واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: مقدمه
مريم بي آنکه از جايش بلند شود خنديد.باورش نمي شد چيزي که ميبيند حقيقت داشته باشد.صداي خنده اش در آن فضاي کوچک مي پيچيد و مثل موسيقي فيلم هاي ترسناک اکوي بدي پيدا مي کرد.
دستش را روي سرش گذاشت و به نوار کوچک که حقيقت بزرگ ومهمي را فاش مي کرد زل زد.شايد نتيجه اشتباه باشد،از کجا معلوم؟اما ته دلش مي دانست که آن خط قرمز با کسي شوخي ندارد.دکتر داروخانه چه گفته بود؟نگفته بود اگر جواب منفي باشد ممکن است اشتباه شده باشد اما در صورت مثبت بودن تست شک نکند؟ باز خنديد،از وقتي تست کوچک را خريده بود انگار روي آتش باشد ،قرار و آرام نداشت اما دکتر تاکيد کرده بود ناشتا!حالا ناشتا بود،نبود؟از شب قبل خوب خوابش نبرده بود فکر اينکه فردا تکليفش معلوم مي شود آرامش نمي گذاشت.در رختخواب به خودش دلداري مي داد "امکان نداره ،خيالاتي شدم.اصلا امکان نداره..."اما حالا چه مي ديد؟
که امکان داشت.......... در يک لحظه تصميم گرفت نوار باريک را با يک سيفون به ديار عدم بفرستدو انگار نه انگار چنين چيزي ديده،به روي خودش نياورد.بعد هم بي آنکه به کسي حرفي بزند جايي برود وخودش را خلاص کند.اين بهترين راه بود، حال و حوصله شنيدن نظرات مختلف را نداشت.هر کس يک چيزي مي گفت و از او انتظاري پيدا مي کرد،چه بهتر همه در همان چهار ديواري کوچک وتنگ تمام شود.همان طور که از شکش به کسي حرفي نزده بودهمان طور که حالا به تنهايي چمباتمه زده و به نوار لعنتي جوچک زل زده بود.همان طوري هم نوار را دور مي انداخت و پيش دکتر مي رفت،حتما کسي بود که کمکش کند.تنهايي تنهايي براي مريم حکم طلا را داشت، اما هميشه کسي بود که او تنها نباشد.گاهي دلش مي خواست بي خبر ار همه برود،سر به کوه وبيابان بگذارد،حتي کوه وبيابان را تنهايي ترجيح ميداد،اما چه فايده که هميشه کسي مثل بند شلوار همراهش بود.مثل کش ،هرچه دورتر مي شد محکم تر به او مي چسبيدند،دوباره خنده اش گرفت.اصلا باورش نمي شد در چنين موقعيتي گير افتاده باشد از چمباتمه نشستن خسته شده بود و پشت پايش شروع کرده بود به زق زق کردن،اما او به عادت بچگي هايش که همان طوري انقدر مي نشست تا يکي
يادش مي افتاد شايد او آنجا باشد و بالاخره پيداش مي کرد،سرجاش نشسته بودوفکر ميکرد.نوار را مثل پرچمي در دستش نگه داشته بود،نوار کوچک وباريک هم مثل ماري خطرناک وسمي سيخ سرش را گرفته بود وزل زل نگاهش مي کرد،انگار مي خواست به او بگويد حتي اگر مرا دور بيندازي زهرم را مي ريزم! بايد کار را تمام مي کرد.نبايد مي گذاشت کسي بويي ببرد .اما قبل از اينکه از جايش بلند شود و نوار را دور بيندازد،ضربه اي کوچک به در خورد و در باز شد.مريم دستپاچه از جا برخاست ودستش را پشت سرش پنهان کرد.شوهرش خواب آلود وگيج نگاهش کرد.صدايش هنوز دو رگه و خش دار بود:-چرا اينجا نشستي؟بعد چشمهايش را ريز کرد.معلوم بود هنوز خواب است.انگار مي خواست ميان کاشي ها مريم را پيدا کند موهايش آشفته و درهم برهم بود و يکي از پاجه هاي شلوارش بالا مانده بود.مريم نگران به شوهرش نگاه مي کرد.مي ترسيد رازش فاش شود و آن وقت ديگر کار به آن راحتي ها هم که فکر مي کرد
نبود.هزار و يک مدعي پيدا مي شد و همه طلبکارش مي شدند، چون خبر دار شدن از جريان بويي ببرند لرزيد.صداي علي بلند شد:-چي شده ؟داري مي لرزي؟ مريم بي آنکه پاسخي بدهد سر تکان داد.نمي دانست چه بگويد و نمي دانست چه بکند،آن وقت چطور مي خواست جواب يکي ديگر را بدهد؟ تقريبا مطمـن بود تا دهان باز کند از سير تا پياز ماجرا را لو مي دهد.بنابر اين محکم دهانش را بسته بود و به قول مادرش مثل بز نگاه مي کرد.هر وقت ديگري بود،مريم شرط مي بست که شوهرش زيادي پاپي ماجرا نمي شد و به رختخواب گرم و نرمش بر مي گشت،اما آن روز از همان اولش پيدا بود با بقيه روزها فرق
دارد،اين بود که شوهرش به جاي آنکه شانه بالا بيندازد و به اتاق خواب برگردد،يک قدم جلوتر رفت و سرک کشيد.-چي پشتت قايم کردي؟مريم مثل بچه مدرسه اي ترسو با صدايي لرزان جواب داد:هيچي.اما چنان گفت "هيچي"که هر کس ديگري هم به جاي علي بود ،مي فهميد اين "هيچي"يعني همه چي!اين بود که جاوتر رفت و دست مريم را گرفت.صدايش کمي دلسوزي وشک را قاطي داشت.-ببينم......... انگار قسمتي از وجود مريم ميخواست علي را هم در اين راز شريک کند که دستش را بي هيچ مقاومتي جلو برد و علي که خودش هم نمي دانست قراراست چه ببيند با ديدن يک نوار با دو خط قرمز متعجب به زنش خيره شد:اين ديگه چيه؟مريم همانطور که خودش پيش بيني کي کرد نتوانست دهانش را بسته نگه دارد.بغض آلود گفت:-اين چيه؟!يعني تو نميدوني ؟بعد بي آنکه به علي مهلت بدهد مثل مسلسل که شليک کند،رگبار کلمات را بيرون
فرستاد.-اين گلي است که تو کاشتي،حالا نميدوني چيه؟چقدر بهت بگم،چقدر؟اين پنبه رو هم از گوشت در بيار که بنده نه ماه بدل بکشم و صدسال بزرگ کنم،نخير!اصلا شتر ديدي نديدي......بس که تو فضولي من توي توالت هم از دستت آسايش ندارم.اصلا کي گفت بياي اينجا؟تو به دستشويي رفتن من هم کار داري؟هر جا ميرم مثل سايه دنبالمي ،اما اين تو بميري از اون تو بميري ها نيست.يعني من ديگه بزرگ شدم ديگه نميتوني سرم کلاه بگذاري.يادته سر پرهام چي مي گفتي؟چقدر وعده وعيد بهم دادي،بعد زيرش زدي؟اين ديگه اون يکي نيست......... علي که خواب از سرش پريده بود مقابل سيل کلمات مريم با دهان باز مانده بود چه بگويد.تازه مي فهميد جريان چيست و چرا زنش با چشمان پر از اشک و اخم هاي گره کرده آن طور عصباني است.هرگز فکر نمي کرد روزي دم توالت خانه روبه روي هم بايستند و اين حرفها را بشنود.به دستشويي شيک و تميزشان نگاه کرد کاشي هاي گل بهي با حاشيه صدف وستاره دريايي که دور تا دور دستشويي را احاطه کرده بودند.کابينت چوب تيره و آيينه سر تاسري.همه وهمه انگار به ريشش مي خنديدند،چقدر هر جايي مي توانست بد و ترسناک باشد.ناگهان وسط حرف مريم پريد:چي داري مي گي و ميري؟اصلا چرا
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 463]