محبوبترینها
آیا میشود فیستول را عمل نکرد و به خودی خود خوب میشود؟
مزایای آستر مدول الیاف سرامیکی یا زد بلوک
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1854784117
گفتوگو با "زهرا معمر"اولين زن تعميركار خودرو در كشور زندگي تعمير يك ماشين است
واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: گفتوگو با "زهرا معمر"اولين زن تعميركار خودرو در كشور زندگي تعمير يك ماشين است
پايگاه اطلاع رساني صنعتت خودرو(كارنا):سفره مهمانخانه امروز ما خارج از فضاي هميشگي يك خانه پهن شده است؛جايي كه يك مادر و دختر ميزباني را بهعهده دارند، يك تعميرگاه، درست شبيه تعميرگاههايي كه تا به حال بارها مشترياش بودهايد، با همان ابزارآلات هميشگي، البته كمي مرتبتر! دخترخانه ايستاده داخل چاله سرويس همين تعميرگاه، با لباسي يك دست سرمهاي و دستهايي سياه و روغني. موتور پرايد درست بالاي سرش است و آچار بوكس بين دستهايش.
چشمهايمان به ديدن نامتعارفها عادت ندارند؛ زنها هميشه براي ما يا مادر بوده اند، خانهدار نشسته بر كنج خانهها، يا معلم و پزشك و پرستار. شايد به همين دليل ما هم مثل خيليها با ديدن زني در لباس تعميركار، از تعجب مات ميمانيم! گفتيم كه به ديدن غيرمتعارفها عادت نداريم.
نزديكتر كه ميشويم او با دستهاي روغني از داخل چاله سرويس بيرون ميآيد، بوي بنزين و روغن موتور ميدهد. با هم دست ميدهيم، رابطه شروع ميشود و گفتوگو جان ميگيرد؛ «زهرا معمر» روبهروي ماست: «اولين زن تعميركار خودرو در كشور.»
براي زهرا و خانوادهاش اين عبارت، عنوان جديدي نيست، زيرا يك «اولين» ديگر در سابقه خانوادگي آنها نوشتهشدهاست؛ مادر زهرا، عنوان «اولين راننده اتوبوسهاي بين شهري ايران» را يدك ميكشد. بهانهاي كه ما را در يك داغ تابستان به ميانجاده كرج ميكشاند.
كنار بخاري كوچكي كه محوطه بزرگ تعميرگاه را گرم ميكند، مينشينيم، تا همراه زهرا و مادرش وارد زندگي آنها شويم، زندگياي كه با يك اتفاق غيرقابل پيشبيني، از مسير روزمره اش خارج شد؛ بيمارياي كه نا خواسته به تن مرد خانه نشست. قبل ازآن انگار هيچ مشكلي وجود نداشت، روزگار خوش بود و نان داغ بر سر سفره بود و امنيت، سقف خانه.
از خانواده معمر حرف ميزنيم. از روزگاري كه پدر هنوز مرد جادهها بود و راننده اتوبوس بنز مدل 302 تهران- اصفهان. پدر كه زمينگير شد، فقر هم خودي نشان داد؛ خانه معمرها آن روزها مركز دلهره بود؛ دلهره آمدن روزهاي بينانآور! زن خانه را همين دغدغه نان، پشت فرمان بزرگ اتوبوس نشاند، تا «معصومه سلطانبلاغي» اولين راننده اتوبوسهاي بينشهري در ايران شود.
فيلسوفها ميگويند: «شناكردن در جهت جريان آب، از عهده ماهي مرده هم برميآيد.» درستي يا نادرستي اين عبارت به كنار، اما خانواده معمر مدتهاست كه، خلاف جهت جريان آب، شنا ميكنند.
خانم معمر قبل از اينكه سراغ مكانيكي بيايي، چهقدر با مسايل فني ماشين آشنا بودي؟
نا آشنا نبودم. دستكم بهواسطه شغل مادرم كه راننده بود، ماشين هميشه بخشي از زندگي ما به حساب ميآمد. مادر من اولين راننده تاكسي در كرج بود، در حقيقت پروانه تاكسيراني خانمها را در كرج ايشان افتتاح كردند، اين تاكسي هميشه در زندگي ما حضور داشت.
وقتي ايشان پروانه تاكسيراني گرفت، من هم تشويق شدم ودنبال پروانه رفتم و چند ماه هم با همين تاكسي در سطح شهر، مسافركشي ميكردم.
از همين مسافركشي به تعميركاري رسيدي؟
بله، دقيقا. در همان دوران خيلي پيش ميآمد كه تاكسيمان خراب شود، و ما را در خيابان بگذارد. در اين لحظهها من به شدت كلافه ميشدم، چون اصلا دوست نداشتم كه يك راننده عبوري كمكم كند. براي همين سعي ميكردم تا جاييكه شده، خودم ماشين را راه بيندازم. حتي وقتي كه تاكسي را به تعميرگاه ميبردم، با كنجكاوي ميايستادم و نگاه ميكردم كه چهطور آن را تعمير ميكنند.
اولين ماشيني كه تعمير كردي در خاطرت مانده؟
اين شانس نصيب تاكسي خودمان شد،
يك بار ماشين را به نمايندگي ايرانخودرو بردم و به سرمكانيك گفتم كه ميخواهم خودم ماشين را تعمير كنم، شما فقط بگوييد كه من چهكار كنم. او قبول كرد و اين اولين موتور ماشيني بود كه من باز كردم، شستم، قطعاتش را به تراشكار دادم و درنهايت، باز هم خودم جمع كردم. اينجا بود كه جرقه اوليه اين كار، براي من زده شد و تصميم گرفتم كه مكانيكي را دنبال كنم.
چطور تو كه ليسانس زبان انگليسي داري، بين اين همه كار و شغل كه خانمها به آن ميپردازند، رفتي دنبال مكانيكي؟
من زبان را چون قبول شدم، خواندم، زبان هيچوقت رشته مورد علاقهام نبود.دوران دبيرستان علوم تجربي خوانده بودم، آن موقع مادرم دوست داشت پزشك شوم!خودم عاشق هنر بودم آن هم شاخه فيلمبرداري سينما، حتي مدتي هم در اين زمينه فعاليت كردم. ديپلم كامپيوتر و مدرك آرايشگري هم دارم، اما هيچكدام از اين رشتهها من را پايبند خودش نكرد، تا مصمم شوم آن را تا انتها ادامه بدهم. اين احساس با آشنايي با مكانيكي، در دلم بهوجود آمد.
اگر مادرت راننده اتوبوس نبود،تو در اين مسير ميافتادي؟ دلت يك زندگي و كار معمولي درست مثل بقيه مردم نميخواهد؟
من هميشه اعتمادبهنفس مادرم را ديده بودم. او وقتي تصميم به انجام كاري ميگرفت، بايد آن كار را انجام شده حساب ميكرديد، مثل گرفتن اجازه رانندگي در جاده. بالاخره متفاوت زندگي كردن، جذابيتهاي خودش را هم دارد. جذابيتهايي كه تحمل سختيها را آسان ميكند.
اولين قدمهاي آموزش را كجا برداشتي؟
متاسفانه در ايران هيچ مركزي براي آموزش بانوان در اين رشته وجود نداشت، من هم ناچارشدم از آموزشهاي تئوري كتابها، استفاده كنم و براي يادگرفتن عملي اين كار هم در مكانيكيها شاگردي كنم. با توجه به اينكه به زبان انگليسي تسلط داشتم، متون انگليسي را نيز ترجمه كردم، تا دانستههايم را در اين باره زياد كنم. بعد از اين كه از لحاظ تئوري با كار آشنا شدم، مصرانه آن را پيگيري كردم و از مسوول يكي از تعميرگاههايي كه هميشه تاكسيمان را براي تعمير آنجا ميبرديم، خواهش كردم مكانيكي را يادم بدهد.
واكنش او چه بود؟
با اين كه تعجب كرده بود، اما قبول كرد. اگرچه قضيه را زياد هم جدي نگرفت، چون تصورشان اين بود كه ميخواهم مكانيكي را در حدي يادبگيرم كه نياز خودم و اتومبيلم را رفع كنم، تا در خيابانها منتظر تعميركار نمانم، اما من آنقدر پافشاري كردم كه قبول كردند زيردست ايشان، درست مثل يك شاگرد مكانيك مرد، كار كنم.
و اين اولين حضور جدي تو در يك تعميرگاه بود؟
بله، اما دو، سه روز اول استادم فقط من را بالاي سر ماشين ميبرد و شروع ميكرد به توضيح دادن كه اين گيربكس است، اين موتور است و... چند روز كه گذشت، من طاقت نياوردم و خودم يك روز رفتم سراغ تشت پر از بنزيني كه شاگردهاي مغازه قطعات ماشينها را در آن ميشستند و تميز ميكردند. هنوز يادم است كه اولين وسيلهاي كه شستم، يك سرسيلندر بود. وقتي مشغول شستن شدم، استادم كنارم ايستاد و با اعتراض گفت كه اين چه كاري است كه ميكني، دستهايت كثيف ميشوند! من هم گفتم كه همان چيزهايي را به من ياد دهيد كه به شاگردهاي مرد ياد ميدهيد.
چهقدر طول كشيد با رسم و رسوم مردانه حاكم بر فضاي تعميرگاهها كنار بيايي؟ بالاخره تو اولين زني بودي كه به تعميرگاه پا گذاشته بود؟
فكر ميكنم حدود دو ماه گذشت تا من درست مثل شاگردهاي مرد تعميرگاه
فوتو فنهاي مكانيكي را ياد بگيرم و با رسمهاي آن كنار بيايم، مثلا آچار پرتكردن يكي از رسمهاي تعميرگاههاست، حتي يك بار هم سمت من پرت شد، يعني سر بستن كاربرات اشتباه كرده بودم، سرمكانيك همانجا جلوي مشتري سرم داد كشيد و به شيوه معمول تعميرگاهها، آچاري كه دستش بود را به سمتم پرت كرد و فرياد زد كه تو هنوز كار ياد نگرفتي؟!
اين اتفاق ناراحتت نكرد؟ حتي يك لحظه هم ته ذهنت فكر نكردي، همه چيز را رها ميكنم و ميروم؟
نه! من هيچ عكسالعملي نشان ندادم، فقط سكوت كردم. با فرهنگ اين محيط آشنا شده بودم و ميدانستم اين عرف حاكم بر فضاي تعميرگاه است.
اتفاقهاي بد، فقط براي همان دوران شاگردي است، يا الان هم كه استادكار شدهاي، بازهم دستوبالت را زخمي ميكني؟
بالاخره اتفاق هر زماني پيش ميآيد، مثلا همين سه ماه پيش، داخل حياط تعميرگاه بودم، كه برق رفت. وقتيكه داخل تعميرگاه شدم تاريكي مطلق بود. من هم فراموش كردم كه درست جلوي پايم چاله سرويس است. يك دفعه ديدم كه زير پايم خالي شد و افتادم داخل چاله سرويس! خوشبختانه مادرم هم آنجا بود و زود همسايهها را خبر كرد. خدا هم رحم كرد و مشكل خاصي برايم پيش نيامد.
خانم سلطانبلاغي! با وجود آنكه ميدانستيد اين راه ميتواند به سرانجام نرسد و حتي با سختيهاي آن هم آشنا بوديد، چهطور از دخترتان نخواستيد اين رشته را دنبال نكند؟ ترجيح نميداديد كه زهرا همان زبان را دنبال كند و زندگي راحتتري داشته باشد؟
معتقد بودم كه اگر كاري را انتخاب ميكني، بايد همه تلاشت را براي موفقيت در آن انجام بدهي. وقتي زهرا خواست در تعميرگاه شاگردي كند، تنها حرفي كه زدم اين بود كه سفت و سخت چيزي را كه دوست داري بچسب. البته اگر سراغ كار ديگري هم ميرفت، باز هم همين حرف را ميزدم. مساله ديگر اينكه من با همه سختيهاي شغلم با آن كنار آمده بودم و ميدانستم كه زهرا هم اگر اراده كند، ميتواند.
بالاخره حضور يك زن در تعميرگاه، براي خيليها جاي سوال داشت.چهطور كنار آمديد؟
زهرا: بگذاريد من جواب بدهم، اوايل بيشتر سعي ميكردم كه جلوي چشم بقيه نباشم و حتي شرايطي بهوجود نياورم كه توجه مشتريها به حضور يك شاگرد مكانيك خانم، در تعميرگاه جلب شود. مثلا در همان دوران شاگردي، يك روز فرمانده اماكن محمدشهر كرج، ماشينش را براي تعمير آورد. وقتي لباس فرم را تن او ديدم، ترسيدم كه من را از تعميرگاه بيرون كنند و سعي كردم خودم را پنهان كنم، اما او وقتي من را ديدند راجع به فعاليتم از صاحبكارم سوال كردند، و به صاحبكارم گفتند كه كار تعمير ماشين من را اين خانم بايد انجام بدهند. حتي به طور مستقيم به خود من گفتند كه خيلي دلم ميخواهد اين جوانهاي بيكاري را كه سر چهارراهها ميايستند، اينجا بياورم تو را ببينند و بفهمند، كه اگر بخواهند كار هست. برخورد او دلگرمي زيادي به من داد.
چهقدر طول كشيد تا دوره آموزشت تمام شود؟
حدود هفت ماه بعد از آن تازه مشكلهاي من شروع شد. ميخواستم مدرك فني- حرفهاي بگيرم، به هرجايي مراجعه ميكردم، ميگفتند كه اصلا چنين امكاني براي يك خانم وجود ندارد. از فني- حرفهاي كرج گرفته، تا تهران و ساري. من سعي كردم شانسم را در گرفتن مدرك امتحان كنم، اما همهجا به در بسته خوردم.
تنهايي اين رفت وآمدها را انجام ميدادي؟
خوشبختانه مادر هميشه كنارم بود. حتي با كمك او و از طريق ارتباطي كه با فرهنگسراي كار داشتند (چون يك كارآفرين نمونه بودند) دست به دامن رييس فرهنگسرا شديم، او هم من را به مديركل فني- حرفهاي تهران معرفي كرد. تازه با معرفي او حدود شش ماه طول كشيد، تا من بتوانم مجوز بگيرم كه در امتحان شركت كنم، البته به اين شرط كه فقط يك بار از من امتحان بگيرند. اگر قبول شدم مدركم را به من بدهند، اما اگر قبول نشدم ديگر حق امتحان مجدد را ندارم. امتحان مردها تقريبا 15 دقيقه طول ميكشيد، وقتي كه برميگشتند، از آنها ميپرسيدم كه چه چيزهايي را ازشما خواستند، ميگفتند:«يك پلاتين تنظيم كردم»، يا «دو سه تا قطعه نشان دادند و كارش را پرسيدند.»
نوبت من كه شد، امتحان يك ساعت و نيم طول كشيد. يك گيربكس كامل جمع كردم. تسمه تايم پرايد را درآوردم. تايمش را بههم زدند، دوباره جا انداختم. رينگ و پيستون جمع كردم. پلاتين تنظيم كردم و...
و بعد از گرفتن مدرك؟
بعد از گرفتن مدرك فني- حرفهاي، تصميم گرفتم در محيطي كه امنيت شغلي بيشتري داشته باشد كارم را ادامه بدهم. تا اينكه يكي از نمايندگيهاي سايپا قبول كرد كه بهصورت آزمايشي يك هفته در آنجا كار كنم، خوشبختانه همانجا ماندگار شدم. حتي سايپا موافقت كرد كه در كلاسهاي تخصصي سايپا شركت كنم، و مدارك تخصصي را بگيرم. بعد از يك سال كار در اين نمايندگي، شركت كيانخودرو، از من دعوت بهكار كرد. آن موقع تعميرگاه مركزي دو سايپا زير پوشش كيان خودرو بود، كه حدود دوسال با سمت سرپرست سالن تعميرات تعميرگاه مركزي دو سايپا، كار كردم. سي نفر مكانيك مرد، زير نظر من كار ميكردند. كار ما در آن مركز به جايي رسيد كه سال گذشته، از لحاظ خدمات پس از فروش و رضايتمندي مشتري، به عنوان بهترين تعميرگاه كشور معرفي شد.
مجرد هستي ديگر؟
بله.
چند سالت است؟
31 سال.
اگر ازدواج كردي و همسرت با كار تو مخالف بود، چه؟
سعي ميكنم شريك زندگيام را طوري انتخاب كنم كه با شرايط من كنار بيايد. من براي رسيدن به اينجا خيلي زحمت كشيدهام و انتظار دارم همسرم هم وقتي با اين شرايط من را قبول ميكند، نه تنها براي ادامه دادن اين كارمخالفتي نداشته باشد، بلكه از من حمايت كند.
چند وقت است به طور مستقل، اين تعميرگاه را اداره ميكني؟
در همان دوران كارآموزي پيگيري كردم كه چهطور ميتوانم تسهيلات بگيرم، تا مستقل شوم. همه جا به من گفتند كه تو بايد 40درصد كار را خودت جلو ببري، تا ما 60 درصد به تو وام و تسهيلات بدهيم. همه اينها درحد وعده باقي ماند، تمام سرمايه را با قرض و بدهي خودم جور كردم، تا اين كه هجدهم تيرماه، روز تولد حضرت فاطمه س، مراسم افتتاحيه گرفتيم، بسياري از مسوولان هم آمدند، اما باز از تسهيلات خبري نشد. بيشتر ميگويند كه سال اول هركاري خاكخوري است، ولي حتي همين خاكخورياش هم تا حالا خوب بوده.
الان چند تا شاگرد داري؟ خانمها هم براي آموزش اينجا مراجعه ميكنند؟
پنج نفر اينجا كار ميكنند كه فقط يكي از آنها زن است و بقيه مرد هستند. البته در اين مدت، خانمهاي زيادي براي شاگردي به اينجا مراجعه كردند. بعضيها كه فقط يك روز كه از نزديك كار را ميديدند، ميرفتند و ديگر پشت سرشان را هم نگاه نميكردند. بعضيها هم بعد از دو، سه روز خسته ميشدند،فقط يكي از آنها از شهريورماه مصرانه ايستادهاست تا مكانيكي را ياد بگيرد.
خانم سلطان بلاغي، حرفهاي زهرا نشان ميدهد كه شما در تمام اين سالها، تنها همراه و پشتيبان او بودهايد.
بله، متاسفانه هميشه پاي عمل كه ميرسد مسوولان مارا تنها ميگذارند. روي ديوار اين تعميرگاه همانطور كه ميبينيد پر از تقديرنامه است، روي ديوارهاي خانهمان هم پر از تقديرنامه است. از طرف شوراي شهر كرج، اتحاديه صنف مكانيكها، شهرداري تهران و كرج و... از دخترم تقدير شدهاست، اما اين تقديرها چه فايدهاي دارد؟! اين همه تقديرنامه، اما متاسفانه حمايت صفر! من و دخترم فقط چهار پنج تقديرنامه، به عنوان كارآفرين نمونه داريم، اما از ما حمايتي نميشود، الان تمام تلفنهاي اين تعميرگاه قطع است. موعد چكهايي كه براي خريد لوازم دادهايم نزديك شده، اجاره تعميرگاه هم همينطور، اما مسوولان فقط نشستهاند بيرون گود و ميگويند: آفرين عجب زن كارآفريني!
از خانه بگوييد، چه كسي بيشتر آشپزي ميكند؟
خوشبختانه اوضاع داخلي خانه ما خوب است. با اينكه بچهها بحران از دست دادن پدر را پشتسر گذاشتند اما با اين قضيه كنار آمدند. به دليل شرايط خاص شغلي من و اين كه بيشتر وقتها سه روز در جاده بودم و در برگشت هم فقط يك نصف روز فرصت ميكردم به بچهها برسم، آنها ياد گرفتند كه گليم خودشان را ازآب بيرون بكشند. همه آنها آشپزي را در حد خيلي خوب بلدند، ناهار امروز به عهده زهرا بود كه البته سه تا از انگشتهايش را هم سوزاند.
مكانيكي به هرحال كار سختي است. من روز اولي كه ميخواستم ترك سر سيلندر را بكشم، آچار از دستم در رفت و خودم رفتم توي ديوار.چون بايد 54 كيلو نيرو به آن وارد ميكردم، اما الان گيربكس را خيلي راحت بلند ميكنم، ميگذارم روي ميز يا بلوك سيلندر ماشين را خيلي راحت جابهجا ميكنم. يك بار داشتم واشر كفي كاربراتور را ميتراشيدم، ابزار تيزي كه دستم بود در رفت و انگشتم چهارتا بخيه خورد. يك بار هم انگشتم بين سيلندر و سرسيلندر گير كرد و گوشت نوك انگشت سبابهام قلوهكن شد. بنزين هم كه زياد در چشمهايم پاشيده است.
درست يادم است، اوايلي كه رفته بودم تعميرگاه مركزي دو، هميشه همكارانم سعي ميكردند كه امتحانم كنند، مثلا يك پيچ را خيلي محكم ميبستند و ميگفتند كه اگر ميتواني اين را باز بكن، يا از من ميخواستند كه يك پيچ را سفت كنم، تا آنها باز كنند. خيلي از آنها، بارها اعتراف كردهاند كه خانم معمر، آن روزها ما خيلي پشت سرت حرف ميزديم، و دوست داشتيم اتفاقي بيفتد كه كارت پيش نرود!
مادر، مسافر اتوبوس تقدير
معصومه سلطان بلاغي از آشنايياش با همسر مرحومش كه ميگويد، حرفهايش شنيدنيتر ميشود: «من مسافر اتوبوس ايشان بودم، آخرين روزهاي تحصيلات دانشگاهيام بود كه براي گذراندن پاياننامه آخر كارم بايد به يك بيمارستان در اصفهان ميرفتم، قرار بود از آموزشگاه همه با هم حركت كنيم، اما من به اتوبوس آموزشگاه نرسيدم و مجبور شدم كه با اتوبوسهاي جاده سفر كنم. راننده اين اتوبوس، بعدا همسر من شد. از قضا بعد از چند روز كه برميگشتم، باز هم ايشان راننده همان اتوبوسي بودند كه بليتش را خريدهبودم.
اين مساله آغاز آشنايي ما بود، كه اين آشنايي به خانوادهها هم كشيده شد و در آخر به ازدواج انجاميد. تا زماني كه ايشان سالم بودند، من پرستار بودم. در همان دوران خيلي پيش ميآمد كه پشت فرمان اتوبوس بنشينم و رانندگيكنم. تا اينكه ترغيب شدم گواهينامه پايه يك بگيرم و سال 68 بود كه گواهينامه پايه يك هم گرفتم. در هر حال شايد تقدير الهي بود كه تقريبا يكسال بعد، همسرم سكته قلبي شديدي كرد و ازكارافتاده شد. از همان موقع من خودم رانندگي كردم، اول در سطح شهر كرج بود، راننده سرويسهاي مدرسه بودم.»
«امكان ندارد!» اين جمله را مادر هم مثل دختر، بارها شنيدهاست، «بعد از يك سال تصميم گرفتم كه دفترچه خروج از محدوده شهري را بگيرم، به تهران مراجعه كردم. به من گفتند كه امكان ندارد به يك زن، دفترچه رانندگي بين شهري بدهيم. من آنقدر اصرار كردم تا در نهايت، با استناد به يكي از موارد آيين نامه رانندگي كه ذكر كرده بود، رانندگي براي خانمها با هر وسيله نقليه بلامانع است، براي من دفترچه صادر كردند. من هم روي ماشينهاي ترمينال كار كردم، تا امروز كه 60 ساله هستم و هنوز در جادهها رانندگي ميكنم. الان در خط ايرانشهر كار ميكنم، اما قبلا راننده خط تهران- بندرعباس بودم.»
جسارت و اعتماد به نفس ميراث مادر براي فرزندانش است و اين تنها چيزي است كه بعد از صحبت با آنها، در ذهنمان ميماند.
منبع فروم ایرانبلاگ
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[مشاهده در: www.p30city.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 409]
-
گوناگون
پربازدیدترینها