واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان:
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود.
نوبت به او رسید: دوست داری روی زمین چه كاره باشی؟
گفت:می خواهم به دیگران یاد بدهم.پذیرفته شد.
چشمانش را بست. دید به شكل درختی در یك جنگل بزرگ درآمده است.
با خود گفت:حتماً اشتباهی رخ داده ،من كه این را نخواسته بودم.
سالها گذشت. روزی داغی اره را روی كمر خود احساس كرد.
با خود گفت: و این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره خود را از زندگی
نگرفتم.با فریاد غمباری سقوط كرد. با صدایی غریب كه از روی تنش بلند می شد به
هوش آمد.
حالا تخته سیاهی بر دیوار كلاس شده بود
اگه کسی سئوال داره بگه از اول توضیح بدم!!!
]
فقط برای اینکه تغییری ایجاد بشود موضوع را این جوری پای تخته نوشتم:
" می خواهید در آینده چه کاره بشوید . الگوی شما چه کسی است؟"
و برایشان توضیح دادم الگو یعنی اینکه چه کسی باعث شده شما تصمیم بگیرید این شغل را انتخاب کنید.
انشاء ها هم تقریبا همان هایی هستند که هزار ها بار تکرار شده اند با این تفاوت که چند تا شغل جدید به آن ها اضافه شده:
" مهندس هوا و فضا " ، پدرم می گوید الان ام وی ام بهترین رشته ی دنیا است و خیلی پول دارد – منظورش ام بی ای است.
دوست دارم مهندسی اتم بخوانم ولی پدرم دوست ندارد
می گوید اگر آشپزی بخوانم بیشتر به دردم می خورد " و ... .
ولی اعتراف می کنم از همه تکان دهنده تر این یکی است
" می خواهم بدکاره بشوم " شاید اولین باراست
که یک دختر بچه ده ساله چنین شغلی را انتخاب کرده.
" خوب نمی دانم که بدکاره ها چه کار می کنند ...
( معلومه که نمی دانی ) ولی به نظرم شغل خوبی است.
خانم همسایه ما بدکاره است .این را مامان گفت.
تا پارسال دلم می خواست مثل مادرم پرستار بشوم. پدرم همیشه مخالف است. حتی مامان هم دیگر کار نمی کند.
من هم پشیمان شدم.
شاید اگر مامان هم مثل خانم همسایه بشود بهتر باشد.
او همیشه مرتب است. ناخن هایش لاک دارند و همیشه لباس های قشنگ می پوشد.
ولی مامان همیشه معمولی است.
مامان خانم همسایه را دوست ندارد. بابا هم پیش مامان میگوید خانم خوبی نیست. ولی یک بار که از مدرسه بر می گشتم بابا از خانه آن خانم بیرون آمد. گفت ازش سوال کاری داشته. بابای من ساختمان می سازد. مهندس است. ازش پرسیدم یعنی بدکاره ها هم کارشان شبیه مهندس های ساختمان است؟
خانم همسایه هنوز دم در بود. فقط کله اش را می دیدم. بابا یکی زد در گوشم ولی جوابم را نداد. من که نفهمیدم چرا کتکم زد. بعد من را فرستاد تو و در را بست.
من برای این دوست دارم بدکاره بشوم چون فکر میکنم آدم های مهمی هستند.
مامان همیشه می گوید که مردها به زن ها احترام نمیگذراند. ولی مرد ها همیشه به خانم همسایه احترام می گذارند. مثلا همین بابای من. زن ها هم همیشه با تعجب نگاهش می کنند. شاید حسودی شان می شود چون مامانم می گوید زنها خیلی به هم حسودی میکنند.
خانم همسایه خیلی آدم مهمی است. آدم های زیادی به خانه اش می آیند. همه شان مرد هستند. برای من خیلی عجیب است که یک زن رئیس این همه مرد باشد. بعضی هایشان چند بار میآیند.
بعضی وقت ها هم این قدر سرش شلوغ است که جلسه هایش را آخر شب ها تو خانه اش برگزار می کند.
همکار هایش اینقدر دوستش دارند که برایش تولد گرفتند. من پشت در بودم که یکی از آنها بهش گفت تولدت مبارک.
بابا می خواست من را ببرد پارک، بهش گفتم امروز تولد خانم همسایه است. گفت می داند.
آن روز من تصمیم گرفتم بدکاره بشوم چون بابا تولد مامان را هیچ وقت یادش نمی ماند.
تازه خانم همسایه خیلی پول در می آورد. زود زود ماشین هایش را عوض می کند. فکر کنم چند تا هم راننده داشته باشد که می آیند دنبالش این ور و آن ور می برند.
من هنوز با مامان و بابا راجع به این موضوع صحبت نکردم.
امیدوارم بابا مثل کار مامان با کار من هم مخالفت نکند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 63]