تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 31 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله، هرگز بدگويى كسى را نمى‏كردند، سرزنش نمى‏نمودند و در ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1817252131




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تابستونم مارو ول نمی کنن.


واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: تابستونم مارو ول نمی کنن.

مرد جوان 28-27 ساله ای وارد اتاق آقای جلیلیان مدیر روابط عمومی مدرسه پیام که مردی مسن و توپول بود، شد.
او مردی شاداب و سرزنده بود ؛ او کم مو و تقریباً طاس بود و ریش داشت که خیلی بلند نبود.
- به سلام...! آقای توکلی جوان رعنا.
و او که همیشه هنگام نوشتن عینک میزد و عینکش با طنابی به گردنش آویزان بود عینکش را برداشت و عینک از گردنش آویزان ماند و تلو تلو خورد.
توکلی کمی شکم داشت و ریش گذاشته بود و مشخص بود که ریشش تازه سبز شده و او جوانی خام است. او موبایلی از گردنش آویزان بود و قیافه اش فانتزی و خنده دار بود.
- سلام آقای جلیلیان !
با هیجانی خاص سلام کرد.
- آقای موسوی گفته باید کلاس تقویتی ریاضی و کلاس فوتبال و شنا بذاریم و بچه ها رو به زور مدرسه بیاریم و نذاریم چیزهایی که تا حالا بهشون گفتیم پاک بشه و تو مغزشون این حرفها رو دوباره تزریق کنیم. ایشون گفته باید یه امتحان از بچه های سوم راهنمایی برای ورود به اول دبیرستان بگیریم و هر که نمره مطلوبو نگرفت باید در کلاسها شرکت کنه و ما المپیاد سال 98 امریکا رو قراره ازشون بگیریم...هه هه هه هه... این جوری همه وادار میشن بیان و باید پولی بهمون بدن؛ کلاس ورزشی 100 تومن کلاس ریاضی 40 تومن.
انگار از سختی کشیدن بچه ها لذت می برد.
- حالا تلفنو می خوای امیر خان توکلی.
او این جمله را با ناراحتی ادا کرد او از سختی کشیدن بچه ها بدش می آمد.

توکلی به همه بچه هایی که قرار شده بود آنجا بمانند زنگ زد و با روشهای مختلف مانند تهدید کردن آنها که کسانی شرکت نکنند سال بعد نیستند و...
همه را به امتحان دادن موظف کرد و سپس گفت که کسانی که قبول شدن یا نشدن فرقی نمیکنه و حتماً باید کلاسهای ریاضیات را بگذرانند.

امتحان برگذار شد و محسن فخرالدین و علی حسین پور و 2 یا 3 نفر دیگر قبول شدن ولی همه 19 نفر باید کلاسها را میگذراندند و اینگونه همه مجبور شدن دوشنبه و چهارشنبه هر هفته تا پایان مرداد از ساعت 8 الی10 صبح سر کلاس بیایند که البته خیلی هم بد نشد.


{به سراغ فرد اصلی می رویم تا او را معرفی کنیم}
پدر محسن:
- بیا این 40 تومن رو بگیر بده توکلــی و برو کلاسارو شرکت کن.
او مردی بود خوش هیکل و کچل که موهایش در کناره های سرش بود و موهای یکطرفش بلندتر بود تا آنرا مثل پلی به طرف دیگر سرش وصل کند.
محسن:
- باشه
او پسری 15-16 ساله بود و توپول بود و جوش جوشی و کک مکی ولی به قول بهترین دوستش نادر خدادادی ملقب به نادی چشمهای محسن زیبا و جذاب بودند. محسن عادت داشت موهایش را تن تنی کند ولی چون مدرسه اش آخر حزب الهی بود نمی توانست حتی شانه به آنها بزند پس آنها را نا مرتب در صورتش ریخته بود. به عقیده همه بچه های مدرسه او خرخوان بود ولی او شاید فقط شب امتحان کتابش را باز می کرد و فقط بچه باهوشی بود. در هر نوع کاری سر رشته داشت :کامپیوتر،اینترنت،وبلاگ نویسی،فیلمسازی،داستان نویسی،موسیقی و حتی رقص.
در ورزش هم همینجور، یه فوتبال دست و پا شکسته و شنای خشک و خالی و یه بسکتبال، توپ داشت
در درس بازم همینطور، درسی نبود که از پس آن بر نیاید.


صبح شد.
مامان محسن وارد اتاقش شد.
- بلند شو باید بری مدرسه.
- تابستونم ولمون نمی کنن.
- میرسونمت.
- دمت گرم.
او زنی تقریباً توپولی بود و قد کوتاهی داشت وصورت مهربانی داشت که حاکی از آن بود که خوش قلب ترین و شیرین زبان ترین مامان دنیاست.


بعد از صبحانه مامان محسن او را به مدرسه رساند و رفت.
محسن آرام در نیم لای مدرسه را گشود و وارد حیاط تقریباً بزرگ و L مانند مدرسه شد.
توکلی مثل جن ظاهر شد و شروع به سلام واحوالپرسی کرد و کارش این بود که با چرب زبانی در بچه ها رخنه کند و اسرار آنها را استخراج کند و جیک و پیک آنها را کف دست "موسوی" مدیر مدرسه بگذارد و "آدم فروش" باشد.
- به سلام محسن جون رفیق فاب خودم. اینو بیا...
و با دستش ادای اسکوتر را در می آورد و با اصطلاحات و ادا و اصول ها سعی داشت اعتماد بچه ها را جلب کند. محسن که خودش آدم سیا کن بود خوب جوابش را داد.
- سلام آقا...یعنی چی آقا زشته! از شما بعیده...تازه دوم تیره دو روزه که از تابستان میگذره... دو روز مواظبت نبودم آقا،ببین چی شدی! تا آخر تابستون چی میشی... فکر کنم چیزی بشی که مایکل جکسون باید بیاد تو ادا در آوردن لونگ جلوت بندازه و اسکوترو بزاری جیب عقبتو دست امینم رو از پشت ببندی...!!!
توکلی که صورت بشاشش به خاکستر نشسته بود به محسن گفت:
- آقای معیل دبیر ریاضی در کلاس آخر سمت راسته همون کلاس قدیم خودتون ، بدو برو ببینم.
جمله آخرش را با هوار و داد مخصوص به خودش ادا کرد.
محسن خندان به سمت کلاس رفت در زد و وارد شد.
مرد جوانی معلم آنها بود او تیپش کپی بچه بسیجی ها پشمالو بود و لاغرمردنی و کمی قد بلند بود.
- بفرما تو ،سلام.
- سلام آقا،من محسن فخرالدینم
همه بچه ها از دیدن او هورا می کشیدند و غوغا و غلغله بر پا شده بود او در دل همه عزیز بود، او به بچه ها چشمک میزد.
- برو بشین،راستی معدل ریاضی تو چند شده بود.
- 75/19 آقا.
- اکسلنت.
- اوهو..!!
نادی به او چشمک زد و یک جا کنار خودش برای او باز کرد و محسن بالاخره نشست.
- سلام آق فخُر. [اسم مستعار او این بود]
- سلام نادی.
- دو روز ندیدمتا ولی از فراقت داشتم میمردم ، خیلی دوست دارم.
- منم همینطور نادی جون. راستی اشتباه گرفتی.
[زمانیکه آنها حرف رمانتیک میزدن این عبارت به هم میگفتن]
- خوب کلاس تا چه ساعتیه؟
- تا 9 بعد 9 تا 10هم زبان داریم.
- زبان دیگه چه صیغه ایه...!؟ شانس آوردن من از زبان خوشم میاد مگر نه....
- محسن 5 دقیقه بیشتر تا آخر کلاس نمونده.
نادی خوش تیپ و خوش هیکل بود و عینکی مستطیلی میزد و موهایش مجعد بود و همیشه سیخ بود. او پسر خنگی بود ولی در عوض گوله نمک بود و ته مرام و باحالی.
- برین زنگ تفریح خوش اومدین، تکلیفم ندارین...!
- هورا...!!!
این صدای آقای معیل بود که با لهجه قمی اش این جمله را ادا کرد.


بعد زنگ همه برگشتند توی کلاس ومعلم زبان آمد و قیافه اش مثل همه معلمهای دیگر بود که شما فکر می کنید.
اوهم آمد و 1 ساعت خشت لگد کرد و رفت. کلاسهای عادی مدرسه گوش شنوا نیست حالا تابستونش گوش شنوا باشد!؟
وقت رفتن شد و بچه های فوتبالی رفتند به مکان کرایه شده و بچه های عادی مثل محسن به خانه رفتند.

توکلی آمد:
- شهریه کلاسارو کی میدی؟
- بفرما آقا.
- دستت درست.
میخواست سر به سر توکلی بگذارد، اما حوصله درد سر های بعدش را نداشت.
این اولین جلسه بود و 6 نفر بیشتر نیامده بودند.
.............................
ویرایش شد رزیتا2

ویرایشششششش یادتون نره

چشششششششششششششم ......

بهنام میگه چشم اما در نهایت رزیتا باید ویرایش کنه ;)

خدا منو ...اگه بخوام ززیتا2 را اذیت کنم.






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[مشاهده در: www.p30city.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 220]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن