محبوبترینها
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1840696214
يادداشتهاي يک اسب
واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: يادداشتهاي يک اسب
( داستان رستم و سهراب )
يارعلي پورمقدم
۱
عنکبوتکم از سقف کش آمد و نوک بينيام را قلقلک داد تا از خواب که ميپرم همراه با جيک و جاک يک فاختهي کسل، تيغهي مورب نوري را ببينم که به اصطبل ميتابيد و رستم را که بنگِ به ناشتا، زين بر من بست و خشدار غريد که به شکار سوي مرز توران ميرود. حوالي سمنگان به دشتي رسيديم که گوزن در گورخر بود که ميچميد. نرهاي را که فوقِ فوجشان مينمود به خم کمان انداختيم تا رستم از خس و خاشاک و شاخههاي نارون آتشي بيفروزد و ران آغشته به خاک و خون و خاکستر را چنان با ولع قاتق شراب کند که نگارنده، يورتمه در امتداد آبخيز را به تماشاي استخوان به نيش کشيدنهاي يک غول مردارخوار ترجيح دهد. ساعتي بعد که بازگشتم او را که سير از خواسته در سايهسار بيشه به خواب رفته بود پيمودهسالي ديدم که خروپفهاي غمانگيز ميکشيد و لابد براي يافتن منبع اندوه بود که هفت سوار ترکي که از آن ناحيه ميگذشتند مرا يافتند که حالا ديگر خاطرم پراکندهي دستهاي لکلک مهاجر بود که به سوي افقي ميرفتند که چون ترکهي ناروني زرد ميسوخت. چون دستهي سگان وحشي که عرصه را بر گاوي تنگ ميکنند گرداگردم به کمنداندازي پرداختند. در موضع دفاع دو تن از ايشان را به زخم سم هلاک کردم و چنان با غيظ سرم گرم خائيدن گلهي تازيانهنوازي که گونههائي استخواني و چشماني بيرحم داشت، شد که نفهميدم کي گردن خود را نيز در کمند حضرات انداختهام.
گمانم حالا که -دستِکم بعد از سي فرسخ- در اصطبلي که ظاهراً اسب سفيد تهمينه سر در آخورش ميکند، حبس شدهام و دارم اين دستخط را مينويسم، رستم بيچارهوار در راه سمنگان است و خود را که به سراسيمهي ژوليدهاي ميماند براي خواب سنگينش ملامت ميکند.
۲
اين سفيدباشي از خيرهسري است که دم مار ميگزد يا نشاطِ عيش کرده است که گاه مينمايد و گه ميربايد؟
چرا وقتي پشتِ ماه خميده شد و تازي به ماري که از درخت عرعر بالا ميرفت پارس کرد و او روي پنجهها گردن کشيد تا نالهي وصل کند خار گزي به ساقم خليد تا حواسم پرتِ زقزق شود و نتوانم شاهد نمهعرقي باشم که ميگويند در ربع مسکون تنها بر منخرين دختر شاهِ سمنگان مينشيند وقتي شبِ چهارده از ايوان به کيوان مينگرد.
در اين شب و مرتع و اسارت باقي به همين قياس گذشت تا سرانجام که دم به تله داد چنان شيههاي کشيد که حتي الاغهاي آن اطراف هم دانستند که اسبِ سفيد تهمينه ديگر از خيرهسري دم مار را نخواهيد گزيد.
۳
خروسخوان، وقتي با قيل و قال ميرآخور بيدار شدم تازه به صرافت لعل بدخشانيام افتادم که بايد آن را به رهن و تاوانِ اشتياق ديشب نهاده باشم. بيشک روزي که از اين بند بِرَهم و به زابل بازگردم به سرکوفتِ ابدي رودابه دچار خواهم شد زيرا او بود که لعل سفته را بعد از بازگشت از جنگ مازندران و از بابِ دستخوش به کلالهام آويخت.
گمانم جماع نوعي صرع باشد.
۴
پيش از ترک سمنگان باز هم به هم رسيديم. رو در رو، کودک شرمساري شد که نميداند با دستهايش چه بکند ولي بعد که لابد ملامت از نگاهم رفت با احتياط پيش آمد تا پيش از آن که پيزُر لاي پالانم بگذارد نقش کهتري را ايفا کند که دستِ برقضا مهتر شده است.
به نشانهي قبول پوزش، پوزه بر پوزش نهادم و اين ساعتي قبل از آن بود که داشتيم با تشريفات رسمي سمنگان را ترک ميکرديم.
در ميان مشايعت کنندگان آن چه لذت نظر ميآورد يکي تهمينهي استخوان ترکانده بود که سوار بر سفيدباشي و در کنار برادرش ژندهرزم، گيسوانش با باد ميوزيد و ديگري يک لعل مفقوده بود که آويخته به طرهي سفيدباشي ميدرخشيد.
۵
پارسال همين مجال اگر سر به صحرا ميگذاشتي به جاي آن که نقش نعلت به خاک تشنه بنشيند، شقايقها را ميديدي که لابلاي علفهاي هرز سرک ميکشد ولي امسال چنان سال سخت است و رزق تنگ که در راه بادغيس به جماعتي برخورديم که براي حفظ رمق از حجامت هم مينوشيدند.
در ازدحام بازاري در ولايتِ هرات، نوازندگان دورهگردي که ميگفتند از آن سوي جيحون آمدهاند راه را بر ما بستند. از لگامم که يله بود دانستم که ماتحتش در راه رنجه شده است و بايد مدخل قيل و قال را مخرجي بجويم ولي بعد که گرم لبخند دلقکي شدم که پيش او پشتک ميزد، قاف را ديدم که دايرهي ابري گرد قلهاش حلقه زده بود و دستهي مطربان که مينواخت و قوالي که نصرت فاتح علي خاناش ميخواندند چنان نالههايش را چامه کرده بود که رستم از بيخِ بغض بود که پرسيد:
- اين مرد کيست که آوازش بوم از بُنه بر ميکَند؟
از آن ميان سخنگوي دورهگردان در جواب سينه صاف کرد که اولين پدري که فرزندش را کشت، چون هنوز نميدانست که چگونه بايد قتل اولاد را بنامد، چنين ناليد که نصرت فاتح علي خان دارد ميخواند.
۶
در بعدازظهري که باد گرم پوست را ميسوزاند به سيستان رسيديم. زلزلهاي که ديروز زابل را لرزانده است خانههاي گلي محلهي پائيندست را بر سر ساکنان سبزوارياش خراب کرده است تا مثل وقتي که کاسهي کولي را آب ميبَرَد، شيون بازماندگان را درآورد.
در اين آستانه، تنها نسيم نصرتي که ميوزد از ناحيهي پيزي رستم است که راه به راه او را گرفتار قارورهشناس و رودابه را پرستار دلواپس او ميکند بلکه جنجال لعلي که به رهنَ مهريهي سفيدباشي رفت فعلاً به تعويق بيفتد و بگذارد که من هم محو عنکبوتکي شوم که از شوق بازگشتم به رقص و بندبازي در آمده.
۷
هيچ چيز مثل صداي دوردستِ سگي که در تنهائي شب پارس ميکند يک اسب را خرفهم نميکند که وقتي پاي عشق به ميان ميآيد، سينهاش از ناله سير نخواهد شد. امشب دلم براي فراقي که در حاشيهي خاطرم ميسوزد، آتش گرفته است و همين که هيچ بختي هم براي تجديد ديدار متصور نيست از گونههايم نهري ساخته است که جز آبِ شور در آن جاري نميشود.
امروز ميرآخور، مادياني را براي جفتگيري به اصطبل انداخت ولي تا غروب که بازگشت نه مادينهي خجالتي پا پيش نهاد و نه دلي که تيپ و تاپش در سمنگان ميزند نيل به ميل کرد.
ميدانم که جدائي ميتواند ميل وصل را تشديد کند ولي نميدانم رستم پس کي ديگر ميخواهد به جاي آن که طبل را زير گليم بزند، پرده از اين مصلحت برگيرد چون با يک حساب سرانگشتي، مگر همين هفتهي پيش نبود که از شبي که به تهمينه به راز نشست، نُه ماه گذشت؟
۸
لنگ ظهر بود و ماتِ تلاش بيهوده کنهاي بودم که در تار عنکبوتکم گرفتار شده بود که پيکي خاکآلود از جانب سمنگان رسيد و بر کرت بوسه زد تا وقتي من از اصطبل به باغ ميروم، رستم دست از هرس کردنِ شاخ و برگ بردارد و با پيک به خلوت رود و در ميان خدمهي خورشخانه اين دلشوره درگيرد که بلکه خدا خودش بخير کند و نگذارد تا کارِ اين روزگارِ تنگ باز به جنگ کشيده شود.
پسين اما که پيک باز ميگشت، زير درختي که نهالش را با دست خود و بعد از بازگشت از سمنگان در باغ کاشته بود و حالا شکوفهي سفيد داده بود، نامهاي را که مهرهي موم داشت از زير جبهي اطلسش بيرون کشيد و همراه با سه ياقوت رخشان و سه کيسهي زر که از پوست آهوي ختن دباغي شده بود به سمنگاني سپرد تا لابد به زائو برساند.
۹
بيکبکبه و دبدبه آمد و اين در عرف دربار يعني آن که کوبه را ميکوبد مصيبت است. از عنان فرسودهي اسبش پيداست که راه سهروزه را در يک شب پيموده است. رستم که پيراهني از ابريشم پوشيده بود، در جوار آسيابي که به يک مهاجر بنگالي تعلق دارد گيو را در آغوش گرفت و خاک از تن او تکاند و از سختي راه و رفاه کاروانسرا پرسيد. گيو از باد ناخوش گفت و از جغلهاي سمنگاني که در اولين عرضاندام حمله را از مرزي آغاز کرده است که تاکنون تسخيرناپذير مينمود.
رستم پرسيد: دژ سفيد؟
گيو گفت: هيچ تنابندهاي تاکنون يک گودرزي را آنچنان که هجير به اسارت رفت و اين چنين که گردآفريد و گژدهم فرار را بر قرار ترجيح دادهاند، نديده است! اين ترکبچه دژ سفيد را چنان در هاون کوبيده که رگ شاه را نيز از بيم خود سست کرده است.
رستم لب بالايش را نيشي زد تا انقباض عضلات فکش وارهد و بالاخره از کودکي بگويد که فرزند او از دختر شاه سمنگان است و داشمشديوار دهاني را ستايش کند که هنوز بوي شير ميدهد.
گيو اما تلخ وقت گفت: حتي اگر غولي اين غائله را براي خوارداشتِ آئين پهلواني برپا کرده باشد باز هنوز به اين بضاعت نرسيده است که بتواند برادرم هجير را که يک کهنه گودرزي است، توسط کودکي که هنوز ريش بر گونههايش نشکفته است، بُزکِش به اسارت برد.
رستم ريگي را از زير زرينه کفش غلتاند و پرسيد: تاکنون صدفي را به گوش نهادهاي؟
گيو سگرمههايش را با دو دست پوشاند و گلايه کرد که ضرورت طرح اين سئوال را درک نميکند.
رستم دست بر شانهي مهمان نهاد و گمانم براي تسکين گيو بود که تازه به صرافت گودرز افتاد. بايد اسارت هجير گودرزيان را دلنازک کرده باشد چون گيو نم به چشم گفت که پدرش گودرز، رميده از کام و نام در سايهي بلوطي در پشمينهاش مچاله ميشود تا بانگ مرگ فرزندانش را نشنود.
رستم عرق پيشانياش را که به شبنمي ميمانست که بر گياهان کوه قاف مينشيند با کف دست گرفت و به گيو که همچون کودکان، بغضش را ميپنهانيد گفت که اگر اندکي در حريم حمايت او بماند، آب سيستان اشکهايش را خواهد شست.
۱۰
اين شب چهارم است که گيو، رنگ پژمرده را با مي سرخ، پشنگهي گلگون ميزند. آيا سيستان، وطنگاه تعلل رستم است يا بهانهگاهِ گريز گيو گشته است؟ آيا اين مي، همان آب سيستاني است که ميخواست اشکهاي گيو را بشويد؟ راستي تا آنگاه که خير بتواند بار شر را به پيمانه بپيمايد، چند خمره پياله خواهد شد؟
۱۱
پس از يک هفته تاختنِ جانفرسا به مقصد پايتخت که خودمان را از تک و تا نينداختيم، بلکه خدا خودش خير بدهد اين استقبال را که دارد تتمهي نفسمان را چاق ميکند. در يکي روزه راه، طوس و گودرز به پيشواز آمدند. گودرز با آن گونههاي استخواني و صفاي قرنيه خواست تا جهت خوشاند، غبار از تهمتن بتکاند که رستم ضمن ممانعت، بر دست سالخورده بوسه زد و مُشک بر شانههايش تکاند. نوبت به گيو که رسيد تا يار و حصار پدر شود، گرچه مجال نجوا نبود ولي گمانم تنها من که به آن دو نزديکتر بودم توانستم بشنوم که گودرز در آغوش فرزند نجوا کرد: چرا اين همه دير آمدي؟
در جواب تنها لبهاي گيو بود که جنبيد بي آن که چيزي گفته باشد و نگاهش را به زمين دوخت.
از اسب گيو که سمند خوش خندهاي است پرسيدم: اگر تو به جاي خپلهي چغري به نام طوس بودي که انگار خداوند او را تنها براي کرکسچراني آفريده است، حالا به چه ميانديشيدي؟
با دل ريسه گفت: خپلهي چغر را خوب آمدي!
۱۲
امروز که به حضور کاوس رسيديم دلواپسيام دربارهي پچپچهي ديروز گودرز و گيو درست از آب درآمد. رستم از اسب پياده شد و صحن را بوسيد ولي شاه همچنان سوار ماديان لجني رنگش ماند تا هوا را از بوي بيمهري بيآکند و در حضور ويژگان لب به اين گفتار سرد بيآزارد که به گيو فرمان دهد که رستم را به جرم تأخير و تمرد بر دار کند. گيو ابتدا به چشمان رستم نگريست که ابروان عبوسي بر آن سايه افکنده بود و سپس فرمان شاه را شانه خالي کرد و گفت که تحکمي را تمکين خواهد کرد که از او بخواهد تا سمنگاني را بر دار کند.
شاه برآشفتهتر اين بار از سپهسالار طوس خواست تا هر دو را به يک درخت بياويزد. طوس آمد تا دست به دستگيري رستم بَرَد که با پشت دستي افتاد و رستم دست به تيغه گفت: اگر از ساختِ ترازو خبر داشتي بيشک گزندم را بر نميگزيدي وگرنه بزرگترين جرم من اين است که عيوب ترا ميپوشاند.
کاوس با نگاه يک عقاب مسلول گفت:افسوس که به جاي دو گوش شنوا فقط يک زبان دراز برايت باقي مانده است.
رستم گفت: در بزم سخن کارسازست و در رزم زور. که تو نه اولي را ميداني و نه دومي را داري.
و بر خانه زين نشست و رو به سرشناسان گفت: در برابر يل ترکي که از راه ميرسد آن که به صالحات و باقيات کار خود ننگرد جگرش را به دشنه او خواهد شکافت.
و از دربار روي تافت و عنان سوي سيستان کشيد.
هيچکس تاکنون اين گونه که کاوس رفتار کرد، رستم را خوار و خفيف نکرده است.
۱۳
دو روز است که لب به عليقي نزدهام و جز آب از گلويم پائين نميرود و از من دلگيرتر، اوست که مثل کوزهي روي رف بر پوست پلنگي در ايوان نشسته است و دارد براي مرغان هوا دانه ميريزد. به ياد نبرد هاماوران ميافتم و مرارتي که براي رهائي اين کاوس الدنگ کشيديم هنگامي که سه شاه و سپاه سه کشور در برابر گردان زابلي به آرايش جنگ ايستادند. ويرم ميگيرد بدانم که در آن جنگ چند فيل شرکت داشتند. به سراغ توبرهام ميروم و با زحمت يادداشتي را که به اين دوران باز ميگردد مييابم و چنين ميخوانم: بربرها با ۱۹۵، هاماورانيان با ۱۶۰ و مصريان با ۱۷۵ فيل مست، نيلي شده بودند که طغيان کرده باشد. رستم ميمنه را به گرازه و ميسره را به زواره سپرد و خود چنان به قلبگاه زديم که نيل را رودي از خون کرديم ولي با وجود اين، شاه هاماوران تا وقتي که فغفور بربران را در کمند گرازه و امير مصر را در چنگ زواره نديد، الدنگ را به رستم تحويل نداد.
۱۴
گودرز بايد به شفاعت آمده باشد که سالارِ بار -رسا- ورود او را اعلام ميکند. اين گودرز هم از آن نوادر روزگار است. قورباغهي مهرباني است که براي حفظ کيان، سالهاست که در آبچالهها پهلوان تخمريزي ميکند. مابين سور و سات همو بود که سخن را به چون و چرا کشاند و کاوس را تهيمغز ناميد و آزردگي رستم از دربار را مصيبتي براي ايرانيان خواند و گفت که شاه نادم از وي خواسته است که تا جانِ تاريکش را با بازگشت تو روشن سازم.
رستم دستي به ريش سه روزهاش کشيد و پوکيد که من و سپاه ايران تاکنون بابت سبکسريهاي کاوس دو لشکرکشي بزرگ را سامان دادهايم: جنگ مازندران و نبرد هاماوران. آيا اين همه دربار را کفايت نميکند؟
گودرز جامي را يک جرعه کرد و گفت: ولي در اين بلواي نورس، اهل بلاد، قهر و غيبت ترا ترس پندار خواهند کرد و دل و پشتِ سپاه شکسته خواهد شد.
رستم در جواب از افکار دلش گفت و اين که نميداند که اين گمان از کجا ميآيد که در اين گير و دار عيار بر محک اختيار نخواهد زد.
۱۵
برخلاف قبل شاه از ماديان پياده شد و رستم را در آغوش گرفت و انگشتري با فيروزهي نيشابور را در سبابهاش نهاد و خود را به خاطر سرشت تند خويش سرزنشي ملوکانه کرد و تأخير او را موجب عتاب دانست و ملتزمين رکاب را به بزمي که در ايوان برپا کرده بود راند و تا پاسي از شب که با مي و رود و خمريهسرائي گذشت، بانگ مخلصم چخلصم رستم بود که حين بلعيدن پشتِ مازهي آهوان، طفيلانه مينمود.
آيا تهمتن خوار رفت تا اين چنين رام بازگردد و به چخلصي مبدل شود که قدح و نوازندهي چنگي با گوشوار او را دريافته است؟
۱۶
دو پاس از شب گذشته بود و نم به خاک تشنه ميباريد که رستم در جامهي سربازان توراني، پياده به اردوي مقابل رفت تا بيآنکه ديده شود، وضع را مظنه کند. ساعتي بعد که موش آبکشيده بازگشت، گيو که پاسدار شب بود، در سياهي و باران ابتدا او را نشناخت و کمان را به زه کرد ولي بعد که از دهان او اسم شب را شنيد، علت شبگردي را پرسيد. رستم از کمين و شبيخون و بزم سهراب و از ران و ميان و پهناي سينهي او و از قتل ژندهرزم گفت.
گيو پرسيد: ژندهرزم؟
رستم همچنان که دور ميشد و گره بر خفتان تورانياش سست ميکرد دهان به کذب گشود و گفت که او هم امشب براي اولين بار بود که نام او را در بزم سهراب ميشنيد.
از دروغي که گفت کهير ميزنم.
۱۷
از ترسِ جنگي که همين فردا پس فرداست بود يا از زور دلتنگي که امروز را از اصطبل گريختم و سر به کوه تفتان نهادم؟
ماهبگم را زير پشتهاي از جگنها و بوتهها يافتم که به قيلوله رفته بود. با شيههاي که از مغز سر کشيدم بيدار شد و با وقار يک افعي پير حلقههايش را گشود و پيش از آن که کنار ساقم بخزد، نيش به چشمه زد و گفت: توبره به کول که ميآئي ميفهمم که دربار در تدارک يک جنگ ديگر است.
توبرهي يادداشتهايم را در نهانگاه هميشگي پنهان کردم و گفتم: در شرايطي که سپاه سهراب در همين يک فرسنگيها اردو زده، ذغال گداختهاي به سقم چسبيده که نه ميتوانم قورتش دهم و نه قادرم آن را تف کنم. مغزم از اين انديشه ميسوزد وقتي نميتوانم براي اين پرسش پاسخي بيابم که چرا او ژندهرزم را کشت؟ او که برادر زنش را در سمنگان ديده بود.
ماهبگم از ساقم بالا رفت و بر سرين و انحناي کمرم خزيد و سر در يالم کرد تا بيخ گوشم بگويد: خب، چرا همينها را نمينويسي؟
گفتم: مينويسم: اگر عقل در برابر اين پرسش مبهوت شود وقتي براي نام و جاه خود را به آب و آتش خواهد زد، زير پايش را خالي خواهد يافت زيرا در آن هنگامه من و عنکبوتکم به قصد اقامت دائم در اصطبل سفيدباشي، در راه سمنگان خواهيم بود.
۱۸
بايد گرگ به رمه زده باشد که طوس آسيمه با اين پيغام از جانب کاوس به اردوي زابليان آمد که عزم سهراب آن است که شاه ايران را زنده بر دار کند. رستم با کفينهي دست، چيني را که بر ابرو افکنده بود پوشاند و هنگامي که انگشتانش به ميان موها خزيد تا سرِ افتاده را در چنگ بگيرد تنها من ميدانستم که اين روزِ دوم است که مفتِ چنگِ يک افسردگي ديرينه بوده است. آيا سکوت همواره در لحظات واپسين به يکي سندان مبدل ميشود که زير پتک آهنگران است يا به يکي سنگ آسياب که رستم آن را از شانهي خود برداشت و نميدانم چرا از من بود که پرسيد: آيا اين سفره را قحطي نينداخته است؟
گفتم: سر بردار چون ميخواهم همين جاي نمايش، اين را با تو طي کرده باشم که اگر يکي از ميان ما، نخواست يا نتوانست که نقش خود را شايسته ايفا کند، ديگري اين حق را داشته باشد که دُمش را روي کولش بگذارد و برود.
و بعد که سر برداشت تا با حيرت به من بنگرد، ديد هر کس دارد ديگري را به تعجيل وا ميدارد. گيو داشت تنگ زينش را بر نافم سفت ميکرد. رهام سنان و کمان و کمند او را برميگرفت. گرگين با دست و پا چلفتي محض داشت سگک سيمين دوالي را که سام در جنگ با سگساران بر ميانه داشت، بر کمرگاه او سفت ميکرد. درِ قورخانه گشوده شده بود و زواره که همواره نگهبان سپاه و پناهِ برادر بود داشت زابليان را به آرايش اعزام ميچيد تا وقتي جارِ کرنا برميخيزد، سيل سلحشوران به خيزه درآيد. در حوالي دشتِ کارزار، رستم در حضور سپهسالار طوس دست به بدعت زد و دستوز اتراق داد و اززواره که سرِ طايفهي زابليان بود خواست که تا پايان اين دقمصه تنها به کلام برادر دل بندد و با خيمه و خرگاه و بار و بنه در همين ايستگاه توقف کند و خود پرخاشجو، گرز گاوسر را به زين و کمان را به بازو و سپر چيني را بر گردن انداخت و رو به ميداني گذاشت که نوباوهاي توراني با يال و شاخ و سينهي فراخ و پوسخندي که انگار بر لبان زال نشسته است، انتظارش را ميکشيد.
چندي چشم در چشم هم دوختند تا همچنان که پوسخند از لبان کودک گم و گور ميشود لبخند بر لفچهي چرمهاش بنشيند که نوازش خواه، چشم در چشمان من دوخته بود. رستم بود آن که نگاهش را دزديد و خواست تا عرصهي کارزار را دور از انظار برپا کنند.
پرتوي بر پيشانياش نميتابد وقتي سهراب را الکني مييابي که راضي به رضاي پيلتن گفت: در ميداني که ما شلتاق خواهيم کرد، هيچ سگ و سوتکي نبايد بتازد تا وقتي که به يکي مشت من، يال کهنسالت به ستوه خواهد آمد، احدي نيباشد تا نالهي ترا بشنود.
رستم افسارم را به شگردي تاباند که دانستم بايد محيط آوردگاه را به چپ بچرخم و کنار باريکه آبي بايستم که تا برهوت جاري بود و صدايش را بشنوم که خطاب به توراني گفت: اگر در پي اين باريکه روانه شوي به برکهاي خواهي رسيد که تنها يک جنازه را ميتواند در خود غسل بدهد.
سهراب سرخوش گفت: ولي ايران خشکسالتر از آن است که بتواند مرا در خود آبکش کند.
رستم گفت: ايران سرزمين پهناوري است ولي اگر بتواني از کنار آن آبگير بي پرداختِ جانبها بگريزي، ميتواني ديگر نه از مرگ بهراسي و نه از کابوسي به نام زندگي.
سهراب عنان چرمه را به راست پيچاند و با پوسخندي که اين بار انگار بر لبان تهمينه نشسته باشد، چار نعل به انتهاي جوئي تاخت که انگشت اشارهي رستم آن جا را آبگير مرگ ناميده بود. دشتي پوشيده از خارِ گز که جوي در آن جا برکهي کوچکي را ساخته بود. سهراب از چرمه پياده شد و کف دستش را از آب برکه پر کرد و پرسيد: در سرزمين پهناور تو، آب همهي جويها چنين تيره و دمغ است؟
رستم پرسيد: گرفتار در قيد کدام شرارت بودي وقتي دژ سفيد را تيره و يک هجير دمغ را به اسارت بردي؟
سهراب گفت: من کودکي هستم که هنگام خروج از خانه به مادرش قول داده است که براي يافتن پدرش که به گفتهي هجير اکنون در نخجيرگاههاي زابلستان عياشي ميکند، پا به سرزمين شما بگذارد و تا دروازههاي سيستان بازيگوشي کند.
رستم گفت: تو کيستي که هنوز نياموختهاي که بر اندازهي دسترس خود سخن بگوئي؟
سهراب گفت: دوازده سال است که مادرم وقتي ميخواهد توشهي شير و شهدم را بدهد، سهراب خطابم ميکند.
رستم خواست تا سهراب نام مادرش را بگويد.
سهراب گفت که نام مادرش را تنها نزد پدر به زبان خواهد آورد.
از اين همه سردي و چم و خم که در تکلف رستم ميبينم دلغشه ميگيرم. با غيظ پا به پهلويم زد و با ريشخند پرسيد: ميلرزي؟
گفتم: رعشهام از بيمهري است که ميترسد.
سهراب بازوبندش را نشان داد و گفت: تو اين يادگار او را نميشناسي؟
نميدانم از که شرم کرد وقتي سر به زير گفت: من غلامي هستم که تاکنون سرور خود را نديده است.
سهراب گفت: در ايران غلامان همه اين گونه تنومند و سربهزيرند؟
رستم گفت که او چندصباحي بيش نيست که از زردکوه به خدمت دربار درآمده است.
سهراب گفت: اگر يکي از ميان شما خالويم ژندهرزم را نکشته بود بيشک تاکنون پدرم را شناسائي کرده بود چون اين طور که پيداست انگار اين فقط هجير نيست که لباني راستگو ندارد.
رستم گفت: اگر راست ميگوئي نه دروغ پس بد رگِ کهنهکاري چون هومان و بارمان در قلبگاه سپاهت چه ميکنند؟
سهراب گفت: بيترديد مورخان از کس و کارِ افراسياب به عنوان نخستين قربانيانِ ديدارِ رستم و سهراب ياد خواهند کرد.
رستم پاشنهخيز که کرد اين بار از راست به چپ چرخيديم تا در برابر سهراب مثل مرغي نک به چينه بزند و بگويد: به سمنگان بازگرد و دست او را از جانب ما ببوس.
سهراب گفت: ولي من از جابلسا به جابلقا نيامدهام که حالا به سمنگان بازگردم تا بر دستهاي مادرم نقشي از لبان يک زردکوهي را برجانهم.
رستم اينجا بود که ديگر هرگونه احتياج به احتياط را بيفايده ديد و گفت: پس از جان من چه ميخواهي؟
سهراب گفت: آمدهام تا در کنار تو ادارهي جهان را به علياحضرت مادرم واگذار کنم.
رستم پرسيد: اين توقعات را شخص تهمينه از تو درخواست کرده است؟
سهراب با قهقهه گفت: طبق يک روايت سمنگاني، کودک که بتواند تا قبل از دوازده سالگي، مادرش را با جنگ به سلطنت برساند حکماً لکنت زبانش رفع خواهد شد.
رستم گفت: آيا هزينه اين درمان را بايد خزانهي ايران بپردازد؟
سهراب گفت: کاوس همانقدر نابکار است که افراسياب.
رستم پرسيد: پس شاه و ميهن تو کجاست؟
سهراب گفت: جهاني وطن من است که علياحضرت مادرم بر آن سلطنت ميکند.
رستم گفت: ولي ايرانيان يک شاه توراني را بر نخواهند تافت.
سهراب گفت: ولي رودابه هم يک ايراني است که سالهاست بر سيستان حکومت ميکند.
رستم با لبخند گفت: ولي او شهربانوست و نه علياحضرت مادرم.
سهراب گمانم براي استحکام گرهي لبخند پدر بود که گره از بند زره گشود و لکنتش بيشتر گفت: اگر در کنار ما باشي همه چيز ميسر خواهد شد.
رستم گفت: اين يعني خيانت!
سهراب پرسيد: به کاوس يا تهمينه؟
رستم گفت: اگر ريسماني که يک ملت را به هم ميپيوندد، غمهاي مشترک نبود شايد بيشتر اميدوار ميشدم که هنوز زمان آن نرسيده است که واقعهي سمنگان را به يک روياي سپري شده واگذار کنم.
سهراب گفت: در اين صورت از آينده کابوسي خواهي ساخت که براي ديدارش نيازي به زيج هندي نخواهد بود.
رستم از من پياده شد تا او نيز چون سهراب کنار برکه بنشيند و اين مجال براي چرمه فراهم شود که به سوي من يورتمه رود و مرا به اين صرافت بيندازد که اگر جنين فاقد حافظه است پس چگونه ميشود که طفلي که حتي صداي نفسم را نيز نشنيده است دماي همخوني را از يال و گردن و کشالهي رانم بو ميکشد؟
رستم ريگي را به برکه انداخت و به دوايري چشم دوخت که بر سطح آب جاري شد. آخرين دايره که به کناره رسيد چرمه دهانش را گشود تا درخشش لعلي را نشانم دهد که زير زبان پنهان کرده بود. رستم گفت: آن که با تو همباز شود حتي نامش را نيز به کوري خواهد داد.
سهراب با اشاره به من که داشتم سرتاسرين چرمه را ميليسيدم گفت: ولي کوري که نميتواند مهري را ببيند که رخش دادر نثار چرمه ميکند بايد فوراً عصاکش خود را احضار کند.
رستم گفت: وقتي کودکي قصد جهانگشائي ميکند جهان اگر شاخهي مهر را نشکند تاوان سنگيني را خواهد پرداخت.
سهراب گفت: جهان در مشت من است ولي اگر تو بخواهي در حضور علياحضرت مادرم شاخهشکني کني به اين شبهه دامن خواهي زد که روزي که پهلوي رودابه دريده شد يک قولار آغاسي پا به دنيا نهاده است.
رستم سر را طوري تاباند که به دلم نشست و پرسيد: مادرت هنوز فرق نان و انبان را به تو نياموخته است؟
سهراب کلافه گفت: همهي دوازده سالگاني که در سايهي مادر قد ميکشند ميدانند که در کلاه پدراني که ادب در بساط کردهاند، خلط هم نبايد بيندازند.
به تصوير رستم در آبگير مينگرم که دست به قبضه گفت: آيا اگر وراجها خود را سزاوار تنبيه نمييابند براي آن است که گوش شنوائي ندارند؟
سهراب پرسيد: داري مرا به جنگ ميخواني؟
رستم پاي در رکابم نهاد و گفت: بدبختانه حد فراق اين جاست که ما به دو دربار و به دو ملتي تعلق داريم که دلبستگيهايشان متفاوت است.
خطا نکرده نباشم وقتي سهراب از رستم خواست تا تلقياش را از همخوني بگويد در صدايش يک هوا بغض بود.
رستم تازيانه کشيد و گفت: در برابر مفهوم ملت، خانواده يک کفترخانهي متروک محسوب ميشود.
و خطي از زخم بر صورت سهراب نگاشت. سهراب با خوشخوئي دوال را يک سوراخ سفت کرد و بر چرمه نشست. دستها به نيزه رفت تا در پرتاب راه باطل طي کنند و بر ريشهي خار نشينند. تيغهاي هندي که از نيام درآمد چنان جرقههايي ريخت که از شمشيرها جز براده نماند. عمودِ گران تنها توانست بازوي جنگاوران را خسته کند. نوبت به کمان که رسيد خدنگهايي که به زه نشست نه به جوشن سهراب خليد و نه در ببر بيان ماوا گزيد. پسين بود و تشنگي زبانشان را چاکيده کرده بود که رستم جنگ را دستِ پيش گرفت ولي قبل از آن که به کُشتي بياويزند سهراب بود که گفت: کاش ميتوانستم دو دستِ ستيزهات را ببندم.
رستم دستش را از زخم پيشاني خونالود کرد و گفت: کار صلح ديگر خوار و دشوار شده است.
سرشاخ شدنشان به هل دادن دو شتر فحل که با هم سرشاخ شدهاند گذشت. مايهي يه پا دو پا هيچکدام را کله پا نکرد. رستم با خيزهاي رفت تا سهراب را جاکن کند ولي بخت لاغرش نتوانست از او در تلهي بارانداز سهراب محافظت کند.
سهراب گفت: آيا پيروزي بر سالديدهاي که به هن و هن افتاده است فتح محسوب ميشود؟
رستم تا براي فرار از بارانداز به قفل قيصر متوسل شود آه از نهادش درآمده گفت: آن که بتواند اشک مادرم را درآورد هنوز از مادر زاده نشده است چون رودابه حتي بر جنازهي سام هم نگريست.
سهراب گفت: خوشبختانه علياحضرت مادرم هميشه به من گوشزد کرده است که به کسي که نميتواند گريه کند، اعتماد مکن.
رستم گفت: اين اندرز ملوکانه را هيچگاه فراموش نکن!
سهراب پدر را از کندهي بارانداز به کُندهي يزديوند انداخت و گفت: پهلواني تا آن گاه که هدفي جز خودخواهي را دنبال ميکند ديدني است وگرنه به کوري مبدل ميشود که به کائنات با چشم غره مينگرد.
رستم چون فاختهاي که از چنگ کرکس ميگريزد، خود را از چنگال سهراب رهانيد و در موضع ضعف گفت: اگر زور سه شتر را از تو بگيرند آنگاه کودکي خواهي شد که اگر نزد پدر بماند پادشاه سيستان خواهد شد.
سهراب گفت: من دُردانهي الکني هستم که هنوز نميداند که چگونه ميتواند تا به شير مادرش پشت کند.
رستم در شترغلت گفت: من براي بوسيدن دست تهمينه آمادهام ولي در صف خدمهي دربار او نميايستم.
سهراب سگک را کشيد و رستم چون ميشي که نميتواند از چنگال گرگ بگريزد در سگک سهراب ناله کرد و پشت به خاک داد. سهراب اگر از سنت جاري پيروي نکرد و زانو را بر گردن رستم ننهاد تا انعکاس غروب را در تيغهي خنجر به او نشان دهد از حياپائي بود تا اين امکان براي مغلوب فراهم شود که از مرگ مقدر برخيزد و با تکانيدن خاک، سوي فريب بازگردد و بگويد: در سمت ما رقيب بايد دو بار پشت حريف را به خاک بمالد.
صداي سهراب وقتي داشت رو به لشکرش ميتاخت در کوه پيچيد: انگار اين فقط هجير نيست که دروغ ميگويد بلکه اين ايرانيان هستند که نافشان را با دروغ بريدهاند.
۱۹
از تساهلش حيرت کردم وقتي او را ديدم که با جبهي سفيد و دستار نغز، چنان کار را خوار گرفته است که انگار آمده بود تا در کنار برکه سفره به صحرا اندازد و نحسي سيزده را به در کند.
رستم گفت: چنان تردماغي که جوشن از کفن پوشيدهاي!
سهراب -نفهميدم از کجا- يک خيگ و دو پياله را پيش آورد و گفت: با آن که صورتم از دست تازيانهات تا صبح سوخت ولي صبوحي را به ياد زني سمنگاني خواهيم نوشيد که او هم چون ما ديشب را خوب نخوابيده است.
رستم گفت: ولي بيرقهائي که از دور چون لکههاي سرخ و زرد و بنفش در باد تکان ميخورند به دو لشکر متخاصم تعلق دارند که چشم به نتيجهي اين جنگ دوختهاند.
سهراب جامي لبالب را به طرف او گرفت و گفت: بنوش تا من هر دو دسته را روانهي خانههايشان کنم.
رستم زير پياله زد که ريخت و بدعنق گفت: من براي لهو و لغو و صبوحي، آهنينه قبايم را نپوشيدهام.
سهراب هم از غيظ بود که پياله را انداخت و پوز به خيگ نهاد تا دلِ سير، سيب گلويش قلقل کند: اين که ميگويند مهر ميتواند حتي در دل ابليس هم رخنه کند، حرف مفت است پدر؟
رستم گفت: به سمنگان بازگرد و انتخاب را بر ما تحميل مکن!
سهراب اين بار تا خرخرهي خيگ را نوشيد و گفت: آيا پدري که بوي مهر از کلام او نميآيد، همان رستم دستاني نيست که با اُلدرمبُلدرمهايش به انتخاب اجامر تيسفون درآمده تا محبت را فداي مصلحت کند؟
رستم گفت: با اين رفتار و گفتار به پساب کفآلودهي نهري ميماني که به فاضلاب گذشته ميريزد.
سهراب با چشماني سرخ و پلکهائي مرطوب خنديد: آيا فاضلاب گذشته درکِ امروزيني از «روياي سپري شده»ي دوشين است؟
و روي پاشنه چپ سکندري خورد که از چشم چرمه هم که با هر نگاه از اندوهم غم تازهاي ميسازد، دور نماند.
شراب سرِ سنگينش را روي سنگي نشاند تا به ***که بيفتد.
رستم گفت: تنها خور تنها غثيان ميکند.
سهراب گفت: گفتارت بيشتر شبيه قي کردن است، يالانچي پهلوان!
رستم گفت: تو غرهتر از آني که بداني از پلنگ هم تنها چرمش باقي ميماند.
سهراب برخاست و رو در رو گفت: ميخواهم ترا حيوان بنامم ولي در حضور رخش و چرمه، شرم ميکنم.
و آشکارا تلو زد. رستم دست زير کتف او برد. سهراب سر بر دوش پدر نهاد و رو به سمنگان شانههايش لرزيد. رستم فرزند را تنگ در آغوش گرفت و گل و گردن او را بوئيد. سهراب به هق و هق افتاد. رستم اگر دستش به سمت قبضه نميخزيد، بيشک او هم به تنديسي ميمانست که به ايران نظر دوخته است.
شانههاي سهراب از لرزه افتاد و با بهت گفت: پدر!
رستم چانه سهراب را گرفت و گفت: مگر علياحضرت مادرت نگفت که به کسي که تاکنون اشکي را بر گونههايش خشک نکرده است اعتماد مکن؟
سهراب خنجر را از جگر بيرون کشيد و همراه با خوني که فواره زد گفت: دلم دارد براي تهمينه در خوني گرم ميجوشد، زردکوهي کثيف!
و به خاک افتاد و خارگزي را در مشت فشرد.
چرمه سم به خاک ميکوبد و با يال پريشان و هر شيههي سوگي که ميکشد، سوارش را يک بار دور ميزند تا بعد لفچه بر پيشاني سردي بگذارد که در قلمرو مردگان ديگر شراب گرم در شريانش نميجوشد.
۲۰
تابوت زر دوز را که از شتر به زمين نهادند آن که قي چشمانش ديگر نه با اشک پاک ميشود و نه با آب فرات، تابوت را ميگشايد. اکابر و ملکزادگان به رسم عزا با گشودن دوال از کمر در برابر کوهي که به کفن برازنده نيست، زانو ميزنند. در ذلت رستم هيبت پلنگي را ميبينم که براي حفظ کنام، طفل خود را دريده است ولي از کراهت آن به خود نميبالد و اگر ناسربلند کرانه ميگيرد براي آن است که بگذارد تا زال و رودابه نيز سام نريمان راببينند که خسته از جنگ با سگساران به زابل بازگشته است تا ساعتکي در تخت خود بيارمد و من هم که يک پدرم، اولادم چرمه را ميبينم که با يالي بريده و زيني واژگون وارد سمنگان ميشود و اهريمن که بر روي زمين پرسه ميزند، تهمينه را ميبيند که زبانش پر از کيفيت ملتهب کلماتي است که جز ناله آوازي ندارند و بيهوده ميکوشد تا بر اين ماتم نامي بگذارد و اهورامزدا که در آسمانهاست از زمين و زمان کلافه شود.
۲۱
هجوم دهقاناني که از بلوچستان خود را به زابل رسانيدهاند ششدر حيرتي بر پا کرده است. ابتدا دخمهي تيره را با شراب ده و دو ساله شستند و سپس راه را براي دوازده غلام تاتار گشودند تا دوازده کوزه عسل را در دسترس ميت بگذارند. در آستانه دخمه، زال از اسب کهرش که نژادي مصري دارد پياده شد تا چشم در چشم رستم يگويد: جنايتي را که دو دربار بنيهي ارتکابش را نداشت به دست تو انجام شد.
و تا وقتي که دو قطره اشک، قي چند شبه را مرطوب نکرد، نگاه از آن متانت مبتذل برنگرفت. دستهي کنيزکان اندلسي که قوزکهائي زيبا دارند و در دست هر کدام يک دسته سوسن است، شهربانوي سيستان را که گريبانش حالا ديگر جائي براي چاک ندارد تا دخمه همراهي ميکنند تا رودابه براي آخرين بار بر زخم جگر سهراب بوسه زند و پلکهاي نوهاي را ببندد که زندگي نتوانست مرگ را از او بپراکند. زال شمشير فيروزهنشانش را که آهنگران کابلي آن را سه ده روز در کوره تفته بودند و جهاز رودابه از خانهي مهراب بود از نيام کشيد و در دخمه نهاد. انبوهي هيمه از عود و خاک از عنبر را به آتش کشيدند تا نشسته بر تخته سنگي که سايبان دخمه است و همراه با نواي بلوچ دونلي نوازي که شير محمد اسپندارش ميخوانند، دوازده دخترک نوبالغ رومي -لابد باز به عدد سن سهراب- توسط دوازده غلام بربر به نفط و آتش کشيده شوند.
در ميان ضجهي دخترکان و شيون دونلي و زابلياني که اشک پلکهايشان را به سرآستين ميمالند درِ دخمه را ملاط اندود ميکنند.
۲۲
گمانم براي اسبي که يک هفته بعد از آن اولادکُشون، تازه به اصطبل سفيدباشي رسيده است، اين نمايشِ آوارگي محض باشد که در حضور زن و زنبيل -ايستاده- چرت نامرغوبي بزند و در خواب ببيند که دارد در مسير زابل ميتازد و آهنگ خالتوري را با سوت ميزند تا بعد باز از فرط خستگي، دم چاپارخانهاي توقف کند که در دامنهي جنوبي البرز مينمود. اسبم که نميدانست من هم يک اسبم، در طول راه مدام غُر ميزد که اگر خداوند سفلهاي به اسم انسان را بر اسب نشاند براي آن بود که بتواند او را چون سگي پاسوخته از هر دروازهي بازي گذر دهد. پس براي آن که انساني رفتار نکرده باشم او را زير درخت انجيري بستم تا از گزند آفتاب ايمن باشد و خود وارد قهوهخانهاي شدم که نام يک آهوي مازني را بر خود نهاده بود. در ميان آن ازدحام فنجانکي به نام قهوهي ترک ميفروختند. توبرهام را روي پيشخوان گذاشتم و به نيت سفيدباشي خواستم بدانم بخاري که از اين ترک برميخيزد به کدام طعمي که من ميشناسم شباهت دارد. گَسي بوئي را ميداد که تنها يک بار توانستم از يال سفيدباشي بشنوم وقتي داشت زير خيش عرق ميکرد. آمدم -خير سرم- همينها را بنويسم ولي هنوز بند از توبره نگشوده بودم که شيههي اسبم پيچيد. به سابقهي سمنگان و اسارتي که اين دربدري را آورد خود را به او رسانيدم. دو دختر بچهي تخس که به او سنگ ميانداختند با نهيبم گريختند. دستي بر پيشانياش کشيدم و آمدم تا باز به قهوهخانه بازگردم ولي ديگر نه از چاپارخانه اثري بود و نه از توبرهي يادداشتهائي که روي پيشخوان جا نهاده بودم تا هراسان که چشم ميگشايم باز سفيدباشي را ببينم که هنوز دارد گل و گردنِ تکيده و يالِ بريدهي چرمه را ميليسد و عنکبوتکم را که هنوز داشت نوک بينيام را قلقلک ميداد ولي از جيک و جاک فاختهي کسل ديگر خبري نبود.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[مشاهده در: www.p30city.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 519]
-
گوناگون
پربازدیدترینها