واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: روزی روزگاری در زمانهای نه چندان دور سنگتراشی زندگی میکرد که بسیار از خود ناخشنود بود و از شرایط اجتماعی و زندگی خود دل خوشی نداشت. یکروز که از کنار منزل مرد ثروتمندی رد میشد در بزرگ خانه باز شد و چشم سنگتراش به مناظر بدیع داخل حیاط افتاد. وی نگاهی به افراد سرشناسی که به خانه بازرگان ثروتمند رفتوآمد میکردند، انداخت و با حسرت پیش خود گفت:« چقدر این بازرگان باید قدرتمند باشه که تونسته این طوری ثروتمند بشه و با این جور آدمایی نشست و برخاست کنه.» سراپای وجود سنگتراش پر شد از حسادت و با حسرت آرزو کرد که مثل این تاجر شود.
از قضا آرزوی مرد برآورده شد و خود را بازرگانی بسیار ثروتمندتر و قدرتمندتر در میان خانهای باشکوه یافت. اما... چون با حسادت و حسرت آنها را بدست آورده بود هر کس نسبت به وی از موقعیت پایینتری برخوردار بود به شدت به او حسادت میکرد و از او متنفر بود. چندوقت بعد یکی از صاحبمنصبان بانفوذ شهر با تخت روانی بسیار گرانقیمت و با جاه و جلال فراوان از آن حوالی رد میشد. همه مردم شهر گذشته از ثروت و موقعیت خود به او و سربازانش احترام میگذاشتند و جلوی او خم و راست میشدند. سنگتراش که حال، بازرگان معروفی شده بود پیش خود گفت: « ببین یک صاحبمنصب چقدر میتونه قدرتمند باشه! ای کاش من هم یکی از اونها میشدم .»
آرزوی وی بلافاصله برآورده شد و از هیئت تاجر به شکل و شمایل یکی از مقامات عالیرتبه مملکتی درآمد که با تخت روانی شیکتر و خدم و حشم فراوان در شهر گردش میکرد. اما باز هم مورد بغض و حسادت زیردستان خود بود. یکی از روزهای گرم تابستان بود و صاحبمنصب ما در این هوای داغ دیگر طاقت نشستن در این تخت روان و گردش دور شهر را نداشت! نگاهی به خورشید انداخت که مغرورانه در آسمان میدرخشید و اصلا به کسی کار نداشت؛ حتی وجود چنین صاحبمنصبی هم برایش مهم نبود! مرد سنگتراش که حال کبکبه و دبدهای در خود میدید پیش خود گفت: «عجب! چرا اول به فکرم نرسید؟ ای کاش خورشید میشدم تا بالاسر همه بودم و همه زیردستم میشدند!»
بله، مرد طمعکار قصه ما خورشید شد. به همه جا و همه چیز میتابید، زمین و مزارع را با حرارت خود داغ میکرد و البته مورد بغض و لعنت کشاورزان و کارگرانی بود که باید زیر این آفتاب سوزان کار کنند. روزی در این دوران طلایی و زندگی خورشیدی، ابر ضخیم و تیرهای از راه رسید و بین خورشید و زمین قرار گرفت. خب، دیگر نه نورش آنچنان به زمین میرسید و نه حرارتش. پش خود گفت: «چقدر ابرهای طوفانزا قدرتمندند! ای کاش ابر بودم .» ابر هم شد. ابری بسیار خشمگین که با بارش سیلآسایش تمام مزارع و روستاها را به نابودی کشاند و بالطبع مورد نفرت و ترس و انزجار اهالی قرار گرفت. روزی همانطور که از هر منطقهای عبور میکرد و میغرید و میبارید، حس کرد با نیرویی عظیمتر از خود به سمت دیگر رانده میشود و کمی بعد متوجه حضور باد شد. « چی؟! پس از ابر قویتر، باده ؟! خب منم باد میشم!»
بله وی باد شد اما چشمتان روز بد نبیند که دیگر نه خانهای در آن ولایت سقف داشت و نه درختی ریشه محکم. همهجا زیر و رو شده بود و هرجا که پا میگذاشت فقط کینه و نفرت از وی استقبال میکرد. بعد از مدتی که با سری پر باد به همه جا سر زد و فخر فروخت، متوجه شد چیزی در آن پایین وجود دارد که نه از باد میترسد، نه با وزش آن حرکت میکند و نه اصلا وجود باد برایش مهم است. خوب که دقت کرد متوجه صخره عظیمی شد که استوار و باوقار ایستاده بود و به او نگاه میکرد. « که اینطور! اگر تو قویترینی، پس من هم میخوام صخره بشم.»
حال سنگتراش ما صخرهای بود در دل یک کوه بزرگ و به خود میبالید که دیگر هیچ موجودی قدرتمندتر از وی در این کره خاکی نیست. اما ضربههای تیشه و قلمی که سطح سخت صخره را میتراشید و نقش جدیدی در دل آن ایجاد میکرد وی را به تأمل واداشت. « نمیفهمم. این صدا چقدر آشنایه... چرا با هر ضربه حالم بد میشه؟ یعنی کی میتونه از من قویتر باشه؟»
به زیر پایش نگاهی انداخت و پیکر نحیف سنگ تراشی را دید که با تیشه و قلمی نقش بر سنگ میکشید!
هیچ وقت خودت را دست کم نگیر، در هر موقعیتی که هستی و هرچه هستی قدردان و راضی باش.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 114]