محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1828671776
مطالعه پديده مرگ در زندگي روزمره مرگ روزمره
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: مطالعه پديده مرگ در زندگي روزمره مرگ روزمره
خبرگزاري فارس: مطلب حاضر ميكوشد تا با نگاه به پديده مرگ در جوامع انساني دلالتهاي معنايي – اجتماعي پديده مرگ را در جامعه ايران به بررسي بگذارد.
مرگ در زندگي هر روزه چه نمودي دارد؟ گروههاي اجتماعي مختلف در ارتباط با مرگ چگونه رفتار ميكنند؟ آيينهايي كه در جوامع گوناگون بشري به خاطر مرگ افراد برگزار ميشود، چه دلالتهاي معنايياي دارند؟ آيا جوامع بشري واكنشهاي خاصي نسبت به مرگ از خود نشان ميدهند؟ اينها و صدها پرسش ديگر، موضوع جامعهشناسي مرگ را تشكيل ميدهد. بر اين اساس مطلب حاضر ميكوشد تا با نگاه به پديده مرگ در جوامع انساني دلالتهاي معنايي – اجتماعي پديده مرگ را در جامعه ايران به بررسي بگذارد.
اهميت «زندگي روزمره» در مطالعات فلسفي و جامعه شناختي، پيوند مستقيمي با نقد رويكردهاي دوانگارانه فلسفه روشنگري و متافيزيك غربي دارد. افلاطون – به عنوان سرآغاز متافيزيك غربي – با تفكيك قائل شدن ميان دنياي مثالي و زندگي جاري، دنياي مثالي را دنياي واقعي ميداند و زندگي فعلي و روزمره را چيزي بيارزش و گذرا از نسخه اصلي تصوير ميكند.
نقد رويكردهاي دوانگارانه را ميتوان به نام «هايدگر» شناخت. فلسفه هايدگر با نقد سوژه دكارتي راه فراخي براي اهميت بخشيدن به «زندگي روزمره» گشود. هايدگر در كتاب «وجود و زمان»، «دازاين» يا وجود انسان را «بودن – در- جهان» ناميد تا نشان دهد «دازاين» سوژهاي نيست كه بر فراز جهان ايستاده باشد و بتواند فارغ از هر ارزشگذارياي با آن مواجه باشد بلكه جهان و دازاين چنان در هم تنيدهاند كه امكان جدا ساختن آنها از يكديگر وجود ندارد. از نظر وي، اين درهم تنيدگي از برخورد با سادهترين ابزار در زندگي روزمره مثل چكش تا «بودن – با» يعني نحوه رفتار با انساني ديگر را شامل ميشود.
هايدگر در واقع اولين فيلسوفي بود كه به شرح زندگي روزمره و نقش تكنولوژي و فرهنگ در دنياي مدرن پرداخت. او براي نخستين بار متوجه ميشود كه زندگي روزمره خلاف آنچه متافيزيك غربي ميپندارد، محل وقوع حوادث تكراري و بيارزش نيست بلكه ساحتي است كه حتي اگر آدمي قرار است به اصالت برسد، بايد در متن آن به تعالي دست يابد.
زندگي روزمره به تعبير مايك فدرستون، زيست – جهاني است كه زمينهاي غايي را براي تمام مفهوم پردازيها، تعاريف و روايتهاي ما فراهم ميسازد. اين مقوله فارغ از دانشهاي قوام يافته و روشمنديهاي مرسوم عمل ميكند و تاكيدي دارد بر آنچه روزمره اتفاق ميافتد. در واقع منظور، برنامههاي يكنواخت و تجارت تكرار شونده بديهي انگاشته شده و باورها و اعمال جهان معمولي پيش پا افتاده است كه وقايع بزرگ و امور خارقالعاده – به تعبير فدرستون – بر آن هيچ تأثيري ندارد. زندگي روزمره به يك معنا امر پيش پا افتادهاي محسوب ميشود و به همين دليل ممكن است در نگاه اول چندان جدي و قابل مطالعه به نظر نرسد اما اين جمله هگل كه «امر آشنا ضرورتاً ام شناخته شده نيست» مورد توجه فيلسوفان زندگي روزمره بوده است. از همين رو مطالعه زندگي روزمره متضمن اين ضرورت است كه فعاليت خود فرد تابع همان معرفت عملي و روالهايي است كه درباره ناهمگونيها و بينظم و نظام بودن آنها به ندرت نظريه پردازي ميشود. با وجود اين، درست همين بديهي انگاشتگي زندگي روزمره است كه آن را به يك موضوع پژوهش اجتماعي ارزشمند تبديل ميكند.
زندگي روزمره هميشه يكي از مفاهيم اساسي در تحليلهاي اجتماعي بوده است. به عنوان مثال سنت هرمنوتيكي آلماني (مفهوم تجربه)، تحليل وبر از جامعه مدرن كه با مفهوم عقلانيت صوري توضيح داده ميشود (وبر: كنش كمي و محاسبه پذيري چون كنش عقلاني معطوف به هدف بر دنياي ما انسانها چيره شده است)، بحث ماركس دباره بت وارگي كالا و مبادله كالايي كه زندگي روزمره را تسخير كرده است، روش فرويد در آسيب شناسي رواني زندگي روزمره (فرويد: ما از كنار بسياري كنش پريشيها همانند لغزشهاي زباني، فراموش كردن اسامي خاص و تپق زدن به آساني عبور ميكنيم اما همين رويدادهاي معمولي در زندگي همه ما جاري است و منبع مهمي براي تحليل و رخنه به ناخودآگاه محسوب ميشود)، بحث لوكاچ درباره شيء وارگي كالا (لوكاچ: مبادله كالايي و پيامدهاي ساختاري آن بر تمام زندگي روزمره تأثير گذارده است)، تحليل دقيق زيمل از تجربههاي زندگي روزمره (پول، فرد جست و جوگر، ويرانه، خسيس، بيگانه و …) و برداشت انديشمنداني نظير بنيامين (در پروژه پاساژها) و باختين (در مفهوم كارناوال) و از همه بيشتر پست مدرنها همه به اين مفهوم معطوف بوده است. برخي از تحليلها بخشي از سنت جامعه شناسياند، در حالي كه برخي ديگر با فاصله نزديكتري نسبت به رشتهاي نوظهور تحت عنوان مطالعات فرهنگي قرار دارند. در مطالعات فرهنگي، مطالعه زندگي روزمره به يك معنا بررسي فرايندهايي است كه به مدد آنها مناسبات موجود، قدرت خود را باز توليد ميكنند.
در واقع، نگاه به زندگي روزمره براي مطالعات فرهنگي كه دانشي براي تحليل جامعه سرمايهداري تثبيت شده تلقي ميشود اهميتي فراوان دارد. از اين منظر، مطالعات فرهنگي گرايشي براي نقد زندگي روزمره است. در اينجا زندگي روزمره قلمروي وسيع در نظر گرفته ميشود كه در آن توليد، توزيع و مصرف فرهنگ عامه اتفاق ميافتد. تعدادي از نظريه پردازان در صدد درك روندهاي تاريخي بودهاند كه منجر به انقياد و مستعمره شدن فرايند زندگي روزمره شده است؛ به عنوان مثال، هابرماس معتقد است سيستم، با بهرهگيري از كنش عقلاني ابزاري (نظامهاي سياسي، اداري و اقتصادي) به مناسبات رهايي بخش زيست – جهان روزمره هجوم آورده و كنش ارتباطي را فرسوده است يا هانري لوفور به انتقاد از دستكاريهاي سيستماتيك فرهنگ تودهاي در آگاهي و كنش فردي ميپردازد. به عقيده لوفور تجربه روزمره در جامعه سرمايهداري اخير كه به صورت انبوه توليد ميشود، چيستي انسانها را از آنچه درباره خود ميانديشند و زندگي واقعي آنان را از آنچه درباره زندگي خود ميانديشند، جدا ميكند.
از نظر هابرماس، سيستم، خطري براي زيست – جهان محسوب ميشود و اگر بنا باشد كه قابليت زندگي روزمره براي شكوفا ساختن توان ارتباطياش باز شناخته شود، بايد تجاوزات نظام به زيست – جهان مهار شود. لوفور نيز بر نياز به فراتر رفتن از كالايي كردن زندگي روزمره معاصر در جامعه بوروكراتيك مبتني بر مصرف كنترل شده و از بند رها كردن جنبههاي سبك سرانه زندگي روزمره تأكيد ميكند.
در تمام توجهات به زندگي روزمره، نكته مهم كشف مناسباتي است كه به زندگي روزمره توده مردم شكل داده است. نكته اينجاست كه در جامعه معاصر ديگر نميتوان مرزبنديهاي اجتماعي ميان گروههاي مختلف يك جامعه و نيز جوامع مختلف را با هم در ويژگيهاي انتسابي ثابت آنها همچون طبقه، جنسيت، نژاد يا زبان تلقي كرد، بلكه مرزبنديها به صورت تأملهايي ترسيم ميشود كه هويت جمعي گروهها و جوامع به واسطه الگوهاي مشترك سلايق، عادات و علايق حاصل ميشود؛ سلايق، عادات و علايقي كه خود را در زندگي روزمره افراد مينمايانند.
در واقع اجزاي زندگي روزمره عناصري هستند براي درك مناسبات فرهنگي – اجتماعي يك گروه يا يك جامعه با اينكه مطالعه زندگي روزمره تاكنون عمدتاً به دامنه نسبتاً مختصري از فعاليتها و خصوصاً مصرف گرايي محدود بوده، شماري از رفتارهاي عام جمعي ديگر را نيز ميتوان مطالعه كرد و بر اساس دلالت آنها به عنوان استراتژيهاي زندگي روزمره، خطوط كليشان را ترسيم كرد.
اساساً مطالعه اجزاي زندگي روزمره كه معمولي و دم دستي مينمايد به ما كمك ميكند كه منطق فرهنگي هر جامعهاي را به گونهاي انتقادي درك كنيم. با بسط و گسترش درك انتقادي درباره زندگي روزمره است كه ميتوانيم از توصيف صرف فعاليتهاي پروبلماتيك كنشگران اجتماعي در درون شبكههاي اجتماعي خاص فراتر رفته (اتفاقي كه در دانش جامعهشناسي رخ نميدهد) و به تعبير گاردينر – به شيوهاي تحليلي – اين فعاليتها را به تحولات اجتماعي – اقتصادي گستردهتري مربوط سازيم.
نظام عيني و مفهومي «مرگ» يكي از اجزاي مهم زندگي روزمره است. به عبارتي ديگر مرگ ديگران و ترس از مرگ خود همواره «تجربه» ميشود و نوع اين تجربه بخش مهمي از نظام مفهوم و عيني فرهنگ را ميسازد.
هر چند مرگ نيز مانند ديگر عناصر زندگي روزمره (پوشش و مد، موسيقي، رسانهها و …) در همه جا تجربه ميشود و عمومي است، اما به غير از اينكه نوع اين تجربه در جوامع و گروههاي مختلف، متفاوت است (مانند ديگر اجزاي زندگي روزمره) اين ويژگي منحصر به فرد را دارد كه از قدمتي طولاني – به مثابه ابژه شناسايي و فهم – برخوردار بوده است (بر خلاف ديگر اجزاي زندگي روزمره). مرگ از گذشتههاي دور يكي از موضوعات و دغدغههاي بشري بوده كه همواره بدان انديشيده است.
سابقه فربه و ادبيات قابل توجه فلسفي – ادبي مرگ كه در فلسفه و هنر فرهنگهاي مختلف متجلي شده – گوياي اين ويژگي منحصر به فرد «مرگ» بوده كه مرگ همواره تجربهاي انديشيده شده بوده است.در اينجا لازم است كه به تمايز 2 نوع تجربه اشاره شود؛ تجربه زيسته و تجربه انديشيده شده.
ريچارد پالمر در كتاب «علم هرمنوتيك» و بررسي خود درباره مفهوم «تجربه» نزد نويسندگان آلماني بر اين مسئله تأكيد دارد كه تحت تأثير ديلتاي و در سنت آلماني، بين 2 نوع تجربه تفاوت هست؛ يكي Erfahrung كه ميتوان آن را به تجربه انديشيده، تجربه جمعي و انباشتپذير ترجمه كرد كه ميتواند مورد تبادل و تأمل قرار گيرد و ديگري Erlebnis كه در واقع تجربه زيسته يا زيست شده و آني است. Erfahrung تجربهاي است متمركز و منسجم و Erlebnis تجربهاي است پراكنده، خام، ابتدايي، بيواسطه و پاره پاره كه به پيشا زبان و پيشا تأمل تعلق دارد و در زبان آلماني، هم ريشه با فعل زيستن (Leben) و دال بر بيواسطگي خود زندگي در برخورد ما با آن است. والتر بنيامين در درون آن سنت به مفهوم «تجربه» پرداخت و در مقالهاي تحت عنوان «در باب برنامه فلسفه آينده» اين نكته را يادآور شد كه تجربه كانتي، تجربهاي است كه ديگر تناسبي با تجربه انسان امروزي ندارد و سعي كرد صورتبندي تازهاي بر اساس مفهوم «تجربه» در شناخت جهان جديد ارائه دهد. تئوريهاي مطالعات زندگي روزمره تحت تأثير آموزههاي بنيامين، سعي كرد توجه خود را خلاف سنت رايج جامعهشناسي و فلسفه مبذول تجربههاي زيسته سازد. مطالعات فرهنگي در توجهات خود به زندگي روزمره در واقع دست روي همين تجربههاي زيسته يا آني ميگذارد.
بر اين اساس، موضوع «مرگ» هر چند در سنت فلسفي از سابقه طولاني مدت برخوردار است اما در درون پارادايم مطالعات زندگي روزمره به مرگ نه به مثابه يك تجربه انديشيده بلكه به مثابه يك تجربه زيسته توجه ميشود. با نگاه مطالعات فرهنگي به مرگ، مرگ بخشي از هستي اجتماعي ماست كه هر روز آن را «تجربه» ميكنيم و در قبال اين تجربه، نوعي خاص از كنشها و نهادهارا صورتبندي ميكنيم. مطالعات فرهنگي، اين كنشهاي روزمره و نهادها را مورد توجه قرار داده و سعي ميكند مناسبات باز توليد كننده سلطه را در درون اين عنصر خاص (مرگ) بشناسد.
به تعبير لوفور، زندگي روزمره موضوع مناسبي براي فلسفه است زيرا زندگي روزمره غيرفلسفي است و فلسفه را از موضوعات سنتي به سمت رويدادهاي تكراري و اينكه هستي اجتماعي اشخاص چگونه توليد ميشود، هدايت ميكند. به نظر او، وظيفه دانش پژوهان زندگي روزمره، يافتن نوعي الگوي معنادار در زندگي روزمره اشخاص نوعي است؛ يعني در فعاليتهاي تكراري، در اشيايي كه ميخرند و مورد استفاده قرار ميدهند، در اخباري كه ميخوانند، آگهيهايي كه ميشنوند و ميبينند و … .
آنچه اهميت خاص دارد، كشف ابعاد ايدئولوژيك و پنهان فعاليتهاي ما و ايدئولوژيهايي است كه رسانهها و ديگر نهادهاي ايدئولوژيك و نيز مناسبات اجتماعي به وسيله آن موضوع خاص منتقل ميكنند.
مرگ از درون زندگي روزمره ما به بيرون پرت شده است. ما ديگر مردگان را نميبينيم. گورستانها، محلهاي شستن اجساد (غسالخانهها) و سردخانهها از جلوي چشمان ما دور شدهاند. در واقع، ما مردگان واقعي را نميبينيم بلكه آن چيزي كه ميبينيم، بازنمايي مردگان در تصاوير تلويزيوني است.
به دليل پيشرفتهاي بشري در حوزه پزشكي و نيز رشد فرايندهاي متمدن شدن، مردگان از واقعيت به «تصوير» تبديل شدهاند. كمتر اتفاق ميافتد كه جسدي را ديده باشيم. مردگان طي يك فرايند شبه بوروكراتيك، سريعاً از مناظر عمومي جمعآوري ميشوند و به دورترين مناطق بيرون از شهر برده شده و توسط كارگراني حرفهاي و مخصوص، آماده خاكسپاري شده و به گونهاي پوشيده دفن ميشوند. والدين تا ميتوانند كودكان را از گفتن واژه «مرگ» بر حذر ميدارند، آنها را به مراسم خاكسپاري نميبرند و به بهانه تأثيرات بد رواني از كنار مردگان دورشان ميكنند.
اما در گذشته، مرگ به گونهاي تجسد يافته و ملموس در زندگي روزمره افراد حضور داشته است. گورستانها نه مكانهايي دور افتاده از شهر بلكه مكانهايي درون شهر بودند و افراد ميتوانستند اجساد را تجربه كنند. از سوي ديگر، در قرون گذشته، انسانها امكانات ناچيزي براي تسكين دردهاي خود داشتند و فرايند بيماري هاي آنها تا مردن به وسيله داروهاي تسكين بخش يا اتاقهاي پنهان در بيمارستانها پنهان نميشد؛ افراد در ميان اقوام و نزديكان خود درد و رنج پيش از مرگ را تحمل ميكردند و همه شاهد دردهاي آنها بودند.
امروزه افراد «يكباره» ميميرند. مرگ تبديل به «رخداد»ي غيرمنتظره شده است كه ديگران را غافلگير ميكند؛ به اين خاطر كه فرايند مرگ از جلوي چشم همه – و حتي خود بيمار – پنهان ميشود. داروها و صنعت پزشكي، مرگ را تبديل به رخداد كردهاند. از سويي ديگر، مناسبات پيچيده شهري نيز در اين امر بيتأثير نبودهاند. زندگي شهري خالق نوعي خاص از امراض و شيوههاي مردن شده است. امروزه در همه جا ميخوانيم كه سكتههاي قلبي و مغزي مهمترين عامل مرگو ميرها هستند. افزايش سكتههاي قلبي و مغزي در دوران جديد بيشك محصول شهرها و مناسبات شهري است. صفهاي طويل بيماران منتظر جراحي قلب در بيمارستانهاي شهرهاي بزرگ از واقعيت تأثير نوع زندگي در نوع مرگ خبر ميدهند.
مرگ بدون درد، آرامتر و رخداد گونه منجر به پوشيدگي مرگ از زندگي روزمره ما شده است. نوربرت الياس در اين باره مينويسد: «آنچه قطعي است، اين است كه در قرون وسطي، به نسبت روزگار ما، به شيوهاي آشكارتر و پربسامدتر سخن از مرگ و مردن ميرفت. ادبيات عاميانه آن روزگار به اين امر گواهي ميدهد». آنچه مشخص است اين است كه در مقايسه با اكنون، مرگ در گذشته چندان پوشيده و در پرده نبود بلكه وجهي فراگيرتر و مأنوستر داشت. امروزه ما با تصوير مرگ روبهرو هستيم. تلويزيون، تصاويري از كشته شدگان يا مردگان را از سراسر دنيا مخابره ميكند؛ مردگاني كه محصول خشونتها و حوادث طبيعياند يا فيلمهاي سينمايي پر زد و خورد و خشن نشان ميدهند كه افراد زيادي در آن به راحتي ميميرند. اين نوع مواجهه ما با مرگ (بازنمايي شده) مهمترين نقش را در تقويت حس ناميرايي ما بازي ميكند.
تجربه با واسطه ما از مرگ، به سبب تصوير، برانگيزاننده اين باور براي ماست كه مرگ «دور» از ماست و در جايي ديگر يا مجازي، رخ ميدهد. در حقيقت پنهان شدن مرگ در زندگي روزمره و انعكاس آن در تلويزيون در ميانه هزاران هزار تصوير تخدير كننده ديگر (در قالب سريالها، سرگرميها و … ) بودن مرگ را باور ناپذيرتر ميسازد.
ايمني ما در برابر خطرات غيرمترقبه طبيعي و تهديدهاي جاني مرسوم در گذشته، هم به (پروژه) سكولاريسم (كاهش باور به دين) كمك كرده است و هم منجر به افزايش عمر افرد شده است. با طولانيتر شدن زندگي، مرگ به تأخير ميافتد. در اين حال ديگر منظره مردن و افراد مرده ديگر، امري عادي و پيش پا افتاده نيست. دنياي جديد با ساختن اين باور (مرگ براي پيري است)، در واقع تجربه مرگ را هم به مثابه يك تجربه عيني كاهش داده است و هم به مثابه يك تجربه ذهني. افراد ديگر تا جواناند و از متوسط عمر دور هستند، به مرگ نميانديشند؛ اگر هم بينديشند، انديشه آنها اشكال فانتزي پيدا ميكند. عدم انديشيدن به مرگ كاملاً مبتني است بر تسلط تكنولوژيك بر واقعيت با بهرهگيري از دستاوردهاي مبهوت كننده علوم طبيعي نوين.
اين عدم انديشيدن گوياي اين نكته نيز هست كه نياز به انديشيدن به مرگ از ميان رفته است. مرگ در نظر پيشينيان، اسطورهاي بود كه براي دردها، فقدان و نيز ندانستههاي آنها پاسخي آرامش بخش دست و پا ميكرد. علم مدرن با صورتبندي جهانبيني تازه درباره منشأ حيات و چگونگي كاكرد آن و نيز كاستن بسياري از دردها و فقدانها، مفهوم مرگ را تغيير داده و نياز به انديشيدن به آخر را كمرنگ ساخته است. همان گونه كه مشخص است، تغيير در نوع زندگي انسانها در طول تاريخ، بينش آنها را نسبت به مرگ تغيير داده است؛ اين به اين معناست كه تجربه مرگ به عنوان يكي از عناصر زندگي روزمره، از منطق حاكم بر كليت زندگي روزمره پيروي ميكند.
در اين حال، اگر يكي از مهمترين دغدغههاي مطالعات فرهنگي را فهم سويههاي سلطه در لايههاي پنهان كنشهاي روزمره بدانيم، توجه به ايدئولوژيهاي مستتر در تجربه مرگ، يكي از وظايف نگاه مطالعات فرهنگي به اين عنصر مهم در زندگي روزمره است.
تكنولوژي مدرن تجربه مرگ را نيز همچون ديگر عناصر زندگي روزمره در بر گرفته و سيستم اقتصاد، تجربه مرگ را مورد هجوم قرار داده است. اين گونه القا ميشود كه صنعت پزشكي ميتواند جلوي مرگ شما را بگيرد. اقتصاد، اين بار در هيأت صنعت پزشكي از ترس از مرگ افراد بهره برده و با استفاده از تبليغات به واقع اقتصادي (و به ظاهر پزشكي) فوبياي مرگ را به گونهاي دروغين تشديد ميكند. در واقع اين فوبياي دروغين است كه جايگاه پزشكي و بيمارستان را در زندگي روزمره شهرنشينان تا بدين سان ارتقا بخشيده است.
فوكو در كتاب «زايش درمانگاه» سعي ميكند به چگونگي ايجاد «گفتمان پزشكي» در دنياي جديد و ارتقاي جايگاه پزشكي در زندگي روزمره توجه نشان دهد. فوكو با شيوه تباركاوي نشان ميدهد كه در پزشكي قرن هجدهم، آنچه اهميت داشت، طبقهبندي بيماريها بود. پزشك در آن دوره سعي ميكرد هر بيمارياي را درون يك طبقهبندي خاص جاي دهد و بر اساس جايگاه آن طبابت كند. بنابراين فرد بيمار در اين معادله پديدهاي حاشيهاي محسوب ميشد و پزشك ابتدا بيمار را در تشخيص مرض فاقد اهميت ميشمرد و در پي آن بود تا موضع و جايگاه بيماري را در طبقهبندي پزشكي كشف كند. در نيمه دوم قرن هجدهم، ناگهان مناسبات ميان نوع بيماري و ارتباط آن با ارگانيسم خاصي كه بيماري در آن استقرار دارد، اهميت خاصي يافت؛ به عبارتي ديگر كالبد بيمار اهميت يافت.
از نظر فوكو، همان گونه كه جنون و ديوانگي موضوع علم روانپزشكي شد، مرگ نيز به علم پزشكي جهتي تازه بخشيد. در واقع تضاد ميان قدرت پزشك با ناتواني و مرگ بيمار، گفتمان جديد پزشكي را سامان داد. از نظر او در پزشكي جديد، سوژه پزشك در برابر ابژه بيمار قرار گرفت و بدن بيمار بعد از مرگ تبديل به موضوع تجربي شد . روش شناسي اين دانش نوين، آناتومياي بود كه با جسم بيجان انسان سروكار داشت. در اين راستا، مرگ سرآغاز تكوين معرفت به شمار ميرفت؛ بر خلاف قرن هجدهم كه نه تنها مرگ پايان زندگي محسوب ميشد بلكه پايان بيماري و محدوديتها نيز بود. در واقع در پزشكي جديد، جسم مرده، ابژهاي است براي شناخت بيشتر از طريق كالبدشكافي و آناتومي. اين نكته بدين معنا نيست كه شيوه كالبدشكافي يا آناتومي، منجر به تغيير جايگاه پزشكي شده است بلكه به اين معناست كه پزشكي جديد، نتيجه برقراري رابطهاي جديد در گفتمان پزشكي است كه ميان چندين عنصر مجزا پديدار شده است.
بعضي از اين عناصر به جايگاه پزشكان مربوط ميشد، برخي ديگر به موقعيتي نهادي و تكنيكي كه پزشكان از دريچه آن سخن ميگفتند، ارتباط داشت و برخي هم به مقام پزشكان به عنوان فاعل شناسا. فوكو معتقد است كه اين رابطه ميان عناصر مختلف، به وسيله گفتمان پزشكي است كه به مثابه كردار ميان همه اين عناصر، منظومهاي از روابط را برقرار ميكند و دائماً از آن استفاده كرده و بر قدرت خود ميافزايد.
در واقع راهكارها و عملكردهاي اجتماعي، سياسي و اقتصادي درمانگاهها در ارتباط با حوزههاي قدرت در متن جامعه پيوند يافت. ادراك پزشكي ماهيتي اجتماعي حاصل كرد و از عرصه بيمارستانها به متن جامعه راه يافت و دانش پزشكي با بافت اجتماعي قدرت در هم آميخت.
رسانهها و به خصوص تلويزيون – با انواع برنامههاي پزشكي و كارشناسان رنگارنگ سلامت يكي از مهمترين عناصري است كه در شكلدهي گفتمان پزشكي جديد نقش بازي ميكند.
همواره اين گونه تصوير ميشود كه پزشكان ميتوانند مرگ را به تأخير بيندازند؛ در حالي كه آنها تنها قادرند به حفظ مصنوعي حيات منجر شوند. همان گونه كه گادامر مينويسد، پزشكان با طولاني كردن مصنوعي حيات در واقع به طولاني كردن مرگ دست ميزنند. بسياري از بيماران را ديدهايم كه مدتهاي مديدي را در بيمارستان سپري كردهاند و در نهايت مردهاند. آنها در واقع تنها به چرخش مالي گفتمان پزشكي خدمت رساندهاند. نكته جالب اين است كه بيماران و نزديكانشان بعد از تحمل دردها و رنجهاي طولاني (تجربه مرگ طولاني) از عاملان همين درد و رنج طولاني (تكنولوژي پزشكي) ملتمسانه ميخواهند كه به اين وضعيت پايان دهند و مرگ را به بيمار هديه كنند. بيمارستانها با وجود تلاش صادقانهشان در زندگي بخشيدن به بيماران، در كار ترتيب دادن مرگند. اين نكته به معناي نفي خدمات پزشكي به انسان نيست بلكه بر اين مسئله تأكيد دارد كه چگونه گفتمان پزشكي در زندگي روزمره جديد، تا بدين حد قدرت يافته و افراد را به خود وابسته كرده است.
منطق زندگي روزمره به تجربه مرگ نيز سرايت كرده است. بهشت زهرا نمونه عالي اين نفوذ است. بهشت زهرا به عنوان تجسد مكاني تجربه مرگ، بر اساس منطق حاكم بر تمام عناصر زندگي روزمره مدرن عمل ميكند؛ روزانه صدها جسد را به صورت كامپيوتري ثبت كرده و با بهرهگيري از مكانيسم منظم آمبولانس، مردهشور خانه و غسل، كفن، روحاني متصدي نماز ميت ( كه در اتاقكي در انتظار مردهها نشستهاند و به نوبت جا عوض ميكنند) و قبرهاي از قبل آماده شده، نظم حاكم بر سيستم را تا لحظات آخر بودگي فرد روي زمين، حتي بر جسد او تحميل ميكنند.
نكته جالب اين است كه بهشت زهرا در ايران يكي از منظمترين ادارات است؛ بوروكراسي در آنجا بهتر از هر اداره و وزارتخانهاي عمل ميكند و معمولاً مراجعان، راضياند. شايد اين مسئله بدين خاطر باشد كه هدف مشخص است و نيازي به پارتي بازي نيست. در بهشت زهرا همه ميدانند كه چه كاري بايد انجام دهند و تا پايان مسير، كارها مشخص است. انضباط بر بدنهايي اعمال ميشود كه صامتاند و براي همين مشكلي درست نميكنند؛ كسي از آنها به دنبال پارتي بازي براي راه افتادن كارهايش نيست، توي صف نميزند، رشوه نميدهد، شكايت نميكند و … همراهان مرده نيز آن قدر درگير دلشوره و ترس شخصي، فضاي خاص قبرستان و غم از دست دادن هستند كه توانايي اختلال در نظم سيستم را ندارند. در واقع بهشت زهرا اتوپياي ادارات ماست. اگر در شهرهاي ما سازمان عقلاني كاريزماتيك يا سنتي حاكم است، در بهشت زهرا عقلانيت معطوف به هدف، به بهترين نحو جلوهگر ميشود. در اين ميان، آنچه در بهشت زهرا بازتوليد ميشود، بيش از آنكه احساس ترس از مرگ، ايمان به خدا و … باشد، قدرت نهادهاي متصدي كفن و دفن و نظام پزشكي است.
نظام پزشكي چنان تصوير غلوآميزي از خود در اذهان عمومي ساخته است كه به افراد، نوعي از حس ناميرايي بخشيده است. افراد حتي در درون قبرستانها هم دل به اميد تكنولوژي پزشكي بستهاند و مرگ خود را باور ندارند؛ براي همين است كه تا از فضاي قبرستان فارغ ميشوند (معمولاً هنگام نهار در يك رستوران مجلل) مراسمي را كه قرار بود براي آنها حزنانگيز و عبرتآموز باشد، به كارناوالي جهت خنده و شادي با دوستان تبديل ميكنند.
ارجاع علت مرگ از سوي بازماندگان به يك عامل پزشكي – درماني و دور شدن از پايان عمر به مثابه يك علت خود بنياد مورد قبول در گذشته، از ديگر جلوههاي قدرت گفتمان پزشكي است.
- مردهها را چندي است كه در تهران با مرسدس بنزهاي آخرين سيستم حمل ميكنند چرا؟ شايد به اين خاطر كه زندهها را همچنان با بدترين اتومبيلها حمل ميكنند.
- تصوير قبلي ما از نعشكشها، ماشينها و انسانهايي بودند با رنگهاي پريده، ماشينهايي قديمي و آدمهايي معمولاً عصبي و محروم. اين تصوير امروزه عوض شده است اما به نظر ميرسد كه راه زيبايي شناسانه كردن مرگ اين نباشد. معمولاً براي اين كار در كشورهاي پيشرفته دنيا از تئاتر، ادبيات و سينما استفاده ميشود نه از بنز.
- سوار كردن اجساد در درون اتومبيلهاي آخرين سيستم از همان منطقي پيروي ميكند كه گرفتن سمينار و يادبود براي بزرگان و دانشمندان بعد از مرگ آنها.
نظام «تمايز» - آن گونه كه پير بورديو بدان ميپردازد – در تجربه مرگ نيز باز توليد ميشود. به عبارت ديگر، افراد از طريق نوع تجربه مرگشان خود را از ديگران متمايز ميسازند. آنها در واقع با بهرهگيري از مناسبات مرگ به كسب منزلت اجتماعي و تعيين طبقه خويش دست ميزنند.
چگونگي مراسم ختم، امروزه در بخش قابل توجهي از طبقه متوسط شهرنشين، ابژهاي قابل توجه براي درك منازعات اجتماعي است.
مكان مسجد و اينكه در چه منطقهاي از شهر باشد، عنصر بسيار مهمي در كسب منزلت اجتماعي براي خانواده متوفي است. مسجدها در اين گونه مراسم با تغيير كاربري، محتوايي همچون سالنهاي جشن و عروسي پيدا ميكنند و پر مراجعه و معروف بودن آنها نقش قابل توجهي در ارزشگذاري اجتماعي پيدا ميكند. مسجد اميرآباد، مسجد نور (ميدان فاطمي) و مسجد ميدان كاج سعادت آباد از جمله اين مسجدهاست. هر خانوادهاي بتواند در اين دسته مسجدها، مراسم ختم متوفاي خود را برگزار كند، جايگاه منزلتي بالاتري پيدا ميكند.
- از ديگر عناصر مهم منزلت بخش در مراسم ختم، دسته گلهاست. حجم، تعدد، تنوع، قيمت و صاحب اسم و رسم بودن افراد و شركتهاي فرستنده دستهگلها، در ارزشگذاري اجتماعي جايگاه قابل توجهي دارد.
- نظام تمايز بخش به غير از خانواده و بازماندگان متوفي، بر خود مردگان نيز اعمال ميشود. امروزه بهشت زهرا، طبقهبندي شده است؛ قطعه شهداء ، هنرمندان، خبرنگاران، خانواده شهداء و … . طبقهبندي اجتماعي – فرهنگي زندگان به ساحت مردگان نيز سرايت كرده و آنها نيز دستهبندي شدهاند. اين اتفاق بيشك محصول خواست زندگان بوده است.
زندهها از اين بابت كه مردهشان در كدام قطعه و در چه طبقه فرهنگي – اجتماعياي مدفون شده باشد، براي خود منزلت اجتماعي دست و پا ميكنند. در گذشته افراد از طريق داشتن مقبرههاي خانوادگي ارزشگذاري ميشدند اما امروزه با تغيير در مناسبات اجتماعي و اهميت يافتن سبك زندگي، طبقهبنديهاي فرهنگي – اجتماعي، براي طبقه متوسط ارزشمندتر مينمايد.
مقبرههاي خانوادگي، طبقات اقتصادي را نشان ميداد و افراد سعي ميكردند با داشتن اين نوع قبور طبقه اقتصادي خانواده خود را از ديگران متمايز سازند. در دوره جديد با افول محوريت اقتصاد در طبقهبنديهاي اجتماعي و جامعه شناسانه و اهميت يافتن سبك زندگي به عنوان شاخصي اجتماعي – فرهنگي، مقبرههاي خانوادگي اهميت خود را به اشكال جديد داده است.
اين تحول را در گرافيك روي سنگهاي قبرستان و تغييرات آن در ساليان اخير، به خوبي ميتوان رديابي كرد.
تجربه مرگ همچون ديگر تجربيات زندگي روزمره در دنياي جديد، زنانه شده است. اين اتفاق همان گونه كه باكاك در مورد زندگي روزمره توضيح ميدهد محصول مصرف گرايي مدرن و تغيير نقشهاي كليشهاي زنان و مردان در زيست جديد است. اهميت يافتن نوع پذيرايي در مراسم ختم و ظهور نهادهاي زيبايي شناسانه در اين گونه مراسم، گوياي اين وضعيت تازه است.
...................................................................................
نويسنده: امين بزرگيان
منبع: خردنامه همشهري، شماره 25
دوشنبه 11 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 667]
-
گوناگون
پربازدیدترینها