محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1847197645
مشروح نشست با احمد دهقان
واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: نویسنده کتاب «پرسه در خاک غریبه» گاهی از موضوع جنگ بسیار خسته میشود و تصمیم می گیرد قهر کند و به سمت موضوعات دیگر برود، اما این قهر هیچوقت زیاد طول نمیکشد.
احمد دهقان اولین رمانش با عنوان «سفر به گرای 270 درجه» در سال 1375 منتشر کرد و بعد از آن مجموعه «من قاتل پسرتان هستم» را منتشر کرد. «پرسه در خاک غریبه» تازهترین رمان احمد دهقان است، رمانی که دوباره درباره جنگ است، به بهانه این کتاب در کافه خبر میزبان این نویسنده بودیم و با او در مورد داستان نویسی به گفتوگو نشستیم.
مخاطبان امروز بیشتر دوست دارند چیزی را ببینند که به فضای فعلی و نسل امروز نزدیک باشد، اما شما در کتاب «پرسه در خاک غریبه» جنگ را با جزییاتش تصویر کردهاید و چیزی که درکتاب آزاردهنده است، خشونت بیپردهای است که شما تصویر کردهاید. چرا این کتاب اینقدر خشن است، آیا این از عمد بوده و یا از روحیات شخصی شماست ؟
برای این موضوع بد نیست خاطرهای را نقل کنم. یکی از دوستانم عصب پایش ضربه خورده بود. تعریف میکرد که دخترم تازه متولد شده بود. بعضی اوقات میبوسیدمش و بعضی وقتها چنان او را در بغل میفشردم که سیاه میشد یا بعضی اوقات گازش میگرفتم در حالی که فکر میکردم با لبهایم گاز گرفتهام. ولی میدیدم که گاز گرفتهام و جایش کبود شده است. بعدها دکتر به من گفت که این عصب چنان دردی به تو وارد میکرد که خیلی از چیزها را متوجه نمیشدی و نمیفهمیدی که چه اتفاقی دارد میافتد.
قبل از هر چیز باید بگویم من داستاننویس غریزی هستیم, این طور نیستم که بنشینم برای خودم چارچوب و فرمول بگذارم و داستان خودم را بنویسم. یعنی فرمم را انتخاب نمیکنم بعد داستانم را بنویسم. داستان من در حین نوشتن شکل میگیرد. شاید این خشونتها در بازتاب بیرونی باشد که در داستانم نمود یافته است. وقتی مجموعه داستان «من قاتل پسرتان هستم» را نوشتم، بعضی گفتند داستان روایت آدمهای بعد از جنگ است؛ این موضوع را بعد از این که «من قاتل پسرتان هستم» را نوشتم و مجموعه را کنار هم قرار دادم، متوجه شدم که همه داستانهایش در مورد آدمهای بعد از جنگ است. در حین نوشتن «پرسه در خاک غریبه» هم متوجه خشونت آن نشده بودم؛ بعد از نوشتن دیدم خشونت در آن زیاد است.
سالهای زیادی از جنگ تحمیلی گذشته و به اندازه کافی روایتهای مختلف از جنگ شده است؛ حالا چه خاطره نویسی و چه داستاننویسی. بعضی هم میگویند ادبیات دفاع مقدس آنطور که باید موفق نبوده از این لحاظ آدمهایی که شروع به نوشتن کردند، بخشهایی که دلشان میخواست از جنگ را نوشتند و یا داستانهایشان به گونهای نبود که نسل امروز بتواند با آن ارتباط برقرار کند، اما شما در آثارتان همه واقعیات جنگ را منعکس کردید. حالا سئوال این است که آیا بهتر نیست در نوشتههایتان به روایات بعد از جنگ بپردازید آدمهایی که امروز زندگی میکنند و در میان ما هستند و برای ما قابل لمستر هستند، مثل همان شیوهای که شما در «من قاتل پسرتان هستم» در پیش گرفتید و به آدمهای بعد از جنگ پرداختید، آیا این موضوع برای خواننده امروز بهتر نیست؟
دقیقا همین طور است. در همه دنیا حوادثی که معاصر هستند بعد از مدتی به حوادث تاریخی تبدیل میشوند. به عنوان نمونه انقلاب سال 57 الان یک موضوع تاریخی است و کسی به عنوان موضوع روزمره به آن نمینگرد. درباره انقلاب 57 هر کس بخواهد بنویسد میتواند بنویسد و هیچ مشکلی برایش به وجود نمیآید؛ هیچکس نیست که خطکش دستش بگیرد و سانت به سانت آنرا مورد تحلیل قرار دهد و امروزیاش کند، اما جنگ اینطور نیست. جنگ هنوز در زندگی ما حضور چشمگیر دارد. شما هر لحظه که تلویزیون را نگاه میکنید، میبینید یک صحنه جنگ را دارد نشان میدهد، به گونهای که موضوع امروزین ما است و حتی در خیلی از موارد هم نتوانستیم آنرا با دنیای امروزینمان منتقل کنیم، اما همچنان درباره جنگ صحبت میکنیم.
من این جور داستان نوشتن را دوست دارم؛ اینکه جنگ به امروز برسد و نگاه امروزی و آدمهای امروزی به جنگ را در داستان خودم وارد کنم، اما بزرگترین مشکلی که وجود دارد، این است که به این جنگ هشت ساله هنوز به عنوان موضوع تاریخی نگاه نمیشود. به این جهت با نگاه امروزین خیلی نمیشود به آن نزدیک شد.
در داستان جنگ به هر موضوع که نگاه میکنی میبینی که نمیتوانی خیلی از چیزها را بنویسی و چون نمیتوانی بنویسی سعی میکنی به کل وارد این ماجرا نشوی. ولی این حرف شما کاملا دغدغه خود من هم هست و معتقدم باید وارد این عرصه شد و داستان جنگ را از نگاه آدمهای امروز نوشت و این چیزی است که داستاننویسی ما از آن غافل مانده است.
ولی شما جزو آن دسته از نویسندگانی هستید که در داستاننویسی جنگ مرزها را شکستهاید و با نگاه آدمهای امروز درباره جنگ تحمیلی نوشتهاید.
ولی این که چنین اتفاقی موضوع رمان بزرگی باشد و آنگونه که به موضوع جنگ با نگاه آدمهای امروزی بپردازد؛ هنوز در داستان جنگ ندیدهایم و داستاننویسی ما به شدت آنرا فراموش کرده و شاید نادیده گرفته است.
چرا نویسندگان ادبیات دفاع مقدس سعی میکنند وجه خوب جنگ را نشان دهند؟ انتقادی که به شما و نویسندگان طیف شما میشود هم همین است.
اینجا نگاههای متفاوتی درباره این موضوع هست. من به عنوان یک نویسنده اولین نکته و نگاهم این است که در جنگی که هشت سال طول کشید، ما متجاوز نبودیم، دفاع کردیم و این دفاع ما تا روز آخر طول کشید، به این خاطر احتیاج به فریاد کشیدن ندارد. احتیاج به این نداریم که دم به دم التماس کنیم تا این حرف را بزنیم. به همین جهت در داستان بسیار آزادنه میشود جولان داد، چون چینش ابتدایی من این است که مردمی که وارد جنگ شدند، رفتند دفاع کنند و این دفاع میتواند نقطه آغازین همه داستانهای ما باشد، اما گروهی دیگر به گونهای دیگر عمل کردند و فکر کردند داستان جای فریاد کشیدن است؛ این بزرگترین مشکل است.
به همین خاطر، خیلی جاها کارهایی که آنگونه داستاننویسان نوشتند به داستان نزدیک نشده و داستان نیست. من نخواستم هیچگاه جنگ را خارج از آنچه بوده است، نشان دهم، سعی کردم آینه تمامنمای جنگ باشم. شیرینی و تلخی را به این نمیبینم که جنگ را محکوم کنم یا نکنم، آدمهای جنگ برای من مهم هستند که محکومناشدنی هستند؛ یعنی آدمهایی که داوطلبانه در این عرصه وارد شدند و جنگیدند؛ با هر سرنوشتی که دارند. این سرنوشتها برای من مهم است و چون میدانم اینها محکومناشدنی هستند، داستان خودم را مینویسم و داستان خودم را شیرین هم میدانم و میدانم خواننده از این واقعگرایی لذت میبرد، و این را واقعیتر میبیند و از من هم چنین انتظاری دارد.
بنابراین به رئالیسم در داستانهایتان به شدت اعتقاد دارید؟
به شدت اعتقاد دارم، ممکن است وارد سبکهای دیگری هم شوم، اما سعی میکنم داستانم واقعیات را بازتاب دهد.
در کتاب «سفر به گرای 270 درجه» داستان از جایی شروع میشود که پسری از خانه به جبهه میرود و شخصیت محوری شما یک نفر است و خیلی هم شخصیت او را واکاوی نمیکنید، اما در«پرسه در خاک غریبه» شخصیت محوری ندارید هر کدام از این شخصیتها میتوانند محوری باشند چرا روی یک شخصیت زوم نکردید؟
یکی از مشکلات من قبل از نوشتن داستان، پیدا کردن شیوه روایت بود. نمیخواستم شیوه روایتی که در داستان من بروز مییابد، شیوه من راوی باشد. در داستان من، یک شخصیت محوری نبود به این خاطر به سوی پیدا کردن زاویه دیدی که دانای کل باشد ولی به من راوی نزدیک باشد، رفتم.
در این قصه سرنوشت چند نفر برایم مهم بود؛ سرنوشت یک دسته. میخواستم جنبههای شخصیتی این چند آدم در داستان وجود داشته باشد، به همین خاطر، هم در زاویه دید این موضوع تلاش کردم شیوه روایت به گونهای باشد که به من راوی نزدیک باشد و در عین حال آدمهایی که در داستان بودند، روایت کننده داستان نباشند. داستان شخصیت محوری نداشت. داستان با عبدالله شروع میشود، اما با او ادامه نمییابد. همه این آدمها هستند که میتوانند قصه را کامل کنند و یک شخصیت واحد برای من بیافرینند؛ اینها جنبههای مختلف شخصیتی قصه بودند.
در صحنهای از داستان که دشمن حمله میکند، رزمندگان فرار میکنند و این برعکس نگاه رایجی است که درباره جنگ بوده است. در هر جای داستان احساس میکنی اینها شکست میخورند و در تمام داستان فکر میکردی که اینها دارند کشته میشوند، چرا بر نمیگردند. یا جاهایی برنامه ندارند، چرا اینقدر بیرحمانه با آدمهای داستانتان برخورد کردید؟
در ابتدای داستان قصدی که برای آدمها پیشبینی میشود، نجات دادن است. نجات آدمهایی که از آن سو میآیند. در واگویهها بیان میشود که لشگر گارد عراق حمله کرده است و مردم را میکشد و باید رفت و دالانی را باز کرد تا مردم نجات پیدا کنند و از ابتدا قصد حرکت نیروها معلوم است، دم به دم گفته میشود شما برای نجات کردها میروید که از آن طرف دارد به آنها حمله میشود و باید کانالی باز شود. قصد رفتن به سرزمین موعود است. جاهایی که آنها دارند میآیند و در انتهای داستان جایی که دارند فرار میکنند، چون به آنها گفته میشود نیروهایی عراقی دارند میرسند و وقتی راه باز میشود، سیل فراریهاست که از راه میرسند که روزها و هفتهها در حال کشته شدن بودند، از آن دالان شروع به فرار میکنند و وقتی اینها به هدف خود که نجات آدمهاست میرسند.
در این اثر از کهن الگوی تاریخی مدد میگیرید تا وضعیت آخر الزمانی را به تصویر بکشید که جنگ باعث میشود انتظار هیچ منجی نداشته باشیم. شما در این داستان قصدی داشتید که خیلی برایتان مهم هم بوده و آن مقایسه نیروی باطل و حق بوده است. پیری که مرشد مردم روستاست و حرفهایی که درباره نیروهای حق و باطل میزند در این کتاب مقایسه بین بابل و وضعیت موجود استع شما قصد مقایسه تاریخی وضعیت بابل با وضعیت موجود در داستان را داشتید؟
شاید در نگاه اول، آن پیرمرد وقتی داشت از بابل میگفت سرنوشت عراق را بیان میکرد. میگفت بابل زمانی شکوه و عظمت داشت، ولی وقتی خدایان خود را فراموش کرد آرام آرام فروپاشید. از بزرگان بابل کسی نفهمید که چه اتفاقی دارد برای بابل میافتد، اما یک روز بابل پوسید و وقتی به آن حمله شد از بابل چیزی نمانده بود. پیرمرد آدمهایی که آنجا بودند را حق میدانست، اما همواره به آنها بشارت میداد.
او حق بودن را تنها در جنگ نمیدید، میگفت همواره به حق باشید و این که حق فقط امروز نیست، آینده هم باید با حق باشید. او در جایی سلیمان را مثال میزند؛ سلیمان وقتی مرد، برپا بود تا وقتی که موریانهها عصای او را خوردند و یکباره فرو ریخت و همواره تذکر میداد که شما این گونه نباشید.
در داستان همه دارند برای نجات آدمهای دیگر به طرف سرزمین موعودی میروند و وقتی که آنها به بالای آن کوه میرسند، به سرزمین سفیدی را میرسند که دیگر هیچ صدای تیری نمیآید و بعد مرد پیر را میبینند و روزگاری را با حرفهای او خوش هستند، انگار که او دارد با آنها اتمام حجت میکند و پس از آن وارد جنگ آخر میشوند وسپس بازگشت.
در این داستان در کنار داستان اصلی، داستان عبدالله داستان موازی بود که با فلاشبکهای او به گذشته جلو میرفت؛ ولی آخر داستان وقتی داشت به نتیجه میرسید شما به یکباره داستان را کات کردید و شیمایی زده شد؟ چرا این داستان نیمه ماند؟
نگاه عبدالله نگاه آدمهای امروزی است که از جنگ شناخت ندارند و جنگ را ندیدهاند. عبدالله سیاحی است که وارد جنگ میشود، در ابتدا جنگ را نمیشناسد. در یک جا هم میگوید که من دنیاهای متفاوت را گشتهام، آمدهام سرزمین شما را هم ببینم که در آن، چه میگذرد. او میخواهد این دنیا را بشناسد و وقتی وارد جنگ میشود، میخواهد به شناخت از دنیا برسد.
از طرف دیگر شیرین گام به گام از ذهنش محو میشود. وقتی باز جلوتر میآید، اولین شناختهایش در مورد زکریا است. اول او را نمیشناسد و بعد تا آرام آرام به شناخت ابتدایی میرسد، تا جایی که آرپیجیزن مریض کشته میشود، اولین تلقی و درک خودش را از جنگ می گوید: که «من فقط از جنگ شما همین را فهمیدم که کشته شدن در آن افتخارش خیلی بیشتر از کشتن است» و این معنای کمی نیست از کسی که این دنیا را نمیشناسد. اگر بتوانم همین نکته از جنگ را بگویم، برای من کافی است؛ یعنی آدمهایی که وارد جنگ میشدند برای کشتن نمیرفتند، یعنی کشتن در نگاه آنها نبود. همواره گفتهام یک مستشرق فرانسوی پس از جنگ ایران و عراق گفته بود پس از خواندن کتابها و مقالهها گفته بود؛ هیچگاه ندیدم ایرانیان در جنگشان به جنگ برادران عراقی خود بروند، انگار آنها دارند به یک عرفان شرقی دست پیدا میکنند، آنها بیشتر به جنگ خودشان میروند تا یک آدم روبرویشان. این معنا بسیار بزرگ است و بسیاری از آدمهای امروز ما هم به دنبال آن باید باشند؛ آیا باید با دیگران بجنگیم یا با خودمان؟ و ابتدا باید با خودمان بجنگیم بعد با دیگران.
عبدالله به این شناخت میرسد و در انتها میبیند که همه دارند به سمت عقب میآیند، در جایی میماند و به سمت پیرمرد میرود و میخواهد به شناخت بیشتر برسد و میرود در دهکده و سرنوشتش آنگونه میشود که ما در پایان میبینیم.
چرا داستان شیرین و عبدالله در کتاب پررنگتر نشد و تنها اشارههایی کوتاه در داستان به آن شد؟
داستانی که من ساخته بودم، شیرین در آن نقش داشت و میتوانست 100 صفحه کتاب مرا اشغال کند، اما اگر شیرین وارد داستان میشد، قصه من داستان دیگری میشد، من باید به شیرین و عبدالله میپرداختم. نمیخواستم این اتفاق در داستانم بیفتد. میخواستم خواننده از عبدالله آشنایی مختصری داشته باشد، میشد این فلاشبکها خیلی بیشتر باشد که برای خواننده هم جذابتر میبود، اما قصه من چیز دیگری میشد، اما من میخواستم قصه خودم دنبال شود.
این روایتها چقدر تجربه شخصی خودتان هست؟
من به تجربه کردن خیلی اعتقاد دارم، گاه برای دیدن یک منطقه سفر میکنم. درباره داستان «دشتبان» گفتهام من برای اینکه بتوانم زندگی در آن شرایط را تجربه کنم، نان بلوط پختهام و تک تک آنها را تجربه کردهام، اما این تجربیات، تجربیات کامل و کنسروی نیست که به روی ورق آمده است؛ یعنی از همه آن تجربیات استفاده شده است، اما همه آنها با تخیل در هم تنیده است تا چنین قصهای نوشته شده است.
شاید هیچکدام از این آدمها را در واقیعت نمیشناسم، اینها در ذهن من شکل گرفتهاند، اما اگر آن آدمهای واقعی را نمیدیدم نمیتوانستم آنها را اینگونه شکل دهم، یعنی خیلی جاهای این منطقه را ندیدهام، اما اگر تجربیات زندگی در این شرایط را نداشتم، نمیتوانستم این مناطق را بنویسم یا همان کشت و کشتار، من چنین کشتاری را ندیدهام، اما چیزهای دیگری را دیدهام که آنها منتج شده که من بتوانم آنها را بنویسم. این تجربهها عینی نیست، اما همه اینها از تجربههای زندگی من است. این تجربهها در خواندن، زندگی کردن در سفر، دیدن و شنیدن بوده است، همه اینها برای من مهم است.
در «سفر به گرای 270 درجه» شخصیتی از خانه به جنگ میرود و در «پرسه در خاک غریبه» داستان از جنگ شروع میشود، اما یک شباهت بین این دو داستان وجود دارد که درهر دو جزییات جنگ را شرح میدهید. آیا نمیشد هر دو داستان یکی باشند؟
جزیینگری از لذتهای داستان نوشتن من است. من دوست دارم به جزییات بپردازم، گاه این از خصوصیات داستاننویسی خودم میشود. این دو داستان در دو فضا و مکان و حتا در زاویه دید هم متفاوت هستند، اما در یک چیز مشترک هستند، آنهم سرنوشت آدمها. این چیزی است که در داستانهای دیگرم هم این علاقمندی را دارم که این آدمها چه سرنوشتی دارند و جنگ چه بر سر آدمها میآورد و در جنگ چه تغییر و تحولی پیدا میکنند و چه میبینند. ممکن است درکهایشان از جنگ متفاوت باشد، چون آدمهای متفاوتی هستند و جنگهای مختلفی را دیدهاند.
این امکان هست که نوع نگاهتان به جنگ عوض شود و از زاویه دید دیگری به جنگ نگاه کنید که برای خوانننده روز جذاب باشد؟ نوع نگاه شما در «من قاتل پسرتان هستم» با «پرسه در خاک غریبه» فرق میکند، خودتان کدام نوع نگاه را میپسندید؟
به نظرم نوع نگاهم فرقی ندارد. جذابیت «من قاتل پسرتان هستم» به خاطر ملموس بودن آدمهاست، زیرا روایتها متعلق به پس از جنگ بود. به طور قطع اگر نقصی در داستاننویسی جنگ هست که چرا نویسندگان امروزی نمینویسند و به آدمهای امروزی توجه نمیکنند، مطمئنا سرنوشت آدمهای پس از جنگ جذابتر است و این جذابیت می تواند به خواننده کمک کند تا لذت بیشتری ببرد. به طور قطع این اتفاق در مورد من هم میافتد و این نوع داستاننویسی را تجربه خواهم کرد، من کسی نیستم که از این گونه نوشتن فرار کنم.
موضوعی که در مورد شما و طیف داستاننویسانی از نوع شما هست، این است که همیشه انتقادی از سوی نویسندگان دیگر که در این حوزه قلم میزنند وجود داشته و نوع نگاه شما را به جنگ انتقاد دارند، این انتقادها هیچ وقت باعث عقبنشینی شما نشده است؟
فرقی که بین ما و آنها این هست که این گروه جنگ را دیدند و با پوست و گوشت خود لمس کردهاند و آنها ندیدهاند. گاهی مثل فردوسیپور میشود که بعضیها به او میگویند که یک عکس با لباس ورزشی ندارد، من میتوانم بگویم که این آدمهایی که مخالفت میکنند یک عکس با لباس خاکی ندارند.
حیواناتی که در رمان بود که ناگزیرند در جنگ حضور داشته باشند، چرا حیوانات در این کتاب نقش پررنگی داشتند؟
در مورد حیوانات من دوست داشتم که آنها شخصیتهای داستان من باشند مثلا آقا ماشال را هیچگاه خارج از یک شخصیت ندیدم. او هم مانند این آدمها وارد جنگ شد. اینها همه باهم وارد قصه من میشوند؛ به نظرم اگر میخواهم قصه انسانی درباره جنگ بنویسم باید این نگاه در مورد همه وجود داشته باشد نه این که به عنوان ابزار از آنها استفاده کند.
دوست دارم اگر کسی گریه میکند، برای آن قاطر هم گریه کند و حتا قصهام را با این فاجعه به پایان ببرم، کره الاغی بازیگوشی میکرد سرنوشتش آنطور تمام شود که در برف یخ بزند و این همسان بودن همه اینها باهم بود.
غیر از داستان جنگ دوست ندارید که ژانرهای دیگری را هم در داستاننویسی امتحان کنید؟
علاقه شخصی من رماننویسی در مورد جنگ است و هنوز از موضوع سیراب نشدهام، اما گاهی از این موضوع بسیار خسته میشوم؛ از حواشی آن خسته میشوم، گاه تصمیم میگیرم که قهر کنم و به سمت موضوعات دیگر بروم، اما همواره این قهر زیاد طول نکشیده است.
به خاطر ترس نیست؟
اصلا این موضوع نیست، آنقدر جربزه دارم که داستاننویسی را کنار بگذارم. این قهر و آشتی همچنان دارد با من بازی میکند و هنوز نتوانستم که با این موضوع قهر کنم و سوژههای جنگ هنوز برایم جذاب هستند.
حاشیههای شما را خسته میکند و یا مرور اتفاقات جنگ؟
حاشیهها و شرایط روزگار گاهی آدم را خسته و دلزده و دلشکسته میکند، اما باز بر میگردم به همان موضوع و فکر میکنم داستانهای جنگ میتواند دل شکستگیهای امروزین جنگ را از بین ببرد و مرهمی باشد.
معمولا جوایز ادبی در این سالها به داستانهای شما توجهی نشان ندادهاند، آیا این موضوع میتواند برای نویسنده انگیزه بیشتر ایجاد کند و یا هیچوقت این موضوع را مد نظر نداشتهاید؟
من کار خودم را میکنم، در دورهای از نویسندگی متوجه شدم که این توجهات و یا تو دهنی خوردنها نباید نویسنده را از چیزی که مینویسد منصرف کند. اگر به شرایط زمان نگاه کنیم نویسنده باید برود بنشیند خانه و چیزی ننویسد. من هیچ وقت توجهی به این چیزها نداشتم. جایزه دادنها و گرفتنها هیچ نقشی در بزرگ شدن نویسنده ندارد. گاه متاسفانه بعضی از این جایزهها موجب خواری نویسنده هم میشود، به همین دلیل من توجهی نداشتم و نگاهی هم به آن نخواهم داشت.
یکی از کارهایی که شما در داستان کردهاید این است که در فضای پرخشونت داستان در لوکشین بسته اتفاق میافتد، گاهی طنزهایی را در متن آوردهاید که فضا را تعدیل کرده است.
حضور بهرام در این داستان برای این بود که فضا را تلطیف کند تا فضای تلخ و بوی خون و باروت هر لحظه به مشام خواننده نرسد و آنچه اینجا بود، خارج از واقعیت نبود. گاه در لحظات جنگ کسانی بودند که فکر میکردند که وظیفه آنها خنده نشاندن بر لب دیگران است که بهرام در این کتاب کارش همین بود و تا آخر همین طور بود.
وقتی داستانتان را مینوشتید میدانستند که چه کسانی ته داستان شهید خواهند شد یا در طول داستان شکل گرفت؟
همه اینها در طول داستان شکل گرفت، سرنوشت هیچ کدام را نمیدانستم. گاه فراموش میکنیم آدمهایی که در جنگ حضور داشتند آدمهایی مثل ما بودند؛ اکثر جوان و نوجوان بودند، با زندگی خاص با پدر و مادر، خواهر، برادر، نامزد، زن، روستا و گاو... آنها وارد جنگ شده بودند پس آنها میترسیدند و به نظرم بزرگی آنها این بود که با همه ترسشان وارد جنگ شدند و در این داستان برای نجات آدمها وارد جنگ شدند، با ترسیدن است که بزرگ میشوند، آنها همه غرایز ما را داشتند اما رفتند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 471]
-
گوناگون
پربازدیدترینها