تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 12 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):نيت خوب صاحب خويش را به بهشت مى برد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820085733




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان اسير عشق


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: قسمت اول :

عزيزم شراره،آقاي دکتر اومده که باهات حرف بزنه.بهش اعتماد کن.باشه خوشگلم؟!
صورت مادرم جلوي چشمام بود و حرفاشو ميشنيدم اما هيچ عکس العملي نميتونستم نشون بدم.در حقيقت به قدري سختي کشيده بودم که تقريبا مثل يه مرده شده بودم.يه مرده ي متحرک که راه ميرفت و نفس ميکشيد اما حرفي نداشت که بزنه.
دست مادرم روي شونم گذاشته شد.با سردرگمي به دستش و بعد به صورتش نگاه کردم.لبخند دلگرم کننده اي روي صورتش بود و با چشماي نگران نگاهم ميکرد.منتظر جواب من بود.اما انگار زبونم خشک شده بود.توي دهنم نميچرخيد و قادر نبودم صدايي از خودم در بيارم.فقط يه بار سرمو تکون دادم و به پنجره نگاه کردم.داشت برف ميومد و شاخ درختي که جلوي پنجره ي من بود از برف سفيد شده بود.ياد بچگيم افتادم که با دوستام روي برف سر ميخورديم.ياد خنده هاي بي بهانه ام افتادم.شادي غير قابل وصفي که از بازي با دوستام پيدا ميکردم.اما حالا هيچي نميتونست حالمو بهتر کنه.سفيدي برف کم کم برام قيافه ي شکنجه گرمو تداعي کرد.چهره ي روزبه.انگار حتي از پشت شيشه پنجره و بين زمين و آسمون و لابه لاي دونه هاي برف هم داشت با چشم هاي وحشي و گستاخش به من نگاه ميکرد.دوباره ترس برم داشت.حتي يادآوري چهره اش هم منو تا مرز جنون ميبرد.دستامو روي سرم گذاشتم چشمامو محکم بستم.اما هنوز چهره اش جلوي چشمام بود.حتي با اينکه چشمام بسته بود و هيچي نميديدم.هنوز پلکامو محکم بسته بودم و عقب و جلو ميرفتم.
مادر_شراره چي شد؟شراره؟!چشماتو باز کن.عزيزم.دخترم.
دستاي محکم مادرم دستامو گرفت و سرمو آورد بالا.
مادر_چشاتو باز کن.ببين من پيشتم.شراره؟
آروم آروم و با ترس چشمامو باز کردم.صورت نوراني مادرم با همون لبخند هميشگي.ناخودآگاه لبخندي زدم و خودمو انداختم توي بغلش.چشمه اشکم خشک شده بود و نميتونستم گريه کنم.حتي نميتونستم ضجه بزنم.ناله و شيون رو قبلا توي زنداني که روزبه برام درست کرده بود سر داده بودم و ديگه صدايي برام نمونده بود.
مادر_آروم باش.من و بابات هميشه باهاتيم.همه چي تموم شده.انقدر خودتو آزار نده.باشه؟چند ماهه گذشته اما تو حتي يه کلمه حرف هم نزدي.دکتر پايينه.الان ميگم بياد.اون بيماراي بدتر از تو داشته اما درمونشون کرده.دلم روشنه که خوب ميشي...
گونه ام رو بوسيد و بعد منو از بغلش بيرون آورد.
***
ناخن انگشت شست دستمو داشتم ميجويدم که اومد تو.دکتر پارسا.مردي که روانشناس بود و خيلي مشهور.افرادي رو درمون کرده بود که هيچ اميدي بهشون نبود و حالا اومده بود سراغ من.يه بيمار ديگه.نگاهش کردم.عادتم شده بود.هرکي که از در اتاقم وارد ميشد اول به کفشاش نگاه ميکردم.کفشاش منو ياد روزبه مي انداخت.کفشاي مردونه نوک تيز که سرش فلزي بود و گاهي اوقات که از دستورش سرپيچي ميکردم سرشو داغ ميکرد و پشتمو داغ ميکرد.
با ديدن کفشاش يکه اي خوردم.کفشاش مثل مال روزبه بود.دوباره ترسيدم.يک لحظه فکر کردم که خود روزبه دوباره برگشته.خيلي سريع به چهره اش نگاه کردم.آهي از سر آسودگي کشيدم و به چشماش خيره شدم.مردي حدودا 50ساله با موهاي مشکي که کنار شقيقه هاش سفيد شده بود.چشماي خاکستري و نافذ که از همون لحظه اول ورود به من با دقت نگاه ميکرد.ترکيب صورتش منو ياد اساطير يوناني مي انداخت که توي نقاشي ها و فيلم ها ديده بودم.تصورم از تيپ و قيافش با اونچه که توي ذهنم داشتم فرق ميکرد.دکتري کاملا خوش پوش و جذاب که قيافه ي جدي به خود گرفته بود.اما در عمق نگاهش آرامشي بود که باعث شد دست از جويدن ناخن بردارم و سرمو با شرمندگي بندازم پايين.دوباره نگاهم به کفشاي لعنتيش افتاد.دستامو مشت کردم و بهش نگاه کردم.
صندلي ميز آرايشمو برداشت و با فاصله روبروم نشست.نگاهي به دستاي مشت شده ام انداخت و مسير نگاهم که روي کفشاش قفل شده بود.
لبخند جذابي زد و گفت:ناراحتت ميکنه؟!ميخواي درشون بيارم؟!
با کلافگي به سمت ديگه اي نگاه کردم که گفت:خب نميخواي بهم خوش آمد بگي؟!ناسلامتي مهمونم...خيل خب.من خودمو معرفي ميکنم.دکتر احمد پارسا هستم.50سالمه.و به درخواست خونوادت اومدم تا با تو حرف بزنم.چون تو قبول نميکردي که بياي مطب....و تو هم بايد شراره باشي که 24سالته.خب من چيزي ديگه دربارت نميدونم.خودت بگو.
وقتي با سکوت من مواجه شد از جاش بلند شد و روبروم ايستاد.دستاشو توي جيب شلوارش کرد و گفت:من ديوار اتاقتم اونجا رو نگاه ميکني؟!نميخواي حرفي بزني؟!
چيزي نگفتم.حس ميکردم حرف زدن از يادم رفته.واقعا لال شده بودم و خودم خبر نداشتم؟!
دکتر_خب مثل اينکه خيلي سرسختي.بايد تلاش کنم.
دوباره سکوت بود که بينمون حکم فرما شده بود و فقط صداي پاشنه ي کفشش که روي پارکت کف اتاق طنين انداز بود.جلوي پنجره ي اتاقم ايستاد و به بيرون نگاه کرد.
دکتر_بارون قشنگيه مگه نه؟!
با تعجب بهش نگاه کردم.چقد گيج بود.مرتيکه ي خرفت.براي يک لحظه دهنم باز شد و گفتم:برف قشنگيه!
سراسيمه کف دستمو گذاشتم روي دهنم و بهش نگاه کردم.
قسمت دوم
با پيروزي نگاهم کرد و گفت:يک هيچ به نفع من.
من حرف زده بودم.بعد از مدت ها حرف زده بودم.با يک ترفند ساده کودکانه.ازکار دکتر حرصم گرفت و از دست خودم عصباني بودم.مثل دختر بچه هاي کوچيک که قهر ميکنن پشتمو کردم بهش و پاهامو توي بغلم جمع کردم.بلوز بافتني رو کشيدم روي پاهام.عادتم شده بود.هر روز مادرم پليورمو عوض ميکرد و من دوباره اين کارو ميکردم.شايد به خاطر مدتي بود که پيش روزبه بودم . اون منو با يه تي شرت توي اتاق حبس ميکردم و من مجبور بودم براي گرم شدن اينکارو انجام بدم.سرم روي زانوم بود و به نقطه اي خيره شدم که دوباره گفت:قصد داري با حرف نزدن چي رو ثابت کني؟!هوم؟!ميخواي خودتو با اين کار شکنجه بدي که چرا سوار ماشينش شدي؟!درسته؟!
عکس العملي نشون ندادم.دوست داشتم باهاش دعوا کنم و بجنگم.ميخواستم اذيتش کنم.
دکتر_فکر کردي وقتي جواب ندي من عصبي ميشم؟
ميدونم ميخواي اذيتم کني و باهام بجنگي.
سرمو از روي زانوم برداشتم و بهش نگاه کردم.چقدر خوب فکر منو خونده بود.وقتي ديد نگاهش ميکنم گفت:2هيچ به نفع من.وقتشه خودي نشون بدي.اينجوري من بازي رو ميبرم دختر خانوم.
صداي زنگ موبايلش باعث شد يکه اي بخورم.خيلي وقت بود صداي تلفن رو نشنيده بودم.شايد از وقتي که توي اتاقم خودمو حبس کرده بودم.هر صدايي برام حکم ضربه ي شلاق رو داشت.همش تحت تاثير شکنجه هاي روزبه بود.وقتي کتکم ميزد صداي موسيقي راک رو بلند ميکرد تا صداي جيغامو کسي نشنوه.
وقتي ديد ترسيدم سريع گوشيش رو جواب داد.با کنجکاوي بهش نگاه کردم.
همونطور که به من نگاه ميکرد مشغول صحبت کردن با طرف پشت خط شد.
دکتر_سلام قهرمان.خوبي؟!...چه خبر؟منم خوبم.الان پيش يکي از مريضام هستم.خب چي شده؟!...امشب؟با سونيا قرار گذاشتي منم بيام؟...من براي چي؟...عروس آيندم؟!باشه پسر حتما ميام.ساعت 9 اونجام.خداحافظ...
گوشي موبايل رو گذاشت توي جيبش و گفت:خب کجا بوديم؟
دوباره دهنم باز شد و گفتم:من از صداي موسيقي بدم مياد.
چشماشو تنگ کرد و گفت:چرا اونوقت؟!
سرمو انداختم پايين و به زحمت گفتم:چون...چون منو اذيت ميکنه.منو ياد اون ميندازه...
دکتر_نکنه با موسيقي کتکت ميزده؟!






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1194]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن