تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 17 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):دلى كه در آن حكمت نيست، مانند خانه ويران است، پس بياموزيد و تعليم دهيد، بفهميد و ن...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805481775




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خشم و سکوت


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: خشم و سکوت
آن همپسون
325 صفحه

فصل اول


1

به جوانی خوش تیپ و جذاب فقط چند ساعت برای انجام کار ساده ای با دستمزد عالی نیازمندیم.


با به صدا در آمدن زنگ منزل به آگهی تارا مین جواب داده شد . چشمان خاکستری آرام تارا امروز حالت کاملا متفاوتی به خود گرفته بود و برق ستیزه جویانه ای در آن ها می درخشید و لحن کلامش هم به طور غیر منتظره ای تند و گزنده شده بود .
تارا به برادرش گفت:
- می شه خواهش کنم در رو برام باز کنی؟
بعد برگشت و خودش را در آینه ی بالای شومینه برانداز کرد . او در منزل حومه نشین برادرش بود و الان پانزده دقیقه می شد که داشت به اجبار به موعظه های نیشدار استوارت گوش می داد که عقیده داشت تارا هنوز بچه است و کارهای احمقانه می کند ، اما این مسئله باعث نشد که او تغییر عقیده بدهد و همچنان مصمم بود که به همراه نامزد بدلی خوش تیپش در مجلس عروسی ریکی و فردا شرکت کند . او تصمیم داشت به همه ثابت کند که ازدواج ریکی و فردا اصلا" براش اهمیتی نداشته و ریکی را هم متقاعد کند که هرگز عشقی بیش از آن چه ریکی به او داشته نسبت به ریکی نداشته است . او می خواست در مجلس عروسی ، با مردی که به آگهیش جواب دهد بگو بخند کند و گرم بگیرد و با این کار همه ی مهمان ها را به حیرت بیندازد ، همه آن هایی که با ترحم گفته بودند :
- بیچاره تارا که با این وضع اسفبار ازدواجش به هم خورد و ریکی با صمیمی ترین دوستش ازدواج کرد ، حتما" الان خیلی ناراحته .
با آن که زنگ برای دومین بار به صدا درآمد ، استوارت از جایش تکان نخورد .
استوارت با تحکم و لحن مستبدانه ای که می خواست بر پنج سال تفاوت سنی خودش و تارا تاکید کند گفت :
- تو نباید این کارو بکنی .
استوارت سی ساله و متاهل بود . دو سال پیش پدرش به او شغل مشاوره ی یک شرکت کشت نیشکر در وست ایندیز را پیشنهاد کرد و او و همسرش تا از تارا قول نگرفتند که به آن ها بپیوندد ، انگلستان را ترک نکردند و تارا نیز به محض عزیمت والدینش به قول خودش عمل کرد و به آن ها پیوست و تا سه ماه پیش ، قبل از این که این جریان پیش بیاید در کنار آن ها کاملا" راضی و خشنود بود .
استوارت پرسید:
- به عواقب این کارت فکر کردی؟ علت ناپدید شدن ناگهانی این نامزد بدلی رو چطور توضیح می دی؟
- توضیح ، به کی؟ به دوستام؟
بعد تارا با پریشان حواسی زلف های تیره اش را تاباند و به حالت حلقه ای بر رگ های برجسته شقیقه اش انداخت ، در این لحظه صورتش که زیبایی شگفت انگیزی داشت کاملا" رنگ باخته بود و دستان آویزان عرق کرده اش را به بدنش می فشرد . هیچ کس نمی دانست که تا چه حد این مسئله به روح تارا ضربه زده است ، چون او کسی نبود که به آسانی عاشق شود که بتواند به سادگی فراموش کند . ریکی همه چیز او و زندگیش بود ولی از حالا به بعد دیگر هرگز اجازه نمی داد مردی در زندگیش وارد شود و این آخرین بار بود که مردی به او لطمه می زد .
- من به کسی توضیح نمی دم .
استوارت با کنجکاوی اخم هایش را در هم کرد و خواست چیزی بگوید که تارا مستقیم روبروی او ایستاد و در ادامه حرفش گفت:
- من تصمیم گرفتم برم شمال انگلیس به خاطر همین هیچ کس نمی فهمه که این مرد نامزد واقعی من نبوده .
استوارت ناباورانه به او خیره شد.
- راس راسی می خوای مارو ترک کنی ؟ دیوونه شدی ؟ اصلا" تو شمال کسی رو داری ؟
- هیچ کس ، و این درست همون چیزیه که من می خوام ، اصلا" نمی خوام این جا بمونم و مورد ترحم دیگران واقع بشم . خلاصه اگر بخوام همه چیز رو فراموش کنم باید محیط اطراف و دوستامو عوض کنم.
استوارت با بی حوصلگی آهی کشید و گفت:
- قولی که به پدر و مادر دادی که با ما زندگی کنی چی می شه ؟ اگه اونا می فهمیدن تو می خوای من و جون رو ترک کنی خارج نمی رفتن .
- اینو براشون می نویسم ، مطمئنم که درک می کنن .
- ولی من این اجازه رفتن از این جا رو به تو نمی دم!
تارا با شنیدن این جمله ابروانش را بالا انداخت ولی سعی کرد همچنان با ملایمت و شکیبایی با استوارت صحبت کند . او و استوارت همیشه هم عقیده بودند و از شانس تارا ، جون همسر استوارت مهربان ترین زن برادر دنیا بود .
- استوارت من بیست و پنج سالمه و خوب می تونم از خودم محافظت کنم .
استوارت با سماجت گفت :
- چطور می خوای کار پیدا کنی ؟
در واقع استوارت از اول هم می دانست که دارد وقت تلف می کند چون وقتی تارا تصمیم به انجام کاری می گرفت ، هیچ کس نمی توانست او را منصرف کند .
- من هفته پیش آقای بیرستو رو دیدم ، اون تمام وقت داشت از تو تعریف می کرد و گفت تو بهترین منشی بودی که تا به حال داشته ، حالا بازم می خوای اونو ترک کنی ؟





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 66]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن