران‌نم‌نم‌ مي‌باريد.
ــ گفتي‌ كه‌ مي‌داني‌ پدرت‌ كجاست‌؟
ــ آره‌.
ــ كجاست‌؟
ــ نمي‌توانم‌ بگويم‌. گفته‌ كه‌ به‌ كسي‌ نگويم‌.
ــ پدرت‌ گفته‌ كه‌ به‌ كسي‌ نگويي‌؟
ــ آره‌.
ــ به‌ مادرت‌ گفته‌اي‌؟
ــ نه‌.
ــ چرا نگفته‌اي‌؟
ــ گفتم‌ كه‌. خودش‌ گفت‌ كه‌ نگويم‌.
ــ اگر بگويي‌ مادرت‌ خوش‌حال‌ مي‌شود.
ــ نه‌.
خواست‌ مچش‌ را از دستم‌ بيرون‌ بكشد. پشتش‌ را تكيه‌ داد به‌ ديوارۀ‌اتاقك‌ كه‌ از چوب‌ِ زمختي‌ بود.
گفتم‌: بسيار خوب‌.
بعد به‌ دروغ‌ گفتم‌:
ــ من‌ هم‌ يك‌ پسر دارم‌ به‌ سن‌ِ تو.
ــ اسم‌ِ پسرتان‌ چيست‌؟
ــ سعدون‌.
موی روی پيشانيش‌ را كنار زد و خيره‌ به‌ چشم‌هايم‌ نگاه‌ كرد. لبخندزدم‌. اما او نخنديد.
ــ چرا همراه‌ِ خودتان‌ نياورديدش‌؟
ــ دارم‌ مي‌روم‌ پيش‌ِ او.
ــ كجا؟
ــ تو جزيره‌. تو نخلستان‌.
چند نفر، به‌ كمك‌ِ جاشوها، برزنت‌ِ پهن‌ و ضخيمي‌ را، با ريسمان‌، سرِدو چوب‌ِ بلند و به‌ دگل‌ مي‌بستند تا، برای در امان‌ بودن‌ از باران‌، سرپناهي‌درست‌ كنند. پاهايم‌ خواب‌ رفته‌ بود. چمباتمه‌ زدم‌ و تكيه‌ دادم‌ به‌ ديوارۀ‌اتاقك‌ِ ناخدا. هوا داشت‌ سرد مي‌شد.
ــ مي‌خواهي‌ كُتم‌ را روی دوشت‌ بيندازم‌؟
ــ نه‌.
بعد گفت‌: سعدون‌ تو نخلستان‌ چه‌ كار مي‌كند؟
ــ پيش‌ِ مادر و پدربزرگش‌ است‌. از نخل‌ها و بوته‌های گوجه‌ و باميه‌نگه‌داری مي‌كند.
ــ تفنگ‌ هم‌ دارد؟
ــ تفنگ‌ كه‌ مال‌ِ بچه‌ها نيست‌.
ــ پدرم‌ گفت‌ وقتي‌ ده‌ سالم‌ شد مي‌گذارد كه‌ همراهش‌ بروم‌ جنگ‌.
ــ مگر پدرت‌ سرباز بود، يعني‌ نظامي‌ بود؟
ــ آره‌. هنوز هم‌ هست‌.
خنده‌ام‌ گرفت‌، اما جلوِ خودم‌ را گرفتم‌. پسرك‌ِ باهوشي‌ بود.
ناخدا دَم‌ِ درِ اتاقك‌ ايستاد و رو به‌ مسافرها، كه‌ زيرِ سرپناه‌ِ برزنتي‌ جمع‌شده‌ بودند، گفت‌:
ــ شايد تا نيمه‌شب‌ آب‌ بالا نيايد. چون‌ مهتاب‌ نيست‌ ديرتر مدّمي‌شود. بايد خدا را شكر كنيم‌ كه‌ هوا مه‌آلود است‌. اين‌طوری ديده‌نمي‌شويم‌. اما همه‌ بايد خاموشي‌ را رعايت‌ كنند. اگر كسي‌ فانوسي‌ دارد ياچراغ‌ِ دستي‌ روشنش‌ نكند. حتي‌ كبريت‌ هم‌ نكشيد.
كسي‌ از روی سينۀ‌ لنج‌ فرياد زد:
ــ يعني‌ كوربازار است‌!
عده‌ای با صدای بلند خنديدند.
ناخدا گفت‌: صداتان‌ هم‌ درنيايد. شب‌ است‌ مي‌پيچد. ممكن‌ است‌گشتي‌های دشمن‌ سروكله‌شان‌ پيدا شود.
همان‌ صدا از روی سينۀ‌ لنج‌ گفت‌:
ــ پس‌ بفرماييد خفه‌خون‌ بگيريم‌.
مردِ لَنگ‌ كه‌ به‌ عصايش‌ تكيه‌ داده‌ بود گفت‌:
ــ برای اين‌ كه‌ لال‌ و بي‌زبان‌ از دنيا نرويد جميعاً يك‌ صلوات‌ِ آهسته‌ختم‌ كنيد.
جمعيت‌ آرام‌ صلوات‌ فرستاد. مردِ لَنگ‌ بارِ ديگر از ته‌ِ حلقوم‌ گفت‌:
ــ به‌ رسول‌ِ خدا ختم‌ِ انبيا صلوات‌.
جمعيت‌ بارِ ديگر صلوات‌ فرستاد.
ناخدا گفت‌: بالاغيرتاً صلوات‌ِ سوم‌ را تو دل‌تان‌ بفرستيد. لازم‌ نيست‌صداتان‌ را اهالي‌ِ كربلا هم‌ بشنوند.
اين‌بار صدايي‌ از كسي‌ درنيامد؛ مگر زن‌ِ زائو كه‌ از اتاقك‌ِ ناخدا جيغ‌ِبلندی كشيد. در ميان‌ِ مسافرها همهمۀ‌ اعتراض‌ بلند شد. مردی كه‌ ريش‌ِتوپي‌ داشت‌ و تكيه‌ به‌ ديوارِ اتاقك‌ ايستاده‌ بود و تسبيح‌ مي‌گرداند گفت‌:
ــ اگر هزارتا جان‌ هم‌ داشته‌ باشيم‌ يكي‌اش‌ را از اين‌جا سالم‌درنمي‌بريم‌.
پسرك‌ گفت‌: اين‌ آب‌ كوسه‌ هم‌ دارد؟
گفتم‌: نه‌. اگر هم‌ داشته‌ باشه‌ مي‌رود طرف‌ِ دريا، آن‌جا كه‌ آب‌ عميق‌تراست‌.
گفت‌: اگر آب‌ نيامد بالا از گرسنگي‌ و تشنگي‌ مي‌ميريم‌.
گفتم‌: كي‌ بهت‌ هم‌چين‌ حرفي‌ زده‌؟
گفت‌: لازم‌ نيست‌ كسي‌ بگويد، خودم‌ مي‌دانم‌.
بعد گفت‌: اگر آب‌ نيامد بالا مي‌توانيم‌ از لنج‌ پياده‌ شويم‌ از كنارِ ساحل‌بزنيم‌ برويم‌ به‌ طرف‌ِ جزيره‌.
گفتم‌: بد فكری نيست‌. اما مي‌داني‌ پای پياده‌ تا جزيره‌ چه‌قدر راه‌است‌؟
گفت‌: يك‌ صبح‌ تا شب‌.
گفتم‌: اين‌ها را از كجا مي‌داني‌؟
گفت‌: اين‌ را مادرم‌ بهم‌ گفت‌.
گفتم‌: كاش‌ مي‌توانستم‌ با پدرت‌ دوست‌ شوم‌. بايد يك‌ مردِ زبر وزرنگ‌ و درست‌ و حسابي‌ باشد كه‌ پسری مثل‌ِ تو دارد.
هيچ‌ نگفت‌. موهای شلالش‌ را از روی پيشاني‌ كنار زد.
گفتم‌: چند وقت‌ است‌ پدرت‌ را نديده‌اي‌؟
گفت‌: چند ماهي‌ مي‌شود.
گفتم‌: آخرين‌ بار كجا هم‌ديگر را ديديد؟
خاموش‌ ماند. در آسمان‌ِ ساحل‌ِ، در دوردست‌، گلولۀ‌ منوری تركيد وفضای پهناوری را با درخششي‌ گوگردی روشن‌ كرد. توی نور ديدم‌ كه‌رنگ‌ِ پسرك‌ پريده‌.
گفتم‌: گرسنه‌ نيستي‌؟
گفت‌: نه‌.
گفتم‌: حالا چه‌طوری مي‌خواهي‌ پدرت‌ را ببيني‌؟
گفت‌: مي‌آيد دنبالم‌.
گفتم‌: يعني‌ نمي‌خواهد مادرت‌ را ببيند؟
گفت‌: نه‌.
گفتم‌: تو چي‌؟ نمي‌خواهي‌ مادرت‌ او را ببيند.
گفت‌: نه‌.
گفتم‌: چرا؟
گفت‌: چون‌ پدرم‌ نمي‌خواهد.
گفتم‌: تو مي‌داني‌ چرا پدرت‌ نمي‌خواهد مادرت‌ را ببيند؟
گفت‌: پدرم‌ خيال‌ مي‌كند من‌ نمي‌دانم‌.
گفتم‌: پس‌ تو مي‌داني‌؟
هيچ‌ نگفت‌. مردی كه‌ كنارم‌ نشسته‌ بود و سرش‌ را روی زانوانش‌گذاشته‌ بود، در خواب‌، خروپُف‌ مي‌كرد. دلم‌ مي‌خواست‌ مي‌توانستم‌روی عرشه‌ دراز بكشم‌ و بخوابم‌. بدنم‌ خسته‌ و كوفته‌ بود. آن‌هايي‌ كه‌ زيرِسرپناه‌ِ برزنتي‌ بودند درازبه‌دراز كنارِ هم‌ خوابيده‌ بودند. بعضي‌ها هم‌نشسته‌ چرت‌ مي‌زدند. فقط‌ صدای آرام‌ِ موج‌ كه‌ به‌ بدنۀ‌ لنج‌ مي‌خوردشنيده‌ مي‌شد.
گفتم‌: آدم‌ اگر چيزی را از كسي‌ پنهان‌ كند كه‌ باعث‌ِ آزارِ او بشود گناه‌كاراست‌؛ به‌خصوص‌ اگر آن‌كس‌ مادرش‌ باشد.
گفت‌: مي‌دانم‌.
گفتم‌: يعني‌ مي‌داني‌ كه‌ گناه‌كاري‌؟
هيچ‌ نگفت‌. باران‌ بند آمده‌ بود. نسيم‌ِ مرطوبي‌ روی عرشه‌ مي‌وزيد.صدای غُل‌غُل‌ قليان‌ِ ناخدا را از توی اتاقك‌ مي‌شنيدم‌.
گفتم‌: بايد برای اين‌ كارت‌ دليل‌ِ قُرص‌ و قايمي‌ داشته‌ باشي‌.
به‌ نقطۀ‌ نامعلومي‌ خيره‌ شده‌ بود.
گفتم‌: مي‌فهمي‌ چه‌ مي‌گويم‌؟
سرش‌ را تكان‌ داد، كه‌ يعني‌ مي‌فهمم‌. پلك‌هايش‌ سنگين‌ بود. خودش‌را از سرما جمع‌ كرده‌ بود. كُتم‌ را درآوردم‌ روی دوشش‌ انداختم‌.
گفتم‌: برويم‌ تو اتاقك‌ِ ناخدا.
پا شديم‌ رفتيم‌ تو اتاقك‌. همسرِ زائو در آستانۀ‌ اتاقك‌ ايستاده‌ بود وكلاهش‌ را در دستش‌ گرفته‌ بود. ناخدا روی تشكچه‌ای نشسته‌ بود و قليان‌مي‌كشيد. جاشوی سياه‌سوخته‌ كنارش‌، چمباتمه‌، نشسته‌ بود و چرت‌مي‌زد. صدای نفس‌های بلند زائو از پشت‌ِ پرده‌ شنيده‌ مي‌شد.
گفتم‌: ببخشيد ناخدا! اين‌ طفلك‌ دارد از سرما مي‌لرزد.
ناخدا روی تشك‌چه‌، كنارِ خودش‌، برای پسرك‌ جا باز كرد. جاشوجمع‌تر نشست‌. پسرك‌، تكيه‌ به‌ بشكۀ‌ آب‌، روی تشكچه‌ نشست‌ و سرش‌را روی زانوانش‌ گذاشت‌. زن‌ِ سياه‌پوش‌ از پشت‌ِ پرده‌ بيرون‌ آمد. نگاهي‌ به‌پسركش‌ انداخت‌.
همسرِ زائو گفت‌: حالش‌ چه‌طور است‌ خانم‌جان‌؟
زن‌ِ سياه‌پوش‌ گفت‌: خوب‌ است‌.
زن‌، در آستانۀ‌ اتاقك‌، لای چادرش‌ را باز كرد و نفس‌ِ عميق‌ِ ناله‌مانندي‌كشيد.
گفتم‌: ماشااللّه‌ چه‌ پسرِ باهوشي‌ داريد.
زن‌ِ سياه‌پوش‌ گفت‌: اذيت‌تان‌ كه‌ نكرد؟
گفتم‌: اذيت‌؟ از معرفتش‌ دلم‌ روشن‌ شد.
زن‌ِ سياه‌پوش‌ گفت‌: لابد قصۀ‌ پدرش‌ را براتان‌ گفت‌.
گفتم‌: قصه‌؟
گفت‌: هر كس‌ را مي‌بيند مي‌گويد پدرش‌ زنده‌ است‌.
گفتم‌: پس‌ شما مي‌دانيد.
گفت‌: سيگار داريد؟
گفتم‌: سيگاری نيستم‌.
گفت‌: از خودش‌ اين‌ قصه‌ را ساخته‌ تا مبادا من‌ به‌ دنبال‌ِ بختم‌ بروم‌.
گفتم‌: طفلك‌!
برگشت‌ نگاهم‌ كرد. انگار حرف‌ِ ناجوری زده‌ بودم‌. رويش‌ را برگرداندبه‌ ساحل‌ِ تاريك‌ نگاه‌ كرد.
گفت‌: دو سال‌ است‌ همه‌ جا را زيرپا گذاشته‌ام‌. به‌ هر اداره‌ و سازماني‌كاغذ نوشته‌ام‌. نه‌ مي‌گويند مرده‌ نه‌ مي‌گويند اسير است‌.
گفتم‌: شايد زنده‌ باشد.
برگشت‌ نگاهم‌ كرد و زيرِلب‌ گفت‌:
ــ شايد. امشب‌ عجب‌ شبي‌ است‌.
برقي‌ در ساحل‌ِ شني‌ روشن‌ و خاموش‌ شد، بعد صدای غرش‌ِ رعد درآسمان‌ پيچيد. زن‌ يك‌ لحظه‌ پلك‌هايش‌ را روی هم‌ گذاشت‌ و آرام‌ نفس‌كشيد.
گفتم‌: من‌ هم‌ وضع‌ِ شما را دارم‌.
خيره‌ نگاهم‌ كرد:
ــ يعني‌ از همسرتان‌ خبر نداريد؟
سرم‌ را تكان‌ دادم‌. مردی كه‌ تكيه‌ به‌ ديوارۀ‌ لنج‌ چندك‌ زده‌ و خوابيده‌بود زيرِ لب‌ گفت‌:
ــ جمعه‌ بود.
خنده‌ام‌ گرفت‌. چادر روی شانه‌های زن‌ سريده‌ بود. طرۀ‌ مويي‌ روي‌ِپيشاني‌اش‌، با نرمه‌ بادی كه‌ مي‌وزيد، تكان‌ مي‌خورد.
گفت‌: راست‌ مي‌گوييد؟
گفتم‌: حرفم‌ را باور نمي‌كنيد؟
گفت‌: آخر...
گفتم‌: آخر چي‌؟
گفت‌: هيچ‌! خيال‌ مي‌كردم‌ تو اين‌ الم‌سرات‌ فقط‌ من‌ يكي‌ هستم‌ كه‌ اين‌بلا سرم‌ آمده‌.
بعد گفت‌: حالا داريد مي‌رويد تا خبری ازش‌ بگيريد؟
گفتم‌: مي‌روم‌ آينه‌ و شمع‌دان‌ِ نقره‌ای را، كه‌ پای سفرۀ‌ عقدمان‌ گذاشته‌بود، از خانه‌مان‌ بيارم‌. يادگارهای ديگرش‌ را هپرو كردند. خوب‌، جنگ‌است‌ ديگر.
مردی كه‌ چندك‌ زده‌ بود گفت‌:
ــ رحم‌ به‌ جواني‌ِ خودش‌ و پيری من‌ نكرد. اگر هيچ‌ كس‌ نداند بين‌ِ خداو خودم‌ مسلم‌ است‌.
گفتم‌: مي‌بينيد تخت‌ِ و بخت‌ِ همه‌ به‌ هم‌ خورده‌. تو خواب‌ هم‌ افسوس‌مي‌خورد.
زن‌ گفت‌: تا كي‌ مي‌خواهيد انتظار بكشيد؟
گفتم‌: دَم‌ِ دنيا دراز است‌. آدم‌ بايد صبر داشته‌ باشد و دلش‌ قرص‌ باشد.
گفت‌: پيداست‌ كه‌ خيلي‌ دوستش‌ داشته‌ايد.
گفتم‌: شما چي‌؟
رويش‌ را برگرداند. به‌ مه‌ِ مواج‌ِ روی دريا نگاه‌ مي‌كرد.
گفت‌: ما تا آمديم‌ از زندگي‌مان‌ خوشي‌ ببينيم‌ زد و جنگ‌ شد. يك‌باره‌ديدم‌ دورم‌ خلوت‌ شده‌ و تك‌ و تنها مانده‌ام‌. برای پيدا كردنش‌ هر كاري‌كه‌ مي‌توانستم‌ كردم‌.
گفتم‌: اما شما يك‌ پسرِ كاكل‌زری داريد.
گفت‌: گاهي‌ فكر مي‌كنم‌ اگر او را نداشتم‌ آزادتر بودم‌.
گفتم‌: كاش‌ من‌ به‌ جای آينه‌ و شمع‌دان‌ فرزندي‌، پسر يا دختري‌، از اوداشتم‌.
گفت‌: آن‌وقت‌ با نگاه‌ كردن‌ به‌ او چاره‌ای نداشتيد كه‌ فقط‌ به‌ همسرتان‌فكر كنيد.
رويش‌ را برگرداند و چادر را سرش‌ كشيد، گفت‌:
ــ ببخشيد، من‌ ديگر بايد بروم‌.
رفت‌ توی اتاقك‌ِ ناخدا. نسيم‌ِ خنكي‌ روی عرشه‌ وزيد. دست‌هايم‌ راتوی جيب‌های شلوارم‌ چپاندم‌. احساس‌ كردم‌ دندان‌هايم‌ از سرما به‌ هم‌مي‌خورند. از ميان‌ِ مسافرها، كه‌ در گوشه‌ و كنارِ عرشه‌ چمباتمه‌ زده‌ يادراز كشيده‌ بودند، به‌ طرف‌ِ دگل‌ رفتم‌. پيرمردی روی بشكۀ‌ حلبي‌ نشسته‌بود و قرآن‌ِ كوچكي‌ روی سرش‌ گرفته‌ بود. زيرِ سرپناه‌ِ برزنتي‌ صدا ازكسي‌ درنمي‌آمد. نگاه‌ كردم‌ ديدم‌ درپوش‌ِ تخته‌ای خَن‌ كنار زده‌ شده‌. يك‌لحظه‌ نورِ خفه‌ای در تاريكي‌ِ خَن‌ روشن‌ و خاموش‌ شد. فكر كردم‌ آن‌جا،كنارِ موتور، هوا بايد گرم‌ باشد. از پله‌های چوبي‌ِ خَن‌ رفتم‌ پايين‌. هواتاريك‌ بود و بوی گازوييل‌ مي‌داد. موتور خاموش‌ بود. صبر كردم‌ تاچشم‌هايم‌ به‌ تاريكي‌ عادت‌ كند. كف‌ِ خَن‌ از دو طرف‌ شيب‌ داشت‌ وميانش‌ گود بود، و مناسب‌ برای خوابيدن‌ نبود. دستم‌ را به‌ ديوارۀ‌ خَن‌گرفتم‌ و به‌ ط





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[مشاهده در: www.p30city.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 156]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن