واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: سلام دوستان اینم یه رمان قشنگ از مجموع رمانهای هزار و یک شب (غروبهای غریب)
رمان غروب های غریب از مژگان مظفری که ۴۵۸ تا صفحه و ۱۵ فصل داره
قسمت اول
هلنا چشمهای آسمانی رنگش را به گلدان روی میز دوخته بود.نگاهش به گلدان،اما انگار آن را نمیدید.نگاهی مات و حیران.غرق در دریای افکارش و غافل از قابلمه ی روی اجاق گاز که پیازهای خرد شده ی طلایی رنگ،آن دانه به دانه تبدیل به قهوه ی و بعد سیاه میشدند و کم کم بوی سوختگی پیاز و روغن فضا را به اشبأع خود در آورد و هم چنان او محو و مات،به ظاهر نگاهش به گلدان بود.
صدای به هم کوبیدن در و شتاب قدمهای خواهرش او را از جا پراند و بر صورت خود کوبید:-وای،خدا مرگم بده،دوباره پیاز داغ سوخت.
خواهرش آلاله خودش را به آشپزخانه رساند:-بمیری،معلومه امروز حواست کجاس؟دوباره هنگ کردی؟
بدون اینکه فکر کند قابلمه داغ است،دستگیره ی قابلمه را از روی اجاق گاز برداشت.برداشتن همانا و فریاد کشیدن همانا.از درد سوختگی چشمانش پر از اشک شد.
آلاله با پوزخندی شعله ی اجاق گاز را خاموش کرد:-بی مخ،به جای اینکه قابلمه رو بدون دستگیره برداری،اینطوری خودت رو آاش و لاش کنی،گاز رو خاموش کن.موندم حیرون تو چطور دانشگاه قبول شودی.بابا این دانشگاه هم به خدا کشکیه.حالا چرا ماتت برده،خوب برو از پماد توی داروخونه بمال دستت دیگه.
هلنا بدون چون و چرا فرمان خواهرش را اجرا کرد.بسوی داروخونه ی پلاستیکی گوشه ی آشپزخانه رفت و پماد ضد سوختگی را از داخل آن بیرون آورد.در پماد را گشود،از بوی آن که بوی ماهی گندیده میداد دماغش را جمع کرد و به خواهرش چشم دوخت که پیاز سوختهها را روانه ی سطل زباله کرد و به شستن قابلمه مشغول شد.
طاقت نیاورد:-بذار خودم میشورم.
آلاله فشار آب را کم کرد تا خیس نشود:-با اون دست چلاقت حتما میتونی بشوری.تو نازک نارنجی تا یه هفته دیگه دست به آب نمیزنی.پماد بو گندو رو که مالیدی به انگشت های نازنینت،یه دونه پیاز برام بیار.
یک دانه پیاز از داخل سبد پیاز برداشت و به دست خواهرش داد که قابلمه را شسته بود.پیاز را گرفت و به فرزی مادرش پوست گرفت و داخل خرد کن ریخت.
پیاز خرد شده را توی قابلمه ریخت،روی اجاق گاز گذاشت و گفت:هلنا،تو رو خدا اینبار دیگه نسوزونی.
او غرولند کنان دو قاشق روغن توی قابلمه ریخت:-برو،مطمئن باش نهار نیمرو داریم.
به صورت در هم هلنا نگاه کرد و لبخندش را فرو خورد:-اصلا بده من غذا رو درست میکنم،تو برو جارو برقی بکش.
قاشق را به دست او داد:اینطوری بهتره.تا تو غذا رو بذاری منم جارو میکشم.تو دست به آشپزیت حرف نداره.بعدش میریم سر وقت حیات.(به انگنگشتهایش فوت کرد)من نمیدونم این مامان خانم چرا هر لحظه این داداش تحفه آاش رو دعوت میکنه...
آلاله نگذاشت ادامه بدهد:-اوهوی،در مورد دایی جون اینطور حرف نزن که کلاهمون میره توهم.ما کم به اونا زحمت دادیم؟
لب ورچید:والا تا اونجایی که من یادمه زحمت اونا بیشتره.
قاشق چوبی را با احتیاط در قابلمه چرخاند و به هلنا نگاه کرد:-تو دلت از جای دیگه پره.چون از اون حمید ننه مرده بدت میاد دل خوشی هم از اونا نداری.حالا انگار مامان تو رو دو دستی تقدیم اونا کرده.به جای
غر زدن برو به کارت برس.حالاس که سر و کله ی مامان پیدا بشه،اون وقت ببینه کارا مونده کلی غر میزنه.
هلنا با دستی که هنوز سوزش داشت از آشپزخانه خارج شد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1162]