رمان خاطرات یک خون اشام

واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: خاطرات یک خون آشام
کتاب اول : بیداری

.: فصل اول :.

4 سپتامبر
دفترچه خاطرات عزیز
امروز چیز وحشتناکی قراره اتفاق بیافته.
نمی دونم چرا اینو می نویسم. این خیلی مسخره است. هیچ دلیلی نداره که از این موضوع نگران بشم
یا به هر دلیلی خوشحال ، اما...
اما من اینجام. پنج و نیم صبح، بیدار و وحشتزده. هنوز دارم بخودم میگم که من از فاصله زمانی بین
فرانسه و اینجا گیج شدم اما این نمی تونه توضیح درستی باشه که چرا من احساس وحشت میکنم.
احساس گم شدن.
دو روز پیش موقعی که من و خاله جودي و مارگارت از فرودگاه بر می گشیتم احساس عجیبی
داشتم. وقتی که به خیابان خودمون پیچیدیم ناگهان فکرکردم مامان بابا تو خونه منتظر ما هستن.
شرط می بندم که اونها توي ایوان جلویی و یا اتاق نشیمن از پنجره به بیرون نگاه میکنن. باید خیلی
براي من دلتنگ شده باشن. می دونم این احساسات خیلی مسخره بنظر می رسه.
حتی با وجوداینکه خونه رو دیدم و ایوان جلویی هم خالی بود باز هم همانطور فکر میکردم. بسمت پله
ها دویدم و در زدم. وقتیکه خاله جودي در را باز کرد بسمت داخل دویدم و در هال ورودي ایستادم و
گوش دادم منتظر بودم که مامان از پله ها بیاد پایین و یا بابا از اتاقش صدام بزنه.
همون موقع خاله جودي چمدانها رو به تندي پشت سر من به زمین انداخت و آه بلندي کشید و گفت
و مارگارت خندید. وحشتناکترین احساسی که در تمام عمرم با اون مواجه شدم « . بالاخره خونه ایم »
به سراغم آمد. هرگز به این شکل در خودم گم نشده بودم. خانه، من خانه هستم. چرا این صدا اصلاً
شبیه من نیست؟
در اینجا متولد شده بودم ، در چرچ فلز . همیشه در این خانه زندگی کرده ام . همیشه این اتاق خواب
قدیمیم بوده و اون قسمتی از کف اتاق موقعی که من و کارولین سعی کردیم یواشکی سیگاري روشن
کنیم سوخته بود زمانی که کلاس پنجم بودیم و نزدیک بود از دودش خفه بشیم.
می توانستم از پنجره به درخت بزرگی که دو سال پیش مت و دوستاش از آن بالا رفتند و جشن تولد
من را خراب کردند نگاه کنم. این تخت ، صندلی ، کمد لباس ، همشان فقط و فقط مال من اند .
اما حالا همه چیز بنظرم عجیب می آمد، حتی اگر به اینجا تعلق نداشتم. بنظر می رسید که در این
مکان غریبه ام.
بدتر از آن اینکه که احساس می کردم به جایی تعلق دارم اما نمی تونستم پیدایش کنم.
مریدیث فهرست برنامه هاي منو داشت اما احساس نمی کردم که دارم باهاش پاي تلفن صحبت
میکنم. خاله جودي به هرکسی که زنگ زده بود گفته بود که پروازم تاخیر داشته و من خوابم. اما سر
شام با چهره خندانی به من نگاه میکرد.

این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]

[مشاهده در: www.freedownload.ir]

[تعداد بازديد از اين مطلب: 999]