واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: وقتی کلبه ی کوچکی ساختیم
که پنجره هایش
به باغچه های محبت باز می شود
تو بیکران مطلق را مأوا ساختی
و من اینجا
دفتر خاطراتمان را مأوای اشکهایم
ای آرام جاودان!
این کوچک ناتوان را
در آغوش پهناورت بپذیر
به دنبال تو
تا کدامین ایستگاه مهربانی بیایم؟
کجا پی تو بگردم؟
به پاهای خسته ام نگاه کن!
که نرمی جای پایت را آرزو دارند
ودستان تشنه ام
آرام دستانت را
وقتی دل تنگم تنهایی را در آغوش می گیرد
و بی صدا می گرید
نوازش مهربانی هایت را حس می کنم
تو در کنار منی
آرام،صبور
کاش چشمانم همیشه بسته می ماند
کاش آن ها را بازنمی کردم
که ببینم جای خالی تو را
تو در دورترین افقهای سرنوشت ایستاده ای
با وقار،پر غرور
و من قوی ترین بالهای اشتیاق را قرض می گیرم
و شمشیر به دست
جنگ فاصله ها می آیم.
یادت هست که چه آسان آنرا کشتیم!
قهقهه ی پیروزیمان عرش را می شکافت
اما امروز...
من تنهایم
و دشمنانمان،رویین تن
که نمی دانند
همه ی هستی مرا به گروگان گرفته اند
آن ها تورا از من گرفته اند
چرا ساکتی ای بیکران؟
نمی دانم ناله هایم را می شنوی
می دانم من هم باید ساکت بمانم
که صدای سرنوشت را بشنوم
و بدانم آنچه که امروز
ذهن کوچکم قادر به پذیرفتنش نیست
فردایی را می سازد که ثمره اش
لبخندهایی است بر لبان همه
وتنها قادرمتعال است
که می داند خیر ما در چیست!
که می داند خیر ما در چیست!
"پری!کتاب فارسی من کجاسب؟"
"پری!تو باز کتابهای منو مرتب کردی که همه ی وسایلم گم بشه ؟خودکار قرمزم کجاست؟"
"پری! دیرم شده،غذای معلم پیانوی منو حاضر کردی؟"
هرصبح که خواهر و برادریم می خواستند به مدرسه بروند و هر یعدازظهر که همه آنها کلاس اضافه بر مدرسه داشتند،این پری پری گفتن ها در خانه ما اوج میگرفت و کلافه ام می کرد،بخصوص آن روز بعداز ظهر که بی حوصله گی ام مزید بر علت هم شده بودو بی دلیل اعصابم خرد بود.تصمیم گرفتم بر خلاف همیشه به هیچ کدام از این امر و نهی ها اعتنایی نکنم،ولی وقتی خواهرم گل اندام گفت:"غذای معلم پیانوی منو حاضر کردی ."از جا بلند شدم و و بطرف آشپزخانه رفتم.یک شیشه ترشی سیر و یک قابلمه لوبیا پلو را به خواهرم دادم و با عصبابیت گفتم:"گلی توآنقدر تنبل و بی عرضه ای که حتی نمی توانی غذای معلمت رو حاضر کنی!"
خواهرم با خنده ی حرص آوری گفت:"به من چه مربوط که تو می خوای ثواب کنی؟باید حتما کباب بشی تا دست از سر ثواب بیجات برداری؟"
منظور گلی رو نفهمیدم و گفتم:"بیچاره گرسنه س!"
با خشم گفت:"به من چه که دل تو برای هر گرسنه ای می سوزه!تا حالا کی شنیده که علاوه بر شهریه،باید غذاهم واسه ی معلم برد؟"
"اگه همه شاگرداش براش غذا می بردن که اون هیچ وفت مجبور نبود غذا بپزه."
قابلمه رو از دست من گرفت و گفت:"مگه همه مثل تو خل شدن ؟همه می دونن که مردها هیچ ظرفیت این رو ندارن که یه زن از راه دلسوزی بهشون لطف کنه!فوری به خودشون می گیرن و به راه بد تعبیر می کنن. من هم برای اینکه استاد درباره ی تو فکر بد نکنه بهش گفتم خواهرمن دیوونه س،چپیده تو آشپزخونه و هی از صبح تا شب غذا می پزه و میده به دروهمسایه و دوست و آشنا!"
ضربه ی محکمی پشت دست گلی زدم و گفتم:"تو غلط کردی که بدی منو پیش یه مرد غریبه گفتی.خودت دیونه ای که پات یه ثانیه تو خونه بند نمیشه!"
بعد که به خود آمدم و معنی حرف گلی را فهمیدم،با پشیمانی قابلمه را از دستش گرفتم و گفتم:"نکنه حرفی بهت زده؟ببینم فکر بدی درباره ی من کرده؟تو که میدونی من هنوز چشمم به اون نیفتاده که از روی قصد و غرض بهش محبت کنم!"
گلی دهانش را به یک طرف کج کرد و گفت:"هر دفعه که براش غذا می برم میگه ما بالاخره سعادت پیدا نمی کنیم این خواهر شما رو ببینیم؟یه سال داریم دستپخت خوشمزه شو می خوریم ولی هنوز چشممون به جمالشون روشن نشده."
آهی از سر بیچاره گی کشیدم و گفتم:"تو که میدونی نیت من فقط سیر کردن شکم گرسنه هاس و کاری ندارم که این گرسنه استاد پیانوی تو باشه یا گدای سر چهارراه!یکی از تنیلی گرسنه س،یکی از بیحوصله گی و یکی از بی پولی.به هر حال گرسنه با گرسنه فرق نداره!"
گلی قابلمه رو از دستم قاپید و با اعتراض گفت:"استاد نه تنبله،نه بی حوصله و نه بی پول!اون وقت عزیزوباارزشش رو صرف ساختن یه آهنگ می کنه نه پخت و پز!ترجیح میده دو دقیقه یه نیمرو بپزه و بقیه وقتش رو کتاب بخونه و پیانو بزنه!"
فریاد زدم""تو باید براش توضیح می دادی که من منظوری جز خدمت و دلسوزی ندارم."
خندید و گفت:"حالا چه زود بهت بر خورد و موضوع رو جدی گرفتی!تعریفت رو پیشش کردم.واسه همین خیلی مشتاقه تو رو ملاقات کنه پریچهر خانم."
گلی رفت و من بادلی چرکین و قلبی پشیمان روی صندلی آشپزخانه نشستم.دستم را زیر چانه ام ستون کردم و به فکر فرو رفتم.به این اندیشیدم که چرا فکر بیشتر انسانها به طرف جنبه های منفی کشیده می شود؟چرا دیدگاه آنها و تعبیر و برداشتشان از اعمال همنوعان خود اینقدر بد بینانه و کج است؟معلم موسیقی خواهرم مرد مجردی بود که تنها زندگی می کرد.جراح عمومی بود و در ضمن کار طبابتش کلاس آموزس پیانو هم داشت .خانه ی شخصی اش را کرده بود آموزشگاه موسیقی.به قول گلی خودش را مسئوول شکوفایی استعدادهای نهفته ی شاگردانش می دانست،از وقت استراحتش می گذشت و تا جایی که امکان داشت حاصل تجربه ها و آموخته هایش را در اختیار هنرجوهایش می گذاشت.به دلیل مشغولیات کاری و هنری فرصت پخت وپز و رسیدگی به کارهای خانه را نمی یافت.از طرفی حوصله ی سر و کله زدن با مستخدم و آشپز سر خانه را هم نداشت.گلی می گفت:"از غذای بیمارستان و غذای رستوران بدش می آد.از بس نون و پنیر و نیمرو خورده دچار سوء تغذیه شده..."وقتی این را شنیدم دلم سوخت و مدت یکسال که گلی برای آموختن موسیقی به خانه ی او می رفت من بدون اینک اشتیاق دیدن این مرد را داشته باشم،هر هفته ئبه اندازه ی سه چهار وعده غذا توسط گلی برایش می فرستادمو او هر بار یک شاخه گل رز در قابلمه می گذاشت .از تازگی و تزیین گل پیدا بود که او هم هر هفته به گل فروشبی می رود تا یک شاخه گل بخرد و جای غذا بگذارد.این کمک کردن های بیجای مننه تنها باعث اعتراض اعضای خانواده ام شده بود،بلکه کم کم داشتم چوب این دلسوزی ها را می خوردم.با این حال دست خودم نبود.نمی دانم چرا خداوند گلوله ی آتشینی در دل من قرار دادن بود تا دلم برای هر گرسنه ای که می دیدم،می سوخت.وقتی کارگرها را می دیدم که به جای ناهار کیک و نوشابه می خوردند و یا بچه ها یی که با دل ضعفه از مدرسه به خانه می آمدند و به دلیل مادر تنبل یا پدر بی پولشان مجبور می شدند نان و پنیر یا ماست بخورند،این گلوله ی آتشین دلم زبانه می کشید و مغزم را از کار می انداخت.همیشه غذای اضافه می پختم تا بتوانم شکم گرسنه هایی را مثل معلم پیانوی گلی یا کفاش سر کوچه که ناهارش یک بیسکویت بود سیر کنم.هر وقت مهمانی به مهمانی یه خانه می آمد اول از او می پرسیدم:"گرسنتون نیست؟چیزی خوردین؟"و به رفتگر کوچه،به نگهبان سر خیابان،به لبو فروش دوره گرد،به بچه های کبریت فروش و گداهای سر چهارراه ها به جای کمک ریالی یک ظرف غذا می دادم.کمتر اتفاق می افتاد که پایم را از خانه بیرون بگذارم و چند ظرف بکبار مصرف غذا همراه خود نبرم.پدرم که کار جنون آمیز مرا می دید می گفت:"بدبختی های دیگری هم به جز گرسنگی وجود دارد."حرف پدرم منطقی بود ولی به نظر من برای درمان بدبختی های دیگر به پول احتییاج داشتم تا بتوانم به هر دردمندی که می رسم دردش را درمان کنم.فکر می کردم گره همه ی بدبختی ها با پول گشوده می شود و همیشه آرزوی داشتن دستگاه پول چاپ کن عظیمی داشتم که بتوانم به وسیله آن همه ی جهان را بیکاره از فقر نجات بدهم تلاش می کردم که یکی از رشته های خدماتی مثل پزشکی،پرستاری یا معلمی قبول شوم تا دست کم از این طریق به دردمندان کمک کنم،ولی از بخت بد دو سال در امتحان ورودی دانشگاه مانده بودم.بنابراین راهی جزز غذا پختن برای کسانی که اطمینان داشتم شکمشان خالی است،برایم نمانده بود.اما وقتی از لابلای حرف های گلی در یافتم که معلمش محبت انسان دوستانه ی مرا به منظور دیگری تعبیر کرده است از خودم و از دلسوزی بیجای خودم متنفر شدمو حالم از احساس های لطیفی که داشتم به هم خورد.به حدی که اگر می توانستم خودم را حتما دار می زدم!با وجود این دریافتم که همیشه در همه ی دوران ها فقر معنوی است که آدمی را از پا در می آورد و به بن بست زندگی منتهی می کند نه فقر مادی.
نمی دانم چرا بی دلیل ضربان قلبم بالا رفته بود و دلم از خبر غیر منتظره ای فرو می ریخت .به دلم برات شده بود که سرنوشت دارد برایم خواب و خیالی می بیند و قرار است اتفاقی شگرف به زندگی یکنواخت من تحولی عظیم ببخشد.مادرم در دفتر خاطراتش نوشته بود "الهام دل انسان ها نشانه ای از وحی خداوندی است و اگر انسان ها به این الهامات گوش فرا دهند می توانند آینده را اساس زمان حال و گذاشته پیش بینی کنند."پدرم معتقد بود "آدم هایی که قلب مهربانی دارند،هر اتفاقی که در شرف روی دادن باشد به دل آن ها الهام می شود."دل من آن روز گرچه عصبانی بود،ولی نوید خوشبختی و دگرگونی می داد.بیشتر از پنجاه بار دور هال قدم های تند و خشمگین پیمودم.وقتی سر گیجه گرفتم به طرف تلفن – که پی در پی زنگ می زد- رفتم.گوشی را با اکراه برداشتم خواهرم گلی بود که گفت:"الو!پری معلوم هست کجایی؟چرا گوشی رو بر نمی داری؟!"
با بی حوصلگی گفتم:"خب که چی؟"
"می آی دنبالم؟"
با حرص و از روی تنیلی پرسیدم:"ابراهیم کجاست؟"
ابراهیم را پدر استخدام کرده بود که کار رفت و آمد بچه ها را انجام دهد.گلی با عصبانیت گفت:"نمی دونم کدوم گوریه!الان نیم ساعته که کلاسم تموم شده و منتظرنشستم."هر جا باشه الان پیدا میشه."
با التماس گفت:"فردا امتحان شیمی دارم و هیچی نخوندم.پاشو بیا دنبالم."
با سماجت گفتم:"یه تاکسی تلفنی خبر کن و بیا."
پدرم اجازه نمی داد ما با تاکسی به جایی برویم.
بخصوص گلی که از همه ما خوشگل تر بود.با فریاد فرو خورده ای از لای دندان هایش گفت:"می دونی که بابا ناراحت میشه!چقدر چک و چونه می زنی!حلقم خشکید بس که التماس کردم."
مجبور شدم با پیکان شدم با پیکان قراضه ای که پدرم در اختیارمن گذاشته بود دنبال گلی بروم.برادر کوچکم – که هخمیشه به دامنم چسبیده بود و مرا مامان صدا می کرد- با گریه و زاری همراه من شد.هنگام رانندگی باید یک دستم به سینه ی او می بود که یک ثانیه از وول خوردن نمی ایستاد و یک دستم هم به فرمان.هیچوقت در عمرم چنین بی حوصلگی و چنین خلق تنگی را تجربه نکرده بودم و هیچوقت از ترافیک و چراغ قرمز طولانی عصبانی نشده بودم .نمی دانم آن بعد از ظهر سرنوشت ساز چرا مرا دیوانه می کرد.وقتی زنگ خانه ی معلم موسیقی گلی را فشار دام،ابراهیم هم از راه رسید. بغل ماشین او ایستادم و با لحن بازجویانه ای پرسیدم:"معلوم هست شما کجایین؟چرا اینقدر دیر کردین؟"هنوز جواب ابراهیم را نشنیده بودم که دیدم مردی از روی بالکن طبقه دوم به من خیره شده .طبق مشخصاتی که قبلا گلی از معلمش داد،او را شناختم.قد بلند و اندام نتناسبی داشت.گر چه غروب هنوز سنگین نشده بودو قیافه ها قابل تشخیص بود،ولی من فقط چشمان درشت و سیاه او را دیدم که نگاه تیز و برنده ای داشت قلبم را خراشید و دلم را به لرزه وا داشت.همینکه دید من متوجه حضورش شده ام بلافاصله آمد پایین و روبرو یم ایستاد.از دیدنش آنقدر هول شدم که نفهمیدم چرا به جای سلام لبهام را زیر دندان هایم فشار دادم و دست هایم را به هم مالیدم.لبخندی به دستپاچگی بی دلیل منزد و گفت:"رهام اقبال هستم!"
از شنیدن اسم غیر معمول او که تا اون روز به گوش من نخورده بود،به حالت تعجب تکان مشهودی خوردم و یادم رفت در مقابل،من هم خودم را معرفی کنم.فقط سرم را به علامت اظهار خوشبختی و خوشحالی از آشنایی تکان دادم.وقتی که من خیال حرف زدن ندارم ادامه داد:"بالاخره سعادت یاری کرد که ما شما رو ببینیم و به خاطر دست پخت خوشمزه و از لطف و محبت بی دریغتون تشکر کنم."
نگاه نافظش زبانم را بند آورده بود.دهانم قفل شده بود و تمام اندام های ارادی و غیر ارادی بدنم دچار لرزه ی خفیف و شیرینی شده بود .با اینکه می دانستم هر چه بیشتر چشمان او نگاه کنم نابود تر خواهم شد،باز ناخودآگاه به او خیره شدم،انگار که از خود اختیاری نداشتم.مغناطیس چشماش مرا پاک از خود بیخود کرده بود و بود ومن مات وحیرتزده بر جا خشک شدمه بودم.برخلاف تمام آنچه که قبلا درباره ی او تصور می کردم،مرد با وقار و مغرور و پر هیبتی بود که در عین حال مهربانی خاصی هم پشت آن جذبه ی ظاهری اش نهفته بود.حرکات و رقتارش موقر و متین بود و لحن گفتارش شمرده و دلنشین .همه ی این صفات ظاهری او و لبخند محوی که روی لب های درشتش داشت قلب مرا در آن واحد به آتش کشید،به اندازه ای که دیگر طاقت ماندن نداشتم.احساس می کردم دچار تنگی نفس شدم و نمی توانم یک ثانیه ی دیگر روی پاهایم بایستم.در این وضع نا بهنجار،برادرم سرش را از ماشین بیرون آورد و با بی تابی و لحنی بچگانه اش گفت:"مامان! مامان! بریم دیگه!"
ومرا از ورطه ی نابودی نجات داد.پشت فرمان نشستم،گلی داشت برای معلمش توضیح می داد که چرا بچه،خواهرم را مامان خطاب می کند.برای خداحافطی مجبور شدم دوباره نگاهی به او بیندازم، ولی نمی دانم چرا این نگاه آنقدر طولانی شد که همه ی وجودم را سوزاند!
به محض اینکه ماشین حرکت کرد،گلی با لحن پرخاشگرانه ای خطاب به من گفت:"چرا اینجوری باهاش برخورد کردی؟چرا یک کلمه حرف نزدی؟یه کلمه ناقابل!به نظر من حق داره که فکر کنه تو دیوانه ای!"
در مقابل عصبانیت و بازخواست گلی هم ساکت بودم.خودم هم نمی دانستم چرا لال شدم بودم. من که هیچوقت در هیچ موقعیتی حس گویایی ام را از دست نمی دادم وهمیشه عضو خستگی ناپذیر بدنم زبانم بود،چرا به آن حال بیچارگی افتاده بودم که غیراز سلام و خداحافظی آن هم با تکان دادن سر،کاردیگری نتوانستم بکنم؟
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 500]