محبوبترینها
آیا میشود فیستول را عمل نکرد و به خودی خود خوب میشود؟
مزایای آستر مدول الیاف سرامیکی یا زد بلوک
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1855663177
مرغ عشق،عدنان غريفي
واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: مرغ عشق
عدنان غريفي
زنم گفت: "ممکنه بميرن."
پسرم گفت: "از نظر علمي اين حرف چرته."
براي هزارمين بار به پسرم توضيح دادم که اين طرز ِ حرف زدن نيست.
"بگو اين حرف درستي نيست."
پسرم با حالت حق بجانبي گفت: "همون."
"نه، اين همون نيست باباجان. ‛چرته’ بيادبانهس. آدم اينطوري با مادرش حرف نميزنه."
"منظورم همونه."
و مکث کرد. بعد با حالت حق بجانب، اما معصومانه، گفت: "خوب، اونطوري هم هست؛ چرت هم هست."
فايده نداشت. اگر اصرار مي کردم درست نتيجه عکس ميگرفتم.
معلم راهنماي بچه ما، که هلندي بود، در سال آخر تحصيل دبستاني پسرمان، به ما گفته بود که بچه ما از آن نوع بچه هايي است که دوران بلوغ سختي را از سر ميگذرانند. بهتر است سر به سرش نگذاريم. راست ميگفت: يک بچه نا آرام، بي شيله پيله و جوشي. ولي مگر من در دوران بلوغم تخم جن نبودم؟ چرا بودم، اما هيچوقت حتي فکرش را هم نميکردم که به پدر يا مادرم بگويم که حرفشان "چرت" است.
به خودم گفتم: "من ريدم به سيستم غربي، ريدم به روانشناسي غربي."
ريدم يا نريدم، تأثيري روي طرز حرف زدن بچه ما نداشت. اگر اصرار ميکردم و ميگفتم که آنطور حرف زدن درست نيست، زبان درازتر هم ميشد.
حالا تقريباً يکسالي است که تکليفم را با خودم روشن کرده ام: با اين مهاجرت نحس، من نه تنها وطنم، که دوتا بچه هايم را هم از دست داده ام.
از موقعي که معلم راهنماي پسرم آن نصيحت را به ما کرد سه سال ميگذرد. پسرم حالا سال سوم VWO * است و طرز حرف زدنش هر روز بدتر ميشود. طرز حرف زدنش فرق نميکند، چه فارسي باشد، چه هلندي. هلندي را صدبار بهتر از فارسي حرف ميزند؛ به صد جور لهجه حرف ميزند. اين، خوب، طبيعي است؛ مثل من که از موقعي که هفت ساله شده بودم و به مدرسه فارسي زبان رفته بودم، فارسيم روز به روز بهتر از عربيم شده بود. اين طبيعي است. اما طرز حرف زدنم فرقي نکرده بود. به پدر و مادرم ن ميگفتم "چرت" ميگويند ـ نه به فارسي و نه به عربي. من اعتقادي به حرف معلم راهنماي پسرم نداشتم. به نظرم آن رفتار به طبيعت بچه من ربطي نداشت؛ محصول زندگي توي اين مملکت بود.
"به نظر معلم ما کلمه ‛چرت’ هيچ اشکالي نداره—اگر يه چيزي واقعاً چرت باشه."
باز پيش خودم گفتم: "ريدم به معلم تو و ريدم به سيستم آموزش غربي و مخصوصاً هلندي."
در عين حال پسرم براي اينکه به ما بفهماند که منظورش توهين نبوده گفت: "از نظر علمي غلطه."
زنم با حالت افسرده اي گفت: "مادر جون، پرنده ها که مال ما نيستن؛ ما ل مردمن. اگر بلائي سرشون بياد بايد يه جفت ديگه واسشون بخريم."
"از نظر علمي هيچيشون نميشه."
سه روز پيش دوستان ما دو مرغ عشقشان را آورده بودند تا آنها را براي مدتي پيش ما به امانت بگذارند. مرغ ها توي فقس بودند، و دوستان هم براي گذراندن ايام تعطيل کريسمس و ديدن اقوام و خويشاوندان خود داشتند به کويت ميرفتند. البته آنها مسيحي نبودند، اما مجبور بودند از قوانين اين کشور مسيحي تبعيت کنند. براي عيد نوروز حتي يک روز هم تعطيل نداشتند.
براي کم کردن دردسر ِ ما، زن خانه دانه براي سه ماهشان گذاشته بود، در حاليکه آنها داشتند فقط براي يک ماه به مسافرت ميرفتند.
حادثه در روز سوم شروع شد.
داشتيم نهار ميخورديم که سرو صداي پرنده ها يک هو به آسمان رفت.
زنم با بي حوصلگي گفت: "عجب گرفتار شديم آ."
که يکباره پسرم گفت: "بذار ببينم؛ شايد دلشون ميخواد از غذاي ما بخورن."
براي نهار، قرمه سبزي باقيمانده از غذاي ديروز داشتيم. نهار ما معمولاً باقيمانده شام شب قبلمان است.
پسرم نک قاشق را توي خورشت فرو برد و مقداري سبزي و يک دانه لوبيا با قاشق برداشت و از جايش بلند شد. داشت به طرف قفس ميرفت که زنم گفت:
"مادر جون، اين کارو نکن."
"چه اشکالي داره؟"
"شايد براشون خوب نباشه."
"از نظر علمي حرف چرتيه."
گفتم: "حرف نادرستيه."
پسرم تکرار کرد: "حرف نادرستيه."
و صاف به طرف قفس رفت و نک قاشق را از درز بين سيم هاي قفس فرو برد.
در چند ماه گذشته آنقدر با پسرمان دعوا کرده بوديم و از طرف او آنقدر لجاجت ديده بوديم و اعصاب ما داغان شده بود که ديگر حوصله اعتراض جدي نداشتيم. راستش تيغمان هم ديگر نميبريد. من که پدرش بودم، يا بايد او را از خانه بيرون ميانداختم (که مادرش نميگذاشت، اگر چه خودش، پسرم، بي ميل نبود)، يا بايد دندان روي جگر ميگذاشتم و هيچ نميگفتم.
مرغ آبي آمد طرف قاشق. اول به آن نگاه کرد. بعد سرش را به اينطرف و آنطرف چرخاند. انگار داشت فکر ميکرد و به خودش ميگفت: "بذار ببينم." بعد نُک کوچکي زد.
پسرم خنديد.
باز نک زد، اين بار محکم تر؛ و پشت بندش يک نک ديگر.
بعد مرغ سبز آمد و شروع کرد به نک زدن. در يک چشم بهم زدن تکه هاي کوچک تر سبزي را خوردند. بعد که نوبت لوبيا شد هر دو آرام به آن نک زدند تا تمام شد.
وقتي همه را خوردند، پسرم باز به طرف بشقاب آمد و اين بار قاشق را تقريباً پر کرد.
"مادر جون، بسه ديگه. همون نصفه قاشق بسّشونه."
دهان گشاد پسرم به لبخند باز شد:
"خوششون اومده مگر نميبيني؟"
"دليل نميشه مادر."
"هيچ طوريشون نميشه."
و قاشق را از لاي درز سيم هاي فقس فرو برد.
پرنده ها هم تند تند شروع کردند به نک زدن.
زنم به زور جلوي فرياد خودش را گرفت، و من با کمال ميل آرزو کردم که اين پسر هم هرچه زودتر هجده ساله بشود و از پيش ما برود. گم شود.
نيم ساعتي گذشت. پسرم راست ميگفت؛ چيزيشان نشده بود. اما يک اتفاق مضحک افتاد: پرنده ها اسهال گرفته بودند. تا آن موقع روي کف فقس پوست دانه ها بود و مدفوعشان، که سفت بود و نميشد آن را از پوست دانه ها تشخيص داد. اما حالا يک چيز آبکي سبز رنگ از ماتحت آنها روي پوست دانه ها ريخته بود.
ما ميديديم که پرنده ها حالا ديگر کمتر سراغ دانه دان ميرفتند.
شب که مشغول خوردن شام بوديم پسرم باز آن کار را تکرار کرد. اين بار قاشق را پر از پلو کرد. پرنده ها هم تند تند شروع کردند به پلو خوردن. قاشق که خالي شد، پسرم يک بار ديگر آن را پر کرد. باز هم خوردند. از اين کار هم پسرم کيف ميکرد، هم پرنده ها. من و زنم تصميم گرفته بوديم باز چيزي نگوئيم، چون اگر دعوائي پيش ميآمد تا يک هفته اعصابمان داغان ميشد. به خودم گفتم فوقش پرنده ها سقط ميشدند و ما مجبور ميشديم يک جفت ديگر براي همسايه هامان بخريم.
يکي دو روز بعد پسرم به آنها يک تکه کالباس داد و آنها هم با ولع آن را خوردند. روي تکه بعدي کالباس مايونز هم ماليد و اين بار پرنده ها با ولع بيشتر خوردند؛ ولي ريقشان آبکي تر شده بود، اما خودشان ظاهراً هيچ ناراحتي پيدا نکرده بودند؛ برعکس اشتهاي آنها بيشتر شده بود.
در يکي دو روز بعد من متوجه تغييرات جزئي در آنها شدم. به نظرم ميرسيد که حالا روابط آنها با هم کمي ‛خصمانه‛ شده بود.
در روزهاي اول وقتي که شروع به آواز خواندن ميکردند عشق ميکردم. به ياد باغ جنوبيمان در ايران ميافتادم که وقتي براي گذراندن تعطيلات عيد از تهران به آنجا ميرفتيم صبح ها با صداي آواز پرنده ها بيدار ميشديم.
چيز ديگري که متوجه شده بودم تغيير بسيار مختصر در صداي آنها بود. بنظرم ميرسيد که صداي پرنده ها کمي کلفت تر شده بود.
"حرف چرتيه."
"حرف نادرستيه."
"حرف نادرستيه."
"يعني تو متوجه نميشي که صداشون عوض شده؟"
"نه. به نظرم صداشون هيچ تغييري نکرده."
دو سه روز بعد باز پسرم دست به کار تازه اي زد. او يک تکه گوشت خام را از روي تخته گوشت خردکني مادرش برداشت.
زنم با سگرمه هاي درهم گفت: "چکار ميکني بچه؟"
پسرم، انگار که از آزار مادرش لذت ميبرد، گفت: "ميرم بهشون گوشت بدم."
"هرچي ميخوام هيچي نگم انگار نميشه."
پسرم مثل آدم هائي که از شکنجه ديگران لذت ميبرند خنديد و گفت: "چه اشکالي داره؟"
"اين گوشت خامه احمق، فهميدي؟"
پسرم با لبخند موذيانه اي گفت: "گوشت خام باشه. حيوونا که گوشت پخته نميخورن."
"حيوونا آره. پرنده ها، نه."
"چه حرفي ميزني. انگار پرنده ها حيوون نيستن."
زنم با ترديد و اين بار آرامتر گفت:
"حيوونن اما کوچولون. معده شون طاقت گوشت خام رو نداره."
"چطور طاقت سنگ ريزه داره، اما طاقت گوشت خام نداره؟"
زنم بجاي جواب دادن گفت: "چرا اذيت ميکني، تخم سگ؟ مگر آزار داري؟ چرا نميري با دوستات بازي کني؟"
من خنده ام گرفته بود، چون اين حرف را کسي ميزد که ميگفت ترجيح ميدهد بچههايش خانه نشين شوند اما با بچه هاي هلندي دوست نشوند. ميگفت تنها چيزي که از آن بچه ها ياد ميگيرند کشيدن حشيش، جنگ و دعوا و توحش، خوابيدن زودرس با دخترها، بچه بازي، کوني گري، بيزاري از درس و چيزهائي از اين قبيل است.
"برو با دوستات بازي کن."
و بعد از مکثي کوتاه، براي اينکه منظورش را از "دوستات" روشن تر کند، اضافه کرد: "با رافي، تارک، اوسمان ـ"
وچندتا اسم ديگر رديف کرد که همه شان غير هلندي بودند. يکي ترک بود، يکي مراکشي، يکي پاکستاني، يکي هندي. خنده دار اين بود که زنم اسم آن بچه ها را آنطور که پسرمان تلفظ ميکرد ميگفت. "رفيع" (به قول زنم "اسم به آن زيبائي و اصالت") شده بود "رافي"، "طارق" شده بود "تارک"، "عثمان" شده بود "اَسمان".
"برو گم شو."
پسرم در حاليکه ميخنديد گفت:
"حالا ميرم؛ اول بذار به اينا گوشت بدم."
"نکن بچه. گوشت خام اين زبون بسه ها رو نفله ميکنه."
"نفله چيه؟"
" ميکشه."
"اين حرفا چيه!"
و با همان خنده موذيانه به طرف فقس رفت.
من به زنم اشاره کردم که يعني ول کند، و يک جوري به او حالي کردم که مگر حرف معلم راهنما يادش رفته که گفته بود اين بچه ما دوران بلوغ سختي دارد.
"معلمش گه خورد. انگار ما بالغ نشده بوديم."
با وجود اين، در حاليکه يک تکه گوشت بزرگ در دست چپ و يک چاقوي گنده تيز در دست راستش بود، هم به علت نگراني و هم شايد از سر کنجکاوي، به همراه من و پسرمان به طرف قفس پرنده ها رفت.
جلوي قفس پسرم تکه گوشت را وسط دو سيم گرفت و منتظر شد.
هر دو پرنده بسرعت بطرف تکه گوشت هجوم آورند و شروع کردند به نک زدن. دهان گشاد پسرم گوش تا گوش باز شده بود و از ديدن اين منظره از کيف داشت ديوانه ميشد.
"Yes!"
اينجور انعکاس را اينجا از فيلم هاي آمريکائي ياد گرفته بود، مثل بچه هاي هلندي که آنها هم از فيلم هاي آمريکائي ياد گرفته بودند.
سگرمه هاي زنم همچنان تو هم رفته بود. ظاهراً مرغ ها به گوشت بيشتر از هر غذاي ديگري علاقمند شده بودند.
" ميبيني چطور ميخورن. ماما؟"
زنم با خشم و نفرت و تحقير به پسرش نگاه کرد.
من باز به زنم حالي کردم که محل نگذارد. اگر مردند، به جهنم، يک جفت ديگر براي همسايه هامان ميخريم، و زنم چون از دعوا مرافعه واقعاً وحشت داشت، هيچ نگفت، چون اگر چيزي ميگفت ديگر نميتوانست جلو خودش را بگيرد و جيغ ميکشيد و به اين ترتيب يک هفته اعصابش خرد ميشد، در حاليکه پسرش به همان کار ادامه ميداد. بهمين دليل تنها کاري که کرد اين بود که فقط با عصبانيت به پسرش نگاه کند.
از آن به بعد پسرم هر روز به پرنده ها گوشت خام ميداد. سعي کرد به آنها مرغ و ماهي هم بخوراند، اما آنها به هيچکدامشان علاقه اي نشان ندادند و تکه ها را به بيرون تف کردند.
" ميبيني مامان. اينها هم از مرغ و ماهي خوششون نمياد، مثل من."
زنم هم که دلش از اداهاي بچه هايش در مورد مرغ و ماهي پر بود بلافاصله گفت: "واسه اينکه مثل تو و داداشت الاغن."
پسرم باز با بدجنسي هوسبازانه اي لبخند زد و با حالت عشوه مانندي گفت:
"الاغ نيستن مامان جون، پرنده هستن، پرنده."
و ادا و اطوار مادرش را تقليد کرد که هر وقت در مورد چيزهاي زيبا حرف ميزد چشم هايش را خمار ميکرد و عشوه ميآمد.
تا آن موقع جمعاً ده روز از مسافرت دوستانمان گذشته بود، و همانطور که گفتم من شاهد تغيير کوچکي در پرنده ها بودم. اما تغييرات جدي پنج شش روز بعد از ورود گوشت خام به رژيم غذايي آنها اتفاق افتاد. تغييرات حالا ديگر کاملاٌ محسوس و مشهود بودند.
به نظر ميرسيد که پر و بال رنگارنگ پرنده ها هر روز بيشتر به سمت تيرگي ميل ميکرد. بدن آنها داشت عضلاني ميشد و پرهايشان هم کم کم ميريخت و گوشت کبود دانه دانه اي تنشان پيدا ميشد. پرهاي لطيف سر و گردن آنها به علت بالا گرفتن جنگ و دعوا بين خودشان روز به روز بيشتر ريخته بود. آن دعوا ها بعد از پياده کردن رژيم جديد غذائي توسط پسرم، شروع شده بود. به نظر ميرسيد که استخوان بالاي پنجه هاي آنها عضلاني و کلفت شده است.
روزهاي اول که فقط دانه ميخوردند، وقتي يکي از آنها شروع به آواز خواندن ميکرد، ديگري به او جواب ميداد و دو پرنده تا مدتي همينطور براي هم آواز ميخواندند؛ اما از روز بيستم، هم اين نظام به هم خورد، هم اتفاق ديگري افتاد، که از همه وحشتناکتر بود.
حالا ديگر با هم آواز نميخواندند. اگر يکي ميخواند دومي ساکت ميشد و از لاي سيمهاي قفس به بيرون نگاه ميکرد، انگار که ميخواست به ديگري حالي کند که آواز خواندن او برايش اصلاً جالب نيست و، در واقع، چيزي نميشنود.
آن اتفاق وحشتناک اين بود که صداي پرنده ها عوض شده بود. آن صداي زيبائي که مرا به ياد باغ و بوستان ِ جنوبيمان ميانداخت جاي خود را به صداي کلفت گرفته اي داد. کاملاً معلوم بود که ديگر نميتوانند چهچهه بزنند و فقط صداي بم و زشت ممتدي از خود بيرون ميدادند که آدم را به وحشت ميانداخت.
زنم با حالت خشم و نفرت گفت:
"حالا خوب شد، کثافت؟"
پسرم با همان لجاجت سابق گفت:
"فحش نده، فحش نده، اين حرف هيچ دليل علمي نداره!"
"بازم از اين گها خوردي!؟"
"احترام خودتو نگهدار، مامان، فهميدي؟ اگر ديگه فحش بدي من هم فحش ميدم."
"تف به اون روت بکنن، کثافت."
پسرم نعره کشيد:
"فحش نده، مامان!"
من براي ختم غائله بازوي زنم را فشار دادم که يعني ساکت شود، اما مثل هميشه زنم به حرف من گوش نکرد و فيلش ياد هندوستان کرد و سر فحش را به من کشيد که چرا او را به اين "طويله متمدن" آورده بودم. در طول يکي دو سال اخير مرز نارضايتي زنم ديگر به هلند محدود نمي شد، بلکه تمام اروپا، تمام دنياي متمدن غرب را در بر ميگرفت. به نظر او تمام غرب يک "طويله متمدن" بود. اگر تا همين چند وقت پيش پيشرفت علمي و مادي آنها را قبول داشت حالا ديگر آن را هم تحقير ميکرد.
" ميخوام صد سال سياه اينجوري متمدن نشيم. چارپائي بر او کتابي چند. قربون همون کشور عقب مونده خودمون. من سگ ايران رو به همه غرب عوض نميکنم."
اين حرف ها ديگر به حالات عصبانيت او محدود نمي شدند. در حالت عادي هم همه غرب را، همه چيز غرب را، تحقير مي کرد. روي اين ترکيب "طويله متمدن" هم لابد زياد فکر کرده بود، و حالا ديگر به صورت شعار او درآمده بود. بدبختانه ديگر تحليل هاي علمي مرا هم قبول نداشت و هر وقت مي گفتم که اين جوامع جوامع آرماني ما نيستند و اين چيزها همه عوارض تمدن سرمايه داري و غربي است، وسط حرف من مي پريد و مي گفت:
"خوبه، خوبه. حالا تو ديگه وسط دعوا نرخ تعيين نکن. مرده شور تمدن سوسياليستي تونو ببره. ديديم که اون هم چاهک مستراحيه مثل همين."
حس کردم که عين لبو سرخ شده ام. اما مثل هميشه زبان در قفا ماندم.
چه مي بايست مي گفتم، جز اينکه به پدر جد گورباچف لعنت بفرستم با "پرسترويکا"يش، که پاشنه آشيل ما شده بود. درست است که من با خيلي از انتقادها موافق بودم، اما هرکس هرچه مي خواهد بگويد بگويد، جز سرمايه داري مادر قحبه جنايتکار. چاهک مستراح؟ سوسياليزم و چاهک مستراح؟ بي انصافي بود، اما در هر حال وقت اينجور جر و بحث ها نبود. ساکت ماندم.
حالا ديگر هر دوي ما آرزو مي کرديم پرنده ها هر چه زودتر بميرند، چون بنظر ما آنها ديگر پرنده نبودند. آنها حتي به حريم خاطرات ما هم تجاوز کرده بودند.
در دو سه روز اول با صداي آواز آنها بيدار مي شديم و حداقل تا چند لحظه فکر مي کرديم که روزهاي عيد است و ما در خانه روستائيمان، وسط باغمان، خوابيده ايم. همان چند لحظه براي لذت بخش کردن زندگي پر از ملال ما در غربت خوب بود. ما به همان چند لحظه قانع بوديم.
اما حالا چه؟ حالا با کابوس از خواب بيدار مي شديم. صداي مقطع بم کريهي مي شنيديم و مي ترسيديم. سوء تفاهم نشود. دنيا پر از موجوداتي است با صداهاي خوش و ناخوش. اما هر چيز بجاي خودش. ما مي توانستيم بسياري صداهاي ناخوش را طبيعي بدانيم. اما اينها فرق مي کردند. اينها مرغ عشق بودند و فرض بر اين بود که آواز خوش بخوانند.
واقعاً آرزو مي کرديم که يک روز صبح از خواب بيدار شويم و ببينيم که هر دو پرنده مرده اند. اگر مي مردند، مي توانستيم دروغي سر هم کنيم و به دوستانمان بگوئيم که مثلاً ناخوش شدند و مردند و بجاي آنها دو مرغ عشق ديگر مي خريديم. دو مرغ عشق، نه اين دو کابوس.
چکار بايد مي کرديم؟
تنها راه حلي که به ذهن من رسيد اين بود که پيشنهاد کنم بار ديگر به رژيم غذائي سابق برگرديم، يعني باز به آنها دانه بدهيم.
"اين استدلال از نظر علمي منطقي نيست."
"مرده شور منطق تو و همه اينارو ببره."
و منظور زنم از "همه اينا" همه غرب بود. پسرم که با تحقير به مادرش نگاه مي کرد گفت:
"من ديگه با تو حرف نمي زنم، چون تو زن قديمي و ناداني هستي. از علم هيچي نمي دوني. ولي باشه، با وجوديکه از نظر علمي حرف شما چرته من قبول مي کنم."
و من اين بار هيچ تلاشي براي اصلاح حرف او نکردم. ديگر خسته شده بودم و در عين حال مي دانستم که اين بار ديگر از من نمي پذيرفت و اصرار مي کرد که همان کلمه بي ادبانه را به کار ببرد: چرت.
"چون منظور منو دقيقاً بيان مي کنه."
(توي آن هير و وير متوجه شدم که انگار فارسي بچه من بهتر شده است و به همين دليل خوشحالي فراموشي آوري همه وجود مرا تسخير کرد.)
پيش خودمان فکر مي کرديم که در عرض سه چهار روز همه چيز درست مي شود. پرنده ها بار ديگر دانه مي خورند؛ رنگ هاي زيباي بال و پرشان به آنها بر مي گردد؛ عضلات زمختشان آب مي شوند، و باز آن هيکل هاي تراشيده چشم هاي ما را نوازش مي کنند، و آنها بار ديگر آواز مي خوانند، و با هر چهچهي که مي زنند هيکل زيبايشان را، مثل ماريا کالاس، به بالا مي کشند؛ باز گلوهاي زيبايشان از ترانه پر مي شود و ما بار ديگر به ياد باغ از دست رفته مان مي افتيم.
شب، قبل از اينکه زنم ملافه را روي قفس آنها بيندازد تا بخوابند (چون اگر تاريک نمي شد خوابشان نمي برد و ما عادت داشتيم که شب ها تا دير وقت بيدار بمانيم) زنم با خوشحالي ظرف آب آنها را از آب تازه پر کرد، و ظرف دانه آنها را شست و يک مشت دانه تازه در آن ريخت. بعد، به اميد داشتن صبحي بهتر، مثل سه روز اول، لبخند زد و به آنها گفت:
"شب بخير، خوشگلاي من، خوب بخوابين و خواباي طلائي ببينين."
و مثل آن موقع ها که اين بچه ما هنوز کوچک بود و به زيبائي يک پرنده بود و موهاي شلال خرمائي روشن بلندي داشت و صورتش عين فرشته هائي بود که در موزه واتيکان ديده بود، به ايتاليائي اضافه کرد: "Sogni d’oro" (خوابهاي طلائي ببينيد) ـ درست عين همان موقعي که قبل از خواباندن بچه ما توي گوشش زمزمه مي کرد. بعد قفس را با ملافه پوشاند و با خيال راحت رفت و به تماشاي سريال عربي خودش که از ايستگاه تلويزيوني MBC پخش مي شد نشست. بعد از آن هم، حتي بدون عصبيت، با من نشست و اخبار تلويزيون هلند را تماشا کرد و هيچ اعتراضي نکرد.
فردا صبح من و زنم، با علاقه، و پسرمان، با بي تفاوتي، زود از خواب بيدار شديم و به سراغ قفس رفتيم.
ملافه را برداشتيم و به تماشاي پرنده ها نشستيم.
مدتي گذشت.
لبخند روي لب هاي زنم خشک شد و رنگش پريد.
"پس چرا نمي خورن؟"
"حوصله داشته باش زن، تازه از خواب پا شدن."
پسرم خنده تمسخرآميزي کرد و با صداي "باس" گفت:
"آره زن، اينا هم مثل بابا هستن. صبح زود صبحونشون نمياد. اول بايد قهوه، آنهم قهوه "سپرسو"شونو بخورن و پيپشونو بکشن و بعد صبحونه بخورن."
همينطوري به علت بلوغ صدايش به حد کافي کلفت و زشت شده بود و لازم نبود از اين اداها در بياورد.
زنم با حالت تحقيرآميزي به او نگاه کرد. آنقدر مضطرب شده بود که حوصله نداشت با او جر و بحث کند.
پسرم پوزخندي زد و هر سه به قفس زل زديم.
پرنده ها که حالا پف کرده و چاق شده بودند، چند پر باقي مانده شان را تکان دادند و صدائي از گلويشان در آوردند که هيچ شباهتي به صداي پرنده، مخصوصاٌ پرنده اي که تازه از خواب بيدار شده نداشت. بيشتر شبيه صداي ساکسفوني بود که لوله اش پر از تف شده باشد.
پرنده هاي بي پر و بال هي منتظر شدند. لابد انتظار داشتند که باز از لاي سيم ها تکه گوشتي برايشان به داخل بفرستيم. اما چون ديدند خبري نيست به طرف ظرف دانه رفتند. به داخل آن سرک کشيدند، بعد سرشان را بلند کردند. مکث کردند. بعد باز آمدند و تويش نگاه کردند. بعد کنار کشيدند. به طرف پياله آب رفتند. آب خوردند و باز کنار کشيدند.
آثار نگراني روي چهره زنم آشکارتر شده بود. راستش من هم نگران شده بودم. در عوض پسر مزخرفمان پيروزمندانه لبخند مي زد.
زنم، همانطور که نگاه نگرانش را به آنها دوخته بود، گفت:
"پس چرا نمي خورن؟"
من واقعاً نمي دانستم.
"ها؟ چرا نمي خورن؟"
"والله چه عرض کنم."
پسرم با حالت جدي گفت:
"انتظار داشتين بعد از خوردن چيز به اون خوشمزگي، گوشت، گوشت خوشمزه خام، حالا باز بيان اين مزخرفاتو بخورن؟"
زنم رو به من کرد و گفت:
"آره؟ راس مي گه؟"
من با تعجب گفتم:
"من نمي دونم."
"معلومه راس مي گم. آخر اين مزخرفات چيه؟"
پرنده ها به نوبت آن صداي وحشتناک ساکسفون پر از تف را از گلو در آوردند، تو گوئي داشتند حرف پسرمان را تأييد مي کردند:
"آره، آره."
زنم با حالت غمگين و در عين حال عصباني گفت:
"اينهمه پرنده خدا دونه مي خورن، مزخرف مي خورن؟"
"معلومه که مزخرف مي خورن."
زنم انگار که مخاطبش جاي ديگر و کس ديگري بود، همچنان که به پرنده ها نگاه مي کرد گفت:
"دونه مي خورن و آواز مي خونن."
يکي از مرغ ها ساکسفون پر از تفش را به صدا در آورد که شبيه يک ناله، يک زوزه بود. بعد از او دومي هم همين کار را کرد.
"هيچوقت هم از دونه بدشون نمياد. همون يه جور غذا هم براشون کافيه. آب و دونه. و بعدش: يک عالمه آواز و چهچهه."
پسرم با ايمان يک دانشمند و، به نظرم کاملاً با صداقت، گفت:
"واسه اينکه نمي دونن چيزاي بهتري هم هست."
زنم در نهايت يأس به پسرش نگاه کرد. پسر ما همچنان پيروزمندانه لبخند مي زد.
زنم گفت: "حالا چکار کنيم؟"
"چه عرض کنم."
"اگر غذا نخورن مي ميرن."
پسرم گفت: "و نخواهند خورد. اين مزخرفات را نخواهند خورد."
با همه ناراحتي که از وضعيت داشتم، از اينکه پسرم توانسته بود زمان آينده ساده را به اين خوبي در زبان فارسي به کار ببرد خوشحال شدم، اما چيزي نگفتم، چون هم براي زنم ناراحت بودم، هم اينکه نمي دانستم خوشحالي خودم را به چه کسي بگويم.
من به سرعت مراحل بعد از گفتن اين امر را پيش خودم تصور کردم.
فرض کنيد که من، بي توجه به همه چيز، خم مي شدم و دهانم را به گوش زنم نزديک مي کردم (زنم قد خيلي کوتاهي دارد) و آهسته به او مي گفتم:
"حواست هست چه قشنک زمان آينده ساده رو بکار مي بره."
بايد به شما بگويم که دستور زبان زنم، مثل 99 درصد مردم افتضاح است ـ اصطلاحاتش ديگر جاي خود دارند. در نتيجه او که حواسش همچنان به پرنده هاست، با ناراحتي به دماغش چين خواهد انداخت و خواهد گفت:
"چي گفتي؟"
"زمان آينده ساده."
"چي هست؟"
"اِ... اِ ... يک جور زمانه."
و چون زنم در هيچ شرايطي فراموش نمي کند که همچنان بايد دلربا باشد، به تقليد از ايتاليائي ها که هم عاشق خودشان بود، هم زبانشان، حتماً شانه هايش را بالا خواهد برد و خواهد گفت:
"?!e be"
"منظورم اينه که فارسي بچه مون بهتر شده."
زنم، با تحقير به من نگاه کرد و گفت:
"چه ربطي به پرنده ها داره؟"
"هيچي، فقط مي خواسم ..."
مطمئنم که زنم رويش را از من بر مي گرداند، و به پرنده ها نگاه مي کند. خوب، حالا ديگر رويش با من و با هر چه روشنفکر بازتر شده است. او همه ما را تحقير مي کند، و همه ما را آدمهاي منگ، غير واقعي، و دست و پا چلفتي مي داند.
در حاليکه به خودم لعنت مي فرستادم از خيالات در آمدم و به خودم گفتم:
"گور پدر زمان آينده در همه زبانها."
زنم دنباله حرفش را گرفت و ادامه داد:
"و اگه مرده ن گناهش به گردن ماس."
"شک نداشته باشين."
زنم، تسليم شده و با تأسف گفت:
"يه پرنده بد صداي زنده بهتر از يه پرنده مرده س."
پسرم با بي حوصلگي گفت:
"صدا چيه، ماما؟"
زنم با خستگي و بدون هيچ مقاومتي مثل يک مادر دلسوز گفت:
"آواز پسرم، آواز خوش. آواز مرغ عشق. اين آواز مرغ عشق نيست. آواز حيوونيه که نه مرغ عشقه، نه کلاغه، نه کرکسه، نه هيچ. اين صداي هيچه."
و پسرم چون ديده بود که مادرش ديگر عصباني نيست کمي نرمتر شد، اما باز حرف خودش را زد.
"اين حرفا چيه مامان. اين حرفا قديميه. خيلي سوسول و رمانتيک."
و مکث کرد.
من و زنم خسته تر و مأيوس تر از آن بوديم که اعتراض بکنيم.
پسرم باز ادامه داد و گفت:
"عوضش نگاه کن چقدر قوي شده ن. چه ماهيچه هائي پيدا کردهن."
زنم انگار که در عالم ديگري است، ادامه داد:
"بال هاي قشنگ؛ بال هاي زيبا."
"بال هاي قشنگ چيه مامان؟"
چه بگوئيم؟ ما ديگر هيچ حرفي با پسرمان نداشتيم.
وقتي که پسرم تکه گوشت را جلوي آنها گرفت، پرنده ها به جنب و جوش در آمدند. براي گرفتن تکه گوشت بزرگتر با هم دعوا مي کردند. پسرم هم قاه قاه مي خنديد.
ما رفتيم که نان و پنيرمان را بخوريم.
وقتي که دوستانمان از سفر برگشتند از ديدن پرنده هاي بي بال و پر و بي آواز خود حيرت کردند. ما همه قصه را براي آنها تعريف کرديم و صدبار از آنها معذرت خواستيم و به آنها قول داديم که حتماً دو مرغ عشق ديگر برايشان خواهيم خريد.
"اين حرفا چيه. اين وضع ما رو غمگين کرده." و مکث کردند.
بعد زن دوستم، همچنانکه با چشم هاي غمگين به پرنده ها نگاه مي کرد گفت:
"کاش مرده بودند."
زنم با موافقت کامل گفت: "کاش."
اما فکر جالبي به ذهن دوستم آمد که به نظر ما هم محشر بود. من و زنم تعجب کرده بوديم که چرا تا آن موقع به فکر اين راه حل نيفتاده بوديم.
با دوستانمان قفس تازه را به اطاق پذيرائي برديم و جلوي قفس آنها گذاشتيم.
توي اين قفس دو مرغ عشق زيبا بودند که از شادي الم شنگه اي راه انداخته بودند. اين دانه اي بر مي داشت و وسط منقار آن يکي مي گذاشت، و آن يکي قطره آبي ميان شکاف نکش مي گرفت و در ميان شکاف نک ديگري مي ريخت.
مرغ ها با هم آواز مي خواندند و در تکرار ملودي ها، نظم زيباي خاصي را رعايت مي کردند. اگر آن دو مرغ قديمي نبودند فکر مي کرديم که همه آن اتفاقات کابوسي بيش نبود، چون مرغ ها عين آن قديمي ها بودند. اين مرغ ها گذشته آن دو مرغ بودند.
زنم با چهره باز رو به پسرش کرد و خندان گفت:
"مي بيني مامان چقدر قشنگ ميخونن؟!"
پسرم شانه پراند. انگار برايش مهم نبود.
"شايد اگر گوشت بخورن ديگه اينجور رمانتيک نخونن."
زنم خيلي جدي گفت:
"حتماً اينجور نمي خونن."
پسرم بار ديگر با لجاجت گفت:
"اين حرف از نظر علمي چرته."
هيچ کدام ما محل نگذاشتيم. به آواز پرنده ها گوش مي داديم.
اما ديديم که دارد يک اتفاق غريب مي افتد.
وسط آواز خواني مرغ عشق هاي جديد، دو مرغ عشق قديمي همان صداهاي زمخت زشت را از گلو در مي آوردند، همان صداي ساکسفوني که لوله اش پر از تف است.
صداها هر لحظه بلندتر مي شدند. حالت آنها جوري بود که ما ديگر از آن نفرت نداشتيم. دلمان براي آنها، براي آنهائي که نمي دانستيم چه اسم تازه اي برايشان انتخاب کنيم مي سوخت.
چشم هاي زنم پر از اشک شده بود.
"بيچاره ها."
حتي دهان پسرم هم از تعجب باز مانده بود.
ناله ها بلندتر و بلندتر مي شد. کم کم صداشان داشت مي گرفت.
اما همگي، من و زنم، و پسرمان، و دوستانمان، يک کلمه تشخيص مي داديم. يک کلمه قابل درک در زبان انساني.
انگار پرنده ها داشتند يک کلمه را تکرار مي کردند.
"چرا؟ چرا؟ چرا؟"
اين بود. همين کلمه بود که همه ما تشخيص داده بوديم.
زنم و زن دوستم به گريه افتاده بودند.
من و دوستم غمگين ايستاده بوديم و به گلوهاي ورم کرده و بي پر اما چاق و زشت پرنده ها نگاه مي کرديم.
پسرم حالت حيرت زده ها را پيدا کرده بود.
وسط آواز آن دو مرغ زيباي تازه، اينها هي ناليدند. تازه ها مي خواندند و قديمي ها مي ناليدند:
"چرا؟ چرا؟ چرا؟"
و با صداي زشت گرفته که اينک نه نفرت، که ترحم بر مي انگيخت.
هي ناليدند، ناليدند؛ تا اينکه خسته شدند.
بعد ساکت شدند و در سکوت شروع کردند به نفس نفس زدن.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[مشاهده در: www.p30city.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 444]
-
گوناگون
پربازدیدترینها