واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: گلهاي اطلسي من
برشي از يك قصة بلندتر
عزت السادات گوشه گير
او فقط مي خواست حرفي بمن بزند !! … من بكلي از دنياي
سيرسيرك ها بيرون آمدم و با روياي اطلسي ها هماغوش شدم. چند روز بعد، وقتي كه در جيره بندي آب، به اطلسي ها آب مي دادم .
اطلسي ها گفتند : يادت مي آيد كه زندگي از يك قطره آب شروع شد ؟
به قطرة آب فكر كردم. قطرة آب چه آوازي دارد ؟ بعد به خود گفتم :
من چگونه مي توانم به زلاليت يك قطره باران اعتماد كنم وقتي كه از فاصلة ابر تا خاك، ذرات سمي به ضريب بي نهايت به پوستة
شفاف قطره رخنه مي كنند ؟ و در اين فاصله، ذرات به سرعت ماوراء تصور ما بهم مي آميزند و از حاصل تركيب، سم جديدي بوجود مي آيد كه راز آنرا گل هاي اطلسي خوب مي دانند.
صداي سرفه مي آيد. به بالكن مي روم به تصور اينكه كسي به بالكن خانه ام آمده است. مي بينم هيچكس نيست. اما دود كارخانه ها را مي بينم كه باد مي خواهد تراكمش را بشكند. دوباره صداي سرفه مي آيد … مي بينم اكسيژن دچار تنگي نفس شده است. اين صداي سرفة اكسيژن است كه من مي شنوم ؟! … گلدان گل اطلسي را بغل مي كنم و مي برمش به ديدار درياچه. شايد نرمه بادي شبنم آلود از درياچه بوزد و اطلسي هاي مرا برقصاند.
كنار ساحل دو ماهي بي فلس، دهان تشنه شان را باز و بسته مي كنند. كنار ماهيها، رشته هاي خزة دريايي به روغن سوخته و تكه هاي آلومينيوم آغشته اند … يك پرندة سفيد دريايي كه روزنه هاي
پوستش با مواد نفتي و پلاستيكي مسدود شده، روي شن هاي سياه تلوتلو خوران راه مي رود. از نوكش آبي غليظ چكه مي كند. و پلك هايش مرتب رويهم مي افتند، آيا او مواد راديو اكتيويته بلعيده است ؟
چشمهاي يك پرنده كه از فراز سر ما مي گذرد، قرمزند. نگاه مي كند عميق به پرندة دريايي و ماهيها و آب، و در پهنة آسمان گم مي شود. اندكي دورتر به لولة مقعد كارخانه اي نگاه مي كنم كه روغن
سوخته و تكه هاي موادي نا شناخته را بي توقف در آب درياچه خالي مي كند … اطلسي ها را به دلم مي چسبانم. نمي خواهم دماغ اطلسي ها بوي تعفن را به عمق تن خود بريزند …ابرها آسمان راپوشانده اند.
اكسيژن دلش از دود كارخانه ها تنگ و لبريز شده است ... اكسيژن ديگر نمي تواند نفس بكشد ... اكسيژن سرفه مي كند. من از انسداد نفسم مي گيرد. دهانم را باز مي كنم و به ابري كه تا روي موهايم پائين آمده است مي گويم : ببار ... يك قطرة زلال روي زبانم ...
ابر سرفه مي كند. و من از زنداني شدن هوا پريشانم ... و نمي دانم براي هوا و ابر و باران و گلهاي اطلسي ام چه بايد بكنم !به خانه بر مي گردم و گلدان گل اطلسي ام را در بالكن مي گذارم.
رهگذران زير بالكن خانه ام سيگار مي كشند و در حاليكه پوست تنشان را مي خارانند، بي اعتنا رد مي شوند. مردي كه سيگار نمي كشد، پشت سرهم عطسه مي كند …
از دور، به دودكش هاي بلند كارخانه هاي اسلح سازي و سلاح هاي شيميايي نگاه مي كنم. به كارخانه هاي سيگار سازي و مواد سمي هم … مگر من مي توانم به تنهايي، بدون آنكه پوست دست كسي را بخراشم، با فشار دگمه اي، چرخش اين كارخانه ها را براي هميشه متوقف كنم ؟
گلهاي اطلسي ام مي گويند : چه رويا گونه مي خواهي به شفافيت برسي !
آزرده مي شوم و مي گويم : مگر هر شفافيتي از رويا شروع نمي شود ؟ و گريه ام مي گيرد.
آه … اگر اشك بريزم، قطره هاي اشك من پرندة كوچك تشنه اي را مسموم نخواهند كرد ؟صداي نفس هاي مردي را كه دوست مي دارم از اطاق مي آيد. به اطاق مي روم و با بغض مي گويم : مي بيني … باران نمي بارد … گلهاي اطلسي من تشنه اند !!
دستهايش را دور تنم حلقه مي كند و مي گويد: ما هنوز فراموش نكرده ايم كه زندگي از يك قطره آب آغاز شد... با همخوابگي عطشناك دو ابر پر جرأت.
چند قطره شفاف عرق بالاي لبش شبنم مي زند. من مي دانم اين قطره زلال است و بوي عطر گل اطلسي مي دهد. تنم گرم مي شود و چند قطرة شفاف عرق مي نشيند روي گونه هايم..
مي گويم : اگر اقيانوس ها بدانند كه ما چقدر به فكر ماهيها هستيم، چقدر به فكر جلبك ها و مرجانها و … و …تن مردي را كه دوست مي دارم از تصور زلال اقيانوس، مرتعش مي شود . با لذت ...
وقتي تنم را نوازش مي كند، مي گويد : مي بيني شكل گيري ابرهاي سفيد بدون لكه را از بخار تنمان ؟
ابر را مي بينم كه آرام و سبكبال بالا مي رود … مي گويم : بيا برويم روي بالكن، عريان … و همانجا عشق بورزيم تا پهنة آسمان پر بشود از ابرهاي زاينده … حتي كليساي روبروي خانه ام
هم در مه فرو برود … حتي پاركينگ روبروي خانه ام … و آن كارخانه ها …. آن كارخانه ها ….
مي رويم روي بالكن … عريان … انگشتانش پوست مرطوبم را مي نوازاند. انگشتانم پوست مرطوب اورا …با حسي مرطوب مي گويم : نكند اطلسي ها حسوديشان بشود ؟…
همينطور كه مرا مي بوسد پر جرات، مي گويد :به عمق تن اطلسي ها نگاه كن …
من به عمق تن اطلسي ها نگاه مي كنم. وقتي كه در عمق تنم فرو مي رود پر جرات، من به عمق تن اطلسي ها نگاه مي كنم … به عمق تن اطلسي ها …
رگبار مي زند. صاعقه مي پيچد در آسمان …رگه هاي برق …. چون مار …ناقوس كليسا بي وقفه ضربه مي زند … و از عمق شيپور اطلسي ها، زمزمه هايي مرنعش، آوازهاي تنفس، مي ريزد نرم و بي پروا، روي حس پر نياز نرمة گوش ها …
چند قطره مي چكد در آغاز … زلال … زلال … از ابري كه به آسمان خزيده است آرام آرام از بخار تنمان …
اندك اندك شدت مي گيرد …. بيشتر شدت مي گيرد … بيشتر …
بيشتر …. مي خواهم چيزي بگويم …و مي گويم … زمزمه وار … و بعد پر ارتعاش …
گلهاي اطلسي با ريشه هاي نازكشان آب را عطشناك در خاك مي مكند. آنگونه كه تن من اورا روي زمين عريان بالكن …
آدمها خيس زير باران ايستاده اند. و به بالكن خانه ام خيره شده اند. سيگارهاي روشنشان زير باران خيس شده است.
مردي زبانش را از دهانش بيرون مي آورد و قطره هاي زلال باران را مي نوشد … و من زمزمه مي كنم : آب... باد... خاك... هوا... گلهاي اطلسی من...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 53]