تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 18 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):خداوند عزوجل کسی را که در میان جمع ، بدون ناسزاگویی شوخی کند، دوست دارد .
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827296462




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان سهم من از زندگی


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: فصل اول

به محض اینکه ماشین جلوب درب منزل قدیمیمون توقف کرد،دلم فرو ریخت.باور نمی کردم بعد از گذشت چهار سال،با تموم سختی ها و خاطرات خوب و بدش گذشته بود و من دوباره اونجا باشم.دیگه دیدن دوباره ی خونه داشت برام ارزو می شد،یه ارزوی دست نیافتنی.
دستام شروع به لرزیدن و یه حس عجیبی به دلم چنگ انداخت.اهی کشیده و تمام توانم رو جمع کردن زیر لب زمزمه کردم:
-اقا جون؟
اقا جون که روی صندلی جلو،کنار حمید پسر دایی ام نشسته بود،به عقب برگشت و با لحن سرد،اما محکمی گفت:
-اقا جون بی اقا جون،زودتر بیا پایین.
و خودش پایین رفت
.
تمام تنم یخ کرد.یعنی اقا جون تمام این مدت از همه چیز باخبر بود؟پس چرا تو این چند سال هیچی به روم نیاورده بود؟چرا بهم حرفی نزده بود،عجیب بود که تموم این مدت همه چیز رو می دونست،ولی نه سوالی پرسیده بود و نه اشاره ای به این موضوع کرده بود.
رو به حمید که داشت از اینه ی ماشین نگام می کرد گفتم:
-حمید!تو می دونستی مقصد این سفر ناگهانی کجاست،اون وقت هیچی به من نگفتی؟!
صمیمانه خندید و گفت:
-دستور اقا جون بود،اون این جوری میخواست.
-حالا اگه مثلا به من می گفتی چی می شد؟
-چیز خاصی نمی شد،جز این که راضی به اومدن نمی شدی!غیر از اینه؟!
با شرمندگی سر به زیر انداختم:
-دیگه کی از این موضوع خبر داره؟دایی؟زن دایی؟
-هیچ کس.البته غیر از من و اقا جون،یعنی اون اجازه نداد کسی غیر از ما خبردار بشه،حالا زود باش برو پایین این جا اخر فیل نامه است.
-چطور متوجه شدین، من که…
نذاشت حرم رو ادامه بدم:
-می دونی پری،فیلمنامه ات حرف نداشت،فقط مشکلش این بود که با چیزایی که منو اقا جون از زندگی عمه بیدا می دونستیمزمین تا اسمون فرق میکرد،تو به ما گفتی که مامان و بابات رو توی تصادف از دست دادی،ولی به این فکر نکردی که چرا ما به همین سادگی قبول کردیم؟!حنی ازت گلایه هم نکردیم که چرا ما رو خبر نکردی.مامان و بابای ساده ی من حتی واسه اونا مشکی پوشیده و عزاداری کردن.تو نیمدونستی که ما همه چیز رو درباره ی تو می دونیم.من و اقا جون حتی تو مراسم خاک سپاری غریبانه ی مادرت شرکت داشتیم.برای همین همه حرفات برامونمثبه یه قصه بود،یه قصه که با اطلاعات ما مغایرت داشت،اون موقع بود که اقا جون منو واسه تحقیق بیشتر فرستاد این جا.یه چیز دیگه رو باید بدونی،این که تو تموم این مدت که اقا جون از عمه لیدا دور بود،یه لحظه هم ازش غافل نبوده و دورادور هواشو داشته.وقتی که من هجده سالم شد،خودش همه چیز و برام تعریف کرد و ازم خواست هر چند هفته یکبار تهران بیام و از شما براش خبر ببرم.من حتی تو رو قبل از اینکه بیایی پیش ما دیده بودم.
نفسی تازه کرد ادامه داد:
-حالا پاشو برو پایین،خوب نیست اقا جون رو بیشتر از این معطل کنی.وبعد خودش هم از ماشین بیرون رفت.
اهسته از ماشین بیرون خزیدم و سرم رو پایین انداختم و با شرمندگی جلوب اقا جون ایساتدم.
-اقا جون من…
وقتی دست مهربونش رو روی سرم حس کردم،اشکام بی اختیار جاری شدند.
-نیازی نیست چیزی بگی،فعلا کار های مهم تری داریم،بعدا در این باره با هم صحبت می کنیم.بعد با دست به در خونه اشاره کرد و گفت:
-برو جلو،یاعلی.
مسیر دست اقا جون رو دنبال کردمريا،نگام به در بسته خیره موند.دلم داشت برای رفتن به داخل اون خونه پر می کشید.اون خونه برام پر از خاطره بود.خاطه هایی که با بودن مامان،شیرین و لذت بخش بودند و خاطرات تلخ رفتنش که دوست داشتم این قدرت رو داشته باشم،تا اونها رو از توی دفتر خاطرات ذهنم پاک کنم.
اما از طرفی،هیچ اشتیاقی برای رو به رو شدن با ادم های پشت اون در رو نداشتم.اون ها شوق زندگی رو،در وجود من کشته بودن.
-اقا جون…من پا تو این خونه نمی ذارم.
-ندیده بودم رو حرم،حرف بیاری.
با دستمالی که حمید به طرفم گرفته بود،اشکام رو پاک کردم و با یه نفس عمیق بغضم رو فرو دادم.
-من هنوزم همچین جسارتی نمی کنم،ولی اجازه بدید توی این لحظه خودم تصمیم بگیرم،من هیچ دلبستگی به این جا ندارم.هیچ کس پشت این در،انتظارم رو نمی کشه،اقا جون من به شما پناه اوردم،حالا هم اگه شما از دستم خسته شدید،بگید تا رفع زحمت کنم،ولی ازم نخواهید که برگردم این جا،توی این خونه.
بعد به حمید نگاه کردم و گفتم:
-تو از بابای من چی می دونی؟اصلا تو از بی کسی و بی محبتی چیزی شنیدی،نه تو اصلا نمی تونی درک کنی،به خاطر این که همیشه محبت دایی و اقا جون رو داشتی.مهم تر از همه،یه خانواده ی گرم و مهربون داری،که با وجود اونها احساس ارامش می کنی.
-بببین،من نم دونم تو گذشته ی نو چی بوده،چون تو هیچ وقت چیزی از اون روزا نگفتی.در هر حال اون پدرته و الان در شرایطی قرار گرفته که به وجود تو احتیاج داره.
اقا جون با سر حرف حمید رو تایید کرد و گفت:
-انسان جایز الخطاست دخترم،هر کسی تو زندگی اشتباهی مرتکب می شه.
-ولی اون بیشتر از هر کس دیگه ای اشتباه کرد،اشتاباهاتی که قابل بخشش نیستند.
-درسته.من نمی گم اشتباه می کنی،ولی تو داری با ترازوی خودت،اعمال و اشتباهات اونو می سنجی،متوجه منظورم هستی؟
سرم رو پایین انداختم و لحظه ای به حرف اقا جون فکر کردم.شایدم راست می گفت،شاید من اونقدر توی ذهن خودم اونو محکوم می کردم،که کوچکترین رفتارش برام بزرگترین گناه بود.شاید…
صدای حمید نگام رو به صورتش دوخت:
-پری،در هر صورت اون الان بهت احتیاج داره.حالش اصلا خوب نیست،شاید دیدن دوباره ی تو،بتونه امید رو به زندگی رو براش زندگی کنه.
نگاه حیرنم رو لحظه ای به صورت اون و بعد به صورت اقا جون دوختم.صدای اقا جون منو از ابهام و دو دلی بیرون اورد:
-حمید راست می گه دخترم،تو بالاخره باید با حقیقت رو به رو شی.متاسفانه پدرت دیگه مثل سابق نیست.اون داره یا مرگ دست و پنجه نرم می کنه،وضعیت بدی داره.
انگار یه سطل اب سرد روی سرم ریخته باشن،بدنم یخ کرد.به در تکیه دادم تا از افتادنم جلوگیری کنم.همه ی توانم رو جمع کردم و بریده بریده گفتم:
-شما دارید دروغ کی گید.میخواید منو اینجوری وادار کنید که برم تو این خونه.اقا جون دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
-دیدی،دیدی هنوزم نه دلت دوستش داری،نه ما دروغ نمیگفتیم؛حالا میل خودته.اگه دوست داشتی برو تو،وگرنه برگرد سوار شو تا بریم خونه.
چشمامو رو هم گذاشتم و سعی کردم یک بار دیگه تصویر اونو جلوی چشمام مجسم کنم،ولی تصویر خیلی مبهم بود.با این که چهار سال از اون زمان گذشته بود.اما خاطرات تلخ از ذهنم بیرون منمی رفتند.هر چی بود اون پدرم بود،درسته که توی بدترین دوران زندگیم منو تنها گذاشت و بین منو خودش،فاصله ای سرشار از بی اعتمادی و بی حرمتی ایجاد کرد،ولی بازم ته دلم دوستش داشتم.یه لحظه به این فکر کردم که اگه همون چهار سال پیش به این حس رسیده بودم،هیچ وقت این خونه رو ترک نمی کردم.از فکر دوباره در کنار اونها بودن،گرمای عجیبی زیر پ.ستم دوید و لبخند کم رنگی روی لبم نقش بست.حس کردم دلم داره برای دیدن اونها،هزار تکه می شه و همون لحظه بود که با همه ی وجودم اونها رو بخشدم.
-پریا؟
چشمام رو باز کردم و نگام تو نگاه ابی اقا جون نشست.
چقدر این دریای اروم و مهربون چشاش رو دوست داشتم.نگاش منو یاد مادرم می انداخت.
-بله اقا جون؟!
-در بزنم؟
سرم رو انداختم پایین و اهسته گفتم:
-هر چی خودتون صلاح می دونید.
دست نوازشش رو روی سرم حس کردم.
-صلاح تو،رفتن به این خونه استو
بعد بدون این که منتظر حرفی از طرف من باشه،به سمت در رفت و با یه بسم الله که همیشه ورد زبونش بود،زنگ در رو به صدا در آورد.
دلم عجیب توی سینه ام،می تپید.از یه طرف دیدن دوباره بابا تو وضعیتی،که هیچ از اون می دونستم و از طرفی شوق دیدن دوباره ی اون،تو دلم غوغا به پا کرده بود.چشمام رو بستم و از ته دل ارزو کردم،ای کاش باهاش رو به رو نشم،چون دیدن دوباره ی اون توی این وضعیت از توانم خارج لود.تمام این چند سال مرتب با خودم کلنجار می رفتم،تا یه جوری یاد و خاطرش رو توی صندوق خونه ی دلم محبوس کنم؛ولی مرور زمان به جای اینکه تصویر اونو از ذهن و قلبم پاک کنه،یه تندیس زیبا از اون برام ساخته بود؛یه تصویر روشن و شفاف،یه بت پرستیدنی.
من تموم این سال ها با یادش نفس می کشیدم.با اینکه ازدواج کرده بود،ولی نمی دونم چرا نمی تونستم فراموشش کنم.با اینکه می دونستم اون دیگه به من تعلق نداره،مهرش از دلم و چهره اش از ذهنم محو نمی شد.
دوباره چشمام رو بستم و زیر لب صلوات فرستادم و از خدا خواستم وقتی چشمام رو باز می کنم،همه چیز عادی باشه و پشت این در هیچ اتفاقی نیفتاده باشه؛همه چیز فقط در حد یه خواب یا یه کابوس باشه و همه ی حرفای خمید و اقا جون فقط یه نقشه باشه واسه کشوندن من به این خونه.انتظارمون خیلی طولانی شد،این بار حمید دستش رو واسه چند بار پیاپی روی زنگ فشار داد.منم مثل اونها داشتم ناامید می شدم،که صدایی پشت ایفون پرسید:
-بله؟کیه؟چه خبره؟
صدا،یه صدای کودکانه بود.تموم این مدت حسرت شنیدنش رو داشتم.با یه قدم بلند خودم رو کنار دیوار کشیدم و تقریبا فریاد زدم:
-الهی خاله قربونت بره سارا!منم پری،منم خاله.خاله پریا.
صدای جیغ گونه اش رو شنیدم،که با فریاد گفت:
-وای خاله تو پریا تویی؟!
و بعد انگار ایفون رو رها کرد و فریاد زد:
-عمه شراره،بدو که خاله اومده.
لحظاتی بعد صدای خسته ی شراره توی گوشم پیچید:
-بله؟
نفس عمیقی کشیدم تا شاید از لرزش بدنم کم بشه و بعد با صدایی که واسه خودمم هم غریبه بود،گفتم:
-منم شراره،پریا.
-پریا تویی؟
-بله منم،می شه درو باز کنی؟
جیغ خفیفی کشد و ایفون رو گذاشت،اما این بار هم در باز نشد.
حمید دوباره دستش رو گذاشت روی زنگ و این بار بدون سوال و جوابی باز شد.دست برم و با اندکی فشاری درو باز کردم.توی نگاه اول از دیدن دوباره حیاط شوکه شدم.دیگه نه از گل های رز خبری بود و نه از یاس هایی که با عطرشون حیاط رو عطر اشانی کنن و اقاقی هایی که مثل یه دیوار سبز،دو طرف حیاط حصار بکشن.بوته های شمشاد به طرز غیر قابل باوری بلند و نامرتب بودن.قدم اول رو برداشتم و وارد حیاط شدم.صدای کودکانه و شادی نگاهم رو به خودش معطوف کرد.
-خاله پری.
برای یه لحظه باورم نشد،این دختری که با چالاکی به سمت من می اومد،همون سارای خودم باشه،عروسک غشنگ حالا واسه خودش خانومی شده بود.روی زمین زانو زدم و اغوشم رو،واسه در بر گرفتنش باز کردم.سارای من همون دختر بچه ی نانازی حالا هفت ساله بود.زیباتر از قبل با همون موهای طلایی رو چشمای ابی و خوش رنگش.خودش رو به من رسوند و در اغوشم جای گرفتواز شوق دیدن دوباره اش اشک تو چشمام حلقه زد و بغض راه گلوم رو گرفت.محکن به خودم فشردمش و سر و صورتش رو بوسه باران کردم.
-خاله قربونت بره،دلم بران یه ذره شده بود.
دست هام رو محکم گرفت و گفت:
-خاله دیگه نمی ذارم بری،باید قول بدی واسه همیشه می مونی.
سرش رو بغل کردم و گفتم:
-باشه عزیزم دلم،بهت قول می دم.
بعد کمی از خودم کمی دورش کردم گفتم:
-بذار نگات کنم،چقدر بزرگ شدی.
با دست اشکام رو پاک کرد و گفت:
-گریه نکن خاله،واسه چی گریه می کنی،حالا که من پیشتم،نکنه واسه عمو مسعود گریه میکنی؟ها!
بازم موجی از نگرانی توی دلم پیچید.
-حال عمو مسعود خیلی بده؟
سرش رو تکون داد،یعنی آره.
-بیچاره عمو،نه حرف می رنه و نه از اتاقش بیرون می یاد،عمه همش گریه می کنه.
با شنیدن صدای پایی که باعجله نزدیک می شد،سرم رو بالا گرفتم و متوجه شراره شدم که با قدم هایی بلند می خواست خودش رو به ما برسونه.
از جلوی سارا بلند شدم و ایستارم.با بغض جلو اومد و بی معطلی و غافلگیرانه در اغوشم کشید.صدای شکستن بغضش رو شنیدم و اشکای گرمشو روی شونه هان حس کردم.دست هام بی اختیار دور کمرش حلقه شد و ابرای چشمام شروع به باریدن کردن به بارش.تازه اون موقع بود که فهمیدم دلم واسه اونم تنگ شده،واسه کسی که یه روز چشم دیدنشو رو نداشتم.
از اغوشم بیرون اومد و در حالی که،با دست اشک های روی صورتش رو پاک می کرد،گفت:
-چه خوب کردی لومدی،خیلی وقته که انتظار اومدنت رو می کشیدیم.
به صورتش خیره کشیدم.دیگه مثل سال های قبل شاداب و با طراوت نبود،انگار زمونه از اونم به شراره ی دیگخ ساخته بود.زنی که خیلی پخته تر و با تجربه تر از گذشته نشون می داد.وقتی دید همین طوری نگاهش می کنم،لبخندی صورتش رو پر کرد و گفت:
-بیا بریم تو حتما خیلی خسته ای.
و بعد به اقا جون و حمید،که همون جا پشت در ایستاده بودن و به ما نگاه می کردن گفت:
-ببخشین که شما رو هم سر پا نگه داشتم،راستش اونقدر از دیدن پریا ذوق زده شدم،که فراموش کردم شما رو هم دعوت کنم داخل،بفرمایید تو.
برای این که جو رو عوض و اونها رو به هم معرفی کرده باشم،گفتم:
-شراره جان ایشون اقا جو...
با گفتن احتیاجی نیست ما از قبل با هم اشنا شدیم،حرفم رو قطع کرد و رو به اقا جون گفت:
-بفرمایید اقای کیانی،لطف کردید تشریف اوردید.
حیرت زده از چیزی که شنیدم،به اقا جون و حمید نگاه کردم.حمید که متوجه نگاه حیرت زده و متعجب من شده بود،خنده ی زیرکانه ای تحویلم داد و طوری که فقط من متوجه بشم گفت:
-ما اینیم دیگه.
همگی با راهنمایی شراره،به سمت ساختمون حرکست کردیم.شراره در بین راه از بابا می گفت و اینکه دکترش چی گفته.سارا هم دست منو گرفته بود و با فشار های گاه و بی گاهی که به اون وارد می کرد،محبتش رو نشونم می داد.
صدای شراره نگاهم رو از سارا جدا کرد:
-این چند روز اخر حالش خیلی بد شده،می گه هر شب خواب لیدا رو می بینه که اومده دنبالش،که همش تو خواب و بیداری پریا رو صدا می زنه.
-شراره مگه بیماری بابا چیه؟!اون که حالش خوب بود،چی شد که یک دفعه...
با دست به صندلی های روی تراس اشاره کرد و گفت:
-بفرمایید بنشینید.
همگی دور هم روی صندلی ها نشستیم.شراره هم رو به روی من قرار گرفت.آه عمیقی کشید و گفت:
-چی برات بگم پریا،خودمون هم نمی دونیم این بلا چه جوری افتاد تو خونمون،تقریبا یک سال پیش بود،مه می گفت نفس کشیدن برام سخته.اول فکر کردم به خاطر سیگار کشیدنه،با اصرار ازش خواستیم سیگارو کنار بذاره،ولی بازم فایده نداشت.چند ماه بعد دیدم هر چی می گذره خوب که نمی شه هیچ،بدتر هم می شه.هر چی اصرار می کردم راضی نمی شد بیاد دکتر.اصلا حاضر نبود پاشو تو بیمارستان با مطب بذاره.همه اش بهونه می آورد و امروز و فردا می کرد،تا اینکه یه شب حالش خیلی خراب شد.با اورژانس رسوندمش بیمارستان و بعد از کلی عکس و ازمایش،گفتن که...گفتن...
مضطرب و نگران چشم به دهانش دوخته بودم.انگار هر کلمه ای که از دهانش خارج می شد،یه پینکی بود که روی سر من فرو می اومد.با نگرانی پرسیدم:
-بالاخره گفتن چی؟تشخیصشون چی بود؟
قطرات اشک رو که توی چشکاش به هم پیوند می خوردند دیم.
-گفتن که سرطان ریه داره،اونم از نوع پیشرفته .
بی اختیار نالیدم،خدای من.
-بعد از اون هم دنبال درمانیم.این اواخر هم شیمی درمانی...
باورش برام سخت بود.نمی دونستم باید چه عکس العملی نشون بدم.مات و مبهوت به چهره ب زار و گریون شراره زل زده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم.اگه هم می خواستم نمی تونستم حرفی بزنم،انگار چسب تو دهنم ریخته باشن،زبونم قفل شده بود.
-نه دیگه مویی تو سرش مونده و نه قدرتی تو بدنش،این روزا بدون ماسک اکسیژن نمی تونه نفس بکشه.
-چرا نمی برینش بیمارستان،اونجا که بهتر می تونن بهش برن.
-ای بابا،کجای کاری پری!دکترا قطع امید کردن،هفته ی پیش اوردیمش خونه.دکترش اب پاکی رو ریخت رو دستمون و گفت:
-ببریدش خونه و باهاش بسازید،هرچی خواست ازش دریغ نکنید.
بازم بغض،مثله یه خار تو گلوم فرو رفت.
-یعنی تا این حد حالش بده؟
فقط تونست سرش رو تکون بده.
-الآن می تونم ببینمش؟
بلند شد و گفت:
-اره چرا نه.اگه بفهمه تو اومدی خوشحال می شه.
همه بلند شدیم و رفتیم تو ساختمون.بر عکس حیاط مه تغییرات زیادی کرده بود خونه درست همون خونه قدیم بود.آخ که چقدر آرزوی بودن تو این خونه رو داشتم،ولی نه تو این وضعیت.با این که اون دو سال آخری مه تو این خونه بودم،بدتری لحظات زندگین بود،ولی بازم دلم برای تک تک زوایای ایم خونه تنگ شده بود.
طبقه ی هم کف یه هال و پذیرایی شیک و انتهای هال یه اشپزخونه ی بزرگ ب.د،با یه میز شش نفره وسط اون.همه چی به رنگ زرد و نارنجی بود این رنگ ها با کابینت ها و کاشی های سفید تضاد جالبی بر قرار کرده بود.روی اپن یه سبد گل خیلی بزرگ بود که از دور دست شبیه یه دسته گل طبیعی بود.این سلیقه ی مامان بود،همیشه یهترین چیز ها رو انتخاب می کرد.مبلمان شکلاتی رنگ پذیرایی هم با فرش های کرم و پرده های قهوه ای هماهنگی قشنگی داشتن.روی دیوار ها ی استخوانی رنگ هم ،تابلو های نقاشی که بعضی از اونها مار خود مادرم بود خودنمایی می کردند.درست رو به روی در ورودی،یه راهروی باریک بود که انتهای اون اتاق خواب بزرگ و دلبازی قرار داشت،که روزی متعلق به مامان و بابا بود و الان باز هم متعلق به باباست،تنها با این تفاوت که به جای مامان،شراره از اون استفاده می کنه.یه سرویس بهداشتی هم،در کنار اتاق طبقه ی هم کف وجود داشت.در گوشه ی دیگر هال،پله های چوبی مارپیچی قرار داشت،که به طبقه ی بالا ختم می شد.اتاق من هم اون بالا،بین چهار اتاقی که در طبقه ی بالا وجود داشت،بود..زیباترین اتاق و قشنگ ترین اونها.
پدر بزرگ و حمید با راهنمایی شراه رفتن بالا،تا توی اتاق خاصی که متعلق مهمان ها بود استراحت کنند.سارا هم رفت و کیف مدرسش رو آورد و کتاب هاشو پخش کرد روی زمین.کنارش نشستم و گفتم:
-الهی فدات شم،تو مدرسه می ری؟
-بله،کلاس اولم.
صورتش رو بوسیدم و گفتم:
-بمیرم برات که نبودم تا بزرگ شدنت رو ببینم،تو تنهایی،تو این چند سال چی کشیدی!؟
خندید و گفت:
-نه خاله،من تنها نبودم.
یک دفعه یادم افتاد اون ازدواج کرده و از فراموش کاری خودم خنده ام گرفت،ولی اصلا زبونم نچرخید تا از یارا درباره ی اونها بپرسم.
-اگه مشکلی داشتی ازم بپرس،باشه؟
بازم خندید و مثل اون موقع ها دو تا چال قشنگ روی گونه هاش نقش بست،که خواستی ترش می کرد.
-نه خاله،من شاگرد اولم.
گونه اش رو کشیدم و گفتم:
-قربونت برم خاله.
شراره متفکرانه از پله ها پایین اومد.وقتی دید دارم نگاش می کنم،لیبخندی زورکی زد گفت:
-دوست داری بابا رو ببینی؟
بلند شدم و آمادگیم رو اعلام کردم.بدون این که حرفی بزنه،به سمت اتاق بابا حرکت کرد.منم بی هیچ حرفی دنبالش راه افتادم.هر قدمی که به در اتاق نزدیک تر می شدم،تپش قلبم هم شدت می گرفت.
شراره دست برد و در اتاق رو به نرمی باز کرد.به چشمای غم گرفته اش نگاه کردم و با یه نفس عمیق خودم رو اماده ی دیدن صحنه ای کردم،که شاید تا اخرین لحظه ی زندگی از یادم نره.وارد اتاق شدم و شراره درو پشت سرم بست.
آهسته سرم رو بلند کردم.از صحنه ای که می دیدم،اشک تو چشمام حلقه زد.اون موجود لاغر و ضعیفی که روی تخت دراز کشیده بود و با کمک ماسک اکسیزن به سختی نفس می کشید و یه تار مو روی سرش نمونده بود،با اون تصویری که من از بابا تو ذهنم داشتم،زمین تا اسمون فرق می کرد.لحظه ای ایستادم و به صدای نفس هاش که انگار با التماس بالا می اومد گوش کردم.اون کابوس تلخ به واقعیت تبدیل شده بود.یعنی همه ی اون حرف ها حقیقت داشت و اون می خواست بره،درست مثل مامان!
با قدم هایی لرزان جلو رفتم و کنار تختش زانو زدم و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می اومد،تقربا نالیدم:
-بابا!بابایی چشماتو باز کن،منم پری!ببین بابا منم.اومدم تا واسه همیشه پیشت بمونم.بابا چشاتو باز کن.
انتظارم زیاد طول نکشید.دقایقی بعد اون چشمای به گود نشسته باز شدند.انگار چیزی رو می دید باور نداشت،دوباره پلک هاشو به هم زد.شاید می ترسید من مثل یه تصویر محو بشم.با دست های بی رمقش،ماسک اکسیژن رو از روی صورتش کنار زد و با صدایی دو رگه گفت:
-نویی پری؟بالاخره اومدی.
دستش رو تو دست های سردم گرفتم و گفتم:
-آره بابا!منم پری.اومدم تا کنارت بمونم.
توی چشمای بی فروغش قطرات اشک رو دیدم،که برای یه انقلاب بزرگ متحد می شدن.
-بابا...تو باید حالت خوب بشه،خیلی زود.من دوست ندارم تو رو تو این وضعیت ببینم.
-بازم صدام کن...می دونی ...چند ساله...تو حسرت...صداتم...که یه روز...بابا صدام بزنی...صدام بزن دخترم...دلم برای شنیدن ...صدات تنگ ...شده بود.بزار تئ این لحظات اخر با...شنیدن صدای تو...چشمامو رو هم بذارم.
-بابا این حرف رو نزن.تو حالت خوب می شه بابا،من اونقدر پیشت می مونم که حالت خوب خوب بشه.
لبخند کم رنگی زد و چشماشو رو هم گذاشت و به اشکای جمع شده ی تو چشماش مجال خارج شدن داد.دستم رو که تو دستش بود به آرامی فشرد و خواست دوباره حرفی بزنه،که نفس هاش به شماره افتاد.با دستپاچگی ماسک رو روی صورتش گذاشتم و دستش رو بوسیدم.لحظه ای زول کشید تا تا نفس هاش به حالت عادی برگشت.با نگاش ازم خواست تنهاش نزارم،منم التماس نگاشو بی جواب نذاشتم و کنارش موندم و از سال هایی گفتم که در آینده قرار بود با هم داسته باشیم.حرف هایی که خودم به تحقق اون ها شک داشتم و می دونستم که ما در اینده هیچ لحظع و خاطره ی مشترکی با هم نخواهیم داشت،مگه این که یه معجزه ره بده.
با نوای صدام اهسته اهسته پلکاش سنگین شد و آروم به خواب رفت.به چهره ی رنجور و درد کشیده اش خیره شد ئ به سال هایی که پشت سر گذاشته بودیم فکر می کردم،که در به آرامی روی پاشنه اش چرخید و شراره پا به اتاق گذاشت.
بابا رو که دید،دوباره چشمه ی اشکش جوشیدن گرفت.با دیدن اشکاش و محبت ها و رفتار خالصانه اش فهمیدم،که تموم این سال ها درباره اش اشتباه فکر می کردم.شاید اگر تجربه به ی الان رو چند سال پیش داشتم،ما در گذشته دوستای خوبی برای هم می بودیم.کاش فرصتی بود برای جبران!
بلند شدم و اهسته از اتاق بیرون اومدم.درو پشت سرم بستم و گفت:
پریا جان برو استراحت کن.تازه از راه رسیدی،خسته ای.
نگام به جای خالی سارا افتاد؛در حالی که قطره های باقی مونده اشک رو از روی گونه ام پاک می کردم پرسیدم:
پس سارا کجاست؟
- پدرام اومد دنبالش،رفتن بیرون.
رفتن بیرون؟!با اینکه می دونست من اومدم نخواست بمونه تا منو ببینه؟ سرم رو تکون دادم تا از فکرش بیرون بیام.اون دیگه به من تعلق نداره،پس کاراش هم نباید برام مهم باشه.
از شراره جدا شدم و رفتم طرف پله ها.بازم فکرش افتاد تو سرم.به خودم که نمی تونستم دروغ بگم ،خیلی دلم می خواست ببینمش،دلم می خواست بدونم با دیدن من چه عکس العملی نشون می ده.منو فراموش کرده؟!یا هنوزم...انگار واقعا دیوونه شده بودم!چرا باید بهش فکر می کردم،وقتی می دونستم ازدواج کرده و صاحب زندگی جدیدی شده.سعی کزدم به بابا فکر کنم و به شراره. تو گاه شراره عشق و علاقه ی نابی رو می شد دید ، عشقی که با گذشت زمان کم رنگ نشده بود.اون هنوز عاشق بابام بود، درست مثل روزای اول ازدواج،مثل اون روزا با محبت نگاش می کرد.اگه هر کسی جای اون بود،شاید تا حالا بابا رو رها کرده بود و رفته بود دنبال زندگی خودش،ولی شراره موند و یه عشق واقعی رو برای ما به تصویر کشید.
بالای پله ها ایستادم و به طرف شراره که هنوز اون پایین متفکر ایستاده بود،برگشتم:
- شراره؟!
سرش رو بلند کرد و نگاه مهربونش رو به صورتم دوخت.خدایا چرا قبلا متوجه این مگاه مهربون نشده بود؟!
- شراره من ازت معذرت می خوام،در مورد تو اشتباه می کردم.
- فکرشم نکن،من هیچ کد.م از کارای تو رو به دل نگرفتم،شاید اگر منم جای تو بودم،رفتار و عکس العمل مشابهی نشون می دادم.
- کاش لااقل یه کم عاقلانه تر فکر می کردم تا الآن شرمنده ی محبت هات نباشم.
- این چه حرفیه؟گذشته ها گذشته و دیگه مهم نیست،مهم اینه که تو برگشتی و می خوای از نو شروع کنی.
- ازت ممنونم.
-برای چی؟!
- برای این که همیشه کنار بابا موندی.
به نرده ها تکیه زد و گفت:
-می دونی پری،برعکس اون چیزایی که تو ذهن تو بود،من دنبال پول و ثروت بابات نیودم.من دوستش داشتم،چون اون تنها کسی بود که بهم محبت می کرد.وقتی باهاش ازدواج کردم،قسم خوردم قدر محبت هاش رو بدونم.حالا هم می خوام اونقدر کنارش باشم تا به اونایی که پشت سرم حرف می زدن،که من عاشق ثروت و شرکت مسعودم،ثابت کنم که اشتباه می کردن.
بعد روی پله ها نشست و گفت:؟
-من خیلی بدبختم پری،خیلی،تو زندگی از هیچی شانس نیاوردم.تا اومدم بفهمم زندگی چیه،مادر و پدرم رو از دست دادم و افتادم زیر دست زن عمو.تا اومدم کنار مسعود زندگی تازه ای رو شروع کنم،تو رفتی و همه چی به هم ریخت . بعد که این مصیبت اومد به سرمون..
بغضش ترکید.سرش رو گذاشت رو زانوش و من از اون بالا لرزش شونه هاشو دیدم.پله ها رو پایین دیدوم کنارش نشستم.سرش رو در اغوش کشیدم و گفتم:
-منو ببخش شراره،من با رفتنم هم تو رو اذیت و هم خودم رو.
اشکاش رو پاک کرد و گفت:
-مهم نیست پری،بیا دیگه حرف گذشته رو نزنیم،عوضش قول بده که بعد از این پیشمون می مونی.
صورتش رو بوسیدم و گفتم:
-قول می دم شراره.
دستش رو روی گونه اش کشید و گفت:
-می دونی پری،این اولین باری بود که تو منو بوسیدی.
بی اراده بغلش کردم و گفتم:
-آخرین بار هم نخواهد بود.
از لحنم خنده اش گرفت،اونم صورتم رو بوسید و بلند شد.
-تا تو استراحت کنی، منم برم فکر شام باشم.
- می خوای کمکت کنم؟
- نه قربون دستت،تو برو استراحت کن.
اون رفت و من هم به حالت دو از پله ها بالا رفتم.بالای پله ها ایستادم و نگاه تشنه ام رو توی فضا چرخوندم.
چشمم به در بسته ی اتاق پدرام افتاد.آهی کشیدم و به سمت اتاق خودم رفتم.هم زمان با باز شدن در اتاق،موج خاطرات به ذهنم هجوم اوردند.
با ذوقی کودکانه رفتم تو و حریصانه به اطراف زل زدم.خدایا این اتاق من بود!باورم نمی شد که دوباره اونجا بودم،توی اتاق خودم.با همون پرده ها رو تختی لیمویی.تختم،همون جای قدیمی،زیر پنجره بود.ضبط صوت کوچیکم،خاک گرفته روی پا تختی بود.آه خدایا گیتارم،روی پایه ی کنار کتابخونه بود.کتابخونه،کتابخونه ی قشنگم،همیشه عاشق کتابام بودم.به هر طرف نگاه می کردم،یه خاطره تو ذهنم جون می گرفت.آخ که چقدر دلم واسه این اتاق و خاطراتش تنگ شده بود.
روی تختم دراز کشیدم و دگمه ی ضبط صوت رو فشار دادم.صدای خواننده انگار داشت حرف دل منو به زبون می اورد.

« سفر کردم که از بری دیدم نمیشه
آخه عشق یه عاشق با ندیدن کم نمیشه»

همراه نوار،منم زیر لب شروع کردم به خوندن.آهنگ به انتها رسید.برای بار دوم زدم تا آهنگ به عقب برگرده،انگار این زندگی من بود که با چرخش تند نوار به عقب بر می گشت.وقتی دگمه ی ضبط رو تا شروع به خوندن کنه؛خاطراتم یکی یکی جلوی چشمام رژه رفتن و من به خودم اجازه دادم تا لا به لای اون ها غرق بشم و پا به دنیایی بذارم که از اون اومده بودم.و تو اون لحظه من از حال جدا شدم و شدم مسافر زمان.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 515]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن