تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 29 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس مى خواهد دعايش مستجاب و اندوهش برطرف شود، به تنگدست مهلت دهد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816753610




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان مهمانی در مهتاب


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان:


[تصویر: cs3vf8t96f0p5p02gm2.jpg]


قسمت اول:



هی صبر کن گاتسچاک در حالی که با عجله سعی داشت به دوستانش برسد کفش هایش روی زمین سخت گرومب گرومب صدا می دادند صدای آن در راهروی دراز و خالی می پیچید.
دستش را دور گردن ری داویدوف انداخت و گردن او را محکم فشرد.
((یالا!.. اگه می تونی خودتو خلاص کن!))
ری با یک حرکت گردن خود را از دست تریستان بیرون آورد و صدایش را کلفت کرد و گفت: ((اخه تو که عرضه اینو نداری که با ری کبیر و آهنین دست و پنجه نرم کنی!..)) و محکم بازوی تریستان را گرفت و با یک حرکت دست او را پیچاند و به پشت او برد تا جایی که جیغش در آمد.
دو پسر در حالی که به شوخی با هم دست به گریبان بودند محکم به ردیف کمدهای فلزی کنار دیوار خوردند.
رزا مارتینز دوست همکلاسی انها قدم پیش گذاشت و ری و تریستان را از هم جدا کرد و گفت هی بچه ها تا کی می خوایید همین طور بچه بمونید و بچه بازی در بیارید؟ زود باشید راه بیفتید تا هر چه زودتر از این جا بریم بیرون.))
بلاچستر در موافقت با او گفت : (( آره مدرسه وقتی کسی توش نباشه ترسناک جلوه می کنه باورم نمی شه که ما از اتوبوس آخر جا مونده باشیم.))
رزا گفت: (( بیرون هوا تاریکه ولی چرا اونا این قدر زود چراغای توی مدرسه رو خاموش می کنن؟))
ری خندید و گفت: (( رزای گنده و بد!.. تو از کی تا حالا تاریکی می ترسی؟))
ری گفت : (( تو حتی گنده تر از منی!!..))
رزا رو به اخم هایش را در هم کشید و گفت : (( به منچه مربوطه که تو یک جغله بیتشر نیستی!))
تریستان خندید و گفت : تو به ری کبیر و آهنین میگی جغله ؟ فقط به خاطر این که سگ ما از اون قد بلند تره؟
ری اخم هایش را برای ان دو در هم گشید و با عصبانیت گفت: (( هی من ماه گذشته کلی رشد کردم بابام میگه در طول امسال می تونم تا پونزده سانت دیگه قد بکشم.))
بلا گفت: ما برای چی داریم درباره این موضوع احمقانه صحبت می کنیم ؟ می شنوید صداهامون چه طوری توی راهرو می پیچه و هر کسی می تونه این مکالمه احمقانه ما رو بشنوه.))
رزا گفت: ولی اینجا که کسی نیست مدرسه برهوته همه رفتن خونه هاشون
ری گفت: من عاشق این اکو هستم و سرش را عقب گرفت و زوزه ای بلند و طولانی و جانور مانند سر داد
تریستان خندید و گفت: (( زوزه گرگ)) و او نیز به دوستش پیوست و همراه هم زوزه سر دادند.
بلا غرغرکنان گفت: بچه ها بس کنید. و در حالی که موی بلند مجعد و قرمز خود را با دست کنار می زد افزود (( اصلا خنده دار نیست! مگه شماها اخبار تلویزیونو تماشا نمی کنید؟ خبر مربوط به حمله هایی رو که توسط حیوونا انجام گرفته نشنیدید؟
ری با تمسخر گفت: یعنی میگی تو این اراجیف در مورد حمله آدم گرگها به شهر رو باور می کنی؟ اینا شایعه سو . احتمالا یه مشت آدمی که از بی کاری حوصله شون سر رفته بوده این شایعات رو درست کردم.
بلا گفت: (( ولی اون دو تا گربه ای که مورد حمله قرار گرفته بودن دیدی؟ شکمشون دریده شده و تمام امعا و احشای اونا خورده شده بود...از اون دو حیوون بیچاره هیچی جز سراشون باقی نمانده بود دو تا سر گربه روی خاک افتاده بود و دور و برشون پر از جای پنجه های بزرگ گرگ مانند بود.
رزا قیافه اش را در هم کشید و گفت :آخ.. حالم به هم خورد دیگه خفه شید و از این حرفا نزنید.
ری با لحنی هیجان زده گفت : اره این حرفا منو گرسنه می کنه
او و تریستان دست هایشان را دور دهان هایشان حلفه کردند و دوباره زوزه سر دادند.
رزا بی اعتنا به آنها گفت اصلا نمی فهمم چرا آقای مون بعد از مدرسه تا این اندازه دیر وقت ما رو نگه داشت.
بلا با سر حرف او را تایید کرد و گفت: (( اره چرا از ما خواست در آزمایشات علومش به او کمک کنیم ما که جزو بچه زرنگای کلاس نیستم .
رزا به تمسخر گفت شاید از ما خوشش اومده
ری با لحنی تمسخر آمیز گفت: ((ها!ها! داری شوخی میکنی مگه نه؟
آنها به سراغ کمد هایشان رفتند بلا جند کتاب را کف کمد خود انداخت و سپس در حالی که کاپشن شمعی سیاه خود را از تن در می آورد متفکرانه گفت : من از لبخند آقای مون نفرت دارم به نظر م رسه که پونصد تا دندون داره.))
رزا در حالی که یک کلاه پشمی قرمز رنگ را روی موهای سیاه کوتاه خود می کشید گفت : (( آقای مون خیلی شبیه خون آشامیه که توی یه فیلم خیلی قدیمی دیدم اونم موهای صاف و روغن زده خودشو مثل آقای مون عقب می زد و همون ابروهای پر پشت و کلفت و همون چشم های ریز و گرد.
تریستان نگاهی به انتهای راهرو انداخت و گفت ساکت ممکنه حرفهای ما رو بشنوه
ری گفت امکان نداره شرط می بندم که همچنان توی آزمایشگاه مشغول تزریق چیزای عجیب و غریب به تخم های پرنده هاس.
تریستان گفت من فکر می کنم این آزمایشا جالبه و کوله پشتی خود را روی شانه جابجا کرد و در حالی که کاپشن لی خود را صاف می کرد افزود: مقصودم اینه که من خوشم میاد چیزای عجیب و غریب توی تخم مرغ بریزی و بعد بینی که چیی به دست میاریر
رزا اخم هایش را در هم کشید و گفت : (( تو با این سلیقه ای که داری خواهش می کنم هیچ وقت منو برای صبحانه به خونه تون دعوت نکن!))
و هر چهار نفر خندیدند.
رزا همیشه جیزی برای خنداندن همه آنها آماده داشت ری محکم به شانه رزا زد و به این وسیله شادی خود را به او نشان داد
در کمدهایشان را بستند و قفل کردند سپس در راهروی کم نور به طرف در خروجی مدرسه به راه افتادند.
تریستان با خود فکر کرد : ما چهار نفر مدت های طولانی است که با هم دوست هستیم ولی آقای مون از این موضوع خبر ندارد ما حتی کلاس های علوممان هم جدا است.
پس او چرا ما را انتخاب کرده بود که امروز در آزمایشاتش به او کمک کنیم؟
در این لحظه داشتند از جلوی یک پوستر نارنجی و سیاه در مورد جشن هالووین مدرسه می گذشتند.
رزا گفت: اوه!... چیزی تا هالویین نمونده یعنی فکر می کنید ما امسال هم در جشن هالویین شرکت کنیم؟
بلا متفکرانه چهره اش را در هم کشید هرگاه که او چنین می کرد به نظر می رسید که چشم های سبز گربه مانندش در میان کک مک های صورتش گم می شود. گفت: نمی دونم.. شاید ما دیگه برای این کار بزرگ شده باشیم شما می دونید که چه سنی برای شرکت در جشن هالووین بزرگ به حساب میاد؟
تریسان جواب داد: فکر می کنم دوازده یا شاید هم سیزده و همه ما هم دوازده سالمون شده
ری گفت: کی اهمیت میده؟ ما هنوز هم دلمون شیرینی و شکلات می خواد مگه نه؟ پس نشون میده که ما برای جشن هالویین بزرگ نیستیم. پس ما هم باید توی جشن شرکت کنیم.
سپس بلا را محکم به طرف دیوار هل داد به طوری که به شدت با دیوار برخورد کرد و در همان حال گفت: مگه این که تو از آدم گرگ بترسی!
بلا در حالی که متقابلا او را به عقب هل داد گفت: من از آدم گرگ نمی ترسم ولی اگه قرار باشه در هالویین شرکت کنیم باید لباس مناسبی تهیه کنم.
ری گفت: راستی چرا امسال یه مهمونی ترتیب ندیم؟ یه مهمونی با لباسای عجیب و غریب می تونه خیلی جالب باشه!... من سینه و بازوهام رو سراسر با خال کوبی می پوشونم و در نقش ری کبیر و آهنین شرکت می کنم.
سپس هورای کرکننده ای برای خود سر داد د و دوباره بازوی خود را دور گردن تریستان قفل کرد با صدای بلند و ظاهرا خشن گفت: تو با این مشکل داری؟ تو با این مشکل داری؟
این عبارت مورد علاقه او در این گونه مواقع بود و با تکرار آن دیگران را به سرسام می انداخت. تو با این مشکل داری؟
تریستان با یک فشار به بازوی او سرش را از میان بازوان او بیرون آورد و گفت : آره من با این مشکل دارم!
سپس موهای تاب دار و کهربایی رنگ خود را صاف کرد و گفت: که ما یه مهمونی برپا کنیم؟ اونوقت دیگه فرصتی برای رفتن به در خونه ها و شرکت در قاشق زنی نداریم.
تقریبا به در خروجی رسیده بودند تریستان از پنجره راهرو نگاهی به قرص کامل ماه انداخت که در پایین افق عصر گاهی با بی رنگی خودنمایی می کرد.
در همان حال که داشتند از ساختمان مدرسه بیرون می رفتند تریستان نگاهی به پشت سر انداخت و با مشاهده کسی که پشت سرشان بود آه از نهادش بر آمد.
یک نفر کاملا بی حرکت کنار دیوار تاریک ایستاده بود و آنها را تماشا می کرد و به حرف هایشان گوش می داد.
تریستان زیر لب به دیگران گفت: هی بچه ها... و هر چهار نفر به طرف عقب برگشتند.
تریستان چشم هایش را تنگ کرد و در تاریک و روشن راهرو به دقت به کسی که کنار دیوار ایستاده بود خیره شد و او را شناخت .. یکی از پسرهای هم کلاسی خودشان بود.
مایکل مون, پسر معلم علوم
مایکل مون بچه عجیبی بود: لاغر استخوانی با موهای صاف و لخت و سیاه- مانند پدرش و با همان چشم های کوچک و گرد و صورت باریک و نا خوشایند.
مایکل مون غالبا توی خود بود و به ندرت با کسی صحبت می کرد. به نظر نمی رسید که هیچ دوست و رفیقی در مدرسه داشته باشد.
او در حالی که دست هایش را توی جیب های شلوار لی سیاه رنگ خود کرده بود بی حرکت کنار دیوار ایستاده و به تریستان و دوستانش خیره شده بود.
و ناگهان سر وسینه اش را بالا گرفت و راست ایستاد.
دست هایش را بالا آورد و دو طرف دهانش گرفت و فقط دو کلمه بر زبان آورد.
فقط دو کلمه با آن صدای بلند و لی زمزمه گونه خود.
دو کلمه ای که موجی از سرما در ستون فقرات تریستان جاری کرد.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 193]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن