واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: عکس میگیریم. یازده نفری میایستیم روی لاشهاش و به اصرار من قایقی را هم داخل کادر میکشیم. هفده فوت، چیزی از نصف هیکلاش که غمگین و تمام افتاده مینماید بیشتر است. شل است روی ماسه و دهانش از تلاش بی نتیجهی آخر، باز و معطل مانده است. خاکستری بر کتف و کمر تا منتها الیه باله و دم پروانهایاش کشیده شده و افتادن یک ور، سفیدی سینهاش را پنهان نمیکند. نمیپرد. نمیتواند. از بس پا گذاشته در پنجاه سالگی و به چشم خدیجه خیره شده و نتوانسته به خودش بقبولاند دارد پدر بزرگ میشود. چیزی نمیگذرد که از رد ضربهی شمشیری، جگرش بیرون کشیده میشود. « آخ! جگرم سوخت! ». بشکهها را از نیمه بریدهاند و روبه آفتاب تیرماه صف دادهاند؛ در کنار آخرین دیوار بلوکی و آن چند نخلی که هیچوقت به چشم کسی مهم نمیآیند. هرچه به چشم میآید، آمد و رفت اوست. با جامهی بلند سفید که باد درآن میافتد و ناخداییاش را به رخ میکشد. دست راست سایبان چشم، دست چپ تاشده از پشت، کمر را راست نگه داشته، شرق و غرب را میکاود و هی سیگار دود میکند. آن چندتای دیگر، فرمان میبرند. طناب میکشند. لنگر بر میدارند. قایق را بالا میدهند و بیصدا و تند و تند نقلههای پارچه و کارتنهای وینستون و کنت را به جا میرسانند. به گرده میبرند هر چه هم سنگین باشد راه دیگری نیست. معطل نمیکنند کسی برسد خرج بار را زیادتر کند. میاندازند پشت دیوار بلوکی، تا چندتای دیگر از آنجا بردارند. حرفی رد و بدل نمیشود. سیگاری روشن نیست. قایق در تاریکی و سکوت به دریا برمیگردد. گلف اگر باشد، همه شانه میدهند به کار و در خاموشی خودشان و موتور، هیکل بزرگ و بی پروای گلف را از ماسه میکنند، تا آبخور بیشتر که پروانهها به گِل نزند. به همین سادگی و زودی اختیار از کف داده که هیچ نکرده و روزها و شبها را وانهاده به دوری و خفتن زیر چراغ روشن سقف و روزنامههای پخش وپلا و کتابهای تلنبار. نوع تازه تر اثاث و وسایل هم از اصل موضوع چیزی کم نکرده و کامپیوتر و سی دی و سه تار هم درآخر، عصای همین گذرانی محسوباند که پنج سال است میگذرد. به او که گفته بود کاری بکن مرد! کاری بکن برای پسرات! چیزی نمانده که پدر بزرگ بشوی! خیره گوش داده بود. اگرآنقدر نزدیک بود که میتوانست مثل به چشمهای خدیجه، به چشمهایش خیره شود و برق حلقهی اشکی را ببیند، لازم نبود سرش را میان دستهایش بگیرد و دقایقی چشمها را بگذارد روی هم و خودش را خیلی خیلی تنها میان آبهای سیاه و اندکی مواج به شرق و غرب و پائین و بالا بزند و از اینکه هیچ خراشی از هیچ تخته سنگی و حتی سوزشی در جگر بزرگش راه نمییابد غمگین و گیج، راه دهانه هرمز را گم کند. دریا را باهمهی دخترها و پسرها و پنجاه سالگیهای ناشمردهاش، دست نایافته و با تاخیر از آهی که میکشد فرو بیندازد. دست و پایی بزند در آخر شبی، سر بیرون کند از آب و دلش بگیرد از هیاکل آهنی سیاه کشتیهایی که در سرتاسر این روزها که ویلان میگردد همه یکجا با لنگرهایشان به فاصلههای نامعینی میخکوب کف سنگی آبراهه شده اند. با ملوانهای خواب رفته بر عرشههاشان که خواب بندری بینام برآنها چیره است. جگرهای بزرگشان را کول کردهاند و در این حوالی میگردند و از تورها و تیره و تارهای شب پرهیز ندارند. دنیا را به آن بزرگی که نوهاش خواهد دید نمی بیند. یازده نفر و برای هر کدام یک متری روی سر تا دمش جا باز کرده، از بس گذاشته بزرگ و سنگین بشود و در دریا از راهها و بیراههها رفت و آمد کرده است. شبهای تاریک ماه، شبهای حاکم بر ماه و فصل هستند. تاریک است و توردیده نمیشود. چشمههای مرگ دست به دست هم میدهند و دریا را با دیواری دو قسمت میکنند. نگاهی انداخته به ماهیهایی که از گوش گیرافتادهاند در تور و نه پیش میروند و نه میتوانند برگردند. از درهای آهنی پوسیده از شرجی شور پا بیرونگذاشته و از نگاه خدیجه که رویش را گردانده و او را پاییده است که چهطور جامهی بلند تیرهای بهتن کرده و در شمایل شبگردهای حوالی ساحل، با سـیگار تازه روشناش بی خداحافظی پشت نخل کوتاه دم دری گم میشود، تند و بیاعتنا کنار کشیده است. تا ماه بالا بیاید قایق حتماً به جا رسیده است و بارها روی دوشها به انبار رفته و همه برگشتهاند و درهای آهنی پوسیده از شرجی و شوری را هل دادهاند و او هم راست رفته سراغ فلاسک چای شیرین و شیر و هل و یک استکان لببرگردان پر ریخته و لبسوز، هورت کشیده تا سیگار راه باز کند به گلو و دماغ و دهان. به یک حساب سرانگشتی باید سهم او را که بیشتر از بقیه هم هست برای همین سه ساعت و خردهای برابر دو بشکه روغنی بدهند که از جوش جگر کوسهی کر و نمک زیاد نصیباش میشود؛ اگر بشود. اگر بگردد از بالا و پایین و قبله و روز و ببیند سرخ و سایهدار و گیج وگم میگذرد و اعتناییاش به هیچ کس نیست. بو میکشد دختر و پسرهایش را و چشم کمسویاش را میگردانــد زیر آب، راه آبراهه را میجوید به تنگه راه یابد. از عمق به سطح آمده است که ببیند چه؟ ببیند عکس میگیریم روی لاشه افتادهاش بر ماسهها برای ضمیمهی کتاب جانوران خلیج فارس و برای آن که تو باور کنی قد و قامت پیش از تاریخیاش را، قایقی به کنارمان کشیدهایم؟ خودمان را با تکانهامان فشاردادهایم به گردهاش و جای کفشهامان اندکی روی پوست فیلیاش مانده و نمانده و آب از خلل و فرج اسفنج تناش بیرون تراویده و استخوانهای بزرگ قرقرهمانندش و ردیف حلقههای ستون فقراتش تکان نخـوردهاند؟ کر یعنی: نمیشنوم. بیشتر از آن یعنی: نمیبینم. یعنی: به من چه که تو هم از اینجا میگذری؟ دریا برای همهمان جا دارد. دریا، دریاست. کشتیها به راه خودشان بروند. من هم به راه خودم برمیگردم. میگردم و برمیگردم. لنجات را کنارم بران! با من همسرعت کن! نه بیشتر و نه...، نه صدای موتور را کم نکن! من را کر میگویند. کر یعنی: چه اهمیت دارد؟ یعنی: به راه خودم میروم. به خانه بر میگردم. پیش از آنکه ماه بالا بیاید. از سر بالایی کوچه آسفالت بالا میآیم. در این اول پنجاهسالگی که بوی دختر و پسرهایم کمیاب است و اول پدر بزرگی هم هست نفسام میگیرد. کم میآورم اما به دقالبابی، خوابآلود و معطر شببند را پس میکشی و پیش از سلام چهقدر سفارش میکنی. چهقدر چه خبر ؟ چهقدر خب چه خبر؟ چهقدر چای و یخچال و مجلات فیلم و نوار و چرخ خیاطی؟به راه خودم تا آب داغ و حوله و یک لیوان پر شیر، تا خوابیدن دوبارهی تو و بیدار شدن یکی یکی بچهها میروم. چهقدر صدا و سرکشیدن و سردر آوردن از هرچه این چندماه گذشته یا نگذشته است. دراین جا بهجایی میز و صندلی و مبل هال و نوروزی که نبودهام، قرقره استخوان مهرهی آخری کولیِ کر را گذاشتهای کنار توده روزنامهها و کارتن کتابهای آخریام که دانه دانه از زیر زمین بالاآوردهام و شمشیر ماهی سیّاف بزرگ سوزاییام، تکیه داده کنار شومینه. لباس خواب صورتی نازک و معطرت را بردهای به آخر شبی که ماهاش بالانیامده، دارد کم کم صبح میشود.
افتادهام کمی دورتر از آخرین دیوار بلوکی و چند نخل کوتاه و کُنار و گل ابریشم. یک ور افتادهام و آب هم از لاشهام افتاده است. نمیدانستم همان گلوله اول از جگرم رد شده و پشتم را پرتاب کرده لای تخته سنگهای پشت بازوی کج موج شکن. نمیدانستم با همان فقط یک گلوله هم میشود مرد. خود را کشانکشان رساندهام به سمت خدیجه وخانه و صبح و... کم آوردم. از پنجاه سالگی لامذهب است که معطل شدم. از کری و کوری و بزرگی این دریایی که با شب قاطی بود. تور را ندیدم و خوردم به دیواری که برای هوورها تله کرده بودند. بالا و پایینام تور بود. شرق و غرب، شب و موج کمی که نمیگذاشت نخ و گره را ببینم. با پیر چشمی مفرطی که باید ور بروم با روزنامهها و کتابهای تلنبار و آخرش هم از دو سه جملهای که هرشب معلوم نیست چه باشد دلم بگیرد و بخواهم پرتاب شوم در پارکی، پیاده رویی، کنار زایندهرودی، صندلی پرایدی که هی برود، هی برود در شب و جاده و گردشها و احتیاطها و چند تایی تونل و از کنار ماشینهای بزرگ و اتوبوسهای پردهکشیده شب رو بیاعتنا بگذرد. نفس کم نیاورم. همهی این اواخر از آن میگریختم که با قلاب بزرگ و سیم بکسل بسته به آن روی گردنم میپری و در چشم بههمزدنی سر تیز قلاب را در لب پایینیام فرو میکنی. لُنگ را سفت کردهای دور کمر و پای پنجاه سالگیت را از گر دهام بر نمیداری. بالا نه دیگر، پایین میروم. پائین که تو را بکشم به عمقی که نمیشناسی. سیم بکسل را چسبیدهای که خودت را برگردانی به لنج. پایین میافتم و قلاب لب پایینیام را میدراند اگر کاری نکنم. خودم را میکشانم کشانکشان به جایی که بلدم. روز است و مجال گریزم هست. لابهلای آب و عمق گم میشوم. سیم فولادی دنبالم را چسبیده است، پائین میآید. از کف پای چسبانات برپشت و گردنم آزادم. چشم پیرم نمیبیند که روی آب دست میزنی. لنج از تو گذشته است. غصهی خودت را خودت بخور. فکرخودم باید باشم که لبم میسوزد و از قلاب پاره است. لنج تا دلم بخواهد یا نخواهد طناب و بکسل دارد و خســته نمیشود از آمدن دنبا لام. آبراهه را از دست دادهام. فقط اگر این آهن زنگ زدهی حلقه دار نبود راه تنگه را میگرفتم و میرفتم. از حال نمیرفتم و میرفتم و از سربالایی خلیج به دریا، از نفس نمیافتادم. پایاناش همان پشت دری بود که شب بسته بود. میافتم از نفس. آب مثل خون از پاره لبم پس ریخته است. حالی نیست. چای میریزد تو یقهام. سیگار از دستم، دود از دماغ و دهانم میافتد و قبول میکنم قرار همین پنجاه سال بوده است. نوه ندیده و به صبح نرسیده، روی آسفالت دراز بکشم. جگرم از نمک زیاد بسوزد. از ساعتی پیش که بی هوایی، بیاعتنایی به بههم ریختگیِ سطح آب و تاریکی، به توری زدم که شاید هم برای من پهن نشده بود. غفلتا چرخیدم به طرفی و با همه پرهیزی که از هوورهای گوش پهن و بازیگوش داشتم گیر افتادم و تور دور سر و سینهام پیچید. از شیشهی جلو پرت شدم و باد تریلی، دراز و داغ و تاریک کشید مرا و رفت. پهلویم پاره شد و جگرم از آخ بلندی پاشید. ساحل پیدا نبود. آن دیوار بلوکی آبادی هم نه. چراغ روشن و روزنامههای پخش و پلا و یک کارتن کوچک کتاب تازه چاپ هم همان. پشتم از یک گلوله گمان نداشتم بسوزد اینهمه. از رد شمشیر زنگزدهای که دور سری میچرخید و رقص ماهی میکرد و اسفنج آبدار پشت و پهلویم را میترکاند. گمان نداشتم در چشم بههمزدنی دراز بکشم و انگار چیزی مثل خون از شقیقهام راه بگیرد روی اسفالت حوالی آخر آباده که هیـچ بویی از دریا با آن نیست. خیلی مجبور، با چشم نیمبازم که نزدیک را نمیبیند پلک بزنم از برق فلاشها و چراغهای سرخ گردان و خط سفید وسط جاده را دنبال کنم. طوریکه ا گر میتوانستم، میتوانستم اگر، پیش ازآنکه ماه بالا بیاید تا پشت در میرسیدم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 463]