تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):در عمل مؤمن يقين ديده مى‏شود و در عمل منافق شك.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826628725




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داش آکل ( صادق هدایت )


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: همه اهل شيراز می دانستند که داش آکل و کاکا رستم سايه يکديگر را باتير می زدند. يک روز
داش آکل روی سکوی قهوا خانه دوميل چندک زده بود, همانجا که پاتوق قديمی اش بود.قفس
کرکی که رويش شله سرخ کشيده بود, پهلويش گذاشته بود و با سر انگشتش يخ را دور کاسه آبی
می گردانيد. نگاه کاکا رستم از در درآمد, نگاه تحقيرآميزی به او انداخت و همينطور که دستش پر
شالش بود رفت روی سکوی مقابل نشست. بعد رو کرد به شاگرد قهوه چی و گفت:
((به به بچه, يه چای بيار ببينم)).
داش آکل نگاه پرمعنی به شاگرد قهوه چی انداخت, به طوری که او ماست ها را کيسه کرد و فرمان
کاکا را نشنيده گرفت. استکانها را از جام برنجی درمی آورد و درسطل آب فرو می برد, بعد يکی
يکی خيلی آهسته آنها را خشک می کرد.از مالش حوله دور شيشه استکان صدای غژغژ بلند شد.
کاکا رستم از اين بی اعتنايی خشمگين شد, دوباره داد زد:
- مه مه مگه کری! به به تو هستم؟!
شاگرد قهوه چی با لبخند مردد به داش آکل نگاه کرد و کاکا رستم از مابين اندانهايش گفت:
- ار وای شک شکمشان, آنهايی که ق ق قپی پا می شند! اگ لولوطی هستند!! امشب می آيند,
دست و په په پنجه نرم ميک کنند!))
داش آکل همينطور که يخ را دور کاسه می گردانيد و زيرچشمی وضعيت را می پاييد خنده
گستاخی کرد که يک رج دندانهای سفيد محکم از زير سبيل حنا بسته او برق زد و گفت:پ
- بيغيرت ها رجز می خوانند, آن وقت معلوم می شود رستم صولت و افندی پيزی کيست.
همه زدند زيرخنده, نه اين که به گرفتن زبان کاکارستم خنديدند, چون می دانستند که او زبانش
می گيرد, ولی داش آکل درشهر مثل گاو پيشانس سفيد سرشناس بود و هيچ لوطی پيدا نمی شد که
ضرب شستش را نچشيده باشد, هرشب وقتی که توی خانه ملااسحق يهودی يک بطر عرق دوآتشه
را سر می کشيدند و دم محله سر دزدک می ايستاد, کاکارستم که سهل بود, اگر جدش هم می آمد,
لنگ می انداخت. خود کاکا هم می دانست که مرد ميدان و حريف داش آکل نيست, چون دوبار از
دست او زخم خورده بود و سه چهار بار هم روی سينه اش نشسته بود. بخت برگشته چند شب
پيش کاکارستم ميدان را خالی ديده بود و گرد و خاک می کرد.داش آکل مثل اجل معلق سر رسيد
و يک مشت متلک بارش کرده, به او گفته بود.
- کاکا, مردت خانه نيست. معلوم می شه که يک بست فور بيشتر کشيدی, خوب شنگلت
کرده, می دانی چيه, اين بی غيرت بازيها, اين دون بازی ها را کنار بگذار, خودت را زده
ای به لاتی, خجالت هم نمی کشی؟ اين هم يک جور گدايی است که پيشه خودت کرده
ای. هر شبه خدا جلو راه مردم را می گيری؟ به پوريای ولی قسم اگر دومرتبه بدمستی
کردی سبيلت را دود می دهم. با برگه همين قمه دونيمت می کنم.
آن وقت کاکارستم دمش را گذاش روی کولش و رفت. اما کينه داش آکل را به دل گرفته بود
و پی بهانه می گشت تا تلافی بکند.
ازطرف ديگر داش آکل را همه مردم شيراز دوست داشتند. چه او درهمان حال که محله
سردزدک را قرق مس کرد, کاری به کار زنها و بچه ها نداشت, بلکه برعکس با همه مردم به
مهربانی برخورد می کرد. واگر اجل برگشته ای با زنی شوخی می کرد يا به کسی زور می
گفت, ديگر جان سلامت از دست داش آکل به در نمی برد. اغلب ديده می شدکه داش آکل از
مردم دستگيری می کرد, بخشش می نمود و اگر دنگش می گرفت بار مردم را به خانه شان می
رسانيد. ولی بالای دست خودش چشم نداشت کس ديگر را ببيند, آن هم کاکارستم که روزی
سه مثقال ترياک می کشيد و هزار جور بامبول می زد. کاکارستم از اين تحقيری که در قهوه
خانه نسبت به او شد مثل برج زهرمار نشسته بود. سبيلش را می جويد و اگر کاردش می زدند
خونش درنمی آمد. بعد از چند لحظه که شليک خنده فروکش کرد همه آرام شدند مگر شاگرد
قهوه چی که بارنگ تاسيده پيرهن يخه حسنی, شبکلاه و شلوار دبيت دستش را روی دلش
گذاشته بود و از زور خنده پيچ و تاب می خورد و بيشتر سايرين به خنده او می خنديدند.
کاکارستم ازجا دررفت, دست کرد قندان بلور تراش را برداشت برای سرشاگرد قهوه چی پرت
کرد. ولی قندان به سماور خورد و سماور از بالای سکو با قوری به زمين غلطيد و چندين
فنجان را شکست. بعد کاکارستم بلند شد با چهره برافروخته از قهوه خانه بيرون رفت.
قهوه چی با حال پريشان سماور را بررسی کرد گفت ((رستم بود يک دست اسلحه, مابوديم و
همين سماور لکنته.))
اين جمله را با لحن غم انگيزی ادا کرد, ولی چون درآن کنايه به رستم زده بود, بدتر خنده
شدت گرفت. قهوه چی از زور پسی به شاگردش حمله کرد, ولی داش آکل با لبخند دست
کرد, يک کيسه پول از جيبش درآورد, آن ميان انداخت.
قهوه چی کيسه را برداشت, وزن کرد و لبخند زد.
دراين بين مردی که با پستک مخمل, کلاه نمدی کوتاه سراسيمه وارد قهوه خانه شد, نگاهی به
اطراف انداخت, رفت جلو داش آکل سلام کرد و گفت:
حاجی صمد مرحوم شد.
داش آکل سرش را بلند کرد و گفت:
خدا بيامرزدش!
مگر شما نمی دانيد وصيت کرده.
من که مرده خور نيستم, برو مرده خورها را خبرکن.
آخر شما را وکيل و وصی خودش کرده...
مثل اينکه از اين حرف چرت داش آکل پاره شد, دوباره نگاهس به سرتاپای او کرد, دست
کشيد روی پيشانيش, کلاه تخم مرغی او پس رفت و پيشانی دورنگه او بيرون آمد که نصفش
از تابش آفتاب سوخته و قهوه ای رنگ شده بود و نصف ديگرش که زير کلاه بود سفيد مانده
بود. بعد سرش را تکان داد, چپق دسته خاتم خودش را درآورد, به آهستگی سر آن را توتون
ريخت و با شستش دور آن را جمع کرد, آتش زد و گفت:
خدا حاجی را بيامرزد, حالا که گذشت, ولی خوب کاری نکرد, ما را توی دغمسه
انداخت.خوب, تو برو, من از عقب ميام.
کسی که وارد شده بود پيشکار حاجی صمد بود و با گامهای بلند از در بيرون رفت.
داش آکل سه گره اش را درهم کشيد, با تفنن به چپقش پک می زد و مثل اين بود که ناگهان
روی هوای خنده و شادی قهوه خانه از ابرهای تاريک پوشيده شد. بعد از آنکه داش آکل
خاکستر چپق را خالی کرد, بلند شد قفس کرک را به دست شاگرد قهوه چی سپرد و از قهوه
خانه بيرون رفت.
هنگامی که داش آکل وارد بيرونی حاجی صمد شد, ختم را ورچيده بودند, فقط چند نفر قاری
و جزوه کش سر پول کشمکش داشتند. بعد از اين که چند دقيقه دم حوض معطل شد, اورا
وارد اتاق بزرگی کردند که ارسی های آن رو به بيرونی باز بود. خانم آمد پشت پرده و پس از
سلام و تعارف معمولی داش آکل روی تشک نشست و گفت:
خانم سر شما سلامت باشد, خدا بچه هايتان را به شما ببخشد.
خانم با صدای گرفته گفت:
همان شبی که حال حاجی به هم خورد, رفتند امام جمعه را سر بالينش آوردند و حاجی در
حضور همه آقايان شما را وکيل و وصی خودش معرفی کرد, لابد شما حاجی را از پيش می
شناختيد.
ما پنج سال پيش در سفر کازرون باهم آشنا شديم.
حاجی خدابيامرز هميشه می گفت اگر يک نفر مرد هست فلانی است.
خانم, من آزادی خودم را از همه بيشتر دوست دارم, اما حالا که زير دين مرده رفته ام, به
همين تيغه آفتاب قسم اگر نمردم به همه اين آدمها نشان می دهم.
بعد همينطور که سرش را برگردانيد, از لای پرده ديگر دختری را با چهره برافروختخ و چشم
های گيرنده بسيار سياه ديد. يک دقيقه نکشيد که در چشمهای يکديگر نگاه کردند, ولی آن
دختر خوشگل بود؟ » دختر مثل اينکه خجالت کشيد, پرده را انداخت و عقب رفت. آيا اي
شايد ولی درهر صورت چشمهای گيرنده او کار خودش را کرد و حال داش آکل را دگرگون
نمود, او سر را پايين انداخت و سرخ شد.
اين دختر مرجان, دختر حاجی صمد بود که از کنجکاوی آمده بود داش سرشناس شهر و قيم
خودشان را ببيند.
داش آکل از روز بعد مشغول رسيدگی به کارهای حاجی شد, با يک نفر سمسار خبره, دونفر
داش محل و يک نفر منشی همه چيزها را با دقت ثبت و سياهه برداشت. آنچه زيادی بود در
انباری گذاشت. درآن را مهر و موم کرد, آنچه فروختنی بود فروخت, قباله های املاک را داد
برايش خواندند, طلبهايش را وصول کرد و بدهکاری هايش را پرداخت. همه اين کارها را در
دو روز و دوشب روبه راه شد. شب سوم داش آکل خسته و کوفته از نزديک چهار سوی سيد
حاج غريب به طرف خانه اش می رفت. درراه امام قلی چلنگر به او برخورد و گفت:
تاحالا دو شب است که کاکارستم چشم به راه شما بود. ديشب می گفت يارو خوب ما رو غال
گذاشت و شيخی را ديد, به نظرم قولش از يادش رفته!
داش آکل دست کشيد به سبيلش و گفت:
بی خيالش باش!
داش آکل خوب يادش بود که سه روز پيش در قهوه خانه دو ميل کاکا رستم برايش خط و
نشان کشيد, ولی از آنجايی که حريفش را می شناخت و می دانست که کاکارستم با امامقلی
ساخته تا اورا از رو ببرند, اهميتی به حرف او نداد, راه خودش را پيش گرفت و رفت.درميان
راه همه هوش و حواسش متوجه مرجان بود, هرچه می خواست صورت او را از جلو چشمش
دور بکند بيشتر و سخت تر در نظرش مجسم می شد.
داش آکل مردی سی و پنج ساله, تنومند ولی بدسيما بود.هرکس دفعه اول اورا می ديد قيافه
اش توی ذوق می زد, اما اگر يک مجلس پای صحبت او می نشستند يا حکايتهايی که از دوره
زندگی او ورد زبانها بود می شنيدند, آدم را شيفته او می کرد, هرگاه زخمهای چپ اندر راست
قمه که به صورت او خورده بود نديأه می گرفتند, داش آکل قيافه نجيب و گيرنده ای داشت:
چشمهای ميشی, ابروهای سياه پرپشت, گونه های فراخ, بينی باريک با ريش و سبيل سياه.
ولی زخم ها کار اورا خراب کرده بود, روی گونه ها و پيشانی او جای زخم قداره بود که بد
جوش خورده بود و گوشت سرخ از لای شيارهای صورتش برق می زد و ازهمه بدتر يکی از
آنها کنار چشم چپش را پايين کشيده بود.
پدر او يکی از ملاکين بزرگ فانوس بود زمانی که مرد همه دارايی او به پسر يکی يکدانه اش
رسيد. ولی داش آکل پشت گوش فراخ و گشاد باز بود, به پول و مال دنيا ارزشی نمی
گذاشت, زندگی اش را به مردانگی و آزادی و بخشش و بزرگ منشی می گذرانيد. هيچ
دلبستگی ديگری در زندگيش نداشت و همه دارايی خود را به مردم ندار و تنگدست بذل و
بخشش می کرد, يا عرق دوآتشه می نوشيد و سر چهارراه ها نعره می کشيد و يا درمجالس بزم
با يک دسته از دوستان که انگل او شده بودند صرف می کرد.
همه معايب و محاسن او تا همين اندازه محدود می شد, ولی چيزی که شگفت آور به نظر می
آمد اين که تاکنون موضوع عشق و عاشقی در زندگی او رخنه نکرده بود. چندبار هم که رفقا
زيرپايش نشسته و مجالس محرمانه فراهم آورده بودند او هميشه کناره گرفته بود. ولی روزی
که وکيل و وصی حاجی صمد شد و مرجان را ديد, در زندگيش تغيير کلی رخ داد, از يکطرف
خودش را زير دين مرده می دانست و زير بار مسئوليت رفته بود و از طرف ديگر دلباخته
مرجان شده بود. ولی اين مسئوليت بيش از هرچيز اورا در فشار گذاشته بود. کسی که توی مال
خودش توپ بسته بود, و از لاابالی گری مقداری از دارايی خودش را آتش زده بود, هر روز از
صبح زود که بلند می شد به فکر اين بود که درآمد املاک حاجی را زيآدتر بکند. زن و بچه
های او را درخانه کوچکتر برد, خانه شخصی آنها را کرايه داد, برای بچه هايش معلم سرخانه
آورد, دارايی اورا به جريان انداخت و ازصبح تا شام مشغول دوندگی و سرکشی به علاقه و
املاک حاجی بود.
از اين به بعد داش آکل از شبگردی و قرق کردن چهارسو کناره گرفت. ديگر با دوستانش
جوششی نداشت و آن شور سابق از سرش افتاد. ولی همه داش ها و لاتها که بااو همچشمی
داشتند به تحريک آخوندها که دستشان از مال حاجی کوتاه شده بود, دو به دستشان افتاده
برای داش آکل لغز می خواندند و حرف او نقل مجالس و قهوه خانه ها شده بود.در قهوه خانه
پاچنار اغلب توی کوک داش آکل می رفتند و گفته می شد:
داش آکل را می گويی؟ دهنش می چاد, سگ کی باشه؟ يارو خوب دک شد, درخانه حاجی
موس موس می کند, گويا چيزی می ماسد, ديگر مردم محله سردزدک که می رسد دمش را
توپاش می گيرد و رد می شود.
کاکارسم با عقده ای که دردل داشت با لکنت زبانش می گفت:
سر پيری و معرکه گيری! يارو عاشق دختر حاجی صمد شده! گزليکش را غلاف کرد! خاک تو
چشم مردم پاشيد, کتره ای چو انداخت تا وکيل حاجی شد و همه املاکش را بالا کشيد. خدا
بخت بدهد.
ديگر حنای داش آکل پيش کسی رنگ نداشت و برايش تره هم خرد نمی کردند. هرجا که
وارد می شد درگوشی باهم پچ پچ می کردند و اورا دست می انداختند. داش آکل از گوشه و
کنار اين حرفها را می شنيد و به روی خودش نمی آورد و اهميتی هم می داد, چون عشق
مرجان به طوری در رگ و پی او ريشه دوانيده بود که فکر و ذکری جز او نداشت. شبها از
روی پريشانی عرق می نوشيد و برای سرگرمی خودش يک طوطی خريده بود و جلو قفس
می نشست و با طوطی درد و دل می کرد. اگر داش آکل خواستگاری مرجان را می کرد البته
مادرش مرجان را به روی دست به او می داد ولی از طرف ديگر او نمی خواست که پايبند زن
وبچه بشود, می خواست آزاد باشد, همانطوری که بار آمده بود. و درضمن به صورت پر از
زخم خود در آينه نگاه می کرد و پيش خود می گفت:
شايد مرا دوست نداشته باشد.بله شوهر خوشگل و جوان پيدا بکند و ...نه, از مردانگی به دور
است... او چهارده سال دارد و من چهل سالم است... اما چه بکنم؟اين عشق مرا می
کشد...مرجان.....تو مرا کشتی .... به که بگويم؟ مرجان....عشق تو مرا کشت....!
هفت سال به همين منوال گذشت, داش آکل از پرستاری و جانفشانی درباره زن و بچه حاجی
ذره ای فروگذار نکرد. در اين مدت همه بچه های حاجی صمد از آب و گل درآمده بودند.
ولی, آنچه نبايد بشود شد و پيش آمد مهم روی داد: برای مرجان شوهر پيدا شد, آن هم چه
شوهری که هم پيرتر و هم بدگل تر از داش آکل بودو ازاين واقعه خم به ابروی داش آکل
نيامد, بلکه برعکس با نهايت خونسردی مشغول تهيه جهاز شد و برای شب عقدکنان جشن
شايانی آماده کرد. زن و بچه حاجی را دوباره به خانه شخصی خودشان برد و اطاق بزرگ
ارسی دار را برای پذيرايی مهمانهای مردانه معين کرد . همه کله گنده ها, تاجرها و بزرگان
شهر شيراز در اين جشن دعوت داشتند.
ساعت پنج بعد ظهر آن روز, وقتی که مهمانها گوش تا گوش دور اتاق روی قالی ها و قاليچه
های گرانبها نشسته بودند و خوانچه های شيرينی و ميوه جلو آنها چيده شده بود, داش آکل با
همان سر و وضع قديميش, با موهای پاشنه نخواب شانه کرده, شب بند قداره, شال جوزه گره,
شلوار دبيت مشکی, کلاه طاسوله نو وارد شد. سه نفر هم با دفتر و دستک انبال او وارد شدند.
همه مهمان ها به سرتا پای او خيره شدند. داش آکل با قدم های بلند جلو امام جمعه رفت,
ايستاد و گفت:
آقای امام, حاجی خدابيامرز وصيت کرد و هفت سال آزگار ما را توی هچل انداخت.پسر از
همه کوچکترش که پنج ساله بود حالا دوازده ساله شده. اين هم حساب و کتاب دارايی حاجی
است.(اشاره کرد به سه نفری که دنبال او بودند) تا به امروز هم هرچه خرج شده با مخارج
امشب همه را از جيب خود داده ام حالا ديگر ما به سی خودمان آنها هم به سی خودشان!
تا اينجا که رسيد بغض گلويش را گرفت. سپس بدون اينکه ديگر
چيزی بيفزايد يا منتظر جواب بشود, سرش را زيرانداخت و با چشمهای اشک آلود از در
بيرون رفت.درکوچه نفس راحتی کشيد, حس کرد که آزاد شده و بار مسئوليت از روی دوشش
برداشته شده, ولی دل او شکسته و مجروح بود. گامهای بلند و لاابالی بر می داشت, همينطور
که می گذشت خانه ملا اسحق عرق کش جهود را شناخت, بی درنگ از پله های نم کشيده
آجری آن داخل حياط کهنه و دودزده ای شد که دورتادورش اطاقهای کوچک کثيف با پنجره
های سوراخ سوراخ مثل لانه زنبور داشت و روی آب حوض خز بسته بود. بوی ترشيده, بوی
پرک و سدابه های کهنه درهوا پراکنده بود. ملا اسحق لاغر با شبکلاه چرک و ريش بزی و
چشمهای طماع جلو آمد, خنده ساختگی کرد.
داش آکل به حالت پکر گفت:
جون جفت سبيلهايت يک بتر خوبش را بده گلويمان را تازه کنيم.
ملا اسحق سرش را تکان داد, از پلکان زيرزمين پايين رفت و پس از چند دقيقه با يک بطری
بالا آمد. داش آکل بطری را از دست او گرفت, گردن آن را به جرز ديوار زد و سرش پريد,
آنوقت تا نصف آن را سرکشيد, اشک در چشمهايش جمع شد, جلو سرفه اش را گرفت و با
پشت دست دهن خودرا پاک کرد. پسر ملا اسحق که بچه کثيفی بود, باشکم بالا آمده و دهان
باز و مفی که روی لبش آويزان بود, به داش آکل نگاه می کرد, داش آکل انگشتش را زد زير
در نمکدانی که در طاقچه حياط بود و در دهنيش گذاشت.
ملا اسحق جلو آمد, روی دوش داش آکل زد و سرزبانی گفت:
مزه لوطی خاک است.
بعد دست کرد زير پارچه لباس او و گفت:
اين چيه که پوشيدی؟ اين ارخلق حالا ورافتاده و هروقت نخواستی من خوب می خرم.
داش آکل لبخند افسرده ای زد, از جيبش پولی درآورد و کف دست او گذاشت و از خانه
بيرون آمد. تنگ غروب بود. تنش گرم و فکرش پريشان بود و سرش درد می کرد. کوچه ها
هنوز دراثر باران نمناک و بوی کاهگل و بهارنارنج در هوا پيچيده بود. صورت مرجان, گونه
های سرخ و چشمهای سياه و مژه های بلند با چتر زلف که روی پيشانی او ريخته بود محو و
مرموز جلو چشم داش آکل مجسم شده بود. زندگی گذشته خود را به ياد آورد, يادگارهای
پيشين از جلوی او يک به يک رد می شدند. دلش نمی خواست به خانه خودش برود.انگار از
خانه خودش می ترسيد.تصميم گرفت باز هم عرق بخورد و باطوطی درد ودل کند! سرتاسر
زندگی برايش کوچک و پوچ و بی معنی شده بود. درين ضمن شعری به يادش افتاد, از روی
بی حوصلگی زمزمه کرد:
به شب نشينی زندانيان برم حسرت که نقل مجلسشان دانه های زنجير است.
آهنگ ديگری به ياد آورد, کمی بلندتر خواند:
دلم ديوانه شد, ای عاقلان آريد زنجيری که نبود چاره دي<انه جز زنجير تدبيری!
اين شعر را با لحن نااميدی و غم وغصه خواند, اما مثل اينکه حوصله اش سررفت, يا فکرش
جای ديگر بود خاموش شد.
هوا تاريک شده بود که داش آکل دم محله سردزدک رسيد.اينجا ميدانگاهی بود که پيشتر وقتی
دل و دماغ داشت آنجا را قرق می کرد و هيچکس جرات نمی کرد جلو بيايد. بی اراده رفت
روی سکوی سنگی خانه ای نشست.سرش درد می کرد, ناگهان سايه تاريکی نمايان شد که از
دور به سوی او می آمد و همين که نزديک شد گفت:
لولولوطی لوطی را شه شب تار می شناسه.
داش آکل کاکارستم را شناخت, بلند شد, دستش را به کمرش زد, تف بر زمين انداخت و
گفت:
اورای بابای بی غيرتت, توگمان کردی خيلی لوطی هستی, اما تو بميری روی زمين سفت
نشاشيدی!
کاکارستم خنده تمسخرآميزی کرد, جلوآمد و گفت:
خ خ خيلی وقته ديگ ديگه ای اين طرفها په په پيدات نيست! ام امشب خاخانه ی حاجی ع ع
عقدکنان است, مک تو تو را راه نه نه...
داش آکل حرفش را بريد:
خدا تورا شناخت که نصف زبانت داد, آن نصف ديگرش را هم من امشب می گيرم.
دست برد قمه خودرا بيرون کشيد. کاکارستم هم مثل رستم در حمام قمه اش را به دست
گرفت. داش آکل سر قمه اش را به زمين کوبيد, دست به سينه ايستاد و گفت:
حالا يک لوطی می خواهم که اين قمه را از زمين بيرون بياورد!
کاکا رستم ناگهان به او حمله کرد, ولی داش آکل چنان به مچ دست او زد که قمه از دستش
پريد. از صدای آنها دسته ای گذرنده به تماشا ايستادند, ولی کسی جرات پيش آمدن يا
ميانجيگری را نداشت.
داش آکل با لبخند گفت:
برو, برو بردار, اما به شرط اينکه ايندفعه غرس تر نگهداری, چون امشب می خوام خورده
حسابهايمان را پاک بکنم!
کاکا رستم با مشت های گره کرده جلو آمد, و هردو به هم گلاويز شدند. تا نيم ساعت روی
زمين می غلتيدند, عرق از سر و رويشان می ريخت, ولی پيروزی نصيب هيچ کدام نمی شد.در
ميان کشمکش سر داش آکل به سختی روی سنگفرش خورد, نزدةک بود که از حال برود.
کاکارستم هم اگرچه به قصد جان می زد ولی تاب مقاومتش تمام شده بود.اما درهمين وقت
چشمش به قمه داش آکل افتاد که در دسترس او واقع شده بود, با همه زور و توانايی خودش
آن را از زمين بيرون کشيد و به پهلوی داش آکل فروبرد. چنان فروکرد که دستهای هردوشان
از کار افتاد.
بلند کردند, چکه های خون از » تماشاچيان جلو دويدند و داش آکل را به دشواری از زمي
پهلويش به زمين می ريخت. دستش را روی زخم گذاشت, چند قدم خودش را کنار ديوار
کشانيد, دوباره به زمين خورد, بعد اورا برداشته روی دست به خانه اش بردند.
فردا صبح همين که خبر زخم خوردن داش آکل به خانه حاجی صمد رسيد, ولی خان پسر
بزرگش به احوالپرسی او رفت. سر بالين داش آکل که رسيد ديد او با رنگ پريده در
رختخواب افتاده, کف خونين از دهنش بيرون آمده و چشمانش تار شده, به دشواری نفس می
کشيد. داش آکل مثل اينکه در حالت اغما او را شناخت, با صدای نيم گرفته لرزان گفت:
در دنيا... همين طوطی..... داشتم..... جان شما.... جان طوطی.... اورا بسپريد... به...
دوباره خاموش شد, ولی خان دستمالی ابريشمی را درآورد, اشک چشمش را پاک کرد. داش
آکل از حال رفت و يک ساعت بعد مرد.
همه اهل شيراز برايش گريه کردند.
ولی خان قفس طوطی را برداشت و به خانه برد.
عصر همان روز بود, مرجان قفس طوطی را جلوش گذاشته بود و به رنگ آميزی پر و بال,
نوک برگشته و چشمهای گرد بی حالت طوطی خيره شده بود. ناگاه طوطی با لحن داشی با
لحن خراشيده ای گفت:
مرجان... مرجان... تو مرا کشتی... به که بگويم... مرجان... عشق تو... مراکشت.








این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 377]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن