واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: قتل بوتيك دار
[ اميد توشعه ]
امير در حالى با عجله سوار اتوبوس قديمى لب مرز مى شود تا از سرماى صبح در امان باشد كه سعى مى كند خط سير اتفاقات چند ساعت گذشته را هم گم نكند، سرماى هوا هوشيارترش كرده و همان اندك احساس كرختى را هم از پلك هايش گرفته.
وقتى مردى با وجود آن همه صندلى خالى به هواى نشستن در رديف جلو، خودش را كنار او جا مى دهد و چند جمله بى سر و ته مى گويد ديگر مطمئن مى شود كه او مى خواهد مغزش را تا پايان سفر بخورد. با اين كه پاسخ لبخند زوركى اش را نمى دهد اما طرف همچنان به حرف هايش ادامه مى دهد و مى گويد: «مى خواهم بروم آن سوى مرز و مادرم را كه به علت بيمارى از گروه سفر جامانده برگردانم.» با اين حال امير پاسخ نمى دهد و به خطوط سفيد وسط جاده كه با سرعت هرچه بيشتر اتوبوس، محو مى شوند به فكر فرو مى رود.
اوايل پائيز بود كه بالاخره خط كشيدن دور كادر آگهى هاى موردعلاقه اش تمام شد و نتوانست در «بوتيك» آقاى ناصرى در يكى از محله هاى شمال شهر مشغول كار شود.
چند روزى از سر ماه هم گذشت اما خبرى از حقوق نشد. همكارش جواد كه بيشتر از ديگران با «امير» رفيق شده بود به او گفت: «اينجا اگر هر سه ماه يك بار هم حقوق گرفتى، جورى كلاهت را بالا بينداز كه روى درخت هاى خيابان بماند.
«هاشم» خان هميشه حقوق را چند ماه عقب مى اندازد كه مجبور شويم با هر شرايطى بمانيم و كار كنيم. اگر هم تصميم به رفتن گرفتى آن چند ماه طلبت را هم مى خورد و دستت هم به جايى بند نيست.»
اما امير به حقوق سرماه اش بشدت احتياج داشت، چرا كه بايد اجاره و تمام مخارج خانه را مى پرداخت. «هاشم خان» از بچه شهرستانى هاى خود ساخته اى بود كه ۴۰ سال پيش با پادويى در خياطى كارش را شروع كرده و به همه ريزه كارى هاى فروش لباس وارد بود. همه مى گفتند او قصد دارد دو شعبه ديگر هم باز كند. به مرور قصه تلخ يتيمى «امير»، اجاره خانه و خرج و مخارج دانشگاه خواهر كوچكش يك لحظه هم از ذهنش دور نمى شد. ناگهان جمله معروف هميشگى «هاشم خان» در ذهنش تداعى شد: چند تا چك پاس نشده دارم. پول بياد دستم حقوق تو رو زودتر تسويه مى كنم.»
جواد و بقيه بچه ها گفته بودند، همه را آخر سر با اين كلمات بدرقه مى كند. بچه هاى قديمى تعريف كرده بودند براى كارهايى كه به قول خودش باعث جوان ماندنش مى شد، مثل ريگ پول خرج مى كرد اما نوبت كه به حقوق كارمندان و زيردستانش مى رسيد خسيس مى شد و پول هم به جانش مى چسبيد. به همين خاطر زورش مى آمد حق مردم را بدهد.
هركسى هم كه به اين وضعيت اعتراض مى كرد خيلى راحت تهديد به اخراج مى شد و پاسخ مى شنيد: «چيزى كه زياده، جوان بيكاره كه با نصف اين حقوق هم دو برابر شما كار مى كنه! چون قراردادى با كسى نمى بست، مجبور بودى هر چه مى گفت بپذيرى. اگر هم اعصابش از جاى ديگرى خورد بود، دق دلى اش را سر بچه ها خالى مى كرد. گاهى چنان جلوى مشترى ها تحقيرت مى كرد كه دوست داشتى بى خيال همه حقوق هايعقب افتاده شوى و بزنى زير گوشش! كارى كه «جواد» مى گفت، قبلاً چند تا از بچه ها انجامش داده بودند.
ناگهان با ديدن سبزه هاى كنار جاده تصوير مادر در ذهنش نقش مى بندد.
حقوق ماه اول كارش را تازه اول زمستان گرفته بود. مادر به هواى خريد پيراهنى براى داماد معتادش تصميم گرفته بود به محل كار تنها پسرش برود. همه خانواده از مدتى قبل با داماد معتاد قهر بودند. با اين حال مادر روزى را بهانه قرار داده بود تا بار ديگر بتواند دختر و نوه هايش را ببيند. الهام هم از دانشگاهش بيرون زده بود تا مادر را به «بوتيك» ببرد.
آن روز تقريباً مثل بقيه روزها بود. اما تفاوت مهمش با روزهاى ديگر جدا از آسمان غمزده دى ماه تهران، عصبى بودن و رفتارهاى آزاردهنده «هاشم خان» بود. ميز و پيشخوان كار امير و جواد در زاويه ديد، صندوق - كه هاشم پشت آن مى نشست - نبود. جواد مى گفت: يكى از محموله هاى لباس هاى قاچاق «هاشم»خان گير كرده و به اندازه حقوق يك سال همه بچه ها در يك روز به او ضرر خورده است.
در گرگ و ميش هوا و از پشت ويترين صاحب مغازه در پياده رو ديده مى شد كه آرام با تلفنش صحبت مى كرد. او هنوز اميد كمى به بازگشت آب رفته از جوى داشت. همان موقع امير مادر و خواهرش الهام را ديد كه همراه «ليلا» - دوست و همكلاسى خواهرش - وارد بوتيك مى شوند. امير براى لحظه اى نه تنها از ديدن آنها خوشحال نشد كه لحظه اى آرزو كرد، اى كاش آدرس نمى داد و پاى خانواده اش را به محل كارش باز نمى كرد. همان كارى كه قبلاً هم كرده بود.
پادرد هميشگى مادر به خاطر عوض كردن چند اتوبوس دوباره عود كرده بود.
بنابراين امير مجبور شد او را روى چارپايه مشترى ها بنشاند. با اين كه الهام هم از شوهر خواهرش دل خوشى نداشت با اين حال پيراهن گران قيمتى برايش انتخاب كرد. ليلا هم انگار كه امير صاحب مغازه است، چرخيده بود و چند تكه لباس گران قيمت براى برادرهايش پسنديده بود. الهام هم مى خواست يكى از شلوارها را امتحان كند. همان موقع «هاشم خان» با نگاهى اخم آلود و معنى دار به امير انداخت كه اگر امير معنى اين نگاه را درك مى كرد شايد هيچ وقت آن فاجعه رخ نمى داد.
از زمانى كه خودش را شناخته بود شايد پدر بالا سرشان نبود. به همين دليل از همان كودكى همه مسئوليت هاى خانه به دوشش افتاده بود. براى همين وقتى «هاشم» با آن دهان كف كرده و صداى بلندش كه انگار همه عقده هاى آن روزش را سر «امير» خالى كرده بود، با عصبانيت پشت صندوق نشست، مادر و همراهانش كه با شنيدن فريادهاى صاحب مغازه سرجايشان ميخكوب شده بودند، بى آن كه حرفى بزنند از مغازه خارج شدند. همين كه هاشم ساكت شد، انگار كه فهميده باشد چه كرده در حالى كه تاب نگاه كردن در چشمان بهت زده امير را نداشت با همان خشم و عصبانيت روزنامه هاى روى ميز را به تندى ورق زد. در اين ميان «امير» به طرف «هاشم خان» حمله ور شد و.//
«امير» فقط يادش مى آيد چنان مرد گستاخ را زده بود كه خون از سر و صورتش مى چكيد. پس از آن وقتى به خيابان رفت سيگارى به آتش كشيد و بى هدف به راه افتاد. نيمه شب وقتى به خانه رسيد همه ماجرا را تعريف كرد. بعد هم به مادر و خواهرش گفت مطمئن باشيد كار بهترى پيدا مى كنم و.// با اين حال مادر مى دانست موضوع ديگرى براى گريه هاى شبانه اش پيدا كرده!اتوبوس «پت پت» كرد و كنار جاده آمد. مسافران سيگارى فرصتى پيدا كردند قدمى بزنند. بغل دستى اش كه به بهانه گرفتن فندك دوباره سر صحبت با «امير» را باز كرده بود خودش را «كاميار» معرفى مى كرد و مدعى بود بارها و بارها از مرز رد شده و اين اطراف هم كلى آشنا دارد كه با پول مى توانند مشكل بزرگ نداشتن پاسپورت را براى بچه هاى باحال حل كنند. از حرف زدنش مشخص بود دروغ هايى مى گويد. امير هم كه شك داشت بگويد قصد عبور غيرقانونى از مرز را دارد، سيگارش را زيرپا له كرد و دوباره سوار اتوبوس شد.
همين كه سرجايش نشست به مرور اتفاقات بعدى پرداخت و اين كه يك هفته بعد از درگيرى جواد تلفنى به او گفت به هيچ وجه سراغ پولش را از هاشم نگيرد، اما امير كه همه چيز را ازدست رفته مى ديد، صبح روز بعد به «بوتيك» تلفن زد. هاشم هم پس از كلى ناسزاگويى او را تهديد به مرگ كرد. دو روز بعد «امير» مخفيانه با دوستش جواد تماس گرفت و موضوع سرقت پول هاى «بوتيك» را با او در ميان گذاشت. امير مى دانست بايد جواد را راضى كند چون بدون او نقشه اش ناقص بود. با اين حال وسوسه به دست آوردن پول هنگفت كه مثل بعضى فيلم هاى پليسى آخرش هم خوش بود به مذاق جواد خوش نمى آمد. اما امير براى اجراى نقشه اش مصمم بود. امير تصميم داشت شب عيد كه فروش چند برابر ديگر روزهاى سال بود، هاشم را در كوچه اى خلوت گير بيندازد و پس از برداشتن پول ها فرار كنند. اما جواد كه خيلى مى ترسيد همچنان مخالف اين كار بود تا اين كه امير به او گفت: اگر نقاب به چهره بزنيم هيچكس ما را نمى شناسد. ضمن اين كه من همه جا گفته ام براى كار به دوبى رفته ام پس هيچكس به ما شك نمى كند و.//
چند ماه بعد از عيد هم بوتيك را بى خيال مى شوى و نزديك خانه تان مى توانى مغازه اى باز كنى و.// فقط شب مناسب را تو بايد انتخاب كنى. سرانجام جواد هم وسوسه شد تا اين كه دو روز بعد متوجه شد هاشم مقدار زيادى تراول چك در كيفش گذاشته است. بدين ترتيب قول و قرارهاى اجراى نقشه سرقت در همان شب تنظيم شد. پاسى از نيمه شب گذشته بود كه «جواد» خودش را به محل قرار با «امير» رساند.
او به سرعت لباس هايش را عوض كرد و لباس تمام مشكى داخل ساك را پوشيد. چند دقيقه بعد وقتى جواد از لاى شمشادها دويد و گفت ماشين هاشم رد شد، خيلى جدى به امير گفت: بهتر است بى خيال شوند، اما سرانجام پشت موتوسيكلت امير نشست و.//
به كوچه محل زندگى هاشم كه رسيدند، امير به سرعت با موتوسيكلت خودش را به هاشم رساند كه با تلفنش حرف مى زد. همين كه پايش را روى ترمز گذاشت صداى جيغ لاستيك ها بلند شد. هاشم كه يك لحظه به خودش آمده بود با عجله به طرف ماشين دويد و قفل آهنى فرمان را برداشت و به طرف دو مرد سياهپوش حمله كرد. او با چند ضربه مرگبار جواد را از پا درآورد. در همين حال امير با كاردى كه همراه داشت چند ضربه كارى به هيكل چاق هاشم كوبيد.
هاشم در حال جان دادن بود كه امير به طرف دوستش جواد دويد، اما او نفس نمى كشيد. امير در حالى كه دستپاچه بود اجساد خون آلود هاشم و جواد را به داخل صندوق عقب انداخت و بعد هم به طرف بيابان هاى اطراف تهران به راه افتاد. ساعتى بعد در حالى كه پول ها را برداشته و به لب جاده رسيده بود همچنان شعله هاى سوختن ماشين را مى ديد. او به هر سختى كه بود خودش را به شهر رساند. حالا امير كيفى در دست داشت كه به قيمت و بهايى سنگين به دستش آورده بود. بنابراين از آنجا كه مى دانست به زودى رازش فاش مى شود چاره اى جز فرار از كشور نديد. به لب مرز كه رسيدند او از بغل دستى اش خواست از دوستانش براى خروج وى از مرز كمك بگيرد. كاميار هم پس از گرفتن چند تراول چك يكصدهزارتومانى او را در خانه يكى از دوستانش مخفى كرد و به او قول داد طى چند روز او را از مرز رد مى كند. از سوى ديگر خبر كشف اجساد جواد و هاشم و سؤالات بى پرده مأموران از مادر و خانواده امير آن سال را به يكى از سخت ترين سال هاى زندگى شان تبديل كرده بود. پليس كه مى دانست عامل جنايت كيست، تحقيقات گسترده اى در اين باره آغاز كرده بود. عكس هاى امير در اختيار تمام مأموران سراسر كشور قرار گرفته بود. سرانجام كاميار با يك گذرنامه به ديدن امير آمد. بدين ترتيب امير براى خروج از كشور راهى مرز شد. اما مأموران بلافاصله با مشاهده مرد تحت تعقيب و گذرنامه قلابى، دستگيرش كردند و.
سه شنبه 5 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 114]