واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: بنام خدا
به نام خدا
خداوند شاه و گدا
عزيزي كه جان مرا خلق كرد.
توكّل درين ابتدا
بدان مقتدا
بنگر !
بهار را بنگر!
وَ چشم ناز يار را بنگر!
فداي آن لب شيرين پر ز آب عسل
تو گرمي كنار را بنگر!
خمار را بنگر!
محكم برو !
به تو گفتم برو!
تأخير مكن صبحدم برو!
اين شب دوباره جان ِ مرا مي دَرَد وَ تو
خوشدل مباش بر دوسه لب بوسه هاي پر ز غم ، برو!
ديـدم كسي زپشت صـدا ميكند تورا و تو هي پرسه مي زني!
انگار عـاشقي به مـن ، اگـر آماده اي سپرَم بر تو تمام ِ دلم برو!
باري بـرو براي جهاني اميــر باش ! بــرو اي شكستـــه دل
خود را اسير ِ درد مكن پـاي هـزاران عـدم بـــرو!
دريا براي شعله نمي نازد عار كن!
اينبار نجوش هيچدم برو!
برو! محكم برو!
عشق را
عشــق را
مي پرستـم عشق را
قطره اي وحشت نـدارم از بُتان
بر دل ديوانه با يك بوسه بستم عشق را
بـاز آتش مي زنم بـر خويشتن در عالم ديـوانـگي
باز از بند منيّت هاي بي معناي سر در گم گسستم عشق را
عقل مغـرور آسمانم را غبـار آميـز نتوانست كرد
ناگهان تسليم شد چون ديد مستم عشق را
نام عشقم عشق خواهد مانـد
بـاز هستم عشق را
عشــق را
اي واي
چشمت هنوز
مـانـنـد ِ آفتــاب ِ روز
رود ِ عطش روانده به لبهاي آب
اي واي و داد ازين حرارت مابين اين دو سوز
اشكم فغان نمود وَ گشتم كباب
باشدبه داغ ِ جان فروز
عـشقم بـروز
اُف
يك نفر آنجا
داخل پارك پر از ماتم
در كنار شمعداني ها براي خود
نور مي گردد وَ باران محبّت زندگاني را
آُف برين مهري كه من دارم تو داري !
لا به لاي آرزوهايي
اُف برين باور
آه
يـك نفـر آنـجا
زيـر گلهاي اقاقي ها
نوحه مي خواند براي سالگرد خود
عاشقي از خنده هايش بوي شبنم را نمي گيرد
آه- از اين حال تنهائي و بد بختي
درد پشت درد مي رويد
عشق مي ميرد
رجعت وارونه
ای خدای من !
دیدم هر آنچه را که بود
ایـنک بــه شهر زخمهای دلم
بی منّت دکتـری بـکن
و بـر گردانـم
رازت بگو عيان
فرياد ازين زمان
فرياد ازين زمان پر فغان
ديدي كسي درون من آهي كشيد و رفت؟!
غرق است باز كشتي مردم به زيـر موج ناگهـان
بر زير پلك من بنويس : اي غريب! ايست !
اين غم نمي شود دگر نهان
رازت بگو عيان
آخر بگو كه باز
بر دل نيامدست چاره ساز
تنهائي ام مبارك اهل زمين مباد
آخر بگو كه خسته ام از زاهدان پر ز جهل و آز
آيا نمي شود به من از پشت ننگرند؟!
باري بگو به مدّعـي راز
بشكست سرو ناز
فرياد از آتشت
عاشق شدم تو را
آخــر چــرا مــرا اي آشنـا
در اين سراي دلهره باور نمي كني؟!
داني كشيده ام زجـدايي من ِ بي خـواب و خور چه ها ؟!
ديوانه گشته ام ز غم هجر بي حساب
باري نباشد اين چنين روا
غمگين كني مرا
***
بي تو نمي شود
اوقات را دلم بسر كند
يــا در ميــان پنـجه ي آتـش بيــاري ات
چــون اژدهـا تحمّـل سـوزش بــه جــانـفشاني ام دهــد
اي نيزه هاي دور دو چشمت نشان مرا
بي رحمي ات فزون شد از عدد
زخمم برين سند
***
بس بي ثمر شدم
گويا هدف به بد نظر شدم
با اينكه زير پاست زمين با تمامي اش
انـگــار مـن بــه نـاز تـو در حــــاشيـه زيــر و زبـر شـدم
اي ماه من بتاب كه جاني نمانده است
در كوي عشق در به در شدم
پُر دردسر شدم
***
فـريـاد از آتــشت
كُشتي مرا تو داد از آتشت
اي واي ازان اداي پر از عشوه هاي شور
كس را نــديــده ام كــه بـــه يـــادت شــود آزاد از آتــشت
شيرين نگشت بر سر هجران در عالمي
آن تلخي ِفرهاد از آتشت
اي داد از آتـشت
زلال بگو !
زلال بگو!
ازان مي ِ حــلال بگو!
بـگو ز وصـل منوّر بــه زيـر پـرتـو عشق
شبيه چشمه روان شو وَ حرف را در اوج حال بگو!
بگو ز عاشقي از شـور و مهربـاني و گـرمي ، بگو ز خلوت ماه
وَ از قـرابت جــاري وَ حـكمت و ره كمـــال بـگـو!
نه اينكه بركه ي خاموش و بي رمق بشوي!
نه اينكه مثل لال بگو ،
زلال بـگــو!
زلال بخوان!
خوش آبتر در عاطفه مان
برايم حال بده از فنون عشوه گــري
بيا دو بوسه جلوتر وَ چند چشم معطّر چو آب روان
بـخوان بـه وزن زلال و بـزن بـه ريـتم زلال و بـنـوش بــاز مــــرا
كسي نشسته شبيه تو در اريكه ي قلبم بدون زبان
تكان بده دل بشكسته را كمر به كمر
و راز اين حكايت جان
بگير عيان
صداي مرا
بنوش هاي هاي مرا
ببين چقدر به ياد تو زنده تر شده ام
من از تبار جنونم شنو بـه گـوش دو چشمت نـداي مــرا
بيــا كه رقص مـن از دامن ِ نـگاه ِ تـو اينك چــو آب مي ريــزد
نموده اي به خودت پر عجيب اي گل خوشبوي!جاي مرا
و من بجز تو كسي را رها نمي بيـنم
بگيـر دردهاي مـــرا
وَ هاي مرا
تجزيه
در اين زمانه
خدا را ديدن مشكل است
مي خواهم پـري گيـرم از جنس مـاوراء
و خـــودم را جـــدا بـكنــم
از هر بهانـه
نمي داند كسي
فـردا
در اين مكان
به روي پوست من
نـا مسلمان نـويـسنـد
با خون عشقي كه از تو دارم ،
و مـرا به جـاي كفـر
بــه دار كشنـد
نمـي دانـد
كسي
برتاب!
اي عشق!
پر كن تـو مــرا اينك
در اوج تمنّـائـي و شـوري
بنشان به لب چشم عطش بر دوسه بوسه
چـنـــدي مگــــــــر آسايـــم ازيـن غـربت رنــج آور و تــاريـك
اي عشق ! تو اي در همه جـا چشمه ي جاري
در قلّه ي چشمان مثلّث
مافوق پلنگم من
بـر تــاب !
پایدار و سربلند باد بنیانگذار و پدر شعر زلال ( جناب دادا بیلوردی )
مرا بنوش!
مرا بخوان که داستان شده ام
به سطرهای فکرناب ِ تو روان شده ام
مرا بنوش ، رسیدم ، وَ از چهل ، دو سال هم بگذشت!
ای آنکه با خیال نرم ِ تو جوان شده ام
لبی گشا که بی اَمان شـده ام
***
قیامتم ، سکوت را بشکن
بنام صبر بر دهان ِ عشق قفل مـزن!
بجوش زمزمه هایم بسوی «داد» بال و پربکشنـد
بتاب ! ای جلای گلسِتـان ِ عالم ِ من!
پُرم ز برگ برگهای سخن
زلالی از: دادا بیلوردی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 146]